#همه_ى_فرزندان_صدام!
🌷منافقین تمام ظرفیت های اطلاعاتی شان از تهران که شامل افراد کت شلواری تا یونیفرم پوشْ می شد را وارد مرحله جمع آوری اطلاعات برای صدام کرده بودند. حتی در خط مقدمشان منافقین با لباس ارتشی شان کنار افسران عراقی قرار داشتند و آنها با غواصان درگیر شدند.
🌷صدام بابت خدماتی که در این عملیات، منافقین به بعثی ها دادند، پاداش های خوبی بهشان داد و خیلی به آنها اعتماد کرد. ارادتی که منافقین در این عملیات نشان دادند باعث شد تا صدام پشتشان محکم بایستد و قرص و محکم حمایتشان کند.
🌷....از این عملیات به بعد صدام اطمینان زیادی به منافقین کرد و حساب ویژه ای رویشان باز و جایگاه خوبی برایشان تعریف کرد و حتی گفت: اینها فرزندان من هستند. صدام نشان فرزندخواندگی را بعد از عملیات کربلای ۴ به منافقین داد.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
از عشق زمینی تا آسمانی
خاطرهی فرمانده شهید حججی #شهید_مرتضی_حسین_پور
شش سالی که مرتضی برای خواستگاری از من وقت گذاشته بود،اتفاقات عجیبی برایش رخ داده بود
💠خودش برایم تعریف می کرد :
« اون روزها #نمازشب می خوندم و می گفتم خدایا فاطمه رو راضی کن . روزه می گرفتم و می گفتم خدایا فاطمه رو راضی کن. نماز مستحبی خدا فاطمه راضی بشه و ...
❤️ چندین بار پیش اومد که تنهایی به بیابان های بیرون شهر می رفتم. راه می رفتم و تنهایی شروع می کردم به دعا خوندن سقفم آسمون بود و زیر پام کویر.
❤️ به خدا می گفتم : خدایا! چیکار کنم این دختر راضی بشه کم کم سکوت و تنهایی و صدای حیوانات و... من رو می گرفت و من رو به فکر قبر و قیامت و... می انداخت. به جایی رسیدم که به خدا می گفتم من کی هستم
تو کی هستی من قراره تو این دنیا چیکار کنم..
فاطمه این نه گفتن های تو باعث شد من از یک عشق زمینی به عشق آسمونی برسم»
بعضی اوقات به مرتضی می گفتم : « ای کاش زودتر به تو جواب مثبت داده بودم » امّا مرتضی می گفت : « نه تو من رو ساختی»
📚 ساقیان حرم خاطرات فرمانده نابغه #شهیدمرتضی_حسین_پور
کانال کمیل
#دختران_خرمشهر دل هست به یاد نرگست مست هنوز🌹 ...به خود آمدم گفتم : یقه لباسش را قیچی کنند و آب جوش
#دختران_خرمشهر
دل هست به یاد نرگست مست هنوز🌹
...عراقی ها که سه نفر بودند افتادند توی جیپ شان، کنترل جیپ از دست رفت و خورد به جدول کنار خیابان و ایستاد.
داشتم بالا می آوردم حالت تهوع آزارم می داد.
داشتند روی صورتم آب می پاشیدند، از سر و صدا خبری نبود ،زنی سالمند که "ننهمریم "صدایش می کردند سرم را گذاشته بود روی پاهایش و با دستش آب به صورتم می پاشید .
چشمانم را درست و حسابی باز کردم، شنیدم که داخل هتل کاروانسرای آبادان هستیم در جمع عدهای از برادران رزمنده و برخی خانواده ها.
تا دو روز بعد نمیتوانستم غذا بخورم ،هر لحظه قیافه عراقی هایی که کشته شدند می آمد جلو چشمانم ،وقتی خوب فکر می کردم و می فهمیدم اگر عراقیها کشته نشده بودند معلوم نبود چه بر سر ما بیاید اندکی آرام می شدم.
نمی دانم چند روز بعد بود که خبر رسید خرمشهر سقوط کرد، خبری که هنوز هم از به یاد آوردن آن عذاب می کشم.
سقوط خرمشهر یعنی سقوط سرزمینم، و از آن گذشته، بی خبری از جوانی به نام شاهرخ که تازه داشت از لجبازی اش خوشم میآمد ،فرمانده بسیار جوان بخشی از خرمشهر !مدافع دلاور شهرم.
دلم می خواست از شاهرخ برداشته باشم اما شرمم می آمد.
با سقوط تلخ خرمشهر و حصر آبادان به اهواز آمدیم و در بیمارستان های اهواز مستقر شدیم .کارمان شده بود بستن زخم و شستن خون .شب و روزمان را نمی فهمیدیم.
برادری را آوردند که زخم زیادی داشت، مثل همیشه کمک کردم و همراه چند خواهر دیگر زخمهای را مداوا کردیم، عصر همان روز وقتی برای سرکشی به او و بقیه زخمیها داخل راهرو بیمارستان قدم میزدم شناختمش.
شاهرخ بود ، باورم نمی شد از او فقط چند پاره استخوان مانده بود و سر و صورتی پر مو .
همین که دیدمش خشکم زد. داشت لبخند می زد. رفتم طرفش حس می کردم گمشده ام بود و حالا پیدا شده. رسیدم کنارش. لبخندش عمیق تر شد و گفت:
اگه بخوام ازت خواستگاری کنم باید بیام کجا؟!
بدنم داغ شد ، سرخی صورتم را خودم خوب فهمیدم ،سعی میکردم آب دهانم را قورت بدهم که صدای آژیر قرمز بلند شد، حمله هوایی انجام می شد.
قیامت شد همه چیز به هم ریخت. بیمارستان تکان خورد آژیر سفید که صدایش آمد پریدم توی راهرو . محل بستری شدن شاهرخ و دیگر مجروحان با خاک یکی شده بود...
#پایان داستان دل هست به یاد نرگست مست هنوز
کانال کمیل
⬇️#درد_دل_با_غریبه ⬇️ @salambarebrahimm 💠 یه وقتهایی آدم حسابی دلش میگیره، یه مشکلی، یه چیزی هست
⬇️#خشمت_رو_قورت_بده ⬇️
@salambarebrahimm
💠 این دنیای ماشینی خیلی بدبختی و مشکل برای مردم آورده، یکیش اینه که همه آدمها عصبی شدن.
آدم وقتی از کوره در میره کارای عجیب و غریب و خنده دار میکنه که بعد خودش خجالت میکشه.
تو حالت عادی همه خوب و آروم هستن، اصل اینه که آدم موقع عصبانی شدن خودشو کنترل کنه.
یعنی اصلاً نذاره عصبانی بشه، حتی اگه حق باهاش باشه. قورت دادن عصبانیت کار خیلی سختیه، ولی وقتی قورتش دادی حس خوبی داری.
چطوره وقتی کسی داره عصبانی میشه بهش از قول قرآن بگیم:
🔻وَ الْکاظِمینَ الْغَیْظَ
🔻 و کسانی که جلوی عصبانیت خود را میگیرند
📔 بخشی از آیه ۱۳۴ آل عمران
#خودمونی_های_قرآنی
🌷 سردار شهید #حاج_حسن_مداحی🌷
تعارف توی کارش نبود،وقتی توی منزلشان جلسه به درازا می کشید و وقت نماز می شد جلسه را قطع می کرد و می گفت:« #بلند_شوید_نماز_بخوانیم، ادامه جلسه باشد برای بعد.»
وقتی نماز خوانده می شد خیلی خودمانی #غذای_ساده ای را می آورد تا دور هم چیزی بخوریم، بی اراده تسلیم سادگی و تصمیمش می شدیم و غذا می خوردیم،بعد جلسه ادامه پیدا میکرد.
یک بار پنج نفر بیشتر توی جهاد نبودیم،دیر وقت بود،همه رفته بودند.آماده رفتن شدیم، پایمان را که توی محوطه جهاد گذاشتیم تریلی سیمان نظر حاج حسن را جلب کرد.پرسید:«بار این تریلی چرا خالی نشده؟»
بچه ها گفتند:آخر وقت آمد،کارگر نبود خالی اش کند.
همه می دانستیم اگر تریلی یک شب در آن جا بماند کرایه ی بیشتری می خواهد.
نگاهی به ما انداخت و گفت:«خب، #کارگر_نیست_ما_که_هستیم، باور کنید من می توانم به اندازه ی یک کارگر کار کنم.»
بعد بدون اینکه منتظر نظری باشد به طرف تریلی حرکت کرد و دست به کار شد.
📚چشم های بیدار
شادی روحش #صلوات
4_5868555395273851152.mp3
5.28M
#مولودی
@salambarebrahimm
#میلاد_امام_هادی (ع)🌸
#میرداماد
تقدیم به همراهان عزیزم در کانال کمیل
آرزوی بهترین ها برای شما دوستان را دارم...
#مخاطبان_خاص
کانال کمیل
#دختران_خرمشهر دل هست به یاد نرگست مست هنوز🌹 ...عراقی ها که سه نفر بودند افتادند توی جیپ شان، کنت
#دختران_خرمشهر
عشق و خون در خرمشهر🌹
با گریه و فریاد گفتم:
پس من چی رضا !؟ مگه من زن نیستم؟!
رضا خندید، و با همین جنس خنده دلم را هم برده بود که شده بودم زنش.
گریه ام کم شد. حس کردم توانسته ام دلش را به دست آورم خواستم لب باز کنم برای حرف زدن. رضا مثل بچه ای که به مادرش التماس می کند زمزمه کرد؛
راضیه جان، جون دوتامون پابندم نکن مگه صدای توپ و گلوله رو نمیشنوی؟
نامردا آمدن پشت گمرک، اگه ما نریم سراغشون همین امشب و فردا شب میان تو خونه ها سر وقت تو و بقیه زنها.. میدونی که..
دندان هایم را به هم فشردم و گفتم:
تو هم فکر می کنی ما زن ها و دخترها ضعیفه هستیم ؟ جرات دارند به طرف من دست درازی کنن... با همین دستام خفه شون می کنم...
رضا باز هم خندید و عقب عقب رفت و با لحنی شوخی گفت:
حالا ما رو خفه نکنی ...ما هنوز آرزو داریم... میخوایم عروس ببریم به خانه یه عروس خوشگل به اسم راضیه...
بعد هم آمد جلو. سرش را گذاشت روی شانه ام و مثل یک کودک خوب نجوا کرد:
قول میدم کارشون رو که ساختیم یه آلونکی دست و پا کنم و دیگه ببرمت خانه خودم دیگه بسه تو خانه بابات بمونی، تو باید بیای خانه خودم باید برام بچه های خوشگل بیاری مثل خودت!
دلم اگر سنگ هم بود آب میشد با این حرف های قشنگ رضا. من که دلم سنگ نبود. به قول رضا:
تو یه دل داری مثل دریا...
گفتم: برو... خدا پشت و پناهت ...
اشک روی چشم هایم بود هنوز .رضا داشت دور می شد که فریاد زد:
آهای دختر پشت سر مسافر گریه نکن! دویدم دنبالش رسیدم به او گفتم :
تو که مسافر نیستی تو توی قلبمی،پیکرت میره سفر من با روحت کار دارم...
این بار من شانه اش را بوسیدم و دیگر نماندم که نگاهم بیفتد توی نگاهش.
برگشتم توی خانه رضا هم رفت تا به قول خودش جلوی بعثی های نامرد بایستند که هجوم آورده بودند به مرزهای کشورمان.
مادر تمام لحظه های آن روز، مضطربانه به اتاقی که جهیزیه ام داخلش بود رفت و آمد میکرد و به افسوس سر تکان میداد آمدم کنارش زمزمه کردم:
اینقدر فکرش رو نکن ننه ،مردی که باید این جهیزیه بره تو خونه ش ،فعلاً رفت. معلومم نیست برگرده!
مادر لبش را گزید و نالید:
نفوس بد نزن دختر! بر میگرده...
و انگار خودش هم به اضطراب افتاده باشد زنجموره کرد:
اگه برنگرده... نه... برمیگرده ...
خیالش را آسوده کردم گفتم:
ننه من بی رضا نمی خوام زنده باشم ،چه برسه به این چیزها...
ادامه دارد...
پایان قسمت اول
کانال کمیل
⬇️#خشمت_رو_قورت_بده ⬇️ @salambarebrahimm 💠 این دنیای ماشینی خیلی بدبختی و مشکل برای مردم آورده، یک
⬇️#مشورت ⬇️
@salambarebrahimm
💠 همه شدن منبع اطلاعات! هر کس واسه خودش تصمیم میگیره، مشورت قدیمی شده.
طرف زن میگیره، به دو ماه نمی کشه طلاق میده، شوهر میکنه، یه ماه نمی شه طلاق میگیره، ماشین میخره، هنوز صد کیلومتر راه نرفته، دلشو میزنه!
اینترنت شده مرکز مشاوره اش، آدمهای مجازی بهش اطلاعات میدن، اونم قبول میکنه.
آدمهای حقیقی رو قبول نداره، اونایی که چند تا پیرهن بیشتر پاره کردنو قبول نداره. با تجربهها رو قبول نداره.
ابتدا مشورت و سپس توكّل، راه چاره ى كارهاست، خواه به نتیجه برسیم یا نرسیم
پس لااقل حرف خدا به پیغمبرشو که باید قبول داشته باشه:
🔻وَ شاوِرْهُمْ فِی الاَْمْرِ فَإِذَا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ
🔻در کارها ( با مردم )مشورت کن پس هنگامى كه تصمیم گرفتى (قاطع باش) و بر خداوند توكّل كن
📔بخشی از آیه ۱۵۹ آل عمران
#خودمونی_های_قرآنی
#روایتی_از_اسارت
📚 "پایی که جاماند.."
🌺توی اسارت،دیدم یکی از فرمانده هان عراقی،به نام ماهر عبدالرشید،
داره بشدت یکی از رزمنده هایی که اسیر بود رو میزد به طور خیلی شدید...
یکی گفت بابا اینکه اسیر شماست چرا میزنیدش...
گفت بهش میگم به خمینی فحش بده نمیده...
گفتن خب اینکه دیگه اینقدر حرص خوردن نداره که...
گفت حرصم ازینه که این "ارمنیه" و به خمینی فحش نمیده...
روای:آزاده ی جانباز
سید ناصر حسینی پور
#قبل_از_اسارت_شهيد_شده_بودم!!
🌷در شوش ١٥ نفر به سختی زنده مانده بودیم که عراقی ها بعضی ها را تیر خلاصی می زدند و بعضی را اسیر می گرفتند. آن لحظه ای که داشتند بلندم می کردند که همراهشان بروم، لباسم را درآوردم انداختم کنار، وقتی ما را از آنجا بردند همان شب ایران می آید و آنجا را پس می گیرد.
🌷در این چند ساعت رزمنده ای لباس من را می پوشد و در درگیری با عراقی ها بر اثر برخورد تیر به پیشانی اش شهید می شود. گویا این رزمنده شبیه من هم بوده و کسی که می آید پیکر او را به عقب ببرد، وقتی به چهره اش نگاه می کند از شباهت او با من فکر می کند که من هستم و با چیزهایی که در جیب لباسم پیدا می کند، مطمئن می شود!!
🌷من چهارم فروردین اسیر شدم و ٨ روز بعد در شهریار برایم مراسم تشییع جنازه و ختم برگزار کردند در صورتی که زنده بودم. هنوز هم من نمی دانم چه کسی لباسم را پوشیده و هنوز به درجه شهادتی که او گرفت و من نگرفتم غبطه می خورم....
راوى: آزاده سرافراز جانباز محسن فلاح
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
4_5960905743417738547.mp3
1.62M
@salambarebrahimm
حاج حسین یکتا
جوانی، وقت عاشقی
پاک نگهشان دار،
#چشمهایت را میگویم؛
این چشم ها ،
فرش زیر پای #مهدی است
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
یعنی: دیگر #گناه_نکنیم
🔹متروی تهران ایستگاهی دارد به نام «جوانمرد قصاب». این جوانمرد، همیشه با وضو بود.
🔸میگفتند: عبدالحسین، چه خبر از وضع کسب و کار؟ میگفت: الحمدلله، ما از خدا راضی هستیم، او از ما راضی باشه!
🔹هیچکس دو کفه ترازوی عبدالحسین را مساوی ندیده بود، سمت گوشت مشتری همیشه سنگین تر بود.
🔸اگر مشتری مبلغ کمی گوشت میخواست، عبدالحسین دریغ نمیکرد. میگفت: «برای هر مقدار پول، سنگ ترازو هست.»
🔹وقتی که میشناخت که مشتری فقیر است، نمیگذاشت بجز سلام و احوالپرسی چیزی بگوید. مقداری گوشت میپیچید توی کاغذ و میداد دستش. کسی که وضع مادی خوبی نداشت یا حدس میزد که نیازمند باشد یا عائله زیادی داشت را دو برابر پول مشتری، گوشت میداد.
🔸گاهی برای این که بقیه مشتریها متوجه نشوند، وانمود میکرد که پول گرفته است.
🔹گاهی هم پول را می گرفت و کنار گوشت، توی روزنامه، دوباره بر میگرداند به مشتری.
🔸گاهی هم پول را میگرفت و دستش را می برد سمت دخل و دوباره همان پول را میداد دست مشتری و میگفت: «بفرما ما بقی پولت.»
🔹عزت نفس مشتری نیازمند را نمی شکست!
🔸این جوانمرد با مرام، چهل و سه بهار از عمرش را گذراند و در نهایت در یکی از عملیاتهای دفاع مقدس با ۱۲ گلوله به شهادت رسید.
🔹 «شهید عبدالحسین کیانی» همان «جوانمرد قصاب» بود.
⭕️ #شهید_کاظمی در یک سخنرانی میگفت: این تجهیزات آمریکایی تا به جایی کار رو جلو میبره اما بدونید در مقابل قدرت ایمان آمریکا حقیر و شکست خورده است
این موضوع را میشود در یمن دید
وقتی یمنی ها با پهپاد تا عمق ۱۲۰۰ کیلومتری عربستان نفوذ میکنند و رادارهای آمریکایی هیچ غلطی نمیتوانند بکنند