هدایت شده از صالحه کشاورز معتمدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوره های آقایان☝️☝️
🖇مرد فردا
🖇مرد زندگی
🖇مردان ثروت ساز برکت آفرین
📚 @Salehe_keshavarz 📑📍
🏖 @salehe_keshavarz
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
#خاطرات_یک_مشاور
#حضرت_دلبر
#قسمت_نوزدهم
📚شبهای پاییز با داستان حضرت دلبر
✍صالحه کشاورز معتمدی
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀
🏖 @salehe_keshavarz
InShot_۲۰۲۲۱۰۲۲_۲۱۴۰۰۱۸۱۶_۲۲۱۰۲۰۲۲.m4a
12.24M
🏖 @salehe_keshavarz
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
#خاطرات_یک_مشاور
#حضرت_دلبر
#قسمت_نوزدهم
📚داستان حضرت دلبر
#فایل_صوتی
با صدای نویسنده :
✍صالحه کشاورز معتمدی
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀
🏖 @salehe_keshavarz
🏖 @salehe_keshavarz
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_نوزدهم
عمه فاطمه برایم مادری کرد.
راه و رسم زندگی را یادم داد.
فرمولهای او ، درسهای روانشناسی و آموزههای دینی هم ابزاری بودند برای ساختن زندگی پرآشوب من.
خیلی سال بعد متوجه شدم که عمه فاطمه آن روزها با امیر هم جداگانه صحبت میکرده خدایا چقدر مدیون این زن هستم.
اما نقطه عطف زندگی من جایی حوالی قم رقم خورد ...
هر اتفاقی افتاد در آن سفر جمکران بین من و امام زمان افتاد ...
سفری که به اصرار معصومه خانم و با هزار التماس از امیر نصیبم شد .
خدای من آن شب با قلب من چه کردی ؟؟؟
هوای خنک پاییزی بود...
تنها وسط شلوغی حیاط میخکوب شدم
صدای مداحی پخش بود ...
تمام قلبم به یکباره ....
در یک آن ...
در یک لحظه...
از عشق صاحبالزمان عج لبریز شد ...
سرشار شد...
اصلا آتش گرفت...
تا آن لحظه انگار نمیدانستم او هست ...
انگار نمیدانستم بین ماست...
آن لحظه وجودش را با تمام سلولهای بدنم حس کردم ...
بیحال شدم...
مست شدم ...
عاشق شدم...
عاشق معشوقی که :
زیباترین...
بهترین...
قویترین و محبوبترین مردان عالم است ...
خدایا قلب طیبه طاقت این عشق را دارد ؟!
چه کردی با من ؟!
بعد از آن فقط به عشق او نفس زدم
تلاش کردم به عشق او
بخشیدم به عشق او
امیر را...
به عشق او....
مرتضی را ...
به عشق او...
حال تازه عاشقی را داشتم که فقط و فقط خواهان جلب توجه محبوب است و بس...
یکی از روزهای پاییزی بود ، تازه از دانشگاه برگشته بودم با معصومه خانوم و بچهها تلفنی صحبت کردم و مشغول تهیه شام شدم.
امیر گاهی زود و گاهی دیر میآمد.
شغلش آزاد بود و زمان مشخصی نداشت .
اما همیشه قبل از حرکت تماس میگرفت و اگر چیزی لازم داشتم تهیه میکرد.
آموخته بودم که زن باید برای همسرش خود را آراسته کند ، به سمت میز آرایشم رفتم ، از بهترین لوازم آرایش آن زمان رویمیز و داخل کشوها بود ، نشستم و مشغول شدم ...
سختم بود اما باید این کار را انجام میدادم ...
یاد احادیث و آیاتی افتادم که در این رابطه خوانده بودم...
یاد پدرم که همیشه میخواست که بینقص باشم و یاد مرتضی که باید با تمام قوا از ذهنم پس میزدم ...
همیشه و به ذاته استعداد آرایش و رقص و لوندی های زنانه را داشتم اما تا آن زمان نمیخواستم برای همسرم ، برای امیر از این استعداد خودم استفاده کنم .
مشاورهها باعث شده بود که تسلیم شوم ...
حالا عاشق شده بودم ...
عاشق مولایم که من را با امیر میخواست ...
عاشق امام زمانم که این جمله را می پسندید :
"جهاد زن خوب شوهرداری اش است "
پس برای جلب محبوب چاره ای جز جلب نظر امیر نبود.
در دنیای آن زمان ما طلاق وجود نداشت و من هم توان جنگیدن نداشتم ...
خستهتر از آنی بودم که برای بدست آوردن آنچه که میخواهم بجنگم...
آرایشم تمام شد رفتم و لباس زیبایی که در خرید عروسی برایم گرفته بودند پوشیدم ...
کفشهای مجلسی را پا کردم .
جواهراتم را انداختم .
یک دل سیر زاااار زدم و با خدا معامله کردم:
+ خدایا فقط بهخاطر تو ...
چونکه میدونم دوست داری خوب همسرداری کنم...
خدایا دلم چیز دیگهای میخواد اما تسلیم تو هستم ...
عشق به امامزمان از من زن دیگری ساخته بود زنی که هدف داشت ، انگیزه داشت ، بابا داشت.
هیچوقت حالت چشمهای امیر را فراموش نمیکنم از در که وارد شد خشکش زد ، محو من بود با کمی حیا سمتش رفتم دستهایش را گرفتم :
+چی شده چرا ماتت برده؟؟؟
با تعجب گفت :
_ طیبه خودتی ؟؟؟
بعد دستپاچه گفت :
_امروز چه روزیه؟؟؟
نکنه تولده ؟؟؟
نه بابا چه گیجم من...
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️
بعد با دست محکم به پیشانی زد :
_چقدر خرم من..
نوکرتم ...
حتما دارم خواب میبینم ...
الان آهاااا الان از خواب میپرم...
منم که برای اولینبار از مزهپرانی او خندهام گرفته بود با ناز و ادا گفتم :
+نه خواب نیستی هیچ مناسبتی هم نداره فقط خواستم بهت بگم که ...
جدی شدم با جدیت ادامه دادم:
+ که بدونی خیلی مدیونتم ...
خیلی زحمت ما را کشیدی ...
خیلی باهات بداخلاقی کردم...
خیلی صبوری کردی...
هیجانزده مثل پر کاه بلندم کرد و گذاشت روی اپن :
_خب خب دیگه چی میخوای بگی ... اصل حرفتو بزن بگو ببینم الان قلبم وایمیسه...
با خجالت گفتم:
+ هیچی به خدا فقط میخواستم ازت تشکر کنم...
دیگه روی زمین بند نبود ، رفت و ضبط را روشن کرد .
بین آنهمه کاست گشت و یکی را انتخاب کرد و گذاشت دستهای من را گرفت و دورتادور سالن میرقصید و میچرخید و قربانصدقه ام میرفت.
تسلیمشده بودم...
سخت بود برایم ...
میان آن چرخشها یک آن تصویر مرتضی از جلوی چشمهایم رد شد آنجا که نمازش را تمام کرد و برگشت و پیشانیام را میبوسید ...
سرم را محکم تکانی می دادم ...
در آغوش امیر میچرخیدم و لبخند میزدم...
خدایا به من توان بده تا شرمندهی تو نباشم ...
آن شب شروع تغییرات من در مقابل امیر بود باید خودم را میساختم در مقابل مردی که شاید بنده خوبی برای خدا نبود اما برای من که همسرش بودم و خانوادهام کم نمیگذاشت.
✍ صالحه کشاورز معتمدی
#ادامه_دارد ...
❀✤✾᪥❀ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟✤
💌 انتشار #خاطرات_یک_مشاور بدون لینک کامل کانال#صالحه_کشاورز_معتمدی جایز است💌
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀
🏖 @salehe_keshavarz
🌱ای عشق!
بیا که سینههامان شد چاک
«این النّبأ العظیم؟»، گشتیم هلاک...
🌱چشمی که تو را ندیده باشد کور است
خون شد دل ما، «متی ترانا و نراک»...
#العجلمولایغریبم
#سلام_علی_آل_یاسین
♥️ @Salehe_keshavarz ♥️
🏖 @salehe_keshavarz
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
#خاطرات_یک_مشاور
#حضرت_دلبر
#قسمت_بیستم
📚شبهای پاییز با داستان حضرت دلبر
✍صالحه کشاورز معتمدی
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀
🏖 @salehe_keshavarz
InShot_۲۰۲۲۱۰۲۳_۲۱۲۶۱۲۶۲۱_۲۳۱۰۲۰۲۲.m4a
10.77M
🏖 @salehe_keshavarz
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
#خاطرات_یک_مشاور
#حضرت_دلبر
#قسمت_بیستم
📚داستان حضرت دلبر
#فایل_صوتی
با صدای نویسنده :
✍صالحه کشاورز معتمدی
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀
🏖 @salehe_keshavarz