eitaa logo
سلام فرشته
177 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
9 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃ماندگارترین خیر🍃🌸 📌انسان فطرتا می خواهد بهترین،بیش ترین وماندگارترین خیروسود رابدست آورد تا بوسیله ی آن بر دیگران ببالد. 🚫 بعضی فقط خیروسود دنیا را می خواهند. ✨ولی برخی دیگر که زرنگترند، نگاه دیگری نسبت به منفعت وسود دارندوآن،خیر ومنفعت اخروی است؛ ✨یعنی هم منفعت دنیوی خود را درنظر دارند وهم منفعت اخروی را. 🌸🍃پیامبر رحمت صلی الله علیه وآله می فرمایند:مَن رُزِقَ تُقی فَقَد رُزِقَ خَیرَ الدُّنیا وَ الآخِرَةِ 🌸🍃هر کس تقوا روزی اش شود، خیر دنیا و آخرت روزی او شده است. 📚نهج الفصاحه، ح 3015 @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹 نادر با عصبانیت گفت:"آدم شده‌ای برای من. نشانت می‌دهم." همان سایه دست آمد و کیسه پلاستیک جِر خورد. چنگیز دسته بیل را به سمت پلاستیک بریده شده برد و روی دست نادر زد. نادر دستش را پس کشید. سایه بدنش نمایان تر شد و به یکباره از شکافی که ایجاد کرده بود داخل پرید. چنگیز با دسته بیل، به پهلوی نادر زد و فریاد کمک را سر داد. نادر، چاقو به دست گفت:"همان دفعه قبل باید می‌کشتمت" از ضربه های محکم چنگیز، عصبانی شده بود و مدام خیر برمی‌داشت که چاقو را در ران چنگیز فرو کند. چنگیز یک پرش به عقب برداشت. کلیدهای مسجد را روشن کرد. همه جا روشن شده بود. دوستان نادر داشتند از نردبان داخل می‌آمدند. کار سخت شده بود. گوشی چنگیز پای دیوار افتاده بود. نادر مجدد به سمت چنگیز حمله ور شد. نوک چاقو به شلوارش گرفت و پاره شد. چنگیز سریع خودش را عقب کشید و با دسته بیل به ساق دست نادر زد. نادر از او لاغرتر و فرزتر بود. چنان هیجان و عصبانیت و تهور در وجودش شعله کشید که دسته بیل را چرخاند و این بار با بیل آهنی، به ساق پای نادر زد. یاد سفارش سید افتاده بود و نمی خواست به نقاط حساسی مثل سرش بزند که اتفاقی نیافتد. آنقدر محکم به پای نادر کوبید که فریادش بلند شد و روی زمین افتاد. 🔸چنگیز از این فرصت استفاده کرد و به سمت گوشه دیوار رفت. کلید روشن کردن بلندگو را زد و مجدد جلو آمد. تنها چیزی که آن لحظه به ذهنش رسید همین بود. فریاد زد:" کمک کنید. دزد" و مجدد به پای نادر که در حال بلند شدن بود زد. دوستان نادر از شکاف مسجد داخل پریدند. اطراف را نگاه کردند. یکی شان چراغ های مسجد را خاموش کرد و دیگری، زیر بغل نادر را گرفت و گفت:"بیا برویم. گیر می‌افتیم." نادر، عصبانی‌تر شده بود. او را پس زد و به سمت چنگیز حمله کرد. نزدیکش که شد، چاقو را با شتاب به او زد. چاقو در ران چنگیز فرو رفت. نعره کشید:"گم شو از مسجد برو بیرون." و با همان حال و خونریزی پایش، به سمت نادر حمله ور شد. نادر که چاقویش را از دست داده بود، چند قدمی عقب رفت. دوستش دستش را کشید و به سمت شکاف برد. چشمان قرمز و غضب آلود نادر، دنبال چنگیز می‌گشت. صدای همهمه چند نفر از خیابان به گوش رسید. دوست دیگرش که وسط های نردبان بود فریاد زد:"عجله کنید." صدای روشن شدن موتور آمد. دسته بیل تا نزدیک شکم نادر آمد و رد شد. نادر که در تاریکی، چنگیز را گم کرده بود پشت سر دوستش از شکاف دیوار خارج شد. 🔹 صدای مردی آمد:"بگیریدشان.." قفل در مسجد باز شد. حاج عباس و چند نفر دیگر وارد مسجد شدند. حاج عباس دوید و چراغ های سِری مسجد را روشن کرد. چنگیز را دید که به پهلو، به دیوار تکیه داده و از پای چاقو خورده‌اش خون فوران می‌کند. حاج عباس فریاد زد:" یاابالفضل. " دیگری گفت:" من موتور دارم" و از مسجد به بیرون دوید. حاج عباس و مرد دیگری، زیر بغل چنگیز را گرفتند و سوار موتور کردند و رفتند. حاج عباس در مسجد را قفل کرد و با صد و ده تماس گرفت. تاکسی سید تازه به سر خیابان رسیده بود. موتورسوار و چنگیز را دید که به سرعت از جلویش رد شدند. سکوت تاکسی را با صدای نگرانش شکست: "یافاطمه الزهرا.." همزمان که پنجره را پایین می‌کشید به راننده گفت میدان را دور بزند و از جلو مسجد رد شود. دم مسجد که رسید از ماشین پیاده شد و به سمت حاج عباس دوید. 🔸 بعد از مختصر صحبتی که کردند، سید نگاهی به تاکسی کرد. برگشت. با عجله و صدایی نگران کوچه هشت ممیز یک را نشانش داد و گفت: "آنجا لطفا." زهرا اطراف را با چشمانش کاوید ببیند چه اتفاقی افتاده که سید این طور مادر را صدا زد. سر زینب روی پاهای زهرا بود. به محض ایستادن، سید در را باز کرد. به راننده گفت: "برمی گردم" با احتیاط، زینب را بغل کرد. با چه قوتی تا خانه با آن سرعت دوید؛ خدا می‌داند. قلبش به شدت می‌زد. کلید انداخت. زینب را داخل برد و روی پتو خواباند و برگشت. زهرا که پا تند کرده بود تا به سید برسد، موقع بیرون آمدن از خانه، دستش را گرفت:"چه شده جواد؟ " سید، قطره اشکی گوشه چشمش بود. دست زهرا را فشرد و گفت:"مرا ببخش تنهایت می‌گذارم. به مسجد دزد زده و چنگیز چاقو خورده. همین الان بردنش بیمارستان." زهرا دست سید را رها کرد و با هیجان و ترس گفت:"بدو پس. بدو برو ببین چی شده. بدو جواد." سید با سرعتی چندبرابر، به سمت تاکسی دوید و سوار شد و در را نبسته، تاکسی حرکت کرد. همزمان به حاج عباس زنگ زد تا بپرسد چنگیز به کدام بیمارستان برده شده. @salamfereshte
❤️ امام مهدى عليه السلام ما از همه خبرهاى شما آگاهيم و چيزى از خبرهاى شما از ما پنهان نيست. 📚 بحارالأنوار ج53 ص174 @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹با دست خالی و جیب خالی، مریض به درمانگاه فرستادن هم از کارهای شاقی است که سید در آن شب، انجام داد. زمانی که زهرا را سوار ماشین کرد، می‌دانست در کارت، پولی نمانده اما با دل قرص، آن را به زهرا داد و آن ها را به خدا سپرد و با خود گفت: برای حساب کردن پولش، خودم را به درمانگاه خواهم رساند ان شاالله. خودش به مسجد برگشت تا نماز استغاثه بخواند. همان اول نماز، به حضرت صاحب متوسل شد:"مولای من. صاحب ما هستید. در این ابتلائات دستانمان را بگیرید که دست من خالی و ضعیف است." چنان با مولایش خلوت کرده بود و اشک می‌ریخت که صدای دور خوردن موتور نادر را در اطراف مسجد نشنید. اگر شنیده بود شاید این اتفاق نمی‌افتاد. اگر نگهبانی‌اش را با چنگیز عوض نکرده بود، شاید می‌توانست از این اتفاقات جلوگیری کند. او دفاع شخصی بلد بود و راحت می‌توانست چاقو را از دست نادر بقاپد و او را تسلیم کند. اما هیچ کدام از این اگرها اتفاق نیافتاده بود. زینب حالش بد شده بود و سید جایش را با چنگیز عوض کرده بود و الان چنگیز، چاقو خورده بود. در تمام مدتی که در تاکسی منتظر رسیدن به بیمارستان بود، تک تک ثانیه های خلوت با مولا، جلوی چشمانش رژه رفتند. 🔸آرام اشک ریخت و حضرت صاحب را مجدد صدا زد: "یا صاحب الزمان ادرکنی.. یا صاحب الزمان اغثنی." راننده تاکسی متوجه حال خراب سید شده و سکوت کرده بود. سید، عمامه را از سر برداشت و روی زانوانش گذاشت. یاد حرف‌های پر سوز نیم ساعت قبلِ زهرا افتاد: "جواد دیگه بُریده ام. نه خانه‌ای. نه پولی. بچه ها یکی این جا مریض یکی در خانه گرسنه. سید من هم آدمم. من مثل تو قوی نیستم. من زنم. جواد نمی توانم مریضی بچه هامو ببینم. نمی توانم گرسنگیشان را صبوری کنم. بریده ام سید" و همان طور که اشک می ریخت، چادر را روی صورتش کشید و از نمازخانه درمانگاه خارج شد و به سمت تخت زینب رفت. صدای زهرا آن‌قدر واضح در گوش سید بود که انگار، همین الان، در حال حرف زدن است. صدای گریه‌های علی اصغر، صدای گریه و ناله زینب، صدای ناله چنگیز از روی موتور، صدای خر خر گلوی حاج احمد، صدای نفس کشیدن های سخت مادربزرگ، صدای گریه های عمو محسن و همه مشکلات خود و دیگران، روی قلب لطیفش سنگینی کرد. 🔹 او بیدی نبود که با این‌ بادها بلرزد اما آن‌شب، آنقدر همه چیز پشت سر هم اتفاق افتاده بود و همه این صداها در گوش و قلبش پژواک داشت که اشک از دیدگانش سرازیر شد. اشکی که نه از سر بی تابی بود و نه کم آوردن. گله‌ای نکرد. بهانه‌ای یافت برای خلوت و مناجاتی بیشتر با خدا و صاحبش. لب‌هایش را آرام تکان داد و فقط گفت: " یا صاحب الزمان.. صاحبم شمایید. در این ابتلائات دستانمان را بگیرید." دستان لرزانش را بالا آورد و اشک ریخت. ماشین ایستاد اما سید متوجه نشد. راننده، از داخل آینه به سید نگاه کرد. گردنش افتاده، دست های لرزانش بالا رفته، سرش بدون عمامه، شانه‌هایش در حال تکان خوردن و قطرات اشکی که روی عمامه اش می‌ریخت و .. نگاه از سید برگرفت. نتوانست نگاه کند. در دل به خدا گفت:"خدایا کمکش کن." بعد از چند دقیقه، سید متوجه ایستادن ماشین شد. اشک هایش را پاک کرد و کرایه را تعارف کرد. راننده گفت:"باشد مهمان من حاج آقا" سید گفت:"می دانم کم است. شرمنده تان هستم. اما همین را هم اگر بگیرید لطف کرده اید. شماره همراهتان را لطف می‌کنید؟" راننده شماره‌اش را گفت. فکر کرد برای تاکسی گرفتن مجدد می‌خواهد اما سید، برای دادن بقیه کرایه، شماره‌اش را گرفت. این را نگفت و به جایش، از بزرگواری راننده تشکر کرد. راننده، آن مختصر پول را به خاطر شرمنده نشدن سید گرفت و گفت:"جدی عرض کردم مهمان من. امیدوارم بیمارتان شفا پیدا کند. با من کاری ندارید؟" سید تشکر و خداحافظی کرد و از ماشین پیاده شد. ادامه دارد.. @salamfereshte
🔸به سرویس بهداشتی رفت. وضویی تازه کرد و در حیاط، زیر نور چراغ های بلند بیمارستان، ایستاد. قرآن جیبی اش را در آورد و مشغول تلاوت شد. چند دقیقه‌ای رها از این دنیا، جانش را با کلام خدا سیراب کرد. خدا را شکر گرفت. قرآن را بوسید. بست و در جیب قبا، روی قلبش گذاشت. لبانش را به تبسم، کِشی داد و وارد بیمارستان شد. صدای فریاد چنگیز می‌آمد و لازم نبود از پذیرش بپرسد. فقط سرم به او زده بودند و سعی داشتند جلوی خونریزی را بگیرند. دکتر بخش، بالای سرش ایستاده بود و به پرستار غُر می‌زد که :"پس کِی این جراح می‌رسد؟" نگران خونریزی پای چنگیز بود. خودش گوشی تلفن را برداشت و شماره دکتر را گرفت. پرستار سعی کرد از دست چنگیز رگ بگیرد اما فشارش افتاده بود و رگ را پیدا نمی کرد. دنبال دکتر رفت. سید در این اوضاع و احوال، نزدیک تخت چنگیز شد. صحنه تیرخوردن بچه های جنگ جلوی چشمش آمد که با فریاد امدادگر امدادگر، رزمنده‌ای با کوله‌ای پر از باند، به بالای سرش می‌آمد. بعد از بررسی، بالای رگ را با چفیه می‌بست که جلوی خونریزی را بگیرد. روی زخم را باندپیچی مختصری می‌کرد که زخم باز نباشد و اگر رزمنده سالمی بود یا ماشینی برای حمل مجروح، او را به عقب می‌فرستاد. سید، چفیه اش را از زیر قبا و دور کمرش، باز کرد و دور ران چنگیز، بالاتر از چاقوی دندانه دار، نیمه محکم بست تا خونریزی کمتر شود. دستش را روی پیشانی چنگیز گذاشت و سلام کرد:"سلام مومن." 🔹چنگیز به محض دیدن سید، ناله اش را قورت داد و لبخند زد و گفت:"ئه. سلام حاجی. خوبین؟ دخترتون چطوره؟ بهتره؟" سید از لبخند زورکی چنگیز خوشش آمد و گفت:"خداراشکر. نگران نباش. فعلا نگران حال خودت باش که یک چاقوی دندانه دار، داخل ران پایت جا خوش کرده" چنگیز نیم خیز شد و گفت:"بالاخره هر چه از دوست رسد نیکوست دیگر. این هم یک مدلش است. شما نگران نباشید" سی گفت:"مسجد را سپردیم دستت نگهبانی بدهی نه اینکه رادیو مسجد راه بندازی مومن" و لبخندی به چنگیز زد. چنگیز در ابتدا کمی مات و مبهوت سید را نگاه کرد که یعنی چه؟ و بعد یادش افتاد که وسط داد و فریادش با نادر، بلندگو را روشن کرده. خندید و آخ دردناکی با خنده اش فریاد کرد. سید گفت:"سر همان هم مردم آمدند. فکر جالبی بود. خوشم آمد. حالا تعریف کن ببینم چه اتفاقی افتاد؟" و چنگیز تا آمد تعریف کند خانم پرستار و دکتر سررسیدند:"شما کی هستید؟ کی شما را داخل راه داد؟ ای وایی. این را چه کسی بسته؟" با داد و فریاد پرستار، سرپرستار دوید و خود را به تخت چنگیز رساند. نگاهی به چفیه کرد و با تمسخر گفت:"معلوم است کتابهای جبهه‌ای زیاد می‌خوانید" دکتر نگاهی به خونریزی کرد و گفت:"فعلا بازش نکنید. همین جلوی خونریزی را گرفته." و یک انتی بیوتیک برای عفونت تجویز کرد تا دکتر جراح بیاید و چاقو را از پای چنگیز در آورد و رگ و پی پاره شده را بدوزد. سید، با لبخندی، دل چنگیز را قرص کرد و گفت: "همین جا کنارت هستم. " و از تخت چنگیز فاصله گرفت. به همراه سرپرستار رفت. @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖📖 🚩 قرآن این کتاب ارزشمند و نورانی را بروی دستانم میگیرم و به صورتم نزدیک میکنم .با خودم میگم که من مسلمان چقدر تو را می‌شناسم و چقدر تورا فهمیده و درک کردم ؟؟ .. 🚩 خداوند متعال برای تو ای قرآن عزیزم ، صفت های مختلفی قرار داده ، گاهی آنها را یاد کرده و گاهی به آن قسم خورده است و یکی از آن صفات ، حکیم بودنت است . بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم یس وَالْقُرْآنِ الْحَکِیمِ ✨ یس . قسم به قرآن حکیم این وصف حکیم بودنت را با عقل کوچکم نمی فهمم و متوجه نمی شوم ... 📖📖 به کتابهای تفسیر که رجوع کردم فهمیدم حکیم بودنت یعنی : ✨ چون دانشمندی حکیم هستی که در عین خاموشی با هزاران زبان سخن می گویی ، اندرز میدهی ،تشویق و انذار می کنی (۱) . ✨ یعنی محتوای درونت دارای چنان استحکامی ست که هرگز باطل به آن راه ندارد و از هر گونه خرافه بدور است (۲) . ✨ یعنی کتابی هستی که سرشار از سخنان حکیمانه است و حکمت در درون تو قرار دارد (۳) . ═══✼🍃🌹🍃✼═══ (۱): بر اساس این معنا ، حکیم صفت مشبهه است . (۲): براساس این معنا ، حکیم اسم مفعول و به معنای محکم می باشد . (۳):بر اساس این معنا ،حکیم صیغه نسبت است به معنای ذوالحکمه @salamfereshte
✨هرچندکه سخن خوش است خاموشی به 🌸🍃روزی حضرت داوود علیه السلام به فرزندش، سلیمان علیه السلام گفت:"پسرجان!بر تو باد خاموشی طولانی؛ زیرا پشیمانی برای خاموشی طولانی، یکبار است و این بهتر است ازپشیمانی های مکرر به خاطر پر حرفی. 🌸🍃پسر جان!اگر سخن نقره باشد، سزاوار است خاموشی، که خاموشی طلاست". 📚وسائل الشیعه،ج۷ص۵۳۰ @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا