eitaa logo
صالحه کشاورز معتمدی
6.1هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
9 فایل
کمکتون میکنم تا حال خانواده شما بهتر بشه دبیر خانواده استان البرز در جبهه فرهنگی و قرارگاه تحول ادمین : @Admiin114 ثبت نام دوره: @Sabte_name_doreh واحد مشاوره https://eitaa.com/joinchat/4035444855C167ad52bed
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ @salehe_keshavarz ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 من به رسیده بودم . هدفم این بود که هر دو ساعتی را با هم حرف بزنند ، گاهی داشتن ساعتی بحث درست می تواند کارگشا باشد ، تعداد کمی از زوجین هستند که بتوانند با انصاف و ادب طرف مقابلشان را نقد کنند. نمی خواستم بیشتر از این بروند ... برای قدم بعدی آنها برنامه ی دیگری داشتم ... تا همینجا کافی بود ... برای همین بهانه آوردم که وقت من تمام است و بقیه جلسه بماند برای فردا . هر دو تازه شده بودند. دلشان می خواست بیشتر حرف بزنند و خالی شوند اما من مانع شدم. در طول مسیر تا خانه به تکه های پازلی که باید می چیدم تا این زندگی درست شود فکر می کردم . در پارکینگ خانه که پیاده شدم ، شیرین ، مسعود و زندگی آنها و همه ی مراجعینم را در فضای ماشین جا گذاشتم و به سمت خانواده رفتم. هدف اولم محقق شده بود : 1_هر کس تا حدودی اشکالات خودش را بپذیرد و نظر طرف مقابل را بشنود . حالا نوبت مرحله ی دوم بود : 2_تفهیم اشکالاتی که من می دانستم اما خودشان به آنها فکر نکرده بودند و ریشه یابی مشکلات. و گام آخر : 3_ارائه راهکار عملی. نشانه های خوبی در پیامهایی که آقا مسعود و شیرین آخر شب برایم فرستادند دیدم. اینبار باید با هر کدام به صحبت می کردم . با شیرین پنجشنبه ای که فارغ بال بودم قرار گذاشتم ، به تهران که رسیدم ماشینم را در پارکینگ پارک کردم و با ماشین شیرین راهی شدم . + کجا برم خانوم کشاورز ؟ _برو .... به سمت شمال تهران ... تو راه از حال و هوای دیشبش برایم گفت : +ممنونم خانم کشاورز ... جلسه دیروز خیلی خوب بود ، هر چند خیلی از مسائل هنوز مونده ... _ به وقتش عزیزم به اونها هم می رسیم ... عجله نکن ... شیرین را راهنمایی کردم تا به سمت مقصد برود ... ماشین را کمی قبل تر پارک کردیم و مسیر سر بالایی کوتاهی را پیاده رفتیم ... هوای تمیز برای قلب مریض من شفاست اما کوههای تهران به خصوص در پاییز از آلودگی در امان نیستند . از دور غار مشخص شد ... غار پر انرژی که طالب خودش را دارد ... شیرین متوجه شده بود کجا هستیم اما چیزی نمی گفت ... سرش را پایین انداخته بود ... شالش را آرام تا روی عینک دودیش پایین کشید ... من هم چیزی نگفتم تا در حال و هوای خودش برود . 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 درب ورودی کهف الشهدا زیارت خواندیم و وارد شدیم . _شیرین جان اینجا دلی سبک کنیم بعد با هم صحبت می کنیم ... کسی در غار نبود ... گوشه غار نشست و با ناخنهای بلند لاک زده اش کتاب دعائی را به دست گرفت و مشغول خواندن شد. من هم سر قبر شهدا فاتحه خواندم . کم کم صدای گریه اش بلند شد ... بلند تر ... فریاد شد ... نگاهش نمی کردم ... باید تخلیه می شد . نزدیک در غار ایستادم ... صدایش در غار می پیچید : خدای مهربونم ... تو فقط خدای این خوبا هستی ؟؟؟ پس من رو سیاه چی ؟؟؟ چرا ولم کردی خدا ؟؟؟ من همون شیرین تو هستم ... همون شیرینی که عاشق نگاهت بود ... کجا گمت کردم ؟؟ کجا گم شدم ؟؟ به چی فروختمت ؟؟ از ضجه های شیرین منم اشک می ریختم ... چادرم را به صورتم کشیدم و با دل شکسته برای همه ی مراجعینم و خانوادم و خوشبختی همه زوجین دعا کردم . چقدر حال خوبی بود حال بنده ای که به سمت خدایش باز می گردد. شیرین حرفهایش را زد و اشکهایش را ریخت . کمی آب به او دادم و کمکش کردم از غار دل بکند و راهی شدیم ... من رانندگی کردم ، به نزدیک ترین پارک رفتیم و روی میز شطرنج رو به روی هم نشستیم . حرفهای مهمی با او داشتم و این حالش برای اثر بخشی حرفهای من لازم بود ... ...دست هایش را روی پیشانی اش گذاشته بود. _شیرین خانم هروقت آروم شدی شروع کنیم. +خوبم... بفرمایید -یه کم تو برام حرف بزن ... +چی بگم ... چی دارم بگم ... احساس می کنم به بن بست رسیدم عشق زندگیمو از دست دادم ... مسعود آخر ماه داره با عاطفه ازدواج می کنه... بچه هام چی میشن؟ نمی دونم ... چی بگم واقعا ... خدا انگار مرا فراموش کرده... نا امیدی کاملا در حرفها و حال شیرین هویدا بود . _شیرین جان برام چند تا از نعمت هایی که الان داری رو اسم ببر . +نعمت... خب... جسمم هنوز سلامته ، دوتا بچه دسته گل دارم ، پدرم و مادرم و ... مکثی کرد... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی 📤( انتشار بدون لینک کامل کانال جایز است ) ═══••••••○○✿
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ @salehe_keshavarz ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 دلم برای دست هاش ،محبت هاش تنگ می شه دلم برای خنده هاش و اخم هاش و همه ی خاطراتش تنگ میشه،اما... +اما باید خودت رو ‌پیدا کنی... شیرین باشی و خودت رو دوست داشته باشی مگه نه؟ با لبخند کمرنگی تایید کرد . _هر روز برات یه آموزش ارسال می کنم،باید کلی سیاست زنانه یادت بدم. +خانوم کشاورز سیاست های زنانه که دیگه به درد من نمی خوره... _قرار شد شیرین رو دوست داشته باشی،شیرین باید اینجور سیاست ها رو بلد باشه. بعد از رفتن شیرین با آقا مسعود تلفنی صحبت کردم ، و قرار گذاشتم ، بی تاب بود... به صبر دعوتش کردم. -به من اعتماد کنید آقا مسعود ، ما هر دو می خوایم به شیرین کمک کنیم اما با عجله کار درست نمیشه. با مادر و مادرشوهر شیرین حرف زدم ، همه ی ماجرا را برایشان توضیح دادم ، مادر ها هم قول همکاری دادند. هر روز یک کلیپ آموزشی از خودم برایش می فرستادم و او هر شب گزارش می داد. با صدا و تصویر من اخت گرفته بود . گاهی حسرت می خورد که کاش زودتر این آموزش ها را به دست آورده بود. از پیشرفتش بودم هم حالش بهتر شده بود و هم کاملا برای اشتباهاتش راه حل پیدا کرده بود. شبی که فردایش عقدکنان عاطفه بود شیرین تماس گرفت. بهم ریخته بود و کمک می خواست تا آرام شود. _شیرین جان فردا تنها نمون برات خوب نیست یه لباس‌ خوشگل بپوش می خوام ببرمت مولودی. با اکراه و تعارف پذیرفت. فردا شیرین آمد ، مرتب شده بود با یک لباس برازنده ، از هفت قلم آرایش ‌خبری و معصومیت صورتش بیشتر به چشم می خورد. _چند دقیقه منتظر باش الان کیفمو میارم با هم میریم. از اتاقی که شیرین در آنجا نشسته بود خارج شدم ، به آقا مسعود نگاهی انداختم و هر دو سری تکان دادیم اقا مسعود وارد اتاق شد و در را بست. چند دقیقه صدایی نشنیدم و بعد گریه های هر دو آرام آرام به گوشم رسید... مسعود را توجیه کرده بودم که چه بگوید و چگونه از دل خانمش در بیاورد. سپرده بودم موقع رفتن در را ببندند و بروند خانه که همه خانواده آنجا چشم انتظارشان بودند. پشت فرمان ماشینم که نشستم از شوق اشک می ریختم و تا کرج با خدایم عاشقانه نجوا می کردم. شیرین قوی شده بود و مسعود به اشتباهاتش پی برده بود. هنوز زخم های زیادی بود که باید می شد و ساعت های زیادی که شیرین و مسعود باید آموزش می دیدند تا کاملا به زندگی مسلط می شدند. باید با هم بیشتر حرف می زدیم اما ... هرچه بود ... این پروژه هم به رسیده بود. پشتیبانم پیام گذاشته بود که : مشاوره ی اضطراری پیش اومده و باز من بودم و جاده و راهی که میرفت تا خاطره ای دیگر بسازد . تمام ... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی 📤( انتشار بدون لینک کامل کانال جایز است ) ═══••••••○○✿
═══📖 💙 @Salehe_keshavarz 💙 📕 ⃟❖═══════════ 📚راهنمای داستان ♥️👇 🔍 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 ═══📘 ❤️ @Salehe_keshavarz ❤️ 📖 ⃟❖═══════════ ✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 📚شب‌های پاییز با داستان حضرت دلبر ✍صالحه کشاورز معتمدی ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
InShot_۲۰۲۲۱۰۳۰_۲۱۴۸۳۸۴۲۲_۳۰۱۰۲۰۲۲.m4a
12.42M
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 📚داستان حضرت دلبر با صدای نویسنده : ✍صالحه کشاورز معتمدی ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 در مقابل پاسخ عمه بغض بودم و شاید کمی خشم +مگه یادم ندادید راضی باشم به رضای خدا!!!؟؟؟ مگه نگفتید بهم که رضای خودت رو به رضای خدا گره بزن؟؟؟!!! امیر توبه کرده، نماز می‌خونه، تغییر کرده ... من بهونه‌ای برای جدایی ندارم... خدا راه رو بروم بسته‌ عمه و حالا هم با عشق دارم بچه‌ی دوممو بدنیا میارم تا به خدا ثابت کنم من در مقابل خواست تو هیچ نیستم ... تسلیمم...تسلیم ... دیگه به هق‌هق افتاده بودم... عمه سرم را در آغوش گرفت و همان‌طور که نوازش می‌کرد حرفش را زد: _ آروم باش گلم می‌دونم که موفق می‌شی حالا که قصدت حفظ زندگیته پس منم با تصمیم مرتضی مخالفت نمی‌کنم..‌. سنسور هام کار افتاد سرم را از آغوشش درآوردم و پرسیدم : +کدوم تصمیم؟؟!!! مرتضی می‌خواد چکار کنه ؟؟؟!!!! _ازدواج... به‌زور خودم را جمع کردم خدایا چیزی که شنیدم باورم نمی‌شد با تعجب پرسیدم : + مرتضی می‌خواد ازدواج کنه؟؟!!! _ بله عزیزم تصمیمش هم جدیه اولش مخالفت کردم و اگر جدایی به صلاح تو بود و خدا هم راضی بود مطمئن باش تعلل نمی‌کردم اما چه کنم که نه خدا خوشش میاد و نه انصافه که زندگی تو از هم بپاشه ... گیج و مبهوت نگاهش می‌کردم یعنی به‌همین سادگی پرونده زندگی مشترک من و مرتضی تمام‌شده بود چطور می‌توانستم زن دیگری را کنار مرتضای محجوبم تاب بیاورم ؟؟ به هر سختی که بود چند دقیقه نشستم و بعد بهانه محمد را گرفتم و به خانه بازگشتیم. طبق معمول آن شب هم تب کردم کارم به درمانگاه و سرم کشید بال‌بال زدن‌های امیر و محبت‌های عاشقانه او حالم را بدتر می‌کرد ... خدایا مرگ را برسان که زندگی من را کشت ... قبل از سیزده بدر بود که خبر رسید عمه فاطمه دارد میرود برای پسرش خواستگاری میدانستم این روزها امیر بیشتر به احوال من دقت میکند برای همین با تمام قوا تلاش میکردم که طبیعی باشم ... بعد از تعطیلات برگشتیم کرج ، نمی‌توانستم از کسی خبر تازه بگیرم ، خودم را با درس و پروژه مشغول میکردم تا حواسم پرت شود. دل نگران چله هایم برای بچه بودم ، دفترچه ام را نگاه می‌کردم و تیک می‌زدم تا چیزی از دعاها و زیارات جا نماند ، برای محمدم کتاب می‌خواندم و به زندگی می‌رسیدم... یک شب امیر زودتر از موعد به خانه آمد به محض ورود همینطور که محمد را دور سالن می‌چرخاند با هیجان گفت : _ طیبه حاضر شو بریم ما هم دعوتیم با تعجب پرسیدم +کجا ؟!!! _عمه فاطمه زنگ زد ، چقدرررر این زن مودبه آخه گفت ادب حکم می‌کرد اول به شما زنگ بزنم اگر اجازه میدید به طیبه بگم ... طیبه خییییلی خانومه این عمت ... + جون به سرم کردی بگو چی گفت بالاخره معلوم بود خبر خوبی داشت چون چشم‌های امیر حسابی برق میزد از چرخش ایستاد و نگاهم کرد و گفت : _ دعوت کردن بریم عقد آقا مرتضاشون... خیره نگاهم می‌کرد خیره و البته نگران ولی من زرنگ بودم می دانستم چطور حال همسرم را روبراه کنم مسلط و با شیطنت گفتم : + خب حالا چی بپوشم ؟ خندید و گفت : _ گونی هم بپوشی ماه میشی ماه ... رفتم اتاق و آماده شدم ... سِر بودم ، انگار هیچ حسی نداشتم ... فقط کمی خشم با چاشنی حسادت...می‌دانستم وقت آن بود که قوی باشم. بهترین لباسم را پوشیدم طلاهای سنگین و پر نگین انداختم لباسم را با لباس امیر و محمد ست کردم حس رقابت عجیبی در من به وجود آمده بود کمی آرایش کردم روسریم را خاص بستم عطر غلیظی زدم جلوی آینه به خودم نگاه کردم : + تو از پسش برمی‌آیی طیبه ... چادرم را سر کردم و رفتیم ، سبدگل بزرگی خریدیم امیر روی هوا بند نبود ، بدون خجالت پشت فرمان می‌رقصید بهش میخندیدم میگفت : +عروسی مرتضی که احتمالا سلام صلواته پس من کجا قر بریزم آخه ... گاهی مثل دختر بچه ها میشد شیطان و معصوم به خانه عمه رسیدیم چراغانی کرده بودند صدای مولودی خوانی می‌آمد بوی اسپند وارد حیاط شدیم دیدمش با کت و شلوار مشکی و پیرهن سفید ، دلم میخواست سیر نگاهش کنم ولی حتی نیم نگاهی هم به من نداشت با امیر خوش و بش کرد و با سر پایین به من خوش آمد گفت محمد با امیر رفت قسمت مردانه من به سمتی که خانمها بودند حرکت کردم پشت سرم می آمد من که داخل شدم صدای هلهله بلند شد نقلهایی که می‌خواستند سر مرتضی بریزند نصیب من هم شد ... بین شلوغی عمه را دیدم لبخندش را مرتب کرد و مرا تنگ در آغوش کشید کناری ایستادم با چشم مرتضی را دنبال کردم از وسط زنها با سر پایین رد شد مرتضای محجوب من و کنار عروسش ایستاد تازه نگاهم روی عروس ثابت ماند چشم‌هایم را ریز کردم چیزی که میدیم برایم قابل باور نبود ... ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ❀✤✾᪥❀ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟✤ 💌 ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
═════᪥●♥️⃟ ᪥ ⃟●﷽♥️᪥════ هیچ کس به من نگفت که ... خواسته های شما را بر خواسته های خودمان ، مقدم بداریم تا مورد محبت شما قرار بگیریم ... چه حیف که سالیان درازی را دنبال هوای نفس رفتیم و هوای شما را در سر نداشتیم ؛ و خواسته های نفسانی خویش را بر خواسته های نفسانی شما ، که همان خواست پروردگار است را مقدم داشتیم و حال خسارتش ؛ دوری شماست ؛ و چه بهای سنگینی می پردازیم ... شنیده ایم که جد گرامیتان ؛ امام صادق علیه السلام به این خاطر سلمان فارسی را خیلی دوست می داشت ؛ که سلمان ؛ مسلمان گونه ؛ خواسته های امامش حضرت علی علیه السلام را بر خواسته های خودش مقدم می داشت و همین امر او را سلمان کرد که از اهل بیت شد ؛ و سلمان محمدی لقب گرفت ... و ما ... اکنون ؛ در فکر خواسته های شما هستیم تا خود را عادت دهیم که هر کاری پیش آمد قبلش اندیشه کنیم ؛ آیا مورد رضایت شما هست یا خیر ؟!! اگر کار به رضایت شما بود ؛ محکم و استوار بایستیم و آن را به سرمنزل آخرت برسانیم ؛ زیرا کاری که به رضایت شماست ؛ قدمی است به سمت خدا ... ═════♥️᪥᪥ 💫 @Salehe_keshavarz 💫 ا♥️●⃟ ᪥ ⃟●᪥᪥════
═══📖 💙 @Salehe_keshavarz 💙 📕 ⃟❖═══════════ 📚راهنمای داستان ♥️👇 🔍 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 ═══📘 ❤️ @Salehe_keshavarz ❤️ 📖 ⃟❖═══════════ ✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی
═══📖 💙 @Salehe_keshavarz 💙 📕 ⃟❖═══════════ 📚راهنمای داستان ♥️👇 🔍 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 ═══📘 ❤️ @Salehe_keshavarz ❤️ 📖 ⃟❖═══════════ ✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی
═══📖 💙 @Salehe_keshavarz 💙 📕 ⃟❖═══════════ 📚راهنمای داستان ♥️👇 🔍 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 ═══📘 ❤️ @Salehe_keshavarz ❤️ 📖 ⃟❖═══════════ ✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی