eitaa logo
صالحه کشاورز معتمدی
6.1هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
9 فایل
کمکتون میکنم تا حال خانواده شما بهتر بشه دبیر خانواده استان البرز در جبهه فرهنگی و قرارگاه تحول ادمین : @Admiin114 ثبت نام دوره: @Sabte_name_doreh واحد مشاوره https://eitaa.com/joinchat/4035444855C167ad52bed
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام روزتون بخیر اول هفته بر شما مبارک🌺 موضوعی که برای این هفته در نظر گرفتم براتون شاید به نظر بسیار ساده بیاد اما واقعا کاربردی هست. این هفته میخوام با خودت هر لحظه رو تکرار کنی 📌 👌👌 عزیز دلم! هیچ می دونستی که هر بار میگی ⛔️⛔️من نمی تونم⛔️⛔️ خودت رو متوقف می کنی از هر رفتنی و هر بار باید ۱۷ بار تکرار کنی که تا از حالت توقف خارج شوی....!!!!!! این جمله برای همیشه فراموش کن دقت کن لطفا👇👇 این هفته در قبال هر کاری سخت یا آسون ... مهم یا غیر مهم ... واجب یا مستحب ... اصلا نباید بگی من نمی تونم‼️‼️ 🌺 @Salehe_keshavarz 👇👇
👆👆 پس بیا با هم قول بدیم که : پروردگارا! مشارطه این هفته ام این باشه که👇👇 با تمام توان برای رسیدن به اونچه که تو می خواهی حرکت خواهم کرد و برای هر کاری که میخوام انجام بدم جمله رو تکرار تا انرژی و توانم رو مضاعف کنم تا محقق گردد آنچه که باید🤝 یادت باشه تو می توانی ...💪💪 🌺 @Salehe_keshavarz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحه کشاورز معتمدی
🔊🎀🔊🎀🔊🎀🔊🎀🔊 #ثبت_نام #دوره_شایسته_شو #شروع_شد 📌ویژه دختران مجر
👆👆 عزیزانم به نیت رشد و تعالی شایستگی موفقیت و بالندگی تمام دخترای گلمون این بنر رو انتشار بدید تا به دستشون برسه شما هم در ثواب این نیل عظیم سهیم باشید😊 برای ثبت نام تخفیف ویژه داریم 👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام شبتون بخیر با قسمت سوم داستان در خدمتتون هستم👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 چشمهای سبز پدر استاد با آرامش خاص خودش شروع کرد: یک شب گرم تابستان بود پنج شش‌ ساله بودم آمدن پدرم دیر شده بود طبق معمول روی پله‌ی کوچک جلوی درب کوچه نشستم کوچه با نور بی‌رمق چراغ‌برق کمی روشن بود. معصومه خانوم از داخل خانه داد زد : _طیبه بیا تو با حالت قهر آلودی گفتم: + نمیام با لهجه ترکی گفت : پس بمون همون‌جا تا بابات بیاد و تکلیف من و تو رو روشن کنه شانه‌هایم را بالا انداختم زانوهایم را بغل کردم و به سر کوچه چشم دوختم دقایق به‌کندی می‌گذشت از دور سیاهی را دیدم اولش تردید کردم گذاشتم تا نزدیک‌تر بیاید همین‌که مطمئن شدم خودش است مثل تیری که از کمان رها شده به سمتش دویدم دمپایی‌هایم وسط راه جا ماندند و من توجهی به سنگ‌های زیر پایم نداشتم فقط می‌خواستم جسم خسته کودکی خودم را به آغوش پرمهر پدر برسانم. پاکت میوه‌ها را زمین گذاشت و روی زانو نشست و من در آغوشش گم شدم. _ نازلی قیزیم سلامشو خورده ؟!!! +سلام بابا جان بازم دیر اومدی که ... صورتم را با دستان قوی و بزرگش گرفت و موهای مجعدم را کنار زد و گفت : _باباجان کار داشتم دیگه چیه باز چرا تو کوچه‌ای؟!! + آخه معصومه خانم ... دستشو گذاشت جلوی دهانم و نگذاشت ادامه بدهم زیر نور چراغ‌برق چشم‌های سبز مهربانش پر از التماس بود : _معصومه خانم نه ... صد بار گفتم بگو مامان بعدشم مگه نگفتم اون الان مریضه (منظورش باردار بود) حوصله نداره این‌جا غریبه من نیستم تو باید مراقبش باشی... سرمو از خجالت پایین انداختم همیشه دوست داشتم برایش دختر بی‌عیب‌ و نقصی باشم تا بیشتر دوستم داشته باشد . +باشه می‌گم مامان معصومه حوصله‌اشو ندارم همش با من ترکی حرف می‌زنه حرصم درمیاد مامان خودمو می‌خوام یا حداقل عمه فاطمه. حالا علت اون اشکی که از گوشه چشمش پاک کرد را می‌فهمم اما آن شب متوجه علتش نبودم فقط فهمیدم اسم مامان او را به‌هم ریخت ، آرام بلند شد و پاکت میوه‌ها را برداشت سرم را بوسید و گفت: _ حالا که من اومدم دیگه ناراحت نباش خم شد و دستم را محکم فشار داد جلوتر دمپایی‌هایم را پوشاند و با هم به خانه رفتیم با بودن او دنیای کودکانه من غرق شادی می‌شد دستش را گرفتم و بوسیدم . آن شب معصومه خانوم حالش خوب نبود زودتر خوابید من و پدرم پشت‌بام جا انداختیم و همان‌طور که ستاره‌ها را نگاه می‌کردیم طبق معمول برایم از کودکی و روستا قصه گفت پدرم اصالتاً از دیار زیتون و بادهای معروف طارم بود وقتی از روستا برایم تعریف می‌کرد چشم‌هایش برق می‌زد و من این برق چشم‌هایش را دوست داشتم . _خب کجا بودیم ؟ + اون‌جایی که برای درس اومدید تهران _ بله باباجان تهران غریب بودم دیگه مامان و بابام، دوستام نبودن باید هم کار می‌کردم و هم‌درس می‌خوندم وقت زیتون چینی هم برمی‌گشتم روستا کمک پدر و مادرم اون وقتها تو رو که نداشتم ماچم کنی خستگیم دربره ... از فرصت استفاده کردم و محکم بوسیدمش. _بهترین اون روزها عروسی عمه فاطمه با آقاسید بود وقتی عمه فاطمه اینا اومدن تهران منم از تنهایی دراومدم . بعد انگار که با خودش حرف می‌زد گفت : _ آقا سید برادری کرد برام + برای همین همیشه می‌گی باید با مرتضی مهربون باشم ؟ خندید و گفت : _نه گل من تو باید با همه مهربون باشی پسر عمه هم مثل بقیه س اما خب اون سید اولاد پیغمبره الانم که باباش نیست باید هواشو داشته باشی. فهمیدم اون روزها آقاسید چندماهی در زندان ساواک اسیر بوده و همین باعث شده بود ما و عمه فاطمه و پسرش مرتضی بیشتر با هم باشیم. + بابایی گوشتو بیار یه‌چیزی بهت بگم من عمه فاطمه رو بیشتر از معصومه خانوم دوست دارم به سمتم برگشت و دستشو گذاشت زیر سرش و با یه دستش دست هام رو گرفت. _ نگو بابا جان مامان معصومه می‌شنوه ناراحت می‌شه بعد از مادر خدابیامرزت درسته عمه خیلی زحمت کشید اما حالا دیگه مامان معصومه هست و باید دیگه به عمه زحمت ندیم. پدر و مادرم با دنیایی از عشق و علاقه بعد از سال‌ها دل‌بستگی با هم ازدواج‌ کرده بودند و من سه‌ساله بودم که مادرم درحالی‌که باردار بود از دنیا رفت از او به‌جز یک خاطره خیلی محو چیزی به‌خاطر ندارم فقط شنیده‌ام که زن با کمالات و با سلیقه‌ای بوده همفکر و دوست عمه فاطمه . آن روزها برایم سخت بود که به معصومه خانوم مامان بگویم اما بعدها این زن ساده روستایی جای خودش را در دلم پیدا کرد هرچند برای همیشه جایگاه مادری عمه فاطمه برایش دست‌نیافتنی ماند . ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ❀✤✾᪥❀ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟✤ 💌 انتشار بدون لینک کامل کانال جایز است💌 ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🍀 سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس ... پدرمهربانم، سلام ... @Salehe_keshavarz بیاييد و مثل باران های تابستان غافلگیرمان کنيد 💢اللّهُمَّ عَجِّل فَرجَ مُنتَِقمِ الزَّهرٰاء سَلٰامُ اللهِ عَلَیهما...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🎁 @salehe_keshavarz «هر تفکری که در ذهن کاشته یا اجازه داده میشه که در آن بیفتد و ریشه بگیرد، همجنس خودش رو تولید می کنه. تفکرات خوب و امیدبخش میوه هایی نیک و تفکرات پلید و مأیوس کننده میوه هایی پلید به بار می آورند.» اعتقاد به چیزهایی که دیده نمی شوند، یکی از سخت ترین مجادله های زندگی است. یکی از بهترین روش ها برای درک معنی «اعتقاد» این است که مانند یک کشاورز فکر کنید.👇👇 خیال کنید کشاورزی هستید که هنوز زمان کاشت محصول را به پایان نرسانده اید. در مزرعه تان می ایستید و خاک های زیر کاشت خود را زیر نظر می گیرید. در آن حال، نتایج بسیار کوچکی را که حاصل زحماتتان بوده است، می بینید و وسایل کشاورزی، تخم گیاه، کود و زمان بسیاری را برای این کار صرف کرده اید. تنها چیزی که می بینید تکه زمینی است که با گاو آهن شخم زده اید. اما می دانید که در زیر خاک، چیزهایی در حال رشد هستند که دیده نمی شوند و در همین حال، می دانید که اگر پرورش دادن خاکتان را ادامه دهید، با گذشت زمان چیزهایی وارد میدان خواهند شد که نهایت آرزویتان بوده است. «اعتقاد» از لحظه ای که کاشت محصول را به پایان رساندید، تا زمانی که اولین محصول از خاک بیرون بیاید، فقط یک روش است. اعتقاد، اعتمادکردن به صبر و قدرت های دیده نشدنی که تخم ها را به گیاه تبدیل می کنند را ایجاب می کند. عزیز دلم شما کشاورز خاکی هستید که به آن، نام زندگی را داده اند. پس دقت کن😉👇 باید تخم های تازه و با کیفیت بکارید ... عقاید ثابت را رها کرده ... نسبت به خودتان صبور بوده ... و تخم هایی که کاشته اید را باید تقویت کنید ... در این میان اگر شخصا مسئولیت کاشتن تخم های خود را بر عهده نگیرید، باز هم چیزهایی در خاک شما رشد خواهند کرد که مایل به آنها نیستید. علف های وحشی یا حتی بدتر از آن، گیاهی که به دیگری اجازه کاشت آن را داده اید. نازنینم! 📌ذهن ما به یک قطعه زمین شباهت داره. 📌باید آن را بکاریم با ایده 📌آبیاری کنیم با مطالعه 📌کود بدیم با مراجعه به دیگران 📌ضدآفت بزنیم با پذیرش انتقاد 🔖تا بهترین محصول را برداشت کنیم🔖 پس به استعداد و توانمندی هایت اعتماد و اعتقاد داشته باش💪✌️ قبل شروع هر کاری یادتون نره ، این جمله رو حتما تکرار کن 😍👌 🎁 @salehe_keshavarz ➖➖➖➖➖➖➖➖➖