📌پرسیدند نذر چهارده هزار صلوات چیست ؟
🔹🔸🔹🔸
✍️خب شیوه های متفاوتی گفته شده که البته تا چقدر مستند باشد یا ذوقی مشخص نیست. آنچه مهم است این است که به نیت برآورده شدن حاجت، 14 هزار صلوات به نیت چهارده معصوم، هدیه حضرات معصومین علیهم السلام می کنیم. حالا چه به همین نیت کلی، چه اینکه هر هزار صلوات را هدیه خاص به یک معصوم کنیم.
✨در صلوات خواص فوق االعاده شگفت انگیزی است که چه بسا جز در روز قیامت، آگاه از این خواص نخواهیم شد.. دست کم نگیرید صلوات را...
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
🔻پاسخ ما را به سوالاتتان پیرامون #داستان #کوچهی_هشت_ممیز_یک ، با هشتک دریچه، دنبال کنید.
#دریچه
سوال از #قسمت_سی #کوچهی_هشت_ممیز_یک
@salamfereshte
💫حدو مرز دوست داشتن
💟انسان وقتی به کسی علاقه پیدا می کند به طور آگاه و ناآگاه به سوی او جذب می شود.
☘اگر آن فرد دارای کمالاتی باشد نفس ماهم به سوی آن کمالات سوق داده می شود.
واگر دارای نواقصی باشد نفس ما هم به آن نواقص سوق داده می شود.
👌بنابراین میزان محبت انسان نسبت به دیگران،باید متناسب با میزان شایستگی آن ها باشد.
🌸🍃امام علی علیه السلام می فرمایند:أحبِبِ الإِخوانَ عَلی قَدرِ التَّقوی.
🌸🍃برادران ایمانی خود را به مقدار تقوا[یی كه دارند،]دوست بدار.
📚بحارالانوار،۳۳/۷.
#اخلاقی
@salamfereshte
داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_سی_و_سه
🔸پیرزن نای راه رفتن نداشت. سید تاکید کرده بود مراقبشان باشد. به محض رسیدن، زینب به سفارش مادر، رفت که پتو و بالشتی بیاورد. علی اصغر هم رفت بطری آب و لیوان و قندان را بیاورد. زهرا پاهای مادربزرگ را مالید تا کمی از لرزش در بیاید. پتو را در بالکن پهن کرد. پشتی را گذاشت و به سختی، مادربزرگ را از آن دو پله، بالا برد. نگران بود. وضعیتی که پیرزن در آن سن، با آن مواجه شده و بدو بدویی که کرده، احتمال سکته قلبی را برایش داشت. دستگاه فشارسنج را از اتاق آورد. فشار مادربزرگ را گرفت. حدسش درست بود. فشارشان بالا بود. پرسید: "قرص فشار می خورید؟ " مادربزرگ به سختی گفت: "بله خانم حاجی. آنقدر عجله کردم هیچی با خودم نیاوردم. وسط راه گفتم الان است که سکته کنم"
🔹زینب کنار مادربزرگ نشست و دستهایشان را به تقلید از زهرا، مالید. زهرا، همان طور که زیرلب حمد میخواند، لبخند رضایتی به زینب زد. داخل آشپزخانه رفت. لیوان آبی برداشت. کمی آبلیمو داخلش ریخت. به بالکن رفت. از قندانی که علی اصغر آورده بود، یکی دو قند داخل لیوان انداخت و لبخند رضایتش را به علی اصغر هم حواله کرد. لیوان را هم زد و دو دستی، تعارف مادربزرگ کرد :"نه ننه. هیچی نمی تونم بخورم. دستت درد نکنه" زهرا گفت: "فشارتان بالاست. کمی آبلیمو فشارتان را پایین می آورد. الان به سید زنگ می زنم قرص فشارتان را هم بیاورد. بفرمایید" زهرا داخل اتاق رفت که به سید زنگ بزند. حرف زدنش کمی طول کشید. وقتی برگشت مادر بزرگ داشت برای زینب و علی اصغر قصه تعریف می کرد. نصف لیوان خورده شده بود. بی حال بود و سمت قلبش را فشار میداد. زهرا مجدد فشار مادربزرگ را گرفت. دستگاه را جمع نکرد که اگر چند دقیقه بعد هم پایین نیامده بود، به درمانگاه بروند.
🔸یک ساعت قبل بود که آقای میر شکاری درِ خانهی چنگیز را کوبید. داخل کوچه را برانداز کرد. چند نفر از همسایه ها دمِ خانههایشان نشسته بودند. سعی کرد چهره گشاده و خوشرو به خود بگیرد. هرچه باشد همه او را در آن محل به عنوان مردی محترم و خیر میشناختند. عصبانیتش را کنترل کرد. به صدای بلند، با چنگیز که در آستانه در ایستاده بود گرم گرفت: "به به آقا چنگیز خان. حال و احوالت چطور است پسرم؟" و چنگیز را به داخل هُل داد و در را پشت سرش بست. به اتاق اشاره کرد و گفت: "چیه زبانت را موش خورده؟ تعارف نمیخواهد. خودم راه را بلدم." نگاهی به اتاق تاریک سمت راستی کرد و فکر کرد: "لابد مسعود خانه نیست" و همان طور که به اتاق سمت چپ خانه کلنگی رنگ و رو رفته رفت، چنگیز را هم با خود به داخل کشاند. به محض چفت شدن در اتاق، دستش را به یقه چنگیز گره زد. او را به دیوار کوبید. خون جلوی چشمانش را گرفته بود. با عصبانیت فریاد زد: "نمک نشناسِ نمک به حرام، نان من را خوردی و مفت مفت در خانه من نشستهای بعد برای سید، دُم تکان میدهی؟ بزنم همین جا لت و پارت کنم که یادت بیاید چه کسی تو و مادر پیرت را از بدبختی و دربدری نجات داد؟" چنگیز نگاهی به گوشه اتاق کرد.
♦️مادربزرگ، چادر بر سر انداخت. به سختی برخاست. تشر زد: " آقای میر شکاری این بچه را چکار داری؟ مگر چه گناهی کرده؟ گفتید برایش پدری میکنید این بود پدری شما ؟" میر شکاری با چهرهی برافروخته و رگهای بیرون زده، فریاد زد: " تا زمانی برایش پدری میکردم که گوش به فرمان من بود. نه حالا که مثل قاطر چموش هر کاری دلش بخواهد میکند." مادربزرگ چنگیز اشک روی گونه اش را پاک کرد و گفت: "خدا از شما نگذرد. از او میخواهی مردم محل را علیه سید اولاد پیغمبر بشوراند؟ کورخواندی. پسر من با نان حلال بزرگ شده. نامردی را پیراهن تنش نکرده و تا آخر عمرم نمیگذارم کسی دست روی پسرم بلند کند." دنباله کت میرشکاری را گرفت و کشید.
🔸میرشکاری به راحتی کتش را از دست پیرزن کشید و گفت: "مثلا می خواهی چکار کنی پیرزن؟" عبارت پیرزن را چنان به تحقیر گفت که ناراحتی در چهره مادربزرگ پیدا شد. چنگیز که تا آن موقع به احترام مادربزرگ و حرمت بزرگتری، بی حرکت ایستاده بود، یقه میرشکاری را چسبید و گفت: "به مادر بزرگ من بیحرمتی میکنی؟" مادربزرگ هر چه نیرو و توان داشت در خود جمع کرد و با عجله از اتاق بیرون رفت:"خدایا مراقب چنگیز باش.. خدایا مراقبش باش.. خدایا" صدای شکسته شدن وسایل خانه و فریادهای میرشکاری در حیاط پخش شد: " همین الان گمشو از خانهی من برو بیرون"
@salamfereshte
🌺چرا او؟
🌱از همان روزگاران قدیم، خدایان زیادی بوده است که مردم آنها را عبادت می کردند. حالا که عصر ماست، ما چه کسی را عبادت میکنیم؟
👈قرآن کریم، صریحا بارها بیان کرده که الله را بپرسید. و از آنجایی که مخاطبانش را عاقل می داند، علت این انتخاب را هم بیان می کند:
1.📌 زیرا من خالق شما هستم. خیلی حرف دارد در اینکه او، ما را خلق کرده. و ما میلمان به همو است نه دیگری. يا أَيهَا النَّاسُ اعْبُدُوا رَبَّكُمُ الَّذِي خَلَقَكُمْ وَالَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ(البقرة/21) اي مردم پروردگارتان را که شما و کساني را که پيش از شما بودهاند آفريده است پرستش کنيد باشد که به تقوا گراييد
2.📌 زیرا من هستم که "رب" شما هستم و پرورش و تربیتتان می کنم: اعْبُدُوا اللَّهَ رَبِّي وَرَبَّكُمْ ...(المائدة/72) پروردگار من و پروردگار خودتان را بپرستيد
3.📌 زیرا من هستم که روزی شما را می دهم: فَلْيعْبُدُوا رَبَّ هَذَا الْبَيتِ . الَّذِي أَطْعَمَهُمْ مِنْ جُوعٍ( ... قريش/3 و 4) پس بايد خداوند اين خانه را بپرستند.. همان [خدايي] که در گرسنگي غذايشان داد
4.📌 زیرا من هستم که برایتان امنیت می آورم: فَلْيعْبُدُوا رَبَّ هَذَا الْبَيتِ ..وَآمَنَهُمْ مِنْ خَوْفٍ(قريش/4)همان [خدايي] که از بيم [دشمن] آسودهخاطرشان کرد
5. 📌و اساسا چون غیر از من هیچ، اله و خدایی نیست: إِنَّنِي أَنَا اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدْنِي وَأَقِمِ الصَّلَاةَ لِذِكْرِي(طه/14) منم من خدايي که جز من خدايي نيست پس مرا پرستش کن و به ياد من نماز برپا داری.
این حرف را حضرت نوح هم بارها به قومش گفت که: اعْبُدُوا اللَّهَ مَا لَكُمْ مِنْ إِلَهٍ غَيرُهُ ..(الأعراف/59) خدا را بپرستيد که براي شما معبودي جز او نيست
☘️ یک معنی اش شاید این است که یعنی تو ای بنده من، فراتر از این هستی که کسی غیر از من را اله خود بگیری.. چقدر این ها حرف دارد . چقدر شناخت خداوند، زیباست.
#از_قرآن_بیاموزیم
@salamfereshte
📌پرسیدند چرا زهرا بچه ها را از سمت راست بلند می کرد؟ این مسئله در بداخلاقی و لجبازی های بچه ها تاثیر دارد؟
🔹🔸🔹🔸
✍️بله. شدیدا تاثیر دارد. از قدیم شنیده اید وقتی اخلاق خوشی ندارد می گفتند امروز از دنده چپ بلند شده.
این مسئله نکته ای علمی دارد. وقتی انسان از سمت چپ بلند می شود، صفرا داخل معده می ریزد و روی خلق و خو تاثیر منفی می گذارد. از سمت راست بلند شدن، خلق خوش به ارمغان می آورد. روی خودتان هم می توانید امتحان کنید.
الهی که همیشه خوش خلق باشیم
🔻پاسخ ما را به سوالاتتان پیرامون #داستان #کوچهی_هشت_ممیز_یک ، با هشتک دریچه، دنبال کنید.
#دریچه
سوال از#قسمت_بیست_و_پنج #کوچهی_هشت_ممیز_یک
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_سی_و_چهار
🔻میرشکاری دست سنگینی داشت. چنگیز تمام همت و مردانگیاش را گذاشت که دست روی میرشکاری بلند نکند. گذاشت هر چقدر میخواهد بزند و فحاشی کند و وسایل خانه را به بیرون پرت کند. فکر کرد شکستن این ها چه ارزشی دارد. ما که دیگر جایی برای زندگی نداریم. با خود گفت "مادربزرگ کجا رفت؟" نگرانی به جانش افتاد. خواست برود اما آقا مسعود دستش را گرفت. اشاره کرد "بگو غلط کردم و راضیاش کن." اما چنگیز، لب از لب باز نکرد. سکوت چنگیز، میرشکاری را وحشی تر کرد. انتظار داشت دعوا راه بیندازد. میرشکاری فریاد زد :" تا یک ساعت دیگه برمیگردم وای به حالت اگه اینجا باشی. " و درِ خانه را محکم بست. آنقدر عصبانی بود که موقع برگشت، صدای آقای مرتضوی را نشنید که او را صدا میکند. سوار ماشین شاسی بلندش شد و رفت.
🔸چنگیز به سمت در خیز برداشت. همزمان سید و آقای مرتضوی، داخل حیاط شدند. آقای مرتضوی دست چنگیز را که در حال بیرون رفتن از درِ خانه بود گرفت و گفت: "حاج خانم منزل سید هستند." اسم سید که آمد، خیال چنگیز راحت شد. نگاه قدرشناسانهای کرد و روی رختخواب هایی که آقای میرشکاری بیرون انداخته بود زانوی غم بغل گرفت. حال حرف زدن نداشت. حیاط پر بود از خرده ریزه و وسایل شکسته قدیمی. هر از گاهی چشمش به چیزی میافتاد و بلند میشد برمیداشت و کنارش روی زمین میگذاشت. آقا مسعود که از حضور سید شوکه شده بود، جلو رفت و جریان را تعریف کرد. آقای مرتضوی همین طور تسبیح می گرداند و لااله الا الله می گفت. رفتار میرشکاری را نمی توانست هضم کند. سید، ساکی که گوشه حیاط افتاده بود را برداشت. خرده وسایلی که سالم مانده بود را با دقت داخل ساک گذاشت. رو به چنگیز گفت: آقا چنگیز قرصهای حاج خانم و کمی لوازم شخصی برایشان بیاور، همه بریم منزل ما."
🔹زهرا ظرف میوه را جلوی سید گرفت که برای مهمانان ببرد و گفت: "احساس میکنم حال مادربزرگ خوب نیست. به نظرم بهتره درمانگاه برویم" سید موافقت کرد. میوهها را جلوی آقای مرتضوی و چنگیز گذاشت و بفرمایید گفت. آقای مرتضوی به خانه ساده سید نگاه میکرد و تسبیح میچرخاند. به نظرش آمد خانهی سید زیادی ساده است" سید، علی اصغر را حاضر کرد. زینب و زهرا هم حاضر شدند. آقای مرتضوی گفت: "خیلی دوست داشتم در خدمت حاج خانم میبودم ولی خانواده منزل نیستند." چیزی بخور آقا چنگیز" این را سید گفت و سیب قاچ شدهای را جلوی چنگیز گرفت. "اشتها ندارم حاج آقا" این اولین جمله ای بود که چنگیز از بدو ورود، بر زبان راند. آقای مرتضوی بلند شد که برود. سید، ایشان را بدرقه کرد و به سرخیابان رفت تا تاکسی بگیرد. همان جوان تاکسی ران را دید. تا جلوی کوچه آمدند اما کوچه باریک بود و ماشین داخل نمیشد.
🔸زهرا زیربغل مادربزرگ را که قدم از قدم نمی توانست بردارد، گرفته بود. چنگیز در حال خودش نبود. گوشهای ایستاده بود. سید حال و اوضاع مادربزرگ را که دید، ترسید. با وجود خوردن قرص فشار و قرص زیرزبانی، هنوز حالش بد بود. قلبش درد میکرد و نفس نفس میزد. سید به چنگیز نگاهی انداخت. در حالی نبود که بتواند کاری کند. یکی باید خود چنگیز را جمع میکرد. فرصت نبود. زهرا چادر را دور مادربزرگ به نرمی پیچید. سید خم شد. مادربزرگ را کول گرفت و تا سرکوچه سریع و نرم، دوید. جسم نحیف مادربزرگ، روی دوش سید، تکان نخورد. زهرا و بچهها دویدند. چنگیز به صدای بلند سید، از جا پرید: "بدو آقا چنگیز. بیا سوار شو." چنگیز دوید. ماشین حرکت کرد.
🔻عبدالله از دیدن چنگیز در خانهی سید، تعجب کرد. به نزدیک ترین درمانگاه رفت. دکتر شیفت به محض دیدن مادربزرگ گفت "باید به بیمارستان ببرید." دلهرهای عجیب به جان زهرا افتاد:"کاش نیم ساعت پیش از همان مسجد به درمانگاه میرفتیم." تا بیمارستان یک ربعی راه بود. مادربزرگ نمیتوانست نفس بکشد. سید داروخانه بزرگی دید: "وایسا آقا عبدالله" سرعت ماشین که کم شد، سید در را باز کرد و بیرون پرید. به دقیقه نکشیده بود که با کپسول کوچکی برگشت. آمادهاش کرد و داد دست زهرا: "بگیر جلوی دهانشان." زهرا ماسک اکسیژن را جلوی صورت مادر بزرگ گرفت. بعد از چند دقیقه، قفسه سینه مادربزرگ آرامتر بالا و پایین رفت. به بیمارستان رسیدند، سید مادربزرگ را روی ویلچر گذاشت و همزمان به عبدالله گفت:" ی کم به نرمی با چنگیز حرف بزن از شوک در بیاد. چیزی بخورد هم خوب است."و رفت. ویلچر را به سرعت از شیب کنار پله ها بالا برد و داخل اورژانس شد. پرستار که چشمش به چهره مادربزرگ و کپسول اکسیژن افتاد، سریع دکتر را صدا زد و به سمت مادربزرگ دوید.
@salamfereshte
💫زهد دودرجه دارد:
🌸🍃درجه یکم:آنکه آدمی به دنیا دل نبنددواز آن بهره برداری بد؛یعنی نافرمانی خدارا نکند.زاهدی که این درجه از زهد رادارد،در پی آن است که در آخرت بهشتی باشد،نه جهنمی.
🌸🍃درجه دوم:این است که آدمی به هیچ چیز جز خدا دل نبنددودل وجان واندیشه اوگرفتار بهشت ودوزخ نیز نباشد.
این درجه از زهد از آن شیفتگان خداست وپیشوایان معصوم علیهم السلام.
✨امام علی علیه السلام می فرماید:فَهَبْنِي يَا إِلَهِي وَ سَيِّدِي صَبَرْتُ عَلَى عَذَابِكَ فَكَيْفَ أَصْبِرُ عَلَى فِرَاقِكَ
✨اگر فرضا صبر و تحمل آن عذاب دردناك را بنمايم ولى رنج و عذاب جانکاه فراق و هجران را چگونه تحمل نمايم.
📚مفاتیح الجنان،شیخ عباس قمی،دعای کمیل
#اخلاقی
@salamfereshte