eitaa logo
سلام بر ابراهیم
8.5هزار دنبال‌کننده
70.2هزار عکس
26.9هزار ویدیو
40 فایل
"خداحافظ رفیق "واژه ای است که شهدابه ما می‌گویند،نه مابه شهدا خداحافظ رفیق،یعنی خدا،ما راخرید وبرد وخدا، شمارا دربلیات دنیاحفظ کند💔 میزبان شما هستیم با خاطرات زندگی #شهدا،پست های ناب #سیاسی ، #شاه_بیت و ... انتقاد و پیشنهاد ⬇️: @Jahad_Emad
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام بر ابراهیم
💠💠 داستان #ابراهیم 💠💠 ⚽️سال پنجاه و دو در سالن ورزش ، مشغول فوتبال بودم ، يكدفعه ديدم ابراهيم د
💠💠 داستان 💠💠 🔹 یدالله🔹 راوی:سيد ابوالفضل كاظمي 💎ابراهيم در يکي از مغازه هاي بازار مشغول کار بود. يك روز ابراهيم را در وضعيتي ديدم که خيلي تعجب کردم! دو کارتن بزرگ اجناس روي دوشش بود. جلوي يک مغازه،کارتن ها را روي زمين گذاشت. ⛰وقتي کار تحويل تمام شد، جلو رفتم و سلام کردم. بعد گفتم: آقا ابرام براي شما زشته، اين کار باربرهاست نه کار شما! نگاهي به من کرد و گفت: کار که عيب نيست، بيکاري عيبه، اين کاري هم که من انجام ميدم براي خودم خوبه، مطمئن ميشم که هيچي نيستم. جلوي غرورم رو ميگيره! 💎گفتم: اگه کسي شــما رو اينطور ببينه خوب نيست، تو ورزشكاري و... خيلي ها مي شناسنت. ابراهيم خنديد وگفت: اي بابا، هميشه كاري كن كه اگه خدا تو رو ديد خوشش بياد، نه مردم. ⛰به همراه چند نفر از دوستان نشسته بوديم و در مورد ابراهيم صحبت مي كرديم. يكي از دوستان كه ابراهيم را نمي شناخت تصويرش را از من گرفت و نگاه كرد. بعد با تعجب گفت: شما مطمئن هستيد اسم ايشون ابراهيمه!؟ 💎با تعجب گفتم: خب بله، چطور مگه؟! گفت: من قبلا تو بازار سلطاني مغازه داشتم. اين آقا ابراهيم دو روز در هفته َسر بازار مي ايستاد. يه كوله باربري هم مي انداخت روي دوشش و بار ميبرد. يه روز بهش گفتم: اسم شما چيه؟ گفت: من رو يدالله صدا كنيد! ⛰گذشت تا چند وقت بعد يكي از دوستانم آمده بود بازار، تا ايشون رو ديد با تعجب گفت: اين آقا رو مي شناسي!؟ گفتم: نه، چطور مگه! گفت: ايشون قهرمان واليبال وكشتيه، آدم خيلي با تقوائيه، براي شكستن نفسش اين كارها رو ميكنه. اين رو هم برات بگم كه آدم خيلي بزرگيه! بعد از آن ماجرا ديگه ايشون رو نديدم! 💎صحبت هاي آن آقا خيلي من رو به فكر فرو برد. اين ماجرا خيلي براي من عجيب بود. اين طور مبارزه كردن با نفس اصلا با عقل جور در نمي آمد ⛰مدتي بعد يكي از دوستان قديم را ديدم. در مورد كارهاي ابراهيم صحبت مي كرديم. ايشان گفت: قبل از انقلاب. يك روز ظهر آقا ابرام آمد دنبال ما. من و برادرم و دو نفر ديگر را برد چلوكبابي، بهترين غذا و ســالاد و نوشابه را سفارش داد. 💎خيلي خوشمزه بود. تا آن موقع چنين غذائي نخورده بودم. بعد از غذا آقا ابراهيم گفت: چطور بود؟ گفتم: خيلي عالي بود. دستت درد نكنه، گفت: امروز صبح تا حالا توي بازار باربري كردم. خوشمزگي اين غذا به خاطر زحمتيه كه براي پولش كشيدم!! ادامه دارد. .. 🌷 https://eitaa.com/salambarebraHem
سلام بر ابراهیم
💠💠 داستان #ابراهیم 💠💠 🔹 یدالله🔹 راوی:سيد ابوالفضل كاظمي 💎ابراهيم در يکي از مغازه هاي بازار مشغو
💠💠 داستان 💠💠 🔹 حوزه حاج آقا مجتهدی🔹 راوی: ایرج گرایی 📚در سالهاي آخر قبل از انقلاب، ابراهيم به جز رفتن به بازار مشغول فعاليت دیگری بود که تقریباً کسی از آن خبر نداشت. یک پلاستیک مشكي در دست می‌گرفت که چند کتاب داخل آن بود و به سمت بازار می‌رفت. 🌿يك روز با موتور از سر خیابان رد می‌شدم که ابراهیم رو دیدیم. پرسيدم: "کجا می ری داش ابرام؟" گفت: "می‌رم بازار" سوارش کردم و بین راه گفتم:"چند وقته این پلاستیک رو دستت می‌بینم چیه!؟" گفت: "هیچی کتابه " 📚بین راه سر کوچه نایب السلطنه پیاده شد و خداحافظی کرد. تعجب کردم، محل کار ابراهیم اینجا نبود. پس کجا داره می‌ره!؟ با كنجكاوي دنبالش اومدم تا اینکه رفت توی یه مسجد، من هم دنبالش رفتم و بعد در کنار یه سری جوون نشست و کتابش رو باز کرد. فهمیدم دروس حوزوی رو می‌خونه، از مسجد اومدم بیرون. 🌿از پیرمردی که رد می‌شد سؤال کردم: "ببخشید، اسم این مسجد چیه؟" جواب داد: "حوزه حاج آقا مجتهدی"با تعجب به اطراف نگاه می‌کردم فکر نمی‌کردم ابراهیم طلبه شده باشه. روی دیوار حدیثی از پیامبر (ص) نوشته شده بود: "آسمانها و زمین و فرشتگان، شب و روز برای سه دسته طلب آمرزش می‌کنند: علماء ،کسانی‌که به دنبال علم هستند و انسان‌های باسخاوت مواعظ العددیه ص۱۱۱ 📚شب وقتی از زورخانه بیرون می‌رفتم گفتم: "داش ابرام حوزه می‌ری و به ما چیزی نمی‌گی؟" یکدفعه باتعجب برگشت و نگاهم کرد، انگار فهمید دنبالش اومده بودم. بعد خيلي آهسته گفت: "آدم حیفِ عمرش رو فقط صرف خوردن و خوابیدن بکنه. من طلبه رسمی نیستم. همین طوری برای استفاده می‌رم اونجا ، عصرها هم می‌رم بازار ولی فعلاً به کسی حرفي نزن." 🌿تا زمان پیروزی انقلاب روال کاری ابراهیم به این صورت بود و پس از پیروزی انقلاب آن قدر مشغولیت های ابراهیم زیاد شد که دیگر به کارهای قبلی نمی‌رسید. ادامه دارد ... 🌷 https://eitaa.com/salambarebraHem
سلام بر ابراهیم
💠💠 داستان #ابراهیم 💠💠 🔹 حوزه حاج آقا مجتهدی🔹 راوی: ایرج گرایی 📚در سالهاي آخر قبل از انقلاب، ابرا
💠💠 داستان 💠💠 🔹 پیوند الهی 🔹 راوی: رضا هادی 💐عصر یکی از روزهای قبل از انقلاب بود. ابراهیم از سر کار به خانه می‌آمد. وقتي وارد کوچه شد. یک لحظه نگاهش به پسر همسایه افتاد که با دختري جوان مشغول صحبت بود. آن پسر تا ابراهیم رو دید بلافاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت تا نگاهش به نگاه ابراهیم نیفتد. 💕چند روز بعد دوباره همین ماجرا تکرار شد. ولی این بار تا می‌خواست از اون دختر خداحافظی کنه. متوجه شد که ابراهیم در حال نزدیک شدن به آنهاست. آن دختر سریع به طرف دیگر کوچه رفت و ابراهیم در مقابل آن پسر قرار گرفت. 💐ابراهیم شروع کرد به سلام و علیک کردن و دست دادن و قبل از اینکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصی شروع به صحبت کرد و گفت: "ببین، در کوچه و محله ما این چیزها سابقه نداشته، من تو و خانواده‌ات رو کامل می‌شناسم، تو اگر واقعاً این دختر رو می‌خواهی من با پدرت صحبت می‌کنم که..." آن جوان پرید تو حرف ابراهیم و گفت:" نه، تو رو خدا به بابام چیزی نگو، من اشتباه کردم، ببخشید و..." 💕ابراهیم گفت:"نه! منظورم رو نفهميدي، ببین پدرت خونه بزرگی داره ،تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستی، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت می‌کنم. انشاءالله بتونی با این دختر ازدواج کنی، دیگه چی می‌خوای ؟" 💐جوان که سرش رو پائین انداخته بود خیلی خجالت زده گفت: "بابام اگه بفهمه خیلی عصبانی می‌شه" ابراهیم جواب داد: "پدرت با من، حاجی رو من می‌شناسم. آدم منطقی وخوبیه". جوان هم گفت:"نمی‌دونم چی بگم ، هر چی شما بگی"، بعد هم خداحافظی کرد و رفت. 💕بعد از نماز مغرب و عشاء، ابراهیم در مسجد با پدر اون جوان شروع به صحبت کرد. اول از ازدواج گفت و اینکه اگر کسی شرایط ازدواج رو داشته باشه و همسر مناسبی هم پیدا بکنه باید ازدواج کنه و گرنه اگه به حرام بیفته باید پیش خدا جوابگو باشه. و حالا این بزرگترها هستن که باید جوان‌ها را در این زمینه کمک کنن. حاجی هم حرفهای ابراهیم رو تأیید می‌کرد. اما وقتی حرف از پسرش زده شد اخم‌هاش رفت تو هم. 💐ابراهیم پرسید:"حاجی اگه پسرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نیفته اون هم تو این شرایط جامعه، کار بدی کرده؟" حاجی بعد از چند لحظه سکوت گفت: "نه!" 💕فرداي آن روز مادر ابراهیم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد... یک ماه از آن قضیه گذشت، ابراهیم وقتی از بازار برمی‌گشت شب بود و آخرکوچه چراغانی شده بود، لبخند رضایت بخشي بر لبان ابراهیم نقش بسته بود. 💐رضایت بخاطر اینکه یک دوستی شیطانی را به یک پیوند الهی تبدیل کرده بود. این ازدواج هنوز هم پا برجاست و این زوج زندگیشان را مدیون برخورد خوب ابراهیم با این ماجرا می‌دانند. ادامه دارد... 🌷 https://eitaa.com/salambarebraHem
سلام بر ابراهیم
💠💠 داستان #ابراهیم 💠💠 🔹 پیوند الهی 🔹 راوی: رضا هادی 💐عصر یکی از روزهای قبل از انقلاب بود. ابراهیم
💠💠 داستان 💠💠 🔹 ایام انقلاب🔹 راوی: امير ربيعي 🌤ابراهيم از دوران کودکي عشق و ارادت خاصي به امام خميني(ره)داشت. هر چه بزرگتر ميشد اين علاقه نيز بيشتر مي. شد. تا اينکه در سالهاي قبل از انقلاب به اوج خود رسيد. در سال ۱۳۵۶ بود. هنوز خبري از درگيري ها و مسائل انقلاب نبود. 🌧صبح جمعه از جلسه اي مذهبي در ميدان ژاله (شهدا) به سمت خانه بر مي گشتيم. از ميدان دور نشده بوديم که چند نفر از دوستان به ما ملحق شدند. ابراهيم شروع کرد براي ما از امام خميني (ره)تعريف کردن. بعد هم با صداي بلند فرياد زد:《درود بر خميني》 🌤ما هم به دنبال او ادامه داديم. چند نفر ديگر نيز با ما همراهي کردند. تا نزديک چهارراه شمس شعار داديم وحركت كرديم. دقايقي بعد چندين ماشين پليس به سمت ما آمد. ابراهيم سريع بچه ها را متفرق کرد. در کوچه ها پخش شديم. 🌧دو هفته گذشت. از همان جلسه صبح جمعه بيرون آمديم. ابراهيم درگوشه ميدان جلوي سينما ايستاد. بعد فرياد زد: درود بر خميني و ما ادامه داديم. جمعيت که از جلسه خارج ميشد همراه ما تکرار مي کرد. صحنه جالبي ايجاد شده بود. 🌤دقايقي بعد، قبل از اينکه مأمورها برسند ابراهيم جمعيت را متفرق کرد. بعد با هم سوار تاکسي شديم و به سمت ميدان خراسان حرکت کرديم. دو تا چهار راه جلوتر يکدفعه متوجه شــدم جلوي ماشــين ها را مي گيرند. 🌧مسافران را تک تک بررسي مي کنند. چندين ماشين ساواک و حدود ۱۰مأمور در اطراف خيابان ايســتاده بودند. چهره مأموري که داخل ماشين ها را نگاه مي کرد آشنا بود. او در ميدان همراه مردم بود! 🌤به ابراهيم اشاره کردم. متوجه ماجرا شد. قبل از اينکه به تاکسي ما برسند در را باز کرد و سريع به سمت پياده رو دويد. مأمور وسط خيابان يكدفعه سرش را بالا گرفت. ابراهيم را ديد و فرياد زد: خودشه خودشه، بگيرش... مأمورها دنبال ابراهيم دويدنــد. ابراهيم رفت داخل کوچــه، آنها هم به دنبالش بودند. حواس مأمورها که حســابي پرت شد کرايه را دادم. از ماشين خارج شدم. به آن سوي خيابان رفتم و راهم رو ادامه دادم... 🌧ظهر بود که آمدم خانه. از ابراهيم خبري نداشتم. تا شب هم هيچ خبري از ابراهيم نبود. به چند نفر از رفقا هم زنگ زدم. آنها هم خبري نداشتند. خيلي نگران بودم. ســاعت حدود يازده شب بود. داخل حياط نشسته بودم. 🌤يکدفعه صدائي از توي کوچه شنيدم . دویدم دم در، باتعجب ديدم ابراهيم با همان چهره و لبخند هميشگي ِ پشت در ايستاده. من هم پريدم تو بغلش. خيلي خوشحال بودم. نمي دانستم خوشحالي ام را چطور ابراز کنم. گفتم: داش ابرام چطوري؟ 🌧نفس عميقي کشيد و گفت: خدا رو شکر، مي بيني که سالم و سر حال در خدمتيم. گفتم: شام خوردي؟ گفت: نه، مهم نيست. ســريع رفتم توي خانه، سفره نان و مقداري از غذاي شام را برايش آوردم. رفتيم داخل ميدان غياثي(شهيد سعيدي)بعد از خوردن چند لقمه گفت: بدن قوي همين جاها به درد ميخوره. خدا كمك كرد. با اينکه آنها چند نفر بودند اما از دستشون فرار کردم. 🌤آن شب خيلي صحبت کرديم. از انقلاب، از امام و... بعد هم قرار گذاشتيم شب ها با هم برويم مسجد لرزاده پاي صحبت حاج آقا چاووشي. ادامه دارد. .. 🌷 https://eitaa.com/salambarebraHem
سلام بر ابراهیم
💠💠 داستان #ابراهیم 💠💠 🔹 ایام انقلاب🔹 راوی: امير ربيعي 🌤ابراهيم از دوران کودکي عشق و ارادت خاصي
💠💠داستان 💠💠 🌳شب بود که با ابراهيم و ســه نفراز رفقا رفتيم مسجد لرزاده. حاج آقا خيلي نترس بود. حرفهائــي روي منبر ميزد که خيلي ها جرأت گفتنش را نداشتند. 🌴حديث امام موسي کاظم علیه السلام که مي فرمايد: مردي از قم مردم را به حق فرا مي خواند. گروهي استوار چون پاره هاي آهن پيرامون او جمع مي شوند خيلي براي مردم عجيب بود. صحبت هاي انقلابي ايشان همين طور ادامه داشت. 🌳ناگهان از سمت درب مسجد سر و صدايي شنيدم. برگشتم عقب، ديدم نيروهاي ساواک با چوب و چماق ريختند جلوي درب مسجد و همه را مي زنند. 🌴جمعيت براي خروج از مسجد هجوم آورد. مأمورها، هر کسي را که رد ميشد با ضربات محکم باتوم مي زدند. آنها حتي به زن و بچه ها رحم نمي کردند. 🌳ابراهيم خيلي عصباني شــده بود. دويد به سمت در، با چند نفر از مأمورها درگير شد. نامردها چند نفري ابراهيم را مي زدند. توي اين فاصله راه باز شد. خيلي از زن و بچه ها از مسجد خارج شدند. 🌴ابراهيم با شجاعت با آنها درگير شده بود. يکدفعه چند نفراز مأمورها را زد و بعد هم فرار کرد. ما هم به دنبال او از مسجد دور شديم. 🌳بعدها فهميديم که درآن شب حاج آقا راگرفتند. چندين نفر هم شهيد و مجروح شدند. ضرباتي که آن شب به کمر ابراهيم خورده بود، کمردرد شديدي براي او ايجاد کرد که تا پايان عمر همراهش بود. حتي در کشتي گرفتن او تأثير بسياري داشت. 🌴با شروع حوادث سال ۵۷ همه ذهن و فکر ابراهيم به مسئله انقلاب و امام معطوف بود. پخش نوارها، اعلامیه ها و... او خيلي شجاعانه کار خود را انجام مي داد. 🌳اواسط شهريور ماه بسياري از بچه ها را با خودش به تپه هاي قيطريه برد و در نماز عيد فطر شهيد مفتح شرکت کرد. بعد از نماز اعلام شد که راهپيمائي روز جمعه به سمت ميدان ژاله برگزار خواهد شد. ادامه دارد ... 🌷 https://eitaa.com/salambarebraHem
سلام بر ابراهیم
💠💠داستان #ابراهیم 💠💠 🌳شب بود که با ابراهيم و ســه نفراز رفقا رفتيم مسجد لرزاده. حاج آقا خيلي نترس
💠💠 داستان 💠💠 🔹 ۱۷ شهریور 🔹 راوی: امیر منجر 🕊صبح روز هفدهم، رفتم دنبال ابراهیم و با موتور رفتیم به همان جلسه مذهبي اطراف میدان ژاله ( شهدا ). 🌹جلسه که تمام شد سر و صداهای زیادی از بیرون می‌اومد. نيمه‌هاي شب حكومت نظامي اعلام شده بود و بسياري از مردم خبر نداشتن . سربازان و ماموران زيادي در اطراف ميدان مستقر بودند. جمعيت زيادي هم به سمت ميدان در حركت بود . 🕊مامورها مرتب از بلندگوها اعلام مي‌كردن كه: متفرق شويد ابراهیم سریع از جلسه خارج شد. بلافاصله برگشت و گفت:"امیر! بیا ببین چه خبره !" آمدم بیرون، تا چشم کار می‌کرد از همه طرف جمعیت به سمت میدان می‌آمد. 🌹شعارها از درود بر خمینی به سمت شاه رفته بود و فرياد مرگ بر شاه طنین انداز شده بود. جمعیت به سمت میدان هجوم مي‌آورد. بعضي‌ها می‌گفتند: ساواکی‌ها از چهار طرف میدان رو محاصره کردند و.... 🕊لحظاتی بعد اتفاقی افتاد که کمتر کسی باور می‌کرد. از همه طرف صدای تیراندازی می‌آمد. حتی از هلی‌کوپتری که در آسمان بود و دورتر از میدان قرار داشت.سریع رفتم موتور رو آوردم. از یک کوچه راه خروجی پیدا کرده بودم . مأموری در آنجا نبود. ابراهیم سریع یکی از مجروح‌ها را آورد و با هم رفتیم سمت بیمارستان سوم شعبان و سریع برگشتیم. 🌹تا نزدیک ظهر حدود هشت بار رفتیم بیمارستان و مجروح‌ها را می‌رساندیم و بر می‌گشتیم .تقریباً تمام بدن ابراهیم غرق خون شده بود. یکی از مجروح‌ها نزديك پمپ بنزین افتاده بود و مأمورها هم از دور نگاه می‌کردن. هیچ کس جرأت نداشت مجروح را بردارد. 🕊ابراهیم می‌خواست به سمت آن مجروح حرکت کند که جلویش را گرفتم و گفتم: "اونا این مجروح رو تله کردن تا هر کسی رفت به سمت اون با تیر بزننش". ابراهیم نگاهی به من کرد و گفت: "امیر اگه داداش خودت هم بود همین رو می‌گفتی؟" 🌹دیگه نمی‌دونستم چي بگم فقط گفتم: "خیلی مواظب باش".صدای تیراندازی کمتر شده بود و مأمورها هم کمی عقب‌تر رفته بودند. ابراهیم خیلی سریع به حالت سینه خیز رفت توی خیابان و خوابید کنار آن مجروح، بعد هم دست مجروح رو گرفت و اون پسر رو انداخت روی کمرش و به حالت سینه خیز برگشت. ابراهیم شجاعت عجیبی از خودش نشان داد . 🕊بعد هم آن مجروح رو به همراه یک نفر دیگر سوار موتور من کرد و حرکت کردم. در راه برگشت مأمورها کوچه رو بسته بودن و حکومت نظامی شدیدتر شده بود. من هم دیگه ابراهیم رو ندیدم. هر جوری بود رسيدم خونه . 🌹عصر هم رفتم درب منزل ابراهیم، مادرش خیلی ناراحت بود، هنوز خبری از او نبود. آخر شب خبر دادند ابراهیم اومده خونه، خیلی خوشحال شدم. از اینکه تونسته بود از دست مأمورها فرار بکنه خیلی خوشحال شدم. روز بعد رفتیم بهشت زهرا و توی مراسم تشییع و تدفین شهدا کمک کردیم. ادامه دارد... 🌷 https://eitaa.com/salambarebraHem
. ☘ آنچه را الگوئی برای تمام دوستانش نمود. دوری از گناه بود. او به هیچ وجه گرد گناه نمی‌چرخید. حتی جائی که حرف از گناه زده می‌شد سریع موضوع را عوض می‌کرد.  💢 هر وقت هم می‌دید که بچه‌ها در جمع مشغول غیبت کسی هستند مرتب می‌گفت : صلوات بفرست و یا به هر طریقی بحث رو عوض می‌کرد. هیچ گاه از کسی بد نمی‌گفت ، مگر به قصد اصلاح کردن. 🌷 https://eitaa.com/salambarebraHem
سلام بر ابراهیم
💠💠 داستان #ابراهیم 💠💠 🔹 ۱۷ شهریور 🔹 راوی: امیر منجر 🕊صبح روز هفدهم، رفتم دنبال ابراهیم و با موتو
💠💠 داستان 💠💠 🔹 بازگشت امام🔹 راوی: حسین الله کرم، مهدی فریدوند 🔷🔹بعد از هفدهم شهريور هر شب خانه یکی از بچه‌ها جلسه برقرار می‌کردیم تا در مورد برنامه‌ها هماهنگ باشیم. مدتی محل تشکیل جلسه پشت بام خانه ابراهیم بود و مدتی منزل مهدی و.... توی این جلسات از همه چیز خصوصاً مسائل اعتقادی و مسائل سیاسی روز بحث می شد. تا اینکه خبر بازگشت حضرت امام همه جا پخش شد. 🔶🔸با هماهنگی انجام شده، مسئوليت یکی از تیم‌های حفاظت امام به ما سپرده شد و گروه ما در روز دوازده بهمن در انتهاي خیابان آزادي (منتهی به فرودگاه) به صورت مسلحانه مستقر شد. 🔷🔹صحنه ورود خودرو حامل حضرت امام را فراموش نمی‌کنم، ابراهیم پروانه‌وار به دور شمع وجودی حضرت امام می‌چرخید. بلافاصله پس از عبور اتومبیل امام، بچه‌ها را جمع کردیم و همراه ابراهیم به سمت بهشت زهرا رفتیم. 🔶🔸امنیت درب اصلی بهشت زهرا از سمت جاده قم به ما سپرده شده بود. ابراهیم در کنار درب ایستاده بود ولی دل و جانش در بهشت زهرا بود آنجا که حضرت امام مشغول سخنرانی بودند.ابراهیم به بچه‌ها مي‌گفت:"صاحب این انقلاب آمد، ما دیگر مطیع ایشونیم. هر چی امام بگه همون اجرا میشه". 🔷🔹از آن روز به بعد ابراهیم دیگر خواب و خوراک نداشت .درايام دهه فجر چند روزي بود كه هيچ كس از ابراهيم خبري نداشت تا اينكه روز بيستم بهمن دوباره او را ديدم. بلافاصله پرسيدم :"كجائي ابرام جون؟مادرت خيلي نگرانه!" مكثي كرد وگفت: توي اين چند روز من و چند نفر ديگه تلاش مي‌كرديم تا مشخصات شهدائي روكه گمنام بودن پيداكنيم . چون كسي نبود به وضعيت شهدا، توي پزشكي قانوني رسيدگي كنه.. 🔶🔸اما در شب بیست و دوم بهمن ابراهيم با چند تن از جوانان انقلابی محل و سربازان فراري برای تصرف کلانتری محل آماده شدن. آن شب، بعد از تصرف کلانتری ۱۴با بچه‌ها مشغول گشت زنی در محل بوديم. 🔷🔹صبح روز بعد خبر پیروزی انقلاب از رادیو سراسری پخش شد. ابراهیم چند روزی به همراه امير منجر به مدرسه رفاه می‌رفت و جزء محافظین حضرت امام بود. بعد هم به زندان قصر رفت و مدت کوتاهی از محافظین زندان بود .در اين مدت با بچه‌های کمیته در مأموریتهایشان همکاری داشت ولی رسماً وارد کمیته نشد. ادامه دارد ... 🌷 https://eitaa.com/salambarebraHem
سلام بر ابراهیم
💠💠 داستان #ابراهیم 💠💠 🔹 بازگشت امام🔹 راوی: حسین الله کرم، مهدی فریدوند 🔷🔹بعد از هفدهم شهريور ه
💠💠 داستان 💠💠 🔹 جهش معنوی🔹 راوی : جبار ستوده ، اکبر نوجوان 🍃در زندگی بسیاری از بزرگان ترک گناهی بزرگ دیده می‌شود که باعث رشد سریع معنوی آنان گردیده است.این کنترل نفس بیشتر در شهوات جنسی بوده و حتی در مورد داستان حضرت یوسف (ع)خداوند می‌فرماید: 🌸« هرکس تقوا پیشه کند و ( در مقابل شهوت و هوس ) صبر و مقاومت نماید. خداوند پاداش نیکوکاران را ضایع نمی‌کند » که نشان می‌دهد این یک قانون عمومی بوده و اختصاص به حضرت یوسف (ع) ندارد. 🍃در ماه هاي اول پس از پيروزي انقلاب، ابراهیم با همان چهره و قامت جذاب در حالی که کت و شلوار زیبائی می‌پوشید به محل کارش در شمال شهر می‌آمد. 🌸یک روز متوجه شدم ابراهیم خیلی گرفته و ناراحت است و کمتر حرف می‌زند، با تعجب به سمتش رفتم و گفتم: "داش ابرام چیزی شده ؟" گفت: "نه چیز مهمی نیست"، گفتم: "اگر چیزی هست بگو، شاید بتونم کمکت کنم". 🍃کمی سکوت کرد و گفت: "چند وقته یه دختر بدحجاب تو این محله به من گیر داده و گفته تا تو رو به دست نیارم ولت نمی‌کنم" کمی سکوت کردم و بعد یکدفعه خنده‌ام گرفت، ابراهیم با تعجب سرش را بلند کرد و پرسيد: "خنده داره؟" 🌸گفتم: "داش ابرام با این تیپ و قیافه که تو داری، این اتفاق خیلی عجیب نیست!" گفت: "یعنی چی؟ یعنی به خاطر تیپ و قیافه‌ام این حرف رو زده". گفتم: "شک نکن". 🍃روز بعد دیدم ابراهیم با موهای تراشیده و بدون کت و شلوار و با پیراهن بلند به محل کار اومد، فردای آن روز با چهره ای ژولیده‌تر و حتی با شلوار کردی و دمپائی به محل کار آمد و این کار را مدتی ادامه داد تا اینکه از آن وسوسه شیطانی رها شد. ادامه دارد... 🌷 https://eitaa.com/salambarebraHem
سلام بر ابراهیم
💠💠 داستان #ابراهیم 💠💠 🔹 جهش معنوی🔹 راوی : جبار ستوده ، اکبر نوجوان 🍃در زندگی بسیاری از بزرگان ت
💠💠 داستان 💠💠 🔹🔹حدود سال ۵۴ بود . مشغول تمرين بوديم كه ابراهيم وارد سالن شد . یکی از دوستان هم بعد از او آمد و بي‌مقدمه گفت:"داش ابرام ، تیپ وهیکلت خیلی جالب شده. وقتی داشتی تو راه می‌اومدی دو تا دختر پشت سرت بودن و مرتب داشتن از تو حرف می‌زدن، شلوار و پیراهن شيك كه پوشیده بودی ، از ساک ورزشی هم که دستت بود، کاملاً مشخص بود ورزشکاری". 🔹🔹ابراهیم یک لحظه جا خورد. انگار توقع چنین حرفی را نداشت. برای همین از آن روز به بعد پیراهن بلند و شلوار گشاد می‌پوشید . هیچ وقت هم ساک ورزشی همراه نمی‌آورد و لباسهایش را داخل کیسه می‌ریخت. 🔹🔹هرچند خیلی از بچه‌ها می‌گفتند: "بابا تو ديگه چه جور آدمی هستی! ما باشگاه می‌يایم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم و لباس تنگ بپوشیم. اما تو با این هیکل قشنگ و رو فُرم،آخه این چه لباسهائیه که می‌پوشی!" 🔹🔹ابراهیم هم به حرف هاي اونها اهميت نمي‌داد و به دوستانش توصیه می‌کرد که: "اگه ورزش رو برای خدا انجام بدین می‌شه عبادت، اما اگه به هر نیت دیگه‌ای باشین ضرر می کنین." ادامه دارد ... 🌷 https://eitaa.com/salambarebraHem
سلام بر ابراهیم
💠💠 داستان #ابراهیم 💠💠 🔹🔹حدود سال ۵۴ بود . مشغول تمرين بوديم كه ابراهيم وارد سالن شد . یکی از دو
💠💠 داستان 💠💠 🔹 تاثیر کلام🔹 راوی : مهدی فریدوند 🌿چند ماهی از پیروزی انقلاب نگذشته بود که یکی از دوستان به من گفت: فردا با ابراهیم برید دفتر ریاست سازمان تربیت بدنی، آقای داودی(مسئول سازمان) با شما کار دارن.ابراهیم قبل از آن دو ماه در حفاظت زندان قصر مشغول بود.🌷 🌿فردا صبح آدرس گرفتیم و رفتیم سازمان، آقای داودی که معلم دوران دبیرستان ابراهیم بود ما را حسابی تحویل گرفت و بعد به همراه چند نفر دیگرکه آنها هم دعوت شده بودند برای ما صحبت کرد و گفت:" شما که افرادی ورزشکار و انقلابی هستید، بیائید در سازمان و مسئولیت قبول کنید و..."🌷 🌿بعد از جلسه جداگانه با من و ابراهیم صحبت کرد و گفت : مسئولیت بازرسی سازمان رو برا شما گذاشتیم، ما هم پس از کمی صحبت قبول کردیم و از فردای آن روز ،کار ما شروع شد. در هر جائی هم که به مشکل برخورد می‌کردیم با خود آقای داودی هماهنگ می‌کردیم. 🌷 🌿یادم نمی‌ره، یک روز ابراهیم وارد دفتر بازرسی شد و سؤال کرد: "مهدی چیکار می‌کنی؟"، گفتم: "هیچی، دارم حکم انفصال از خدمت می‌زنم". پرسيد: "برای کی ؟"گفتم: "گزارش رسیده رئیس یکی از فدراسیون ها با تیپ و قیافه خیلی زننده به محل كارش می‌یاد. حتی برخوردهای خیلی نامناسبی با کارمندهای زن ، توي مجموعه خودش داره . حتی شنيده شده مواضعی مخالف حرکت انقلاب داره. تازه همسرش هم بی حجابه". 🌷 🌿داشتم گزارش رو می‌نوشتم و گفتم حتماً یه رونوشت هم برای شورای انقلاب مي‌فرستيم. ابراهيم پرسید: "می‌تونم گزارش رو بخوونم؟" گفتم: "بیا این گزارش ، این هم حكم انفصال از خدمت".وقتی گزارش رو نگاه کرد پرسید: تا حالا خودت با این آقا صحبت کردی؟ گفتم: "نه ،لازم نیست همه می‌دونن اون چه جور آدمیه."گفت: "نشد دیگه، مگه نشنیدی:(( برای دروغگو بودن انسان همین بس که هر چه که می‌شنود ،تأیید می‌کند))".🌷 🌿گفتم: "آخه بچه‌های همون فدراسیون خبر دادن". پرید تو حرفم و گفت: "بیا آدرس خونه این بابا رو پیدا کن، عصری بریم در خونه‌اش تا ببینیم این آقا كيه وحرفش چیه". من هم بعد چند لحظه سکوت گفتم باشه.🌷 🌿عصر بعد از اتمام کار آدرس را گرفتم و با موتورم رفتیم سراغ منزل این آقا . یه جائی بالاتر از پل سید خندان توی کوچه‌ها، دنبال آدرس می‌گشتیم که یکدفعه دیدیم، اون آقا خودش از راه رسيد.🌷 🌿از روی عکسی که به گزارش چسبیده بود شناختمش. یک ماشین بنز جلوی خانه‌اي ایستاد و خانمي که تقریباً بی‌حجاب بود پیاده شد و در را باز کرد. بعد همان شخص با ماشین وارد شد.گفتم:"دیدی آقا ابرام ! دیدی این بابا مشکل داره".گفت: "صبرکن باهاش حرف بزنیم. بعد قضاوت کن" موتور را بردم جلوی خانه و گذاشتم روی جک و ابراهیم زنگ خانه را زد.🌷 🌿اون آقا که انگار هنوز توی حیاط بود اومد دم در. مردی درشت هیکل با ریش و سبیل تراشیده شده و کت و شلوار شیک که با دیدن چهره ما، اون هم توی اون محل خیلی تعجب کرده بود گفت: "بفرمائید؟!" با خودم گفتم :اگر من جای ابراهیم بودم حالش رو می‌گرفتم ولی ابراهیم با متانت خاصی در حالی که لبخند می‌زد سلام کرد وگفت:"ابراهیم هادی هستم و چند تا سوال داشتم، براي همين مزاحم شما شدم"🌷 🌿اون شخص گفت: "اسم شما خیلی آشناس! همین چند روزه شنیدم، فکرکنم تو سازمان بود. بازرسي سازمان، درسته ؟"ابراهیم خندید و گفت: "بله". اون بنده خدا که خیلی دست پاچه شده بود مرتب اصرار می‌کرد بفرمائید داخل و ابراهیم گفت: "خيلي ممنون، فقط چند دقیقه با شما کار داریم ومرخص مي‌شيم".🌷 ادامه دارد... 🌷 https://eitaa.com/salambarebraHem
سلام بر ابراهیم
💠💠 داستان #ابراهیم💠💠 🔹 تاثیر کلام🔹 راوی : مهدی فریدوند 🌿چند ماهی از پیروزی انقلاب نگذشته بود که ی
💠💠 داستان 💠💠 🔹 تاثیر کلام🔹 روای: مهدی فریدوند 🌿ابراهیم شروع به صحبت کرد و حدود یک ساعت مشغول صحبت بود، هر چند گذشت زمان را اصلاً حس نمي‌کردیم.از همه چی برایش گفت و از هر موردی برایش مثال زد. می‌گفت:"ببین دوست عزيز، همسر تو برای خودته، نباید اون رو جلوی دیگرون به نمایش بزاری. می‌دونی چقدر جَوونای مردم هستن که باديدن همسر بدحجاب شما به گناه مي‌افتن.🌷 🌿یا اینکه وقتی شما مسئول کارمند‌ا توی اداره هستی نباید حرف‌های زشت یا شوخی‌های نامربوط اون هم با کارمندای زن داشته باشی . درسته‌ِکه شما قبلاً تو رشته خودت قهرمان بودی ولی قهرمان واقعی کسیه که جلوی کار غلط رو بگیره".بعد هم از انقلاب گفت،از خون شهدا،از امام و از دشمنان مملکت و اون آقا همینطور این حرفا رو تأیید می‌کرد.🌷 🌿ابراهیم آخرِ حرفهاش گفت:"ببین عزیز من، این نامه انفصال از خدمت شماست" اون آقا یکدفعه جا خورد. آب دهانش رو قورت داد و با تعجب به ما نگاه کرد.🌷 🌿ابراهیم لبخندی زد و نامه را پاره کرد و ریخت توی جوی آب، بعدگفت: "دوست عزيز به حرفام یه خورده فکر کن". بعد هم خداحافظی کردیم و سوار موتور شدیم و راه افتادیم. 🌷 🌿از سر خیابان که می‌خواستیم رد بشیم دیدم اون آقا هنوز داخل خانه نرفته و داره به ما نگاه می‌کنه. گفتم: "آقا ابرام، چقدر قشنگ حرف زدی رو منم تأثیر داشت. خندید و گفت:"ای بابا ما چیکاره‌ایم فقط خدا، همه این حرفا رو خدا به زبونم آورد . ان شاءالله كه تأثیر داشته باشه🌷 🌿". بعد ادامه داد: "مطمئن باش هیچی مثل برخورد خوب روی آدما تأثیر نمی‌ذاره، مگه در قرآن خدا به پیغمبر نمی‌فرماید که:« اگر اخلاقت تند بود ،همه از دور و برت می رفتند »". پس باید لااقل این رفتار پیغمبر را یاد بگیریم.🌷 *** 🌿یکی دو ماه بعد ، ازهمان فدراسیون گزارش رسید که : جناب رئیس بسیار تغییر کرده و اخلاق و رفتارش داخل اداره خیلی عوض شده. حتی خانم این آقا با حجاب به محل کار مراجعه می‌کنه. وقتی ابراهیم وارد اداره شد گزارش را دادم دستش و منتظرعکس العمل ابراهیم بودم. او هم بعد از خواندن گزارش گفت: "خدا رو شکر" وسريع بحث رو عوض کرد. اما من شک نداشتم که اخلاص ابراهیم تأثیر خودش رو گذاشته و آن آقا رو متحول کرده.🌷 ادامه دارد... 🌷 https://eitaa.com/salambarebraHem