eitaa logo
سلام فرشته
177 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
9 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ امام مهدى عليه السلام ما از همه خبرهاى شما آگاهيم و چيزى از خبرهاى شما از ما پنهان نيست. 📚 بحارالأنوار ج53 ص174 @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹با دست خالی و جیب خالی، مریض به درمانگاه فرستادن هم از کارهای شاقی است که سید در آن شب، انجام داد. زمانی که زهرا را سوار ماشین کرد، می‌دانست در کارت، پولی نمانده اما با دل قرص، آن را به زهرا داد و آن ها را به خدا سپرد و با خود گفت: برای حساب کردن پولش، خودم را به درمانگاه خواهم رساند ان شاالله. خودش به مسجد برگشت تا نماز استغاثه بخواند. همان اول نماز، به حضرت صاحب متوسل شد:"مولای من. صاحب ما هستید. در این ابتلائات دستانمان را بگیرید که دست من خالی و ضعیف است." چنان با مولایش خلوت کرده بود و اشک می‌ریخت که صدای دور خوردن موتور نادر را در اطراف مسجد نشنید. اگر شنیده بود شاید این اتفاق نمی‌افتاد. اگر نگهبانی‌اش را با چنگیز عوض نکرده بود، شاید می‌توانست از این اتفاقات جلوگیری کند. او دفاع شخصی بلد بود و راحت می‌توانست چاقو را از دست نادر بقاپد و او را تسلیم کند. اما هیچ کدام از این اگرها اتفاق نیافتاده بود. زینب حالش بد شده بود و سید جایش را با چنگیز عوض کرده بود و الان چنگیز، چاقو خورده بود. در تمام مدتی که در تاکسی منتظر رسیدن به بیمارستان بود، تک تک ثانیه های خلوت با مولا، جلوی چشمانش رژه رفتند. 🔸آرام اشک ریخت و حضرت صاحب را مجدد صدا زد: "یا صاحب الزمان ادرکنی.. یا صاحب الزمان اغثنی." راننده تاکسی متوجه حال خراب سید شده و سکوت کرده بود. سید، عمامه را از سر برداشت و روی زانوانش گذاشت. یاد حرف‌های پر سوز نیم ساعت قبلِ زهرا افتاد: "جواد دیگه بُریده ام. نه خانه‌ای. نه پولی. بچه ها یکی این جا مریض یکی در خانه گرسنه. سید من هم آدمم. من مثل تو قوی نیستم. من زنم. جواد نمی توانم مریضی بچه هامو ببینم. نمی توانم گرسنگیشان را صبوری کنم. بریده ام سید" و همان طور که اشک می ریخت، چادر را روی صورتش کشید و از نمازخانه درمانگاه خارج شد و به سمت تخت زینب رفت. صدای زهرا آن‌قدر واضح در گوش سید بود که انگار، همین الان، در حال حرف زدن است. صدای گریه‌های علی اصغر، صدای گریه و ناله زینب، صدای ناله چنگیز از روی موتور، صدای خر خر گلوی حاج احمد، صدای نفس کشیدن های سخت مادربزرگ، صدای گریه های عمو محسن و همه مشکلات خود و دیگران، روی قلب لطیفش سنگینی کرد. 🔹 او بیدی نبود که با این‌ بادها بلرزد اما آن‌شب، آنقدر همه چیز پشت سر هم اتفاق افتاده بود و همه این صداها در گوش و قلبش پژواک داشت که اشک از دیدگانش سرازیر شد. اشکی که نه از سر بی تابی بود و نه کم آوردن. گله‌ای نکرد. بهانه‌ای یافت برای خلوت و مناجاتی بیشتر با خدا و صاحبش. لب‌هایش را آرام تکان داد و فقط گفت: " یا صاحب الزمان.. صاحبم شمایید. در این ابتلائات دستانمان را بگیرید." دستان لرزانش را بالا آورد و اشک ریخت. ماشین ایستاد اما سید متوجه نشد. راننده، از داخل آینه به سید نگاه کرد. گردنش افتاده، دست های لرزانش بالا رفته، سرش بدون عمامه، شانه‌هایش در حال تکان خوردن و قطرات اشکی که روی عمامه اش می‌ریخت و .. نگاه از سید برگرفت. نتوانست نگاه کند. در دل به خدا گفت:"خدایا کمکش کن." بعد از چند دقیقه، سید متوجه ایستادن ماشین شد. اشک هایش را پاک کرد و کرایه را تعارف کرد. راننده گفت:"باشد مهمان من حاج آقا" سید گفت:"می دانم کم است. شرمنده تان هستم. اما همین را هم اگر بگیرید لطف کرده اید. شماره همراهتان را لطف می‌کنید؟" راننده شماره‌اش را گفت. فکر کرد برای تاکسی گرفتن مجدد می‌خواهد اما سید، برای دادن بقیه کرایه، شماره‌اش را گرفت. این را نگفت و به جایش، از بزرگواری راننده تشکر کرد. راننده، آن مختصر پول را به خاطر شرمنده نشدن سید گرفت و گفت:"جدی عرض کردم مهمان من. امیدوارم بیمارتان شفا پیدا کند. با من کاری ندارید؟" سید تشکر و خداحافظی کرد و از ماشین پیاده شد. ادامه دارد.. @salamfereshte
🔸به سرویس بهداشتی رفت. وضویی تازه کرد و در حیاط، زیر نور چراغ های بلند بیمارستان، ایستاد. قرآن جیبی اش را در آورد و مشغول تلاوت شد. چند دقیقه‌ای رها از این دنیا، جانش را با کلام خدا سیراب کرد. خدا را شکر گرفت. قرآن را بوسید. بست و در جیب قبا، روی قلبش گذاشت. لبانش را به تبسم، کِشی داد و وارد بیمارستان شد. صدای فریاد چنگیز می‌آمد و لازم نبود از پذیرش بپرسد. فقط سرم به او زده بودند و سعی داشتند جلوی خونریزی را بگیرند. دکتر بخش، بالای سرش ایستاده بود و به پرستار غُر می‌زد که :"پس کِی این جراح می‌رسد؟" نگران خونریزی پای چنگیز بود. خودش گوشی تلفن را برداشت و شماره دکتر را گرفت. پرستار سعی کرد از دست چنگیز رگ بگیرد اما فشارش افتاده بود و رگ را پیدا نمی کرد. دنبال دکتر رفت. سید در این اوضاع و احوال، نزدیک تخت چنگیز شد. صحنه تیرخوردن بچه های جنگ جلوی چشمش آمد که با فریاد امدادگر امدادگر، رزمنده‌ای با کوله‌ای پر از باند، به بالای سرش می‌آمد. بعد از بررسی، بالای رگ را با چفیه می‌بست که جلوی خونریزی را بگیرد. روی زخم را باندپیچی مختصری می‌کرد که زخم باز نباشد و اگر رزمنده سالمی بود یا ماشینی برای حمل مجروح، او را به عقب می‌فرستاد. سید، چفیه اش را از زیر قبا و دور کمرش، باز کرد و دور ران چنگیز، بالاتر از چاقوی دندانه دار، نیمه محکم بست تا خونریزی کمتر شود. دستش را روی پیشانی چنگیز گذاشت و سلام کرد:"سلام مومن." 🔹چنگیز به محض دیدن سید، ناله اش را قورت داد و لبخند زد و گفت:"ئه. سلام حاجی. خوبین؟ دخترتون چطوره؟ بهتره؟" سید از لبخند زورکی چنگیز خوشش آمد و گفت:"خداراشکر. نگران نباش. فعلا نگران حال خودت باش که یک چاقوی دندانه دار، داخل ران پایت جا خوش کرده" چنگیز نیم خیز شد و گفت:"بالاخره هر چه از دوست رسد نیکوست دیگر. این هم یک مدلش است. شما نگران نباشید" سی گفت:"مسجد را سپردیم دستت نگهبانی بدهی نه اینکه رادیو مسجد راه بندازی مومن" و لبخندی به چنگیز زد. چنگیز در ابتدا کمی مات و مبهوت سید را نگاه کرد که یعنی چه؟ و بعد یادش افتاد که وسط داد و فریادش با نادر، بلندگو را روشن کرده. خندید و آخ دردناکی با خنده اش فریاد کرد. سید گفت:"سر همان هم مردم آمدند. فکر جالبی بود. خوشم آمد. حالا تعریف کن ببینم چه اتفاقی افتاد؟" و چنگیز تا آمد تعریف کند خانم پرستار و دکتر سررسیدند:"شما کی هستید؟ کی شما را داخل راه داد؟ ای وایی. این را چه کسی بسته؟" با داد و فریاد پرستار، سرپرستار دوید و خود را به تخت چنگیز رساند. نگاهی به چفیه کرد و با تمسخر گفت:"معلوم است کتابهای جبهه‌ای زیاد می‌خوانید" دکتر نگاهی به خونریزی کرد و گفت:"فعلا بازش نکنید. همین جلوی خونریزی را گرفته." و یک انتی بیوتیک برای عفونت تجویز کرد تا دکتر جراح بیاید و چاقو را از پای چنگیز در آورد و رگ و پی پاره شده را بدوزد. سید، با لبخندی، دل چنگیز را قرص کرد و گفت: "همین جا کنارت هستم. " و از تخت چنگیز فاصله گرفت. به همراه سرپرستار رفت. @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖📖 🚩 قرآن این کتاب ارزشمند و نورانی را بروی دستانم میگیرم و به صورتم نزدیک میکنم .با خودم میگم که من مسلمان چقدر تو را می‌شناسم و چقدر تورا فهمیده و درک کردم ؟؟ .. 🚩 خداوند متعال برای تو ای قرآن عزیزم ، صفت های مختلفی قرار داده ، گاهی آنها را یاد کرده و گاهی به آن قسم خورده است و یکی از آن صفات ، حکیم بودنت است . بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم یس وَالْقُرْآنِ الْحَکِیمِ ✨ یس . قسم به قرآن حکیم این وصف حکیم بودنت را با عقل کوچکم نمی فهمم و متوجه نمی شوم ... 📖📖 به کتابهای تفسیر که رجوع کردم فهمیدم حکیم بودنت یعنی : ✨ چون دانشمندی حکیم هستی که در عین خاموشی با هزاران زبان سخن می گویی ، اندرز میدهی ،تشویق و انذار می کنی (۱) . ✨ یعنی محتوای درونت دارای چنان استحکامی ست که هرگز باطل به آن راه ندارد و از هر گونه خرافه بدور است (۲) . ✨ یعنی کتابی هستی که سرشار از سخنان حکیمانه است و حکمت در درون تو قرار دارد (۳) . ═══✼🍃🌹🍃✼═══ (۱): بر اساس این معنا ، حکیم صفت مشبهه است . (۲): براساس این معنا ، حکیم اسم مفعول و به معنای محکم می باشد . (۳):بر اساس این معنا ،حکیم صیغه نسبت است به معنای ذوالحکمه @salamfereshte
✨هرچندکه سخن خوش است خاموشی به 🌸🍃روزی حضرت داوود علیه السلام به فرزندش، سلیمان علیه السلام گفت:"پسرجان!بر تو باد خاموشی طولانی؛ زیرا پشیمانی برای خاموشی طولانی، یکبار است و این بهتر است ازپشیمانی های مکرر به خاطر پر حرفی. 🌸🍃پسر جان!اگر سخن نقره باشد، سزاوار است خاموشی، که خاموشی طلاست". 📚وسائل الشیعه،ج۷ص۵۳۰ @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹موتورسواری که چنگیز را آورده بود، کسی جز آن جوان تسبیح به دست داخل مسجد نبود که سید همان روزهای اول، چند باری او را دیده بود و دیگر، خبری ازش نشده بود. کیسه دارو به دست، وارد بیمارستان شد. داروها را به سرپرستار داد و به سمت سید، چرخید:"سلام حاج آقا. عرض ارادت." سید به او دست داد:"سلام علیکم بنده خوب خدا. زنده باشی. خداقوت. سعادت دیدارتان را ندارم چند وقتی است. خیر باشد" مجید، تسبیحش را از دور مچ باز کرد و دست گرفت. سرش را پایین انداخت و گفت:"متاسفانه گرفتاری‌های دنیایی نمی‌گذارند پا به مسجد بگذاریم والا دلم آن‌جاست." سید، دست بر شانه‌اش زد و گفت:"خیر باشد. گرفتاری های دنیا که همیشه هست. خلوت هایمان را نباید از دست دهیم" و نگاهی به تسبیحش کرد و گفت:"مرحبا.. ما را هم دعا کن مومن." گونه‌های مجید، از شرمندگی تغییر رنگ داد و گفت:"شما دعایمان کنید حاج آقا موقع نماز شب هایتان" سرپرستار که به صحبت هایشان گوش می داد گفت:"اگر التماس دعاهایتان تمام شده بفرمایید آن قسمت به افسرپلیس توضیحات‌تان را بدهید." و رو به نگهبان کرد و گفت:"این آقای جوان از بیمارستان بیرون نروند" حاج عباس، به همراه پلیس، به بیمارستان آمده بود. سید و مجید هم به سمت افسر پلیس رفتند و مشغول صحبت شدند. افسر، به نگهبان چیزی گفت و مجید، از جمع خداحافظی کرد و رفت. 🔸سید به حاج عباس گفت:"مسجد را چه کردید؟" حاج عباس با اشاره به افسر پلیس گفت:"ایشان نگهبان گذاشتند." افسر پلیس رو به سید گفت:"حاج آقا از شما بعید است. مسجد پر از وسایل و بدون نگهبان را که تخریب نمی کنند." سید گفت:"درست می‌فرمایید." افسر، برای شنیدن توضیحات چنگیز، به سمت تخت او رفت. دکتر جراح هم زمان وارد شد و نگاهی به سید و افسر پلیس کرد و به ایستگاه پرستاری رفت. موبایلش را روی میز گذاشت و نشست تا سرپرستار، دکتر را بیاورد. همزمان که افسر، گفته های چنگیز را یادداشت می‌کرد، دکتر، وضعیت بیمار با به جراح تشریح کرد. افسر برگه ای به سید داد و گفت:"حالشان که بهتر شد به اینجا بیاید برای تکمیل پرونده." به کادر درمانی خداقوتی گفت و از بیمارستان خارج شد. دکتر جراح، بالای سر چنگیز رفت. نگاهی به چاقو کرد و گفت:"چیز خاصی نیست. نیم ساعته درش می‌آورم. نیازی به بیهوشی هم نیست. " و برای پوشیدن لباس، به اتاق رفت. دو پرستار، تخت چنگیز را به سمت اتاق عمل، حرکت دادند. 🔹حاج عباس گفت:"بیست دقیقه دیگر اذان است حاجی. شما به مسجد بروید. من اینجا کنارش می‌مانم"سید به ساعت نگاه کرد. پیشنهاد حاج عباس را قبول کرد و از بیمارستان خارج شد. حاج عباس، از قفسه‌ای که کتابهای متنوعی در آن گذاشته شده بود، قرآن بدون جلدی را برداشت و به طبقه‌ای که چنگیز را برده بودند رفت. روی صندلی به انتظار نشست. قرآن را باز کرد و مشغول تلاوت شد. سکوت و خلوتی بیمارستان، صدایش را بازتاب می‌داد. چند دقیقه‌ای بیشتر نخوانده بود که صدای اذان، از پنجره راهرو بیمارستان به گوش رسید. طبق عادت همیشگی، مشغول اذان گفتن شد. صدای اذان، از بلندگوی مسجد پخش شد. مردم بیشتری به مسجد آمدند و جریان چاقو خوردن چنگیز دهان به دهان نقل شد. سید، در سجاده نشسته و مشغول تلاوت قرآن بود. همیشه قبل از اذان صبح، تلاوت را شروع می‌کرد و تا دقایقی بعد از اذان ادامه می‌داد. یک بار که زهرا علت این کارش را پرسید، گفت:"می خواهم اسمم در هر دو دفتر فرشته ها ثبت شود" و با خنده‌ای، حرف را عوض کرد. زهرا، می‌دانست که الان، سید مشغول تلاوت است. او هم قرآنش را برداشت. سوره یس را که قرار هر روزشان بود، باز کرد و با صدای آرام، مشغول خواندن شد. زینب، چند بار دیگر هم بالا آورده بود و بی‌حال و خسته، خواب بود. دلش نیامد برای نماز بیدارش کند. با خود گفت: "بگذار کمی بخوابد. دیرتر صدایش می‌زنم." سید، قرآن را بست. ایستاد و مشغول گفتن اذان شد. بین اذان و اقامه برای تعجیل در فرج مولا، سلامتی رهبر و بالاتر رفتن قوت و برکت نظام جمهوری اسلامی ایران، گشایش کار مومنین، شفای بیماران و به حاجت رسیدن حاجت مندان دعا کرد و مردم همه آمین گفتند. صلوات فرستاد و مشغول گفتن اقامه شد و قامت بست. @salamfereshte
🔹زهرا با خود فکر کرد الان لابد سید، اذان و اقامه را می‌گوید. نگاهی به زینب کرد. دلش پر از غم شد. با خود گفت"بالاخره که باید برای نماز بیدار شود. چرا اول وقت بیدارش نکنم؟ این بهتر است" قبل از خواندن نماز، زینب را صدا زد. زینب که تازه خوابیده بود تکانی خورد و دوباره خوابید. زهرا، سرسجاده ایستاد و تکبیرنمازش را گفت. بعد از نماز، به آشپزخانه رفت و مجدد وضو گرفت تا بیدار بماند و بتواند تعقیباتش را بخواند. دست خیسش را روی پیشانی زینب کشید. موهایش را نوازش کرد و آرام آرام او را از عالم بیهوشی و خواب، بیرون آورد. زینب که نشست، کمکش کرد برخیزد و وضو بگیرد. زینب نمازش را که خواند، مختصر آبی خورد و از خستگی و بی حالی، خوابش برد. زهرا نشست و مشغول خواندن تعقیبات شد. 🔸سید هم مشغول خواندن تعقیبات بود. مردم التماس دعا گفته و نگفته، از جا برخاستند و به خانه‌هاشان رفتند. صادق جلو آمد. سید، با خوشرویی به او دست داد و به به و چه چه گفت از اینکه نماز صبح را به مسجد آمده است. صادق گفت:"خبرهایی شنیدم.درست است؟ آقا چنگیز تیر خورده؟" سید از شنیدن کلمه تیر، خنده اش گرفت و گفت:"تیر که نه. یک چیزی تو مایه های زخم شمشیر و این ها" صادق گفت:"پس تکلیف جشن پس فردا شبمان چه می‌شود؟ "سید گفت:"غصه نخور. آن آقا چنگیزی که من می‌شناسم با زخم شمشیر هم کارش را انجام می‌دهد چه رسد به چاقو. خب آقا صادق شما چه کردی؟" صادق دفترش را در آورد و طرح کامل شده با ابعاد درست را به سید نشان داد. سید کارش را تحسین کرد. مسجد خلوت شده بود. دو نفری مشغول تلاوت قرآن بودند. صادق گفت:"مادرم می‌خواستند با شما صحبت کنند. گفتند بپرسم کی فرصت دارید؟" سید پرسید:"مادر هم مسجد آمده‌اند؟" صادق سرش را به نشانه تایید پایین آورد. سید که از برنامه فردایش هیچ خبر نداشت گفت:"الان فرصت هست اگر وقت داشته باشند." صادق شماره مادر را گرفت و جریان را گفت و نظر مثبت مادر را اعلام کرد. سید گفت:"بفرمایید آن گوشه مسجد تشریف بیاورند" سید، نزدیک پرده، رو به قبله نشست. صدای خانم قدیری از پشت پرده آمد:"سلام علیکم" سید آرام پاسخ داد و عذرخواهی کرد از اینکه این طور در خدمتشان است. صادق، کمی آن طرف تر نشست که حرفهای مادر را نشوند. 🔹خانم قدیری گفت:"الحمدلله رفتار پرویز با صادق بهتر شده اما من هنوز نتوانسته ام رابطه خودم را با ایشان خوب تر کنم. با اینکه توصیه های زهرا خانم را هم انجام دادم. چه کار کنم؟" سید که از توصیه‌های زهرا خبر داشت گفت:"درست می‌شود ان شاالله." خانم قدیری با صدای ناامیدانه ای گفت:"ان شاالله" سید گفت:"خوبی های همسرتان را که می بینید الحمدلله. این خوبی ها را به او می‌گفتید. ایشان تعبیر دیگر می کرد. این کار را ادامه دهید و علاوه بر آن، خوبی هایشان را بنویسید و جلوی چشمانشان قرار دهید. انگار که برای او می‌نویسید." خانم قدیری گفت:"یعنی چه طور بنویسم؟" سید گفت:"مثلا بنویسید ممنونم پرویز آقا که اینقدر پر تلاش هستی. ممنونم آقاپرویز که این همه سال، کانون خانواده مان را با قدرت نگه داشته ای. چقدر خوب است که من همسری وفادار و صبور دارم.. و حتی خیلی جالب تر و ظریف تر که شما خانم ها، استاد این دست ظرافت ها هستید." دل خانم قدیری از تکریم سید گرم شد. سید ادامه داد:"کار دیگر هم اینکه چهله، یا هر مقداری که می توانید، حدیث کسا را در محیط خانه بخوانید. اگر خانواده تان هم بشنوند که عالی است. اگر هم نه، خواندن حدیث کسا در خانه برای بهبود شرایط و وضعیت خانواده بسیار مفید و عالی است. " خانم قدیری گفت:"چشم. حتما." سید محترمانه گفت:"اگر موارد دیگری هم لازم بود به زهرا خانم بفرمایید به بنده منتقل خواهند کرد ان شاالله. امری هست در خدمتم" خانم قدیری با کمترین کلمات، تشکر و خداحافظی کرد. 🔸سید از جا برخاست. دست بر گردن صادق انداخت و شاداب و با نشاط گفت:"خب آقا صادق، درس عربی مان را کِی بخوانیم پسر خوب و زرنگ و باهوش؟" صادق گفت:"هر وقت شما بفرمایید" سید تبسمی کرد و نگاه شیطنت آمیزی به صادق انداخت و گفت:"الان چطور است؟" صادق از حرف سید جا خورد و ایستاد. سید، خندید و گفت:"شوخی کردم پسر. برو به سلامت. مراقب خوبی‌هات باش." پیشانی اش را بوسید و او را تا دم در مسجد، بدرقه کرد. دیگر در مسجد، کسی نمانده بود. سید چراغ ها را خاموش کرد. خداقوتی به نگهبان مسلح دم در مسجد گفت و به سمت خانه حرکت کرد تا دوشی بگیرد و مجدد به بیمارستان برود. اما خبر نداشت که در خانه، چه اتفاقی افتاده است. @salamfereshte
🌹حرف حسابی برای بچه آدم 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌸خداوند سبحان خطاب به آدمى مى فرماید: ✨یَابْن َآدَمَ! 1.✨ أكْثِرْ مِنَ الزّادِ، فَإِنَّ الطَّریقَ بَعیدٌ بَعیدٌ. 2. ✨وَجَدِّدِ السَّفیْنَةَ، فَإِنَّ الْبَحْرَ عَمیقٌ عمیقٌ. 3. ✨وَخَفِّفِ الْحَمْلَ، فَإِنَّ الصِّراطَ دَقیقٌ دَقیقٌ. 4. ✨وَأخْلِصِ الْعَمَلَ، فَإِنَّ النّاقِدَ بَصیرٌ بَصیرٌ. 5.✨ وَأخِّرْ نَوْمَكَ إِلَى الْقَبْرِ. 6. ✨وَفَخْرَكَ إِلَى الْمیْزانِ. 7. ✨وَشَهْوَتَكَ إِلَى الْجَنَّةِ. 8.✨ وَراحَتَكَ إِلَى الاَّْخِرَةِ. 9. ✨وَلَذَّتَكَ إِلَى الْحُورِ العینِ. 10.✨ وَكُنْ لى ، أكُنْ لَكَ. 11. ✨وَتَقَرَّبْ إِلَىَّ بِاسْتِهانَةِ الدُّنْیا. 12.✨ وَتَبَعَّدْ عَنِ النّارِ لِبُغْضِ الْفُجّارِ وَحُبِّ الاَْبْرارِ. 13.✨ فَإِنَّ اللّهَ لایُضیعُ أجْرَ الْمُحْسِنینَ. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷  اى فرزندآدم ! 1. «توشه » را افزون كن ، كه «راهِ » [آخرت و رسیدن به سعادت ]، دور است دور! 2. و «كشتى » را تازه و نو گردان ، كه «دریا» عمیق است عمیق! 3. و «بار» [هاى اضافى كه در این سفر به كارت نمى آیند] را فرو گذار و سبك گردان ، كه راه باریک است باریک! 4. و «عمل » [و كردار و گفتارت ] را خالص گردان ، كه «حسابرس »بیناست بینا! 5. و خفتن خویش را به تاخیر بینداز و آن را براى درون قبر بگذار! 6. و فخر كردنت را براى هنگامه برپایى «میزان » [در قیامت ] بگذار. 7. و میل [و برآوردن خواهشهاى دل ]ات را براى بهشت واگذار. 8. و راحتى و آسایشت را براى جهان آخرت بگذار. 9. و لذتجویى ات را براى [زیستن در كنار] همسران بهشتى واگذار. 10. و براى من باش تا من نیز براى تو باشم.😍 11. و با سبك شمردن دنیا، به من نزدیك شو و تقرّب بجوى. 12. و با دشمن داشتن فاجران و بدكاران ، و نیز دوستى با ابرار و نیكان ، خویشتن رااز آتش ، دور بدار. 13. پس [بدان كه ] خداوند، پاداش نیكوكاران را تباه نمى سازد. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 📚 الجواهر السّنیّة / ص 67 و نیز: كلمة اللّه / ص 471.