eitaa logo
سلام فرشته
181 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
1هزار ویدیو
9 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَ رَوْحَهُمْ وَ راحَتَهُمْ وَ سُرُورَهُمْ، وَ اَذِقْنى طَعْمَ فَرَجِهِمْ، وَ اَهْلِكْ اَعْدآئَهُمْ مِنَ الْجِنِّ وَالاِْنْسِ خدایا بر محمّد و خاندان محمّد درود فرست، و در فَرَجشان و آسودگی و راحتی و شادی شان شتاب فرما، و طعم فَرَجشان را به من بچشان، و دشمنانشان را از جنّ و انس نابود کن #دعا @salamfereshte
🔹مادربزرگ چنگیز که پای رفتن نداشت، ترجیح داد در مسجد بماند و نماز ظهر را هم بخواند و بعد به خانه برود. حاج عباس هم که از حرفهای آقای میرشکاری به هم ریخته بود، بدش نیامد کسی باشد و حرفهایش را بشنود. زهرا به منزل برگشت تا شیفت بچه داری را از سیدجواد تحویل بگیرد: "سلام جواد. بچه ها که اذیتت نکردن؟" سید همان طور که چادر زهرا را به زور از دستش می گرفت تا آویزان کند گفت: " اگه من اذیت شان کرده باشم. آنها که بچه‌اند و معصوم. چادرت را بده، بگذار ما هم ثوابی بکنیم دیگر. ماشالله چه زوری هم دارد." زهرا چادر را رها کرد و گفت: "اینقدر مهربانی نکن پس فردا شهید می‌شوی و من بیچاره می‌شوم ها" سید خندید. چادر زهرا را آویزان کرد. عبا و قبایش را برداشت و پوشید: "جلسه خوب بود؟ خوش گذشت؟ چه کارها کردین؟" زهرا که تصمیم گرفته بود گله و شکایتی پیش سید نکند و به غمهایش اضافه نکند گفت: " خوب بود. حتی آقای میرشکاری هم آمده بودند. خانم ها تلاوت کردند و اشکال های تجویدی و غیره.. الان شما کجا برنامه داری؟ برای من هم دعا کن سید، من که فقط با بچه ها سروکله می‌زنم. خیلی دوست داشتم کلاس و .. برگزار می‌کردم و مفیدتر بودم." 🔸سید، نگاهی از سر تعجب به زهرا کرد و گفت: "شما ماشاالله کم فعال نیستی. کانال و مطالعه و مشاوره ها و مهم تر از همه، تربیت این دو دسته گل که حاضرم همه ثواب تحمل شلوغ کاری های این ها را بدهی به من، من هم ثواب همه کارهایم را بدهم به شما. الان یک سر می‌روم خانه عمو محسن، بعد برمی‌گردم برای نماز و بعد هم اگر کاری نداشته باشی، بروم کلاس خصوصی عربی " زهرا مانتویش را به جالباسی آویزان کرد. عمامه را از بالای جالباسی روی دست گرفت تا بر سر سید بگذارد. علی اصغر به پای مادر چسبید که :"بده من بزارم سر بابا" سید، به زهرا اشاره کرد که اشکالی ندارد. زهرا نیم خیز شد و خودش را هم قد علی اصغر کرد. با دو دست عمامه را محترمانه جلوی علی اصغر گرفت و حمایت کرد که روی سر سید بگذارد تا از هم باز نشود. سید، صورت علی اصغر را بوسید. ایستاد. پیشانی زهرا را هم بوسید و گفت:"کاری داشتی، چیزی لازم بود بخرم تماس بگیر. تعارف نکنی‌ها. خدانگهدارتون " 🔹سر راهش مقداری گوشت و حبوبات و نان تهیه کرد و مشتاقانه، راهی منزل عمو محسن شد. دلتنگ عمو جان بود و بی‌قرار خدمت به او. زنگ در را فشار داد. زن عمو در حالی که ذکر یا زهرا سلام الله علیها از زبانش نمی افتاد آرام آرام به سوی در آمد. با دیدن سید لبخند خوشحالی روی لبش نشست:" الهی خیر از جوانی‌ات ببینی مادر. الهی هرچه از خدا میخواهی بهت بده. چشم ما به این در هست و با آمدنت چشممان را روشن می‌کنی" و در حالی که چادرش را روی سرش جابجا می‌کرد گفت:" بفرما مادر که عمویت با دیدنت حالش خوب می‌شود." از حیاط که رد شد، به این فکر کرد که باید دستی به سر و روی باغچه هم بکشد." وارد اتاق شد. عمو را خسته و ناتوان روی تخت کنار پنجره دید. 🔸با روی گشاده دستانش را باز کرد با تمام وجودش عمو را در آغوش گرفت و آنچه محبت در دل داشت نثارش کرد. گفت:" جانم فدایت عمو جانم‌." کمی نشست و دل جویی و حال و احوال کرد. وسایلی که خریده بود را با اجازه ی زن عمو به آشپزخانه برد. هر کدام را در جای مخصوصش قرار داد. لباس های عمو را عوض کرد. شانه‌ای بر موی کم پشت سفید و ریش‌های پُرش زد. محترمانه و با خنده گفت:" به به عجب شاه دامادی شدید عمو جان". 🔹عمو محسن که هنوز چهره‌اش غمگین بود گفت:" پسرم می‌خواهی مرا خوشحال کنی برایم دعای توسل بخوان." سید ظرف آبی آورد. کمک کرد عمو وضو بگیرد. دعای وضو را برای عمو جانش خواند و عمو هم تکرار کرد. آنقدر عربی بلد بود که ترجمه‌اش را بفهمد. از دعای وضو خیلی خوشش آمد. سید، عمو را از روی تخت پایین آورد و گفت:" با تغییر دکوراسیون چطورید؟ " تخت عمو را چرخاند به طوری که وقتی می نشیند رو به قبله باشد. گفت: " عمو جان رو به قبله نشستن می دانید چقدر ثواب دارد.." 🔸عمو از این تغییر خوشحال شد و گفت: "من چیزی ندارم که جبران کنم ولی زبانی دارم که پیوسته دعایت کنم. ازخدا می‌خواهم جزای خیرت دهد." سید، عمو را بغل کرد و روی تخت نشاند.احساس کرد از چند روز پیش سبک‌تر شده است. کتاب قلم درشت دعا را به عمو داد و به دعای توسل، شفای عمو و همه بیماران را از آبرومندان نزد خداوند خواستند: " اَللَّهُمَّ إِنّى أَسْئَلُكَ و َاَتَوَجَّهُ اِلَيْكَ بِنَبِيِّكَ نَبِىِّ الرَّحْمَةِ ... " صدای ناله و گریه عمو محسن، بلند شد و زن عمو هم، زیر چادر، اشک ریخت. @salamfereshte
🌸 الّلهُمَّ ارْفَعْ ظَنّى صاعِداً، وَلاتُطْمِعْ فِىَّ عَدُوّاً وَ لاحاسِداً، وَاْحْفَظْنى قآئِماً وَ قاعِداً وَ يَقْظانَ وَ راقِداً، اَللّهُمَّ اغْفِرْلى وَ ارْحَمْنى، وَ اهْدِنى سَبيلَكَ الْاَقْوَمَ، وَ قِنى حَرَّ جَهَنَّمَ، وَ احْطُطْ عَنِّى الْمَغْرَمَ وَ الْمَاْثَمَ، وَ اجْعَلْنى مِنْ خِيارِ الْعالَمِ. ☘️خدایا گمانم را رفعت ده [تا از مرحله سوء ظن به فضای حسن ظن بالا رود] ، و درباره من دشمنی و حسودی را به طمع مینداز، و مرا در حال ایستاده و نشسته و در بیداری و خواب حفظ فرما، خدایا مرا بیامرز، و به من رحم کن، و مرا به راه استوارترت هدایت فرما، و از سوزش دوزخ حفظ کن، و سنگینی بدهی و گناه را از من فرو ریز، و مرا از خوبان جهان قرار ده. #دعا @salamfereshte
💎پیمودن پله های ترقی ☘️کسی که می گوید، می‌خواند، دیگر چرا از خدا کند که: ما را به راه راست هدایت فرما. شده است دیگر. 🌸به این می گویند تفکر کردن. بله خب. در یک مرحله ای شده است. اما آیا در تمامی مراحل اینگونه است؟ یا حتی بالاتر، به تمامی مراحل و ابعاد و گستره ی رسیده است؟ 👈اصلا مگر می شود بگوییم همه مراحل و ابعاد هدایت را دارا هستیم! 🌟هدایت به سمت و است. هم که بی نهایت است. پس تا بی نهایت، جا داریم برای هدایت بیشتر.. هم به ما می‌آموزد که مدام هدایت را داشته باش.. درخواست است که تو را به می رساند و طلب است که تو را به مطلوب خواهد رساند 🌱الهی که به بر محمد و آل محمد، از بالاترین پله های هدایت، بالاتر بروید و بالاتر .. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم @salamfereshte
🚫چقدر زشت است دوستی های اضطراری ! ❌دوستی هایی که در صورت نیاز توجه به غیر دارندو بعد از برطرف شدن نیاز او را به دست فراموشی می سپارند. 🌸🍃امام علی علیه السلام می فرمایند:أقبَحَ الخُضوعَ عِندَ الحاجَةِ وَالجَفاءَ عِندَ الغِنى. 🌸🍃چه زشت است فروتنى هنگام نیاز و درشتى هنگام بی نیازى. 📚(تحف العقول/ ص83) #اخلاقی @salamfereshte
🔹صادق در را باز کرد. بلوز شلوار اسپورت طوسی رنگی پوشیده بود. چشمان قرمزش را با بی حالی به سید دوخت و گفت: "بفرمایید" صدایش دورگه بود. صورت سفیدش ورم کرده بود و تناسب بینی کوچک و چشمان کشیده اش را به هم زده بود. سید سلام کرد و به صادق دست داد و وارد شد:"بسم الله الرحمن الرحیم" صادق، خیلی شُل دست داد و همان طور که در را بست یواشکی خمیازه‌ای کشید و فکر کرد: "آخ که چقدر خوابم می‌یاد. کاش قبول نمی‌کردم" و در دل به حال زارش گریه کرد. ابروهایش تاب برداشت و چشمانش تنگ تر شد. بی حال و آهسته، گفت: "بفرمایید" و خودش جلو افتاد. ▫️دمپایی های طوسی رنگش را روی زمین می‌کشید و با هر قدم یا خمیازه می‌کشید یا چشمانش را نیمه بسته می‌کرد. سید، پشت سر صادق، حرکت کرد. عرض حیاط ورودی که با باغچه های پرگل، خوش بو شده بود، به آرامی طی کردند. سید، نگاهش به زمین بود و از حالت‌های صادق فهمید که حسابی خواب بوده است. 🔸 وارد خانه که شدند، هوای بسیار خنک خانه، صورت به گرما نشسته سید را نوازش داد. یاد گرمای شدید تابستان قم و خنکی حرم حضرت معصومه سلام الله علیها افتاد. دلش برای حرم پر کشید. دست روی سینه گذاشت و با زبان دل، سلامی از سر دلتنگی داد: "السلام علیک یا مولاتی یا فاطمه المعصومه" هم زمان با سلام قلبی‌اش، مادر صادق سلام کرد: "سلام علیکم حاج آقا. خوش آمدید. بفرمایید. صادق جان حاج آقا را راهنمایی کن اتاق مهمان" صادق با بی حوصلگی چشمی گفت و به طبقه بالا اشاره کرد و گفت: "از این طرف" سید، پاسخ خانم قدیری را داد و با گفتن"با اجازه تان" پشت سر صادق حرکت کرد. خنکی سرامیک های طوسی رنگ با طرح گل‌های ملیح صورتی-آبی رنگ کنار هر کاشی، گرمای کف پاهایش را هم گرفت. از پله های پیچ خورده‌ مرمری بالا رفت. راهرو را تا انتها رفت و وارد اتاقی شد. صادق گفت: "می رم دفتر و کتابم را بیاورم" و از اتاق خارج شد. 🔹سید، نگاهی گذرا به اتاق کرد. تابلوی بسیار نفیس "و ان یکاد" را روی دیوار دید. ترجیح داد تا صادق بیاید، تابلو را نگاه کند و ننشیند. آیه را تلاوت کرد. صادق، دفتر و کتاب عربی به دست وارد شد. در را بست. روی مبلمان راحتی طرح گل آبی صورتی نشست و گفت: "من حاضرم" سید، کنار او نشست. نگاهی به چهره خواب آلوده صادق کرد و گفت: "آقا صادق اگر خسته‌ای من با مادر صحبت کنم ساعت دیگه ای خدمت برسم. " صادق گفت:"نه حاج آقا. حوصله یکی به دو شنیدن ندارم. شروع کنیم." 🔸سید، بسم الله گفت. کتاب عربی صادق را باز کرد و روی درس دوم، نگهداشت. خلاصه ای از کل مفاهیم درس را در عرض چند دقیقه برای صادق گفت. ورود به بحث را با سوال شروع کرد. صادق نفهمید چه ربطی دارد اما پاسخ داد. سوال بعدی را کرد. صادق فکر کرد "پارک و شهر بازی و فوتبال چه ربطی به عربی دارد؟" بی خیال افکارش شد و پاسخ را داد. و سید از روی پاسخ های صادق، درس عربی را برایش باز کرد. صادق، متعجب مانده بود که چطور از فوتبال به این رسیدیم و حسابی سر کیف آمد. چهره اش باز شد و بقیه درس را مشتاقانه گوش داد. خانم قدیری، نیم ساعتی بود که پشت در اتاق نشسته بود. وقتی صدای خوشحال و شاد صادق را شنید، خدا را شکر کرد. تسبیح دستش را از ابتدا گرفت و گفت:"هیچ وقت نشد نذر چهارده هزار صلوات بکنم و خدا گشایش ایجاد نکند. خدایا شکرت." و شروع کرد به فرستادن صلوات های نذرکرده‌ای که برای درس عربی صادق، کرده بود. چند دور تسبیح را که فرستاد، برخاست. به اتاق سامان رفت. 🔹سامان، روی تخت خواب قرمز رنگش خوابیده بود. اسباب بازی هایش را بالای سرش گذاشته بود و توپ فوتبال چهل تکه امضا شده اش را بغل گرفته و خواب بود. ردیف کتاب‌های زبان انگلیسی بالای سرش مرتب چیده شده بود. ربات‌های جنگی را دو طرف تخت روی زمین گذاشته بود و ساعتشان را روی یازده کوک کرده بود. پرده ضخیم بنفش رنگ اتاق، مانع از ورود نور شده بود و چراغ خواب ستاره ها و ماه های زیبایی را روی سقف، نشان می داد. لبخند شیرینی صورت خانم قدیری را پُر کرد. در را به آرامی بست. از پله های مرمری، بی صدا و نرم، پایین آمد. لوستر بزرگ وسط سالن را خاموش کرد و به اتاق خوابش رفت. هنوز چهل ساله نشده بود اما پانزده سال بزرگ‌تر خود را در آینه می دید. نگاهی به چهره افسرده داخل آیینه انداخت. فکر کرد: " هیچ وقت نشد نذر چهارده هزار صلوات بکنم و خدا گشایش ایجاد نکند. الا آن نذری که برای پرویز کردم. " اشک در چشمانش جمع شد. @salamfereshte
✨إِلَهِي إِلَيْكَ أَشْكُو قَلْباً قَاسِياً،مَعَ الْوَسْوَاسِ مُتَقَلِّباً، وَ بِالرَّيْنِ وَ الطَّبْعِ مُتَلَبِّساً، وَ عَيْناً عَنِ الْبُكَاءِ مِنْ خَوْفِكَ جَامِدَةًوَ إِلَى مَا يَسُرُّهَا طَامِحَةً، ✨خدایا از دل همچون سنگی که با وسوسه زیرورو می شودو به آلودگی گناه و سیاهی نافرمانی آلوده شده به تو شکایت میکنم. ✨خدایا از چشمی که از گریه ناشی از هراس تو خشک شده و در عوض به مناظری که خوش آیند آن است خیره گشته به تو گلایه می کنم. #مناجات_الشاکین #دعای_امام_سجاد_علیه_السلام 📚مفاتیح الجنان،شیخ عباس قمی( مناجات خمس عشره) @salamfereshte
📍از کدام راه برویم؟...... مستقیم⬆️ 📌بالاخره اگر بخواهیم سریع تر به مقصدی برسیم، راه مستقیم تر را انتخاب می کنیم. ما هم هدایت پیدا کردن به سمت همین راه مستقیم تر را از خداوند می خواهیم : اهدنا الصراط المستقیم. (سوره حمد/6) 💠و البته در راه کسب کردنش تلاش می کنیم که نشان دهیم می خواهیم و خداوند ما را به آن راه، هدایت فرماید. اما این صراط مستقیم چیست؟ 1️⃣یکی صراط مستقیم در اعتقادات 2️⃣دومی صراط مستقیم در عمل ✅صراط مستقیم در عرصه عقیدتی، ثابت و پابرجا ماندن بر آیین توحیدی و نفی هرگونه شرک است: إِنَّ اللَّهَ رَبِّي وَرَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ هَذَا صِرَاطٌ مُسْتَقِيمٌ(مريم/36) و در حقيقتخداست که پروردگار من و پروردگار شماست پس او را بپرستيد اين است راه راست ✅صراط مستقیم در جنبه های عملی، نفی هر گونه کار شیطانی و عمل انحرافی از حق است. أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَيكُمْ يا بَنِي آدَمَ أَنْ لَا تَعْبُدُوا الشَّيطَانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ وَأَنِ اعْبُدُونِي هَذَا صِرَاطٌ مُسْتَقِيمٌ(يس/60 و61) اي فرزندان آدم مگر با شما عهد نکرده بودم که شيطان را مپرستيد زيرا وي دشمن آشکار شماست. و اينکه مرا بپرستيد اين است راه راست ♦️و ما در نماز، هر دوی این ها را از خداوند می خواهیم که او باید بدهد: قُلْ لِلَّهِ الْمَشْرِقُ وَالْمَغْرِبُ يهْدِي مَنْ يشَاءُ إِلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ(البقرة/142) بگو مشرق و مغرب از آن خداست هر که را خواهد به راه راست هدايت ميکند ☘️خدایا، به برکت صلوات بر محمد و آل محمد، ما را بر صراط مستقیمت، ثابت قدم بدار. اللهم صل علی محمد و آل محمد @salamfereshte
📌پرسیدند آیا این داستان واقعی است؟ آن را از چه کتابی می نویسید؟ نام کتاب را بگویید که بخریم و یک باره بخوانیم. 🔹🔸🔹🔸 ✍️خدمت شما عارضم که: هم بله هم خیر. بله از این لحاظ که داستان، برش های بسیار واقعی ای دارد. و چنین آدمی با جمع همین خصوصیات هست. با این نوع رفتارها با قشرهای متفاوت مردم . عکس العمل هایش در رابطه با حوادثی که پیش آمده. نوع رابطه اش با خدا و خانواده و .. فعالیت های مجازی و جنگ نرم و ... این سبک خلاقیت در تعاملات مثلا زهرا با کودکانش و .. اما این نوع چینش و کنار هم قرار دادن حوادث و سلسله مسائل، نه واقعی نیست و در اثر مباحثات داخل حرمی است که با دوستانمان انجام می دادیم که چه حادثه و اتفاقی را در کجا قرار دهیم. این یعنی چند نفره داستان را می نویسیم😊😉 و خب مشخص شد که کتاب نیست. خودمان می نویسیم. به قول یکی از دوستان، هر شب داغ داغ از تنور در می آید☺️.. 🌸ممنون💐💐 که می خوانید.🙏 سوال می کنید. 👏بازخورد می دهید. 😍و ما را از نظراتتان آگاه می کنید. 🌺چه دوستان در بله، چه بزرگواران در ایتا و چه در بخش تعاملی کانال مان در سروش. جزاکم الله خیرا کثیرا.. 🔻پاسخ ما را به سوالاتتان پیرامون #داستان #کوچه‌ی_هشت_ممیز_یک ، با هشتک دریچه، دنبال کنید. #دریچه سوال از #داستان #کوچه‌ی_هشت_ممیز_یک @salamfereshte
📌عملی بزرگ تر از گناه 🚫بعضی انسان ها طاعات وعباداتی انجام می دهند که گمان می کنند به وسیله ی آن ها موجودی مقدس ودرنزدخداوند متعال صاحب منزلت شده اند. ⭕️ممکن است کسی از بسیاری از حائل ها بگذرد،قدم روی شهوات بگذارد،زهدپیشه کند.اما سر انجام عبادات وطاعات او حائل وحجاب او گردند واز رانده شدگان درگاه حق شود. 🍂آن ها کسانی هستند که دچار عجب (خودپسندی)شده اندواز اعمال خود خوشنودند و آن را بزرگ می شمارند و به بوسله ی آن فخر می فروشند. 🌸🍃أَعِزَّنِی وَ لَا تَبْتَلِیَنِّی بِالْکِبْرِ، وَ عَبِّدْنِی لَکَ وَ لَا تُفْسِدْ عِبَادَتِی بِالْعُجْبِ 🌸🍃امام سجاد (علیه السلام): بارالها! مرا به عبودیت و ذلت در مقابل ذات مقدست وادار ساز و عبادتم را بر اثر عجب فاسد منما. 📚صحیفه سجادیه،دعای بیستم(مکارم الاخلاق). @salamfereshte
. 🔸پرویز قدیری، یکی از تاجرین سرشناس شهر بود. چند سالی بود در بازار سکه مشغول شده بود و توانسته بود این خانه دوبلکس را بخرد. خانم قدیری با شغل شوهرش مشکلی نداشت اما نگران حرص زدن‌هایش بود. حساب خرجی‌ای که پرویز به او می‌داد را داشت تا سر سال، خمسش را بدهد. شک داشت پرویز اهل خمس دادن باشد و دوست نداشت مال حرامی به این دو طفل معصوم بدهد. سر این مسئله هم چقدر جنگ و دعوا داشتند. یاد آن دعواها همیشه خاطرش را آزرده می کرد اما با خود می گفت: "اشکالی ندارد. جنگ در راه گرفتن حق اهل بیت، ثواب هم دارد. خمس که مال ما نیست" و این طور خودش را آرام می‌کرد. 🔻موقع خرید خانه هم یک دعوای حسابی داشتند و حتی تا پای قهر و طلاق هم پیش رفتند. پرویز، بالاترین نقطه شهر را که فاسدترین محله بود برای خانه در نظر داشت و خانم قدیری، حاضر نبود خود و بچه هایش را فدای چشم و هم چشمی‌های کاری پرویز بکند. این خانه را هم با همان نذر چهارده هزار صلوات، از خدا گرفت. قید سادگی را زده بود و فقط اصرار داشت در محله‌ای نزدیک امامزاده باشد. دخیل همین امامزاده شده بود تا پرویز، این خانه را قبول کرد. از تجملات چیزی کم نداشت. لوسترهای آنچنانی. تابلو فرش‌های نفیس، سرامیک های طرح دار آنچنانی. دوبلکس بودن و کولرگازی های قدرتمند. بالکن و سه نبشه بودن خانه و نمای قلعه مانند بیرونی خانه و .. اما حیف که خانواده خیلی شادی نداشت. 🔹صدای یاالله سید در سالن پیچید. خانم قدیری، چادر به سر، وارد پذیرایی شد. لوستر ها را روشن کرد و گفت: "بفرمایید حاج آقا." سید، آرام و سر به زیر، از پله ها پایین آمد. صادق همراه او نبود. پرسید: "چند جلسه نیاز دارد؟" سید همانطور که زمین را نگاه می‌کرد، گفت:"پسر خیلی باهوشی است. با دو سه جلسه دیگر، درس را تمام خواهد کرد. اگر امری ندارید مرخص شوم" خانم قدیری، پاکتی را جلوی سید گرفت و گفت:"از زحماتتان خیلی متشکرم. بفرمایید." سید گفت: "متشکرم. اما کل هزینه را دفعه قبل پرداخت کردید. با اجازه تان"خانم قدیری، دستش را که جلو برده بود، پایین آورد. فکر کرد:" یعنی همان مقدار کم شد کل هزینه کلاس خصوصی؟ آقای مدیر که می گفت هر جلسه آن مقدار است. " پشت سر سید به سمت در رفت و گفت: "بفرمایید خواهش می کنم. هزینه را از آقای مدیر پرسید‌ه‌ام. بفرمایید" سید گفت: "باور کنید جدی عرض کردم. همان هم زیاد بود. " 🔸 کفش هایش را پوشید. خانم قدیری نه خیلی بلند، صادق را صدا کرد که:"صادق جان بیا حاج آقا دارن تشریف می‌برند" "آقا صادق خسته بودند. خوابیده‌اند. " همان طور که کمی به پهلو حرکت می‌کرد تا بی احترامی به خانم قدیری نشود این را گفت. در را باز کرد و وارد حیاط شد. خانم قدیری پشت سر سید، وارد حیاط شد. با صدایی آرام که نگرانی در آن پیدا بود گفت:"جدیدا خوابش خیلی زیاد شده. بیداری‌هایش هم خیلی سرحال نیست" سید ایستاد. ریه‌هایش را از بوی خوش گل‌ها پُر کرد و گفت: " شاید کم خون باشند. آقا صادق طبعشان بلغمی است. رطوبت بدنشان خیلی بالاست. سعی کنید از خوردن سردیجات مثل ماست و پنیر پرهیزش بدهید و کمی کشمش و خرما و ارده شیره و در کل گرمی‌جات بدهید بخورند تا رطوبت بدنشان کمتر شود. سرحال تر و شاداب و پر انرژی‌تر خواهند شد ان شاالله." خانم قدیری بیشتر از این، سید را معطل نکرد. تشکر کرد و گفت: "حتما. " سید رفت و خانم قدیری ماند با یک پاکت پول دست نخورده و سکوت خانه. لوستر را خاموش کرد. بدون آنکه محتویات پاکت را درآورد، آن را داخل کشو گذاشت. به آشپزخانه رفت تا بساط افطار را برای پرویز آماده کند. اگر چه با سیگارهایی که می‌کشید دیگر چه روزه ای. 🔻پرویز، با ظرف دو لیتری حلیم وارد خانه شد. سامان جلو پرید: "بابا چی خریدی؟ چی خریدی؟ " پرویز کیف چرمی‌اش را روی میز آیینه سنگی دمِ در گذاشت. پلاستیک پفک و چیپس ها را دست سامان داد و گفت: "تنهایی نخوری‌ها. به من و مادرت هم بده. صادق کجاست؟" سامان، همان طور که چیپس ها را زیرورو می‌کرد، گفت: مثل همیشه خوابه." پرویز گفت: "این پسره‌‌ی تنبل که همیشه خواب است. کی قرار است آدم شود؟" و صدای عصبی‌اش، خانه را پُر کرد: "صادق، اون تنِ لشتو بلند کن" خانم قدیری کت پرویز را که روی کیف چرمی گذاشته بود، آویزان کرد. خواست حرفی بزند اما هیچ نگفت. به جایش با لبخند، خوش آمد گفت: "خسته نباشی. خداقوت. زحمت کشیدی. خدا خیرت بده. " پرویز، ظرف حلیم را به دست همسرش داد: "گفتم لابد افطار درست و حسابی‌ای نداریم، چند کاسه حلیم پر گوشت بخورم لااقل. مردیم از بس گرسنه ماندیم. چه کسی آخر 16 ساعت روزه می‌گیرد در این هوای گرم " این ها را گفت و به سمت روشویی رفت. خانم قدیری به رشته‌های گوشت قاتی شده با استامبولی پلویی که پخته بود فکر کرد. @salamfereshte