eitaa logo
سلام فرشته
181 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
1هزار ویدیو
9 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
💠آرامش 🌺در معرکه قلوب مجاهدان راه ، آرامشی که حاصل است حکومت دارد. و به راستی ، حیرت زده است: چگونه ممکن است که کسی از نهراسد؟ ✨کجا از مرگ می هراسد آن کس که به در جوار حق آگاه است؟ 📚شهید سید مرتضی آوینی 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹دم غروب، غذا آماده بود و معصومه خانم، آدرس را به مشهدی کریم داد و خودش به همراه چند پرسنل و دو نیروی جهادی، سوار ماشین های جداگانه، پشت وانت مشهدی کریم، راه افتادند. بیغوله ای بود عجیب. انگار وارد محله زباله ها شده بودند. اطرافشان پر از بطری های بزرگ و کوچک، در و پنجره و کمدهای شکسته چوبی و فلزی بود. نه که فکر کنی تمیز و مرتب کنار هم چیده شده باشند. در هم و روی هم. بازار اگر بود، هیچوقت جنس خریداری شده، پیدا نمی شد و مشتری دست خالی برمی گشت. معصومه خانم مکدر از دیدن چنین محله ای، دنبال محوطه ای می گشت که کمی وسیع باشد و البته تمیزتر از جاهای دیگه. از غصه زندگی کودکان معصوم در این جا، در کشمکش بدی افتاده بود. ماشین را گوشه ای پارک کرد و به سمت اتاقکی که با همین در و پنجره های شکسته سرپا شده بود رفت. 🔸 صاحبخانه را صدا زد. جز صدای ناله، چیزی نشنید. پرده چرک و پاره چهل تیکه آویزان جلوی در را کنار زد. از دیدن پیرمردی که روی تشک کثیف و زهواردررفته ای افتاده بود تعجب کرد. بوی تند و تلخ عرق با بوی بد دیگری قاتی شده بود. کنار رفت تا آقای ناصری جلو برود و فکر کرد: باید ی دکتر با خودمون می آوردیم. 🔻آقای ناصری به سمت پیرمرد رفت. در دو سه متری اش ایستاد و به دمل بزرگی که روی دست پیرمرد بود و مگس ها دورش حلقه زده بودند نگاه کرد. کمی جلوتر رفت. روی زخم دست پیرمرد، به سفیدی می زد. با اینکه پیرمرد لاغر و استخوانی بود اما شکم متورمی داشت. به همراهانش فهماند که از چادر بیرون بروند. مسئله را گفت و منتظر ماند تا نظر جمع را بداند. - باید زنگ بزنیم اورژانس. - اون که بله. اما با این وضعیت چه کنیم؟ - اوضاع اینجا اصلا خوب نیست 🔸کودک لاغر اندامی از زیر خروارها آت آشغال بیرون جهید اما دست مادرش به پیراهن مندرس و بزرگش رسید. پشت پیراهنش را سفت چسبید و داخل کشید. انگار که زه کشیده شده کمان را رها کنند، کودک ناپدید شد. با این وضع غذا دادن امکان پذیر نبود. 🔻خانم محمدی با چند نفر تماس گرفت. به ضحی زنگ زد تا درخواست چند دکتر و تجهیزات پزشکی بکند. وضعیت را برای مشهدی کریم توضیح داد و اضافه کرد بعید است بتوانند تا چند ساعت دیگر، مکان مناسبی درست کنند. مشهدی کریم، همان پشت وانت، اجاق وصل شده به کپسول را روشن کرد تا غذا سرد نشود. بقیه هم به اتاقک های دیگر سر زدند. سعی کردند با حرف زدن، اعتمادشان را جلب کنند. کار سختی بود. اورژانس برای بردن پیرمرد آمد. آقای ناصری دنبال بیمار می گشت تا با اورژانس اعزام کند اما موفق نشد. پزشک اورژانس کنار گوش آقای ناصری گفتند: - اینجا احتمال انتقال بیماری مسری زیاده. مراقب خودتون باشید. 🔹 گوشی معصومه خانم زنگ خورد. عباس بود. شاد و پرانرژی سلام کرد. از رفتار خوب عروسش تعریف کرد تا قند در دل عباس آب شود و همسرش را بیشتر دوست داشته باشد. توصیه آخر را گفت و تلفن را قطع کرد: - عباس جان امشب ضحی شیفته. خسته ای زودتر برو استراحت کن. من دیر می یام. خیریه کار دارم. 🔸بعد از تماس ضحی خانم دکتر بحرینی، به سرتیم امید، ماموریت پاکسازی محله داد. همان ساعت از شب، به یکی از وکلای بیمارستان زنگ زد تا زمین محله را بررسی کند. می خواست بداند مربوط به دولت است یا شخصی است. با چند نفر از سرمایه گذارهای خیّر تماس گرفت تا راهکاری برای این بی خانمان ها پیدا کنند. انگار که زلزله ای آمده باشد و آوارها روی سر مردم ریخته باشد، همه را بسیج کرد. هر از گاهی به گروهی نیازمند برمی خورد و این طور، بسیج همگانی راه می انداخت. چادر سر کرد و خودش را به تیم امید رساند تا در لباس پزشکی، خدمت کند. 🔹لحظه ورود تیم امید به محله، سحر از گیت فرودگاه رد شد. به پشت سرش نگاه کرد. نه پدری برای بدرقه آمده بود نه دوستی. وکیلشان هم فقط گفته بود "فعلا زود برو تا دستگیر نشدی. پرونده تو راست و ریست می‌کنم؛ اونوقت اگه خواستی برگرد." پا روی پله برقی گذاشت و بالا رفت. کارت پرواز و گذرنامه جعلی دستش بود. خود را دلداری داد" اون طرف سپهرو داری. تو که می خواستی برا همیشه بری، حالا ی کم زودتر." با این حال ناراحت بود. رها کردن یک باره بیمارستان و دوستان و همکاران آنقدر سخت بود که سحر شاد و بی خیال را هم ناراحت کند. به بسته ای که دست پیک داده بود فکر کرد و زیر لب غرید: - کاش بودم و می دیدمت. این دربه دری همه اش تقصیر توئه ضحی. 🔸با صدای مسئول پرواز، کارت پرواز را نشان داد و رد شد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️◾️🔳◾️▪️ 🏴 سالروز شهادت امام جواد علیه‌السلام تسلیت باد 🔻امام جواد (علیه السلام) مانند دیگر ائمه‌ی معصومین برای ما اسوه و مقتدا و نمونه است. در نوجوانی به رهبری امت اسلام منصوب شد و در سالهایی کوتاه، جهادی فشرده، با دشمن خدا کرد به طوری که در سن ۲۵ سالگی یعنی در جوانی، او را با زهر شهید کردند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte علیه السلام ▪️◾️🔳◾️▪️
🏴 سالروز شهادت امام جواد علیه‌السلام تسلیت باد 🔹حضرت آیت‌الله بهجت قدس‌سره: 🔸 الحمدلله واضح و آشکار است که مخالفین ائمه علیهم‌السلام مخالف علم و عقل هستند! 🔸 هرجای دنیا اگر شخصی بود که مانند حضرت امام جواد علیه‌السلام هزاران مسأله علمی را در یک مجلس حل می‌کرد و جواب صحیح می‌داد، به او جایزه می‌دادند، نه اینکه به او حسد بورزند و با او دشمنی کنند و سرانجام او را بکشند! 📚 در محضر بهجت، ج٢، ص٣٣ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte علیه السلام
🌺با ثواب حاجیان شریک شو... 👈از امشب، مابین نماز مغرب و عشا پر توفیق باشین الهی🤲 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
👈اعمال دهه اول ماه ذی حجه همت بلند دار که مردان روزگار از همت بلند به جایی رسیده اند پر توفیق باشین الهی🤲 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹خانم محمدی، خسته و کوفته، به خیریه برگشت. نزدیک اذان صبح بود. آبی به صورت زد و چایی از فلاسک ریخت و به اتفاقات دیشب فکر کرد. دفتر ثبت نذورات را باز کرد تا شماره سحر را پیدا کند. شماره را یادداشت کرد تا در اولین فرصت فردا، برای تشکر تماس بگیرد. غافل از اینکه مرغ از قفس پریده بود. صندلی را رو به قبله کرد و نشسته، نماز شبش را خواند. 🔸صبح زود، مادر به خانه برگشت. عباس بساط صبحانه را پهن کرده بود. معصومه خانم، با چشمانی که به سختی باز می ماند، کنار پسرش نشست و چند لقمه ای خورد. خستگی را بهانه کرد و به اتاق رفت. سجاده اش را پهن کرد و به سجده رفت. هر چه از دیدن مشکلات مردم محله حرف داشت را در سجده زد و گریست. با خدا عهد بست هر هفته، در همین شهر بزرگ، یک روز را برای گشتن چنین مردمانی بچرخد. با این فکر، کمی آرام شد. اولین کاری که باید می کرد، تهیه نقشه دقیق شهر و محلات بود. 🔻عباس ناراحتی مادر را فهمید اما نه فرصت حرف زدن داشت و نه حال مادر طوری بود که بتواند حرف بزند. نان هایی که بعد از نماز صبح از نانوایی خریده بود را زیر سفره گذاشت. بشقاب ته گودی را روی ظرف پنیر و گردو وارونه کرد. داخل کتری آب ریخت. زیرش شعله پخش کن گذاشت و شعله زیرش را کم کرد. به ضحی پیامک زد: - دارم می رم ایستگاه. صبحانه پهنه. بی تو صفا نداشت. 🔹ضحی خودکار را روی میز گذاشت و گزارشش را بازنگری کرد. خیالش که راحت شد، روی امضا، مهر زد و به اتاق رفت. صدای آرام تلاوت قرآن، ولوله ای که از دیشب در جانش افتاده بود را کمی آرام تر کرد. کیف و وسایلش را برداشت و به خانه رفت. نزدیک خانه، متوجه پیک موتوری ای شد که جلوی خانه شان ایستاده بود. جلو رفت: - امری داشتید؟ - با خانم سهندی کار داشتم. منتظرم تا بیان. 🔸ضحی خودش را معرفی کرد و کارت شناسایی نشان داد. پیک موتوری، بسته ای را از کوله در آورد. آن را دست ضحی داد و رفت. ضحی تشکر کرد و داخل قفل، کلید انداخت. زیر و روی بسته را نگاهی کرد. جز آدرس و اسم، چیزی نوشته نشده بود. آرام و بی صدا داخل شد و بسته را روی تخت گذاشت. لباس هایش را عوض کرد و از اتاق بیرون رفت. چشمش به سفره پهن شده و بخاری که از کتری بلند می شد افتاد. فکر کرد حاج خانم چه زحمتی کشیدن. دستانش را شست. چایی ریخت و سر سفره نشست و مشغول خوردن شد. تمام دیشب سر پا بود و به جز دو سه چایی، چیز دیگری نخورده بود. 🔹از اتاق حاج خانم هیچ صدایی نمی آمد. کمی صبر کرد. نمی دانست جلو برود؛ در بزند و سلام و حال و احوال کند یا نرود بهتر است. جلو رفت تا در بزند اما فکر کرد شاید خواب باشن. مسیرش را به سمت اتاق خودشان کج کرد و در را پشت سرش بست. گوشی را از داخل کیف در آورد. یک پیامک نخوانده داشت. روی تخت دراز کشید و پیامک را باز کرد. از اینکه صبحانه را عباس درست کرده و در اولین روز حضورش در خانه، شرمنده لطف مادرشوهرش نشده بود خوشحال شد. تصمیم داشت کدبانوی خانه باشد و به اهل خانه خدمت کند اما این شیفت های گاه و بی گاه، ممکن بود برنامه اش را به هم بزنند. 🔸خستگی در جانش پخش شد. کمرش را بالا داد و روتختی را از زیر خودش کنار کشید. پیامک تشکر را به عباس نوشت و جمله "فدای توی با صفا بشم" را چاشنی اش کرد. پتو را تا گردن بالا کشید و بدنش را کمی کش داد. دکمه ارسال را زد. وارد برنامه موسیقی گوشی شد. فایل صوتی سوره یس را اجرا کرد. صدایش را روی کم گذاشت. گوشی را از به حالت پرواز در آورد و کنار بالشتش گذاشت. همراه با صوت، سوره را خواند. تمام نشده بود که خوابش برد. بسته روی تخت، بدون اینکه باز شود، همان جا ماند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
📌نه فراتر نه فروتر 🌸میانه را دُرُست نگه داشتن، کار مومن است. آن که به هر تکانی، خودش هم تکان می خورد، هنوز نگهداشتن نمی داند؛ چه رسد به میانه را دُرُست نگه داشتن. 🌼مومن، حالش در رفتارش تفاوتی ایجاد نمی کند. چه خشمگین شود چه خوشحال چه ضعیف و چه قدرتمند، او میانه را دُرُست نگه می دارد و از حق، فراتر نمی رود. ✍️همتت را در این سه حالت، حسابی به کار گیر که از حق، فراتر نروی: هنگام غضب، هنگام خوشحالی، هنگام قدرت 🌺حضرت امام رضا عليه السّلام فرمودند: اَلْمُؤمِنُ اِذا غَضِبَ لَمْ يُخْرِجْهُ غَضَبُهُ عَنْ حَقٍّ، وَ اِذا رَضِىَ لَمْ يُدْخِلْهُ رِضاهُ فى باطِلٍ، وَ اِذا قَدَرَ لَمْ يَأْخُذْ اَكْثَرَ مِنْ حَقِّهِ؛ 🍀مؤمن، هرگاه خشمگين شود، غضبش او را از حق بيرون نمى برد و هرگاه خرسند شود، خوشنوديش او را به باطل نمى كشاند و هرگاه قدرت يابد، بيش از حق خودش بر نمى دارد. 📚بحار الانوار، ج 75، ص 355. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
❤️عاشق شوید شبیه علی مثل فاطمه❤️ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹ضحی بعد از دو ساعت، از جا پرید. دلش شور می زد. خواب بد دیده بود اما یادش نمی آمد چه خوابی دیده. صدقه ای نیت کرد. از جا بلند شد. اولین کاری که کرد، برای تجدید وضو به آشپزخانه رفت. زمان هایی که وضو نمی گرفت انگار چیزی کم داشت. نیت کرد و وضو گرفت. احساس خوش نشاط در وجودش پخش شد. مسح سر چنان با شوق کشید که انگار چادر رحمت الهی را سر می کند و ذکرش را خواند: "اَللّهُمَّ غشِّنِي بِرَحْمَتِكَ وَ بَرَكاتِكَ وَ عَفْوِكَ‏" مجدد ذکر را خواند و سرخوش تر از قبل، برای کشیدن مسح پا، خم شد. 🔸ساعت حوالی نه و نیم صبح بود. در فریزر را باز کرد. بسته ای کدوحلوایی رنده شده برداشت. کمی گوشت چرخ‌کرده و بساط درست کردن فسنجان را چید. گوشت های آغشته به پیاز آب گرفته شده را در دستانش چرخاند و قلقلی کرد. یکی را داخل فسنجانی که تازه بار گذاشته بود انداخت. یاد بسته ای افتاد که صبح از پیک موتوری گرفته بود. برایش سوال شد که چرا نام فرستنده ندارد؟ گوشت ها را با سرعت بیشتری قلقلی کرد و داخل قابلمه انداخت. دستانش را شست و در قابلمه را گذاشت تا روغن گردوهای خردشده و گوشت آزاد شود. به اتاق رفت. بسته را برداشت. گوشی و دفتر مناجات با امام زمان ارواحناله الفداه را از کیف در آورد و به سالن برگشت. روی زمین نشست. گوشی را چک کرد. چند نفر از همکاران دوره مشهد، پاسخ پیامش را داده بودند. گوشی را صدادار کرد و کنارش گذاشت. خواست اول بسته را باز کند اما برای تمرین بیشتر، این کار را نکرد و فکر کرد: بالاخره که باز می کنم. اول امام زمان. دفتر را باز کرد. 🍀بسم الله گفت و نوشت. صلوات فرستاد و نوشت. سلام کرد و قربان صدقه آقا رفت: - فدایتان شوم. این روزها خیلی هوای ما را دارید. قشنگ احساس تان می کنم. در زیارت ها. در دعاها. در اتفاقات اورژانس و بیمارها. آقاجان از این همه مهر و محبت تان به بندگان خدا لذت می برم. من که می دانم هر چه به ذهنم می رسد را شما تلقینم می کنید. شما در گوشم گفتید آن پیرمرد دیشبی ممکن است کرم روده داشته باشد. شما گفتید بثورات پوستی آن کودک از سرخک است نه اگزما. شما گفتید بهتر است ماسک تنفسی را روی صورت آن دختر بگذارم تا بهتر نفس بکشد. شما همه را به من می گویید. این را خوب می دانم و از این همه محبت تان به مردم لذت می برم. اگر چیزی به ذهن من پزشک می رسد شما می گویید. اگر نیمه شب ها بیدار می شوم و قلبم می تپد که برای شفای بیمارانم نماز بخوانم، شما بیدارم کرده اید و این شما بودید که در گوشم گفته اید ضحی، دو رکعت نماز برای بیمارانت بخوان که زودتر از درد رها شوند. 🔹چشمه اشک ضحی جوشش گرفت. لبخند واشک را با هم ترکیب کرد و نوشت: - جز شما آخر چه کسی می تواند این کارهای خوب را بگوید انجام دهم؟ من که لایق انجام کار نیکی نیستم. همه لیاقت ها از شماست. همه تفضل ها از خودتان است و این را خوب می فهمم. حتی می دانید آقاجان، همین که به ذهنم می رسد این ها همه از محبت و تفضل شماست را هم خود شما به من می گویید. والا غرور و عجب مرا غرق تاریکی می کرد و فکر می کردم من کاره ای هستم. منم که دکتر حاذقی هستم. منم که تشخیص هایم از همه بهتر است. من چه کاره ام آقاجان. حتی همان درس خواندن هایم هم کمک شما بوده. مشهد را یادتان است. کلاس شرکت نکردم اما مدرک دوره را به من دادند. نمره ام از همه بالاتر شد. شما به دل آن خانم دکتر استادمان انداختید که چنین دکتری را باید نمره بالا داد. او بی تفاوت نیست. حتی آقاجان آن بی تفاوت نبودن را هم خودتان در قلبم گفتید. خودتان دستم را گرفتید که جلو نروم. همرنگ جماعت نشوم. آقاجان من اگر شما را نداشتم چه می کردم؟ 🔸ضحی دیگر نتوانست بنویسد. گریست و با صدایی که از شدت گریه، در هم شده بود ؛ناله زد: - آقاجان کجایی؟ آقاجان دلم برایتان تنگ است. آقاجان مرا دریاب. فدایتان شوم مرا خادم خود کن. 🔹صدای گوشی اش بلند شد. بینی اش را بالا کشید و گوشی را برداشت. مادر بود. از جا بلند شد. دستمال کاغذی از روی کابینت برداشت. صدایش را کمی صاف کرد و تلفن را پاسخ داد. دفتر و خودکار و آن بسته را از روی زمین برداشت و روی کابینت گذاشت. دور اتاق آرام آرام راه رفت و با مادر حرف زد. مادر نگران طهورا و حسنا بود. قرار بود آن شب برای طهورا خواستگار بیاید و معده طهورا دوباره درد گرفته بود. ضحی حاضر شد. چادر سر کرد و از خانه بیرون رفت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از مشتاق
🔺نیازمندی و بی نیازی ✨چه دوست داشتنی و لذت بخش است؛ احساس بی نیازی از دیگران، در عمق نیازمندی به پروردگار عالم .. 🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 🌺اللَّهُمَّ أَغْنِنَا عَنْ هِبَةِ الْوَهَّابِينَ بِهِبَتِكَ . (دعای پنجم صحیفه سجادیه) 🌼پروردگارا با بخشش و فضل بی مثالت، ما را از بخشش های دیگران بی نیاز نما. 📣کانال در ایتا، بله @moshtaghallah