eitaa logo
سلام فرشته
181 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
1هزار ویدیو
9 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖📖 🚩 قرآن این کتاب ارزشمند و نورانی را بروی دستانم میگیرم و به صورتم نزدیک میکنم .با خودم میگم که من مسلمان چقدر تو را می‌شناسم و چقدر تورا فهمیده و درک کردم ؟؟ .. 🚩 خداوند متعال برای تو ای قرآن عزیزم ، صفت های مختلفی قرار داده ، گاهی آنها را یاد کرده و گاهی به آن قسم خورده است و یکی از آن صفات ، حکیم بودنت است . بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم یس وَالْقُرْآنِ الْحَکِیمِ ✨ یس . قسم به قرآن حکیم این وصف حکیم بودنت را با عقل کوچکم نمی فهمم و متوجه نمی شوم ... 📖📖 به کتابهای تفسیر که رجوع کردم فهمیدم حکیم بودنت یعنی : ✨ چون دانشمندی حکیم هستی که در عین خاموشی با هزاران زبان سخن می گویی ، اندرز میدهی ،تشویق و انذار می کنی (۱) . ✨ یعنی محتوای درونت دارای چنان استحکامی ست که هرگز باطل به آن راه ندارد و از هر گونه خرافه بدور است (۲) . ✨ یعنی کتابی هستی که سرشار از سخنان حکیمانه است و حکمت در درون تو قرار دارد (۳) . ═══✼🍃🌹🍃✼═══ (۱): بر اساس این معنا ، حکیم صفت مشبهه است . (۲): براساس این معنا ، حکیم اسم مفعول و به معنای محکم می باشد . (۳):بر اساس این معنا ،حکیم صیغه نسبت است به معنای ذوالحکمه @salamfereshte
✨هرچندکه سخن خوش است خاموشی به 🌸🍃روزی حضرت داوود علیه السلام به فرزندش، سلیمان علیه السلام گفت:"پسرجان!بر تو باد خاموشی طولانی؛ زیرا پشیمانی برای خاموشی طولانی، یکبار است و این بهتر است ازپشیمانی های مکرر به خاطر پر حرفی. 🌸🍃پسر جان!اگر سخن نقره باشد، سزاوار است خاموشی، که خاموشی طلاست". 📚وسائل الشیعه،ج۷ص۵۳۰ @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹موتورسواری که چنگیز را آورده بود، کسی جز آن جوان تسبیح به دست داخل مسجد نبود که سید همان روزهای اول، چند باری او را دیده بود و دیگر، خبری ازش نشده بود. کیسه دارو به دست، وارد بیمارستان شد. داروها را به سرپرستار داد و به سمت سید، چرخید:"سلام حاج آقا. عرض ارادت." سید به او دست داد:"سلام علیکم بنده خوب خدا. زنده باشی. خداقوت. سعادت دیدارتان را ندارم چند وقتی است. خیر باشد" مجید، تسبیحش را از دور مچ باز کرد و دست گرفت. سرش را پایین انداخت و گفت:"متاسفانه گرفتاری‌های دنیایی نمی‌گذارند پا به مسجد بگذاریم والا دلم آن‌جاست." سید، دست بر شانه‌اش زد و گفت:"خیر باشد. گرفتاری های دنیا که همیشه هست. خلوت هایمان را نباید از دست دهیم" و نگاهی به تسبیحش کرد و گفت:"مرحبا.. ما را هم دعا کن مومن." گونه‌های مجید، از شرمندگی تغییر رنگ داد و گفت:"شما دعایمان کنید حاج آقا موقع نماز شب هایتان" سرپرستار که به صحبت هایشان گوش می داد گفت:"اگر التماس دعاهایتان تمام شده بفرمایید آن قسمت به افسرپلیس توضیحات‌تان را بدهید." و رو به نگهبان کرد و گفت:"این آقای جوان از بیمارستان بیرون نروند" حاج عباس، به همراه پلیس، به بیمارستان آمده بود. سید و مجید هم به سمت افسر پلیس رفتند و مشغول صحبت شدند. افسر، به نگهبان چیزی گفت و مجید، از جمع خداحافظی کرد و رفت. 🔸سید به حاج عباس گفت:"مسجد را چه کردید؟" حاج عباس با اشاره به افسر پلیس گفت:"ایشان نگهبان گذاشتند." افسر پلیس رو به سید گفت:"حاج آقا از شما بعید است. مسجد پر از وسایل و بدون نگهبان را که تخریب نمی کنند." سید گفت:"درست می‌فرمایید." افسر، برای شنیدن توضیحات چنگیز، به سمت تخت او رفت. دکتر جراح هم زمان وارد شد و نگاهی به سید و افسر پلیس کرد و به ایستگاه پرستاری رفت. موبایلش را روی میز گذاشت و نشست تا سرپرستار، دکتر را بیاورد. همزمان که افسر، گفته های چنگیز را یادداشت می‌کرد، دکتر، وضعیت بیمار با به جراح تشریح کرد. افسر برگه ای به سید داد و گفت:"حالشان که بهتر شد به اینجا بیاید برای تکمیل پرونده." به کادر درمانی خداقوتی گفت و از بیمارستان خارج شد. دکتر جراح، بالای سر چنگیز رفت. نگاهی به چاقو کرد و گفت:"چیز خاصی نیست. نیم ساعته درش می‌آورم. نیازی به بیهوشی هم نیست. " و برای پوشیدن لباس، به اتاق رفت. دو پرستار، تخت چنگیز را به سمت اتاق عمل، حرکت دادند. 🔹حاج عباس گفت:"بیست دقیقه دیگر اذان است حاجی. شما به مسجد بروید. من اینجا کنارش می‌مانم"سید به ساعت نگاه کرد. پیشنهاد حاج عباس را قبول کرد و از بیمارستان خارج شد. حاج عباس، از قفسه‌ای که کتابهای متنوعی در آن گذاشته شده بود، قرآن بدون جلدی را برداشت و به طبقه‌ای که چنگیز را برده بودند رفت. روی صندلی به انتظار نشست. قرآن را باز کرد و مشغول تلاوت شد. سکوت و خلوتی بیمارستان، صدایش را بازتاب می‌داد. چند دقیقه‌ای بیشتر نخوانده بود که صدای اذان، از پنجره راهرو بیمارستان به گوش رسید. طبق عادت همیشگی، مشغول اذان گفتن شد. صدای اذان، از بلندگوی مسجد پخش شد. مردم بیشتری به مسجد آمدند و جریان چاقو خوردن چنگیز دهان به دهان نقل شد. سید، در سجاده نشسته و مشغول تلاوت قرآن بود. همیشه قبل از اذان صبح، تلاوت را شروع می‌کرد و تا دقایقی بعد از اذان ادامه می‌داد. یک بار که زهرا علت این کارش را پرسید، گفت:"می خواهم اسمم در هر دو دفتر فرشته ها ثبت شود" و با خنده‌ای، حرف را عوض کرد. زهرا، می‌دانست که الان، سید مشغول تلاوت است. او هم قرآنش را برداشت. سوره یس را که قرار هر روزشان بود، باز کرد و با صدای آرام، مشغول خواندن شد. زینب، چند بار دیگر هم بالا آورده بود و بی‌حال و خسته، خواب بود. دلش نیامد برای نماز بیدارش کند. با خود گفت: "بگذار کمی بخوابد. دیرتر صدایش می‌زنم." سید، قرآن را بست. ایستاد و مشغول گفتن اذان شد. بین اذان و اقامه برای تعجیل در فرج مولا، سلامتی رهبر و بالاتر رفتن قوت و برکت نظام جمهوری اسلامی ایران، گشایش کار مومنین، شفای بیماران و به حاجت رسیدن حاجت مندان دعا کرد و مردم همه آمین گفتند. صلوات فرستاد و مشغول گفتن اقامه شد و قامت بست. @salamfereshte
🔹زهرا با خود فکر کرد الان لابد سید، اذان و اقامه را می‌گوید. نگاهی به زینب کرد. دلش پر از غم شد. با خود گفت"بالاخره که باید برای نماز بیدار شود. چرا اول وقت بیدارش نکنم؟ این بهتر است" قبل از خواندن نماز، زینب را صدا زد. زینب که تازه خوابیده بود تکانی خورد و دوباره خوابید. زهرا، سرسجاده ایستاد و تکبیرنمازش را گفت. بعد از نماز، به آشپزخانه رفت و مجدد وضو گرفت تا بیدار بماند و بتواند تعقیباتش را بخواند. دست خیسش را روی پیشانی زینب کشید. موهایش را نوازش کرد و آرام آرام او را از عالم بیهوشی و خواب، بیرون آورد. زینب که نشست، کمکش کرد برخیزد و وضو بگیرد. زینب نمازش را که خواند، مختصر آبی خورد و از خستگی و بی حالی، خوابش برد. زهرا نشست و مشغول خواندن تعقیبات شد. 🔸سید هم مشغول خواندن تعقیبات بود. مردم التماس دعا گفته و نگفته، از جا برخاستند و به خانه‌هاشان رفتند. صادق جلو آمد. سید، با خوشرویی به او دست داد و به به و چه چه گفت از اینکه نماز صبح را به مسجد آمده است. صادق گفت:"خبرهایی شنیدم.درست است؟ آقا چنگیز تیر خورده؟" سید از شنیدن کلمه تیر، خنده اش گرفت و گفت:"تیر که نه. یک چیزی تو مایه های زخم شمشیر و این ها" صادق گفت:"پس تکلیف جشن پس فردا شبمان چه می‌شود؟ "سید گفت:"غصه نخور. آن آقا چنگیزی که من می‌شناسم با زخم شمشیر هم کارش را انجام می‌دهد چه رسد به چاقو. خب آقا صادق شما چه کردی؟" صادق دفترش را در آورد و طرح کامل شده با ابعاد درست را به سید نشان داد. سید کارش را تحسین کرد. مسجد خلوت شده بود. دو نفری مشغول تلاوت قرآن بودند. صادق گفت:"مادرم می‌خواستند با شما صحبت کنند. گفتند بپرسم کی فرصت دارید؟" سید پرسید:"مادر هم مسجد آمده‌اند؟" صادق سرش را به نشانه تایید پایین آورد. سید که از برنامه فردایش هیچ خبر نداشت گفت:"الان فرصت هست اگر وقت داشته باشند." صادق شماره مادر را گرفت و جریان را گفت و نظر مثبت مادر را اعلام کرد. سید گفت:"بفرمایید آن گوشه مسجد تشریف بیاورند" سید، نزدیک پرده، رو به قبله نشست. صدای خانم قدیری از پشت پرده آمد:"سلام علیکم" سید آرام پاسخ داد و عذرخواهی کرد از اینکه این طور در خدمتشان است. صادق، کمی آن طرف تر نشست که حرفهای مادر را نشوند. 🔹خانم قدیری گفت:"الحمدلله رفتار پرویز با صادق بهتر شده اما من هنوز نتوانسته ام رابطه خودم را با ایشان خوب تر کنم. با اینکه توصیه های زهرا خانم را هم انجام دادم. چه کار کنم؟" سید که از توصیه‌های زهرا خبر داشت گفت:"درست می‌شود ان شاالله." خانم قدیری با صدای ناامیدانه ای گفت:"ان شاالله" سید گفت:"خوبی های همسرتان را که می بینید الحمدلله. این خوبی ها را به او می‌گفتید. ایشان تعبیر دیگر می کرد. این کار را ادامه دهید و علاوه بر آن، خوبی هایشان را بنویسید و جلوی چشمانشان قرار دهید. انگار که برای او می‌نویسید." خانم قدیری گفت:"یعنی چه طور بنویسم؟" سید گفت:"مثلا بنویسید ممنونم پرویز آقا که اینقدر پر تلاش هستی. ممنونم آقاپرویز که این همه سال، کانون خانواده مان را با قدرت نگه داشته ای. چقدر خوب است که من همسری وفادار و صبور دارم.. و حتی خیلی جالب تر و ظریف تر که شما خانم ها، استاد این دست ظرافت ها هستید." دل خانم قدیری از تکریم سید گرم شد. سید ادامه داد:"کار دیگر هم اینکه چهله، یا هر مقداری که می توانید، حدیث کسا را در محیط خانه بخوانید. اگر خانواده تان هم بشنوند که عالی است. اگر هم نه، خواندن حدیث کسا در خانه برای بهبود شرایط و وضعیت خانواده بسیار مفید و عالی است. " خانم قدیری گفت:"چشم. حتما." سید محترمانه گفت:"اگر موارد دیگری هم لازم بود به زهرا خانم بفرمایید به بنده منتقل خواهند کرد ان شاالله. امری هست در خدمتم" خانم قدیری با کمترین کلمات، تشکر و خداحافظی کرد. 🔸سید از جا برخاست. دست بر گردن صادق انداخت و شاداب و با نشاط گفت:"خب آقا صادق، درس عربی مان را کِی بخوانیم پسر خوب و زرنگ و باهوش؟" صادق گفت:"هر وقت شما بفرمایید" سید تبسمی کرد و نگاه شیطنت آمیزی به صادق انداخت و گفت:"الان چطور است؟" صادق از حرف سید جا خورد و ایستاد. سید، خندید و گفت:"شوخی کردم پسر. برو به سلامت. مراقب خوبی‌هات باش." پیشانی اش را بوسید و او را تا دم در مسجد، بدرقه کرد. دیگر در مسجد، کسی نمانده بود. سید چراغ ها را خاموش کرد. خداقوتی به نگهبان مسلح دم در مسجد گفت و به سمت خانه حرکت کرد تا دوشی بگیرد و مجدد به بیمارستان برود. اما خبر نداشت که در خانه، چه اتفاقی افتاده است. @salamfereshte
🌹حرف حسابی برای بچه آدم 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌸خداوند سبحان خطاب به آدمى مى فرماید: ✨یَابْن َآدَمَ! 1.✨ أكْثِرْ مِنَ الزّادِ، فَإِنَّ الطَّریقَ بَعیدٌ بَعیدٌ. 2. ✨وَجَدِّدِ السَّفیْنَةَ، فَإِنَّ الْبَحْرَ عَمیقٌ عمیقٌ. 3. ✨وَخَفِّفِ الْحَمْلَ، فَإِنَّ الصِّراطَ دَقیقٌ دَقیقٌ. 4. ✨وَأخْلِصِ الْعَمَلَ، فَإِنَّ النّاقِدَ بَصیرٌ بَصیرٌ. 5.✨ وَأخِّرْ نَوْمَكَ إِلَى الْقَبْرِ. 6. ✨وَفَخْرَكَ إِلَى الْمیْزانِ. 7. ✨وَشَهْوَتَكَ إِلَى الْجَنَّةِ. 8.✨ وَراحَتَكَ إِلَى الاَّْخِرَةِ. 9. ✨وَلَذَّتَكَ إِلَى الْحُورِ العینِ. 10.✨ وَكُنْ لى ، أكُنْ لَكَ. 11. ✨وَتَقَرَّبْ إِلَىَّ بِاسْتِهانَةِ الدُّنْیا. 12.✨ وَتَبَعَّدْ عَنِ النّارِ لِبُغْضِ الْفُجّارِ وَحُبِّ الاَْبْرارِ. 13.✨ فَإِنَّ اللّهَ لایُضیعُ أجْرَ الْمُحْسِنینَ. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷  اى فرزندآدم ! 1. «توشه » را افزون كن ، كه «راهِ » [آخرت و رسیدن به سعادت ]، دور است دور! 2. و «كشتى » را تازه و نو گردان ، كه «دریا» عمیق است عمیق! 3. و «بار» [هاى اضافى كه در این سفر به كارت نمى آیند] را فرو گذار و سبك گردان ، كه راه باریک است باریک! 4. و «عمل » [و كردار و گفتارت ] را خالص گردان ، كه «حسابرس »بیناست بینا! 5. و خفتن خویش را به تاخیر بینداز و آن را براى درون قبر بگذار! 6. و فخر كردنت را براى هنگامه برپایى «میزان » [در قیامت ] بگذار. 7. و میل [و برآوردن خواهشهاى دل ]ات را براى بهشت واگذار. 8. و راحتى و آسایشت را براى جهان آخرت بگذار. 9. و لذتجویى ات را براى [زیستن در كنار] همسران بهشتى واگذار. 10. و براى من باش تا من نیز براى تو باشم.😍 11. و با سبك شمردن دنیا، به من نزدیك شو و تقرّب بجوى. 12. و با دشمن داشتن فاجران و بدكاران ، و نیز دوستى با ابرار و نیكان ، خویشتن رااز آتش ، دور بدار. 13. پس [بدان كه ] خداوند، پاداش نیكوكاران را تباه نمى سازد. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 📚 الجواهر السّنیّة / ص 67 و نیز: كلمة اللّه / ص 471.
هم نشین چه کسی هستی؟ @salamfereshte
✨گواراترین زندگی✨ 👌قناعت نقطه ی مقابل حرص است. انسان قانع از همه چیزهایی که خداوند در اختیارش قرار داده راضی ست وکمبودهای زندگی اورا به سختی نمی اندازد چون اومعتقد است همه چیز ازجانب خداست وبه رضای خدا راضی ست. 💞 فرد قانع، از همسر خود راضي، از امكاناتي كه در اختيار دارد، راضي و از همه مهمتر از خداي خود راضي است. و بر اساس اين رضايت، ضمن آنكه از باطني آرام برخوردار است، اعضا و جوارح خود را نيز براي دسترسي به آنچه ندارد، به زحمت نمياندازد. 🚫ولی انسان حریص به هیچ چیز دنیا قانع نیست و همیشه در حال استرس واضطراب و حرص زدن برای به دست آوردن بیشتر از دنیاست وخودش واطرافیانش را به زحمت می اندازد آزارمی دهد. وهیچگاه روی آسایش را نمی بیند. 🌸🍃امام علی علیه السلام فرمودند:أطيَبُ العَيشِ القَناعَةُ. 🌸🍃خوشترین زندگی، در قناعت است. 📚 غرر الحكم: 2918 #اخلاقی @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹زهرا به خیال اینکه سید زنگ در را زده است، در را باز کرد. خانمی پشت در ایستاده بود و به محض دیدن زهرا، خود را در آغوشش انداخت و گریه کرد. زهرا که حسابی خمار خواب بود، خوابش پرید. مات و مبهوت، آن خانم را کمی نوازش کرد و گفت:"آرام باشید. آرام باشید ببینم چه شده" آن خانم بعد از اینکه کمی گریه کرد و سبک شد گفت:"شوهرم دیوانه است. مگر من چه کار کردم که اینقدر مرا می زند. ای خدا چرا جانم را نمی گیری راحت شوم" و مجدد گریه کرد. زهرا مانده بود چه کند. این وقت صبح، تازه یک ربع از اذان صبح گذشته بود. آن خانم را به خانه دعوت کرد به این امید که مادربزرگ که تجربه بیشتری دارد، با او حرف بزند و آرامش کند. داخل اتاق شدند. آن خانم به محض دیدن مادر بزرگ، انگار که مادرش را دیده باشد به پایش افتاد و ناله زد: "شما را به خدا حاج خانم، شما دل صافی دارید، دعا کنید بمیرم از این زندگی راحت شوم" مادر بزرگ که این خانم را می‌شناخت گفت:"با مردن که چیزی درست نمی‌شود مریم خانم" زهرا مات و مبهوت ایستاده بود و نمی‌دانست چه باید بکند. فکرش کار نمی‌کرد. خسته بود و تجربه ای در این زمینه نداشت. تا به حال نشده بود سید بی‌احترامی‌ای به او بکند چه برسد به اینکه او را بزند. همیشه این موارد را سید حل و فصل می‌کرد اما سید اینجا نبود. 🔸علی اصغر از سروصدا بیدار شد. زهرا او را از اتاق بیرون برد. سعی کرد کنار زینب بخواباندش اما مدام گریه می‌کرد و مچ پایش را گرفته بود. زهرا کمی مچ پایش را که هر از گاهی شب ها درد می‌گرفت مالید. لیوان آبی برایش آورد که بنوشد. زیر بغل هایش را گرفت و او را به نرمی به دستشویی برد و به داخل برگشت. بالشت را روی پایش گذاشت و علی اصغر را روی آن خواباند و به التماس گفت:"خواهش می کنم بخواب.. خدایا.. کمک کن." اعصابش خرد شده بود. با آن بی خوابی و کم خوراکی و مسائل مختلف، جیغ های گوش خراش علی اصغر، اعصابش را تخلیه کرد. سعی کرد به خود مسلط باشد. در دلش تکرار می‌کرد:"اگر آرام باشی بچه هم آرام می‌شود و زود می‌خوابد و می توانی استراحت کنی. اگر آرام نباشی او هم ناآرام‌تر خواهد شد.. آرام باش زهرا.. آرام باش.. خدایا کمک کن.." خودش را به صبوری زد. مچ پای علی اصغر را مالید و گرم کرد. چند دقیقه ای که گذشت، علی اصغر ساکت شد و چشمانش بست و باز شد. زهرا خدا را شکر کرد و دلش را به لطف خدا گرم کرد که الان است که بخوابد. مادر بزرگ با مریم خانم کمی صحبت کرد. مریم خانم آرام تر شده بود اما نمی‌خواست از خانه برود. مادربزرگ گفت:"الان حاج آقا می‌آید و زشت است که شما اینجا باشی و بخواهی بمانی. در و همسایه چه می‌گویند. شما به خانه ات برگرد و کمی آن زبان تیزت را ببند کتک نخواهی خورد. صد بار به تو گفته ام شوهرت ماه ها در جاده است. وقتی برمی‌گردد نباید او را به باد نقد و انتقاد و غر بگیری و گله و شکایت کنی." مریم گفت:"به خدا حاج خانم من خیلی نرم با او حرف می زنم." مادر بزرگ گفت:"من که حرف زدنت را دیده ام. نرم است اما تیز. می بُرد. یک کمی سکوت کردن را یاد بگیر. خودت تحریکش می کنی. حالا هم وقت این حرفها نیست. برو به خانه که عصبانی تر نشود کجا رفته ای این وقت صبح. هنوز آفتاب هم در نیامده." 🔹مریم خانم از اتاق بیرون آمد. نگاهی به زینب و علی اصغر که روی پای زهرا در حال خواب رفتن بود انداخت و گفت:"شما را به خدا ببخشید نمی خواستم مزاحم بشوم. دیگر به اینجایم رسیده. نمی دانم چرا آمدم اینجا. شما را به خدا ببخشید. " زهرا همان طور که علی اصغر را تکان تکان می داد گفت:"خواهش می کنم اختیار دارید. خیرباشد ان شاالله. شما ببخشید کاری از دستم بر نیامد. شرمنده ام نمی توانم بلند شوم. بفرمایید بنشینید." مریم خانم گفت:"نه دیگه . بد موقع است. شوهرم عصبانی می شود که کجا رفته ام. باید بروم. ببخشید." زهرا دست به بالشت برد که علی اصغر نیمه خواب را روی زمین بگذارد اما مریم خانم گفت:"راحت باشید هنوز خواب نرفته. خدا بهتان ببخشد. خودم می روم. شما بفرمایید. خدانگهدار" ادامه دارد... @salamfereshte
🔹صدای کلید انداختن در به گوش زهرا رسید. با خود گفت:"سید آمد." مریم خانم کفش هایش را پوشید و پله اول را که پایین رفت، در باز شد و سید را دید. سر جایش ایستاد. روسری اش را جلو کشید و مجدد قدم هایش را حرکت داد. سید متوجه حضور خانم غریبه شد. همان طور که سرش پایین بود یاالله گفت. مریم خانم گفت:"سلام حاج آقا. بفرمایید . من داشتم می رفتم. بفرمایید. خدانگهدار" سید در را بازتر کرد و کنارتر ایستاد. مریم خانم از خانه بیرون رفت. سید در را بست و مجدد یاالله گفت. زهرا با صدای آرام گفت:"بیا تو جواد" سید، صدای زهرا را که شنید داخل خانه رفت. علی اصغر خوابیده بود و زهرا پایش را از زیر بالشت، به آرامی بیرون می‌کشید. سید، کیفش را کنار دیوار گذاشت و لبه‌ی بالشت را گرفت تا زهرا راحت تر بتواند پاهایش را آزاد کند و در همان حال با صدای خیلی آرام و نجواگونه گفت:"سلام عزیزم." زهرا که دیگر از نفس افتاده بود، همان جا کنار علی اصغر با چادرنمازی که به سر داشت، به پهلو دراز کشید و گفت:"سلام جواد. دیگه نا ندارم. ببخش" و چشمانش را بست. 🔸سید، کنارش نشست. پشت و کمر زهرا را ماساژ نرمی داد. مقنعه نماز را از سر زهرا در آورد. کش موهایش را باز کرد و انگشتان مردانه اش را لای موهای زهرا برد و به نرمی، سرش را ماساژ داد و به نوازش، دستش را از زیر موهای زهرا به بیرون سُر داد. چند بار این کار را کرد. زهرا که نصف هوشیاری اش رفته بود گفت:"راستی از چنگیز چه خبر؟" سید گفت:"خوب است نگران نباش. بخواب. خیلی خسته‌ای." سرش را بوسید و به نوازشش ادامه داد تا زهرا خوابش برد. نگاهی به زینب کرد. رنگ و رویش کمی بهتر شده بود. نگران چنگیز بود. به حاج عباس پیامک زد:"سلام حاج عباس آقا. خداقوت. چه خبر؟ خسته‌ای ی دوش می گیرم می‌آیم شما بروید منزل استراحت" حاج عباس جواب داد:"عمل کردند. حالش خوب است. گفتند فردا صبح مرخص است. نمی خواهد شما بیایید. من دو ساعتی خوابیده ام. شما کمی استراحت کنید. به نماز مسجد رسیدید؟" سید که عبا و عمامه اش را به جالباسی می‌گذاشت پاسخ داد:"بله رسیدم خداراشکر. جای شما خالی بود. شماره کارت بدهید مبلغی واریز کنم شاید لازم شود. فراموش کردم کارت را بدهم ببخشید" حاج عباس گفت:"آقای مرتضوی اینجا آمدند. ایشان حساب کردند. شما استراحت کنید." سید کنار زهرا، روی زمین، دراز کشید. گوشی را برداشت تا پیامک بعدی را بدهد :"سلام برسانید. حال حاج احمد چطو" گوشی از دستش افتاد و نفس کشیدنش آرام و عمیق شد. 🔹سید، با صدای زینب از جا بلند شد:"بابا بابا. بابا حالم بده. بابا.." سید از جا برخاست. نگاهی به زینب کرد. زینب عُق زد. سید از جا جهید و به آشپزخانه که در یک متری اش بود رفت و ظرفی برداشت و جلوی زینب رسید. همزمان زینب بالا آورد. زهرا از صدای زینب بیدار شد. سید ظرف را به دست زهرا داد و پشت سر زینب رفت. سرشانه هایش را مالید. پشتش را به سمت پایین ماساژ داد و تکرار کرد:"چیزی نیست. نگران نباش. چیزی نیست." زهرا که خیلی بد بیدار شده بود، قلبش درد گرفته و تند تند می‌زد. دستش را روی قلبش گرفت. سید، حال زهرا را که خراب دید، ظرف را از دستش گرفت و گفت:"زهرا تو بخواب. من حواسم به زینب هست." زهرا که دلش نمی‌آمد سید با آن همه خستگی بیدار بماند سعی کرد از زینب مراقبت کند اما درد قلبش زیاد بود. دراز کشید. زینب مجدد بالا آورد و آرام شد. سید ظرف را به آشپزخانه برد. دستش را خیس کرد و روی پیشانی زینب کشید. لیوان آبی دست زینب داد که جرعه ای بنوشد. یاد حرف دکتر افتاد. به آشپزخانه رفت. تکه نباتی آورد و به زینب داد که در دهانش بگذارد و تاکید کرد که نجود و بمکد تا معده اش بهتر شود. زهرا گفت:"نبات که برایش خوب نیست. اسهال هم دارد" سید گفت:"دکتر گفت مکیدن نبات خوب است. حالا اگر حالش بدتر شد می‌گویم در بیاورد. بخواب دیگر زهرا. خسته ای. قلبت درد گرفته؟" زهرا گفت:"بد بیدار شدم." سید، زهرا را به سمت راست چرخاند و از پشت، طرف قلبش را به نرمی ماساژ داد. می دانست با این مالیدن ها، تنش از عضلات آزاد می‌شود و زهرا بهتر می‌تواند بخوابد. زینب هم دراز کشید و نبات را مکید. به سید گفت:"بابا خوابم می‌آید." سید کاسه کوچکی آورد تا زینب، نبات را داخل آن بگذارد. مجدد طرف قلب زهرا را مالید و به نیت شفای همه بیماران، حمد خواند. @salamfereshte