💫کم گوی گزیده گوی چون دُر
📌منظور از خاموشی در روایات، پرهیز از پرگویی وسخنان بیهوده وغیر ضروری ست.
💠زبان همانطور که بهترین وکار آمدترین عضو بدن است همانطور می تواند ایمان انسان را ازبین ببرد.
🚫از جمله گناهانی که انسان با زبان مرتکب می شود: تهمت،غیبت،سخن چینی،دروغ...هستند،که از گناهان کبیره محسوب می شوند.
⁉️ایا به این فکر کرده ای گاهی بازبانت گناهی می کنی که تا آخر عمر توفیق توبه از تو گرفته می شود؟
🍃رسول اللّه(ص) : علَیک بطُولِ الصَّمتِ فإنّهُ مَطرَدَةٌ لِلشَّیطانِ، وعَونٌ لک علی أمرِ دِینِک.
🍃پیامبر خدا(ص): بر تو باد خاموشی بسیار! چرا که آن، موجب طرد شیطان است و در کار دینَت، یاور تو.
📚الخصال: ص ۵۲۶ ح ۱۳، حکمتنامه پیامبر اعظم(ص)، جلد ۸صفحه: ۲۶۰
#اخلاقی
@salamfereshte
سالی بود که در اصفهان بارندگی بسیار شد و خانه های زیادی خراب و یا در شرف خراب شدن بود. آقا همسایه ای داشتند که آنقدر هم مذهبی نبود و چند بچه داشت، آقا به عیالشان فرموده بودند بروید در خانه همسایه و ببینید در چه وضعی هستند، همسرشان آمده و دیده بود که زن و بچه همسایه گریه می کنند و اتاق آنها مشرف به خراب شدن بود و موضوع را برای آقا نقل کرده بود.
🔹آیت اللّه ارباب فوراً آنها را به منزل خود برده بودند نکته ای که جالب توجه است اینکه آقا یک اتاق و پس اتاق بیشتر نداشتند و فرموده بودند شما در اتاق زندگی کنید، من و همسرم در پس اتاق.
☘️پس از قطع بارندگی و مرمت خانه، همسایه قصد رفتن به منزل خود را نمود در آن حال آقا فرموده بودند من باید ببینم اتاق قابل زندگی هست یا نه و بعد از آن بروید، پس از تحقیق دیده بودند که منزل او قابل سکونت است سپس فرموده بودند حالا مختارید می خواهید بمانید یا بروید اختیار با شماست
حدیث خوبان،ص26
#حکایت
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_بیست_و_شش
🔸زینب سازه اش را ساخت و برای نشان دادن، پیش مادر رفت: "مامان اگر گفتی این چیست؟" زهرا گفت: "سفینه ی فضایی است؟" و شوق زینب که :"نه. یک فرصت دیگر می دهم حدس بزنی". علی اصغر همه اسباب بازی های داخل کارتن موز را بیرون پرت کرد و خودش نشست داخل کارتن. با صدای نازک و جیغ مانندی فریاد زد: "مامان پاک کن داری؟" زهرا که در فاصله یک متری اش نشسته بود گفت: "چرا داد می زنی؟ پاک کن یعنی ماژیک دیگه ؟" علی اصغر که فهمید دوباره اسمش را اشتباه گفته با خنده ای که سعی داشت کنترل کند و بروز ندهد گفت: "آره. ماژیک" هنوز در ادا کردن صحیح کلمات مشکل داشت. مادر گفت:"من که ماژیک ندارم اما خودت داشتی." علی اصغر همان طور بلند جواب داد:"آن ها خراب اند." شروع کرد به نق زدن. زهرا گفت:"لابد درش را باز گذاشتی که خشک شده اند. حالا بیاورشان تا بببینم" و رو به زینب که بی صبرانه منتظر حدس بعدی مامان بود گفت: "خانه درختی است؟" زینب گفت:"نه. گلدان است"
زهرا کمی به دور و اطراف سازه ستاره ای زینب نگاه کرد و از سر تحسین و با صدایی متفاوت و کلفت شده مانند بُهت زده ها، گفت:"عجب سازهای. گلدان است." لب هایش را به هم فشرد و چانه اش را بالا کشید و گفت: "مخترع خوبی خواهی شد"صورتش را با لبخند، پُر مِهر کرد و همان طور که نیم نگاهی به خراب کاری های علی اصغر داشت، به بهانه گرفتن سازه، دست کوچک لطیف زینبش را گرفت و بوسید. صورتش را نوازش کرد. موهای روی پیشانی را به دو انگشت عقب برده و حالت داد. لُپش را بوسید و گفت: "چقدر خوب می شود اگر تصویرش را در دفترت نقاشی کنی. " با این حرف زهرا، زینب رفت تا دفترش را از کارتن موزی که از چند روز پیش، کمد او شده بود، بیاورد.
🔹زهرا، محو کارهای علی اصغر شد. ماژیک های بی در را لای کنارهی مقوایی کارتن موز، با فاصله فرو کرده بود. به مادر نگاه کرد و گفت: "مامان من زندانی ام" زهرا از این حرف و کار علی اصغر خنده اش گرفت. گفت: "ماژیک هایت خراب که بود هیچ، الان نابودشان کردی که پسرجان" علی اصغر که فکر کرد چه کار باحالی کرده است، غش غش خندید. زهرا گفت: "همان جا بنشین تا بیایم" ولی مگر علی اصغر نشست. پشت سر مادر راه افتاد تا ببیند چه خبر است. زینب، بساط دفتر نقاشی و مدادرنگی هایش را گوشه دیوار، پهن کرد. سازه اش را جلویش گذاشت و شروع کرد به کشیدن.
🔸 زهرا جعبه ابزار خیاطی اش را از زیر میز کوچک و کهنه ای که چرخ خیاطی را رویش گذاشته بود، جلو کشید. نخ قرمز رنگ را در آورد. در جعبه را گذاشت و آن را زیر میز، هُل داد. مثلا متوجه آمدن علی اصغر نشده بود. از دیدن او جا خورد و گفت:"دِ. تو چرا اینجایی. زندانی شده بودی که" و دنبالش گذاشت. علی اصغر دوید و به سالن رفت و داخل کارتن پرید. پریدن همان و خوردن سرش به دیوار همان. جیغ ممتد و گوش خراشی کشید. از همان جیغ هایی که فقط حنجره بعضی بچه ها یارای تولید این بسامد صوتی را دارد و چنان گوش خراش و متلاشی کننده اعصاب و روان است که قلب و سر زهرا همزمان، به درد می افتاد و دلش می خواست بزند و لت و پارش کند تا از این جیغ ها نکشد. زینب که دختر بود این حنجره را نداشت و او، با این پسر بودنش، چنین جیغ هایی را راحت می کشد. رشته های اعصاب زهرا، به هم تابیده شد. سرش درد گرفت. آمد بزند به دهان علی اصغر. خودش را کنترل کرد و گفت: " پسر خوب چرا می پری؟ مگه ترامپولینه؟" علی اصغر در حال گریه و نق زدن، خندید.
🔹 زهرا که دید آنقدرها جدی نیست و وسط گریه، با صدای گریه وارش می خندد گفت: "سرت را بیاور یک بوس بکنم و برویم سراغ نخ قرمزمان". عبارت "نخ قرمزمان" را چنان با هیجان و گشاد کردن و چرخاندن مردمک چشم و ابرو بالا پایین بردن گفت که علی اصغر، باز هم خنده ای قاتی گریه اش کرد و سرش را جلو آورد. زهرا، پیشانی و سر علی اصغر را بوسید و نگاهی انداخت. ورم کرده بود. دلش لرزید. باز هم بوسید. به خود گفت: "خب حالا. یک کم ورم کرده است دیگر. اینقدر دل ریش شدن ندارد. ناسلامتی قرار است شهید شودها" با این تشری که به دل زد، نخ قرمز را باز کرد و دور اولین ماژیک پیچید. قرقره را بازتر کرد و نخ را دور ماژیک دوم پیچید. قرقره را به دست علی اصغر داد و گفت: "حالا خودت تا آخر، همین کار را بکن. انگار که داری شِرشِره می بندی دور ماژیک ها وکارتن". علی اصغر مشغول شد. زهرا، از فرصت استفاده کرد. سری به نخودها زد. سینیای برداشت تا همانطور که مشغول بازی و نقاشی هستند، صبحانه بچه ها را با دست خود در دهانشان بگذارد و کم بودنش به چشمشان نیاید. تخم مرغ و چای و مختصر نانی که نرم شده بود را داخل سینی گذاشت و به سالن رفت.
@salamfereshte
✨إلَهِي أَشْكُو إِلَيْكَ عَدُوّاً يُضِلُّنِي، وَ شَيْطَاناً يُغْوِينِي،
قَدْ مَلَأَ بِالْوَسْوَاسِ صَدْرِي، وَ أَحَاطَتْ هَوَاجِسُهُ
بِقَلْبِي، يُعَاضِدُ لِيَ الْهَوَى، وَ يُزَيِّنُ لِي حُبَّ الدُّنْيَا،
وَ يَحُولُ بَيْنِي وَ بَيْنَ الطَّاعَةِ وَ الزُّلْفَى،
✨خدایا از دشمنی که گمراهم می کند و از شیطانی که به بی راهه ام می برد به تو شکایت می کنم،
✨شیطانی که سینه ام را از وسوسه انباشته،
✨ زمزمه های خطرناکش قلبم را فرا گرفته است،
✨شیطانی که با هوا و هوس برایم کمک می کند،
✨ عشق به دنیا را در دیدگانم زیور می بخشد،
✨بین من و بندگی و مقام قرب پرده می افکند.
#مناجات_الشاکین
#شکایت_از_شیطان
#دعا
@salamfereshte
📌پرسیدند چرا سید در گوش چنگیز اذان و اقامه گفت؟
🔹🔸🔹🔸
✍️خدمت شما عارضم که:
یکی از خاصیت های اذان در گوش راست و اقامه در گوش چپ گفتن، از بین رفتن عصبانیت است که برخی از اساتید اخلاق این توصیه را به کسانی که کنترلی روی خشم و عصبانیت خود ندارند کرده اند. بزرگی و اکبریت خداوند آن فرد را در برمی گیرد و شیطان از او دور می شود.
✍سید هم در گوش چنگیز و نادر، اذان گفت و با مهر و محبت،جویای حال و زندگی شان شده بود، انگار نه انگار که دقایقی قبل، دعوایی راه انداخته بودند. همین نوع رفتار و تغافل سید، پسرها را آرام کرده بود.
😉ئه خب صبر کنین به موقعش بگیم تومسجد چی کار کرد دیگه🙃، جلو جلو می پرسینا 😂دمتون گرمم😃
🔻پاسخ ما را به سوالاتتان پیرامون #داستان #کوچهی_هشت_ممیز_یک ، با هشتک دریچه، دنبال کنید.
#دریچه
سوال از #قسمت_بیستم #کوچهی_هشت_ممیز_یک
@salamfereshte
🌸🍃در تقدیرات زندگیمان بیایید زینب گونه رفتار کنیم.
🍃بادیدن آن همه مصیبت فرمود:ما رَاَیتُ الّا جَمیلا (من جز زیبایی چیزی ندیدم)
🌸🍃واینگونه بود که زینب سلام الله علیها قهرمان کربلا نام ویادش تاابد در تاریخ جاودان شد.
✨الإمامُ عليٌّ عليه السلام : الجَزَعُ لا يَدْفعُ القَدَرَ، و لكنْ يُحْبِطُ الأجْرَ
✨امام على عليه السلام : بيتابى كردن تقدير را دفع نمى كند، بلكه اجر را به هدر مى دهد .
📚غررالحکم :1876
#اخلاقی
@salamfereshte
مایه کیسه
🔸روز عیدی بود علاقمندان بسیاری در خدمت آیت اللّه ارباب بودند. یکی از افراد حاضر در مجلس پس از زیارت آقا اجازه گرفت مرخص شود در همان حال از آقا طلب عیدی نمود آیه اللّه ارباب یک عدد دو ریالی به آن فرد دادند وی پس از اظهار امتنان اظهار داشت قصدم این است که این دو ریال را ذخیره کنم آقا فرمودند برگرد بیا.
🔹پس حاج آقا رحیم رو به او کرده و فرمودند: مایه کیسه این نیست این اشتباهی است که مردم دارند. آن خیری که می تواند ذخیره باشد برای همیشه این است که شما از منزل ما که بیرون رفتید آن پول را به اول فقیری که در راه دیدید بدهید، این برای شما می ماند زیرا ذخیره و مایه کیسه این نیست که آن را جهت خود نگهداری.
📚حدیث خوبان، ص28
#از_خوبان_بیاموزیم
#حکایت
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_بیست_و_هفت
🔹حدود ساعت نُه صبح بود که سید از خانه بیرون زده بود. پیاده به سمت مدرسه، در حرکت بود. صدای بوق ماشین، سید را از حال و هوای ذکری که زیرلب می گفت، بیرون آورد. "حاجی جان بفرما بالا.." عبدالله بود. حاجی به سمت ماشین رفت. عقب پر از مسافر بود." سلام آقا عبدالله شیرمرد. احوال شما؟ مسافر داری مزاحمشان نباشم" عبدالله خم شد و در جلو را باز کرد و گفت:" بفرما بالا حاجی. در خدمت باشیم هر جا خواستید برید خودم می رسانمتان... خیلی مخلصیم."
🔸سید، سوار ماشین شد. سلام کرد و به عبدالله دست داد. سید از حال و احوال عبدالله پرسید و شنید. عبدالله گفت: "خب حاج آقا کجا می رفتید بی تعارف، برسانمتان" سید اشارهای به جلو کرد و گفت: "داشتم می رفتم مدرسه درخواست جلسه و تدریس بدهم" یکی از خانم های مسافر گفت:"شما عربی سوم دبیرستان هم درس می دهید؟" سید گفت: "بله." خانم مسافر، گفت:"پسر من همان مدرسه درس می خواند. درس عربی اش نیاز به تدریس مجدد دارد. اگر زحمتتان نمی شود یک جلسه با او بگذارید. می ترسم مردود شود." خانم مسافر، برای نشان دادن پسرش، مسیرش را تغییر داد و دمِ مدرسه پیاده شد. سید از عبدالله خداحافظی کرد و به مدرسه رفت.
🔹سلام و احوالپرسی مدیر و خانم مسافر، خیلی طول نکشید. حضور آن خانم، کار معرفی سید را راحت کرد. مدیر مجتمع، خیلی راحت سید را پذیرفت و خانم قدیری خوشحال از این حسن تصادف، منتظر آمدن پسرش بود. صادق به همراه آقای ناظم، وارد دفتر شدند. خانم قدیری، جریان را برای صادق توضیح داد و از سید خواست نیم ساعتی با صادق عربی کار کند. سید به ساعت نگاه کرد. با خودش برنامه ریخته بود حدود ده و ربع خانه باشد تا زهرا با فراغت بتواند برای کلاس قرآن به مسجد برود. صادق که تا به حال با روحانی، درس عربی نخوانده بود، نمی دانست چه کار کند. سید گفت: "اگر آقا صادق راضی باشند، بنده در خدمتشان هستم."
🔸صادق، به مدیر نگاه کرد. چاره ای نداشت. سید و صادق به اتاق بغلی رفتند. خانم قدیری پشت در، به صدای صادق گوش می داد. خیالش از همکاری صادق با سید راحت شد. از مدیر خداحافظی کرد و رفت. بعد از جلسه تدریس، مدیر، شماره سید را گرفت. پاکتی را که خانم قدیری روی میز برای او گذاشته بود دستش داد و گفت: "خانم قدیری درخواست کردند منزل ایشان بروید و به تدریس ادامه بدید. البته اگر تمایل داشته باشید. در مدرسه هم امکانش هست. شماره شان را هم گذاشته اند." سید تشکر کرد و درخواست جلسه و صحبت با بچه ها را داشت. مدیر استقبال کرد. رو به آقای ناظم گفت: "برای سه شنبه هماهنگ کنید تا از آقا سید استفاده کنیم. "
🔹سید مسیر برگشت را به سرعت طی کرد. از سوپر، کمی خرید کرد. نانی خرید و به خانه رفت. زهرا از دیدن خرید سید خوشحال شد: "الحمدلله.. خدا خیرت بدهد جواد. خیلی غصه می خوردم" بساط کتاب هایش را جمع کرد. نکاتی که در برگه یادداشت کرده بود را داخل کیفش گذاشت. برشی از نان بربری را به دست بچه ها داد. بقیه چیزها را به سرعت سرجایشان گذاشت و راهی مسجد شد. سید، روی نان بچه ها، کمی پنیر مالید. کمی شکر رویش پاشید و گفت: "این هم از نان شکری با طعم پنیر."
🔸زهرا ساعت ده و نیم در مسجد حاضر بود. سری داخل انباری مسجد زد چند شاخه گل مصنوعی که هر کدام از یک نوع گل بود و مقداری پارچه ی ساتن صورتی و آبی رنگ که خاک گرفته بود را از لابلای وسایل انباری پیدا کرد. خیلی وقت نداشت. سریع گل ها را داخل آشپزخانه برد و شست. پارچه ها را وسط حیاط پشتی مسجد، تکاند و دو چهار پایه پلاستیکی تقریبا نیم متری را از کنار مسجد برداشت. پارچه های ساتن را روی چهارپایه های پلاستیکی با سوزن ته گرد تزیین کرد. گل ها را به تناسب رنگی شان، طوری چید که جلوه زیبایی داشته باشند. هر گل را وسط یکی از ساتن ها گذاشت. چهارده رحل قرآن را با فاصله نیم متر از هم، رو به قبله، مقابل ساتن های تزیین شده، باز کرد و روی هر کدام، قرآنی گذاشت. لوستر کوچک وسط مسجد را روشن کرد که نور مسجد بیشتر شود.
🔹 ساعت نزدیک یازده بود. مادربزرگ چنگیز اولین خانمی بود که پا به مسجد گذاشت. پیرزنی نورانی و مهربان که همانطور که از پلهها یا علی گویان بالا میآمد بلند بلند زهرا و سید را دعا میکرد: "خداخیرتان بدهد مادر بیست سال است من در این مسجد رفت و آمد میکنم کلاس قرآنی برگزار نشده بود. دخترم با آمدنت مسجد را احیا کردی. زهرا با لبخند، دستش را گرفت تا راحت تر قدم بردارد. خانم دیگری همینطور که دور و بر مسجد را نگاه میکرد و صلوات میفرستاد وارد جلسه شد. زهرا او را در همین چند روز، در صف جماعت، چند بار دیده بود. زهرا گفت: "اگر موافق باشید یک ربع منتظر بقیه بمانیم." دو خانم دیگر هم به محفل انس با قرآن پیوستند. صدای یاالله یاالله کلفت و بمی در مسجد پیچید. زهرا چادرش را روی سر مرتب کرد و رفت که ببیند چه کسی است.
@salamfereshte
🌺 اللّهُمَّ مُنَّ عَلَىَّ بِالتَّوَكَّلِ عَلَيْكَ وَالتَّفْويضِ اِلَيْكَ وَالرِّضا بِقَدَرِكَ وَ التَّسْليمِ لاَِمْرِكَ حَتّى لا اُحِبَّ تَعْجيلَ ما اَخَّرْتَ وَ لاتَاْخيرَ ما عَجَّلْتَ يا رَبَّ الْعالَمينَ
☘️خدایا به توکّل بر خودت، و واگذاشتن به نگاهت، و خشنودى به تقدیرت، و تسلیم در برابر امرت بر من منّت گذار، تا شتاب آنچه را تأخیر انداختى، و تأخیر آنچه را در آن شتاب کردى دوست نداشته باشم، اى پروردگار جهانیان.
#دعا
@salamfereshte
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
☘️حواس چندگانه؟
🌸خدا به ما چشم داده. دست داده. زبان داده. بینی داده. حواس پنجگانه را که نعمتی بسیار عظیم است، به ما داده. با این حواس است که اطرافمان را می شناسیم و درک می کنیم. اما به همین بسنده نکرده. عقل هم داده. قلب هم داده. این ها هم ادراک دارند. حب و بغض ها را. حق و باطل را. قلب و عقل سالم، این ها را درک می کند.
🔹جهانی غیر از این ماده هست که به محسوسات نمی شود آن را درک کرد و وجود این ابزارها برای درک، لازم است. جهانی مهم تر از این جهان ماده و اثراتی بسیار بزرگ.
👈قرآن به ما می آموزد که خود را محدود به عالم ماده نکنیم. درک مان را محدود به همین حواس ظاهری نکنیم. عالم دیگری هم هست که قلب های سالم و متقی، آن عالم را نه تنها درک کرده اند بلکه به آن ایمان دارند:"... هُدًى لِلْمُتَّقِينَ . الَّذِينَ يؤْمِنُونَ بِالْغَيبِ..(بقره/ آیات 2 و 3)"
#از_قرآن_بیاموزیم
@salamfereshte
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃