eitaa logo
صالحه کشاورز معتمدی
6.7هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
2.5هزار ویدیو
10 فایل
کمکتون میکنم تا حال خانواده شما بهتر بشه طراح و مجری طرح سفیر و همیار خانواده ادمین : @Admiin114 ثبت نام دوره: @Sabte_name_doreh واحد مشاوره https://eitaa.com/joinchat/4035444855C167ad52bed
مشاهده در ایتا
دانلود
☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️ +نکن امیر ... نکن ... مستاصل بود از بیچارگیش دلم به حالش سوخت. با بغض گفتم : +بیشتر از این خرابش نکن ... برو ولم کن ... تو به من تهمت زدی... همان‌طور که پایین پایم نشسته بود اشکهایش را پاک کرد ، یک آن چشم‌هایش پر از کینه شد با کمی خشم گفت : _ اون روز قرار بود برم پیش فاطمه خانم چند باری هم قبلاً رفته بودم ، حرفهاش خیلی بهم آرامش می‌ده وقتی رسیدم دیدم که با مرتضی مشغول صحبت هستی دیگه هیچی نفهمیدم... + دیوونه‌ای امیر ... دیوونه‌ ... پنچر کرده بودم و اون کمک کرد همین ... _طیبه دست خودم نیست وقتی اسمش میاد وقتی می‌بینمش... حرفش را قورت داد ... از حماقتش از سادگی‌اش متنفر بودم اما دوست داشتنش را با همه وجودم باور داشتم دوستی خاله‌خرسه ای که به قیمت جان فرزند اولم تمام شد. راجع به سقط بچه صحبتی رد و بدل نشد، امیر هم بدون حرف رفت و از کنار تختم اسباب‌بازی‌ها و کفش‌های بچه‌گانه را که خودش خریده بود جمع کرد ... بخشیدمش... بخشیدن در آن روزها تنها کاری بود که بلد بودم هنوز به آخر خط نرسیده بودم... اهل باخت نبودم... هنوز باید می‌جنگیدم... بعد از آن روز رفتار امیر تغییرات فاحشی کرد مؤدب‌تر شده بود احترام بیشتری هم می‌گذاشت یک ماه بعد با دو بلیت هواپیما آمد و با هم به مشهد مقدس رفتیم. باورم نمی‌شد دم درب حرم جلوی گنبد زیبای امام مهربانی‌ها امیر با ادب دست به سینه گذاشت و سلام داد. برای این حالش خوشحال بودم هرچند عمق وجودم گلایه‌ها فراوان بود. آن شب در تلألؤ و درخشش نورهای حرم صورت امیر برایم دوست‌داشتنی بود. بعد از زیارت داخل یکی از حیاط ها ، روی فرش نشستیم و ساعت‌ها در سکوت نظاره‌گر شکوه و جلال حرم شدیم. امیر کنار حرم امام رضا توبه کرد و با آقا قول و قرار گذاشت که دیگر سمت مشروب نرود و نمازش هم ترک نشود: _ طیبه باید کمک کنی ها... تو که باشی من از پس این قول و قرار برمیام ... +من که هستم... کجا دارم برم... زیر نورهای حرم نگاهش میکردم خدایا با من و این مرد چه کار داری ؟!! _طیبه تو همون روز که منو بخشیدی همون‌جا منو بنده خودت کردی ... نوکرتم تا آخر عمر ... نوکر این اعتقاداتیم که تورو تبدیل به همچین آدم‌بزرگی کرده ... حرف‌های امیر حسابی مرا منقلب کرد ... حرفهایش را باور داشتم . برای الوداع قسمتم شد و دستم به ضریح رسید در همان آنی که دستم به ضریح بود با همه وجودم امیر را با آقا معامله کردم امام زمانم را شاهد گرفتم : +یا امام رضا حالا که امیر برگشته کمکم کن تا کمکش باشم ... آقا جانم یابن الحسن قلب منو دست خودت بگیر که دیگه برای مرتضی این جوری نزنه... یا امام‌زمان منو برا خودت انتخاب کن و منو با محبت و توجهت لبریز کن تا محتاج محبت کس دیگه‌ای نباشم... اشک‌هایم را پاک کردم و با عمق جانم گفتم : +یابن الحسن به حق امام رضا دستم رو بگیر ... ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ❀✤✾᪥❀ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟✤ 💌 انتشار بدون لینک کامل کانال جایز است💌 ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
سلام ممنون از نظر قشنگتون ... اگه سر نخ زندگی دستمون بیاد رنجهای مفید حامل لذت‌های عمیق میشن ان شاالله سهمی از عشق مولا روزی هممون بشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بگو چگونه فروشم غمـت به شادیِ عالم؟ که شادیِ دو جهان دادم و غم تـو خریدم! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌤 @Salehe_keshavarz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
38.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تا آخر ببینید و لذت ببرید 😍 اولین همایش خانواده متعالی در اسلام آباد ، استان البرز📍 🔖۲۱ مهر ۱۴۰۱ ... 🔅قرارگاه تحول استان البرز 🔅جبهه فرهنگی 🔅موسسه در مسیر خدمت 🎁 @Salehe_keshavarz 🎁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 📚شب‌های پاییز با داستان حضرت دلبر ✍صالحه کشاورز معتمدی ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
InShot_۲۰۲۲۱۰۲۵_۲۰۳۰۵۷۲۳۰_۲۵۱۰۲۰۲۲.m4a
14.53M
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 📚داستان حضرت دلبر با صدای نویسنده : ✍صالحه کشاورز معتمدی ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 آرام شدم... آرامم کردند... قلبم در دستان مهم‌ترین مردان عالم بود. عشق به امام زمان دلتنگی‌های مرا برای مرتضی کمتر و دلگرمی به زندگیم را روز به‌ روز افزون می کرد. سال ۱۳۷۳ برای بار دوم باردار شدم اما تفاوت این بارداری با دفعه اول احوالات من و امیر بود . هر دو چله گرفتیم ، امیر نماز اول وقت و من هر آنچه که در کتاب‌ها خوانده بودم. معصومه خانوم ، عمه فاطمه همه‌جوره هوایم را داشتند. بارداری‌ام با مراقبت‌های امیر به‌آرامی گذشت. در دوران حاملگی هم به پابوسی امام رضا علیه السلام رفتیم و آن‌جا فرزندم را نذر صاحب‌الزمان (عج) کردم. در تمام بارداری حس می‌کردم یکی از یاران حضرت و شهدا را حمل می‌کنم ، گفت‌وگوی من با پسرم همه حول محور امام زمان بود. دورادور و در بین صحبت‌های معصومه خانم و عمه فاطمه شنیدم که مرتضی برای تفحص شهدا به مناطق جنوب می‌رود و هم‌زمان در دانشگاه رشته حقوق تحصیل میکند. نام مرتضی هنوز هم مرا منقلب می‌کرد اما اصلا به شدت قبل نبود در آن زمان زندگی بدون مرتضی برایم مقدور شده بود . ماه هفتم بارداری‌ام بود که امیر برای یک کار تجاری عازم ژاپن شد قرار بود بعد از یک ماه بازگردد. در نبود امیر پدربزرگم به رحمت خدا رفت. من پشت فرمان نشستم و با معصومه خانم و بچه‌ها به روستا رفتیم. با وضعیت بارداری رانندگی حسابی برایم سخت بود ، از این‌که در این یکی دو سال گذشته به پدربزرگ و مادربزرگم نرسیده بودم احساس شرمندگی می‌کردم و خود را موظف می‌دانستم که حتما برای تدفین و مراسم حاضر باشم. شکمم مشخص بود هرجور هم که چادرم را می‌گرفتم باز بارداری‌ام معلوم می‌شد. زیر تابوت بود که دیدمش ... مرد کاملی که در نبود پدرم همه زحمات خاندان را برعهده گرفته بود ، به همه خدمات می‌داد و بار همه را به دوش می‌کشید ، مراسم را هم مدیریت می‌کرد. فقط یک نظر نگاهش کردم از امام‌زمان خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم. در دو سه روزی‌که مراسم طول کشید همه کار کرد که با من رودررو نشود من هم از او فراری بودم . شب آخر تقریباً همه میهمان‌ها رفته بودند مادربزرگم بی‌تابی می‌کرد و عمه فاطمه و معصومه خانم درحال راضی کردنش بوده‌اند که بعد از چهلم به کرج بیاید و تنها نماند. از وقتی به روستا رسیده بودم کمردرد داشتم آن شب درد کمرم بیشتر شده بود . مرتضی خانه نبود عمو را برده بود منجیل برساند و خریدهای مادربزرگ را هم انجام دهد. روسری‌ام را سرم کردم و به حیاط رفتم. عمه فاطمه با چشمان نگران نگاهم می‌کرد : _خوبی دخترم ؟ + بله عمه جان نگران نباشید یه‌کم قدم بزنم بهتر می‌شم... درحال قدم زدن بودم که طناب را کشید و وارد شد ، به‌سرعت روسری‌ام را روی شکمم کشیدم سلام کردم با تعجب نگاهم کرد و خیلی مسلط جواب داد : _سلام این‌جا چی‌کار می‌کنید ؟! می‌کنید... اولین‌بار بود که مرا جمع می‌بست ... +همین‌جوری اومدم هوا بخورم _باشه پس... با اجازه تون... به‌سرعت رفت داخل. دو ساعت راه رفتم اما دردم کم نشد تازه درد پاهایم هم اضافه‌شدند. عمه چندباری به سراغم آمد معصومه خانم چای نبات درست کرد . از زور خستگی روی‌همان سکوی همیشگی نشستم و نگاهم را به آسمان پرستاره دوختم خدایا چرا امشب ؟؟؟!!! چرا اینجا ؟؟!!! نگران پسرم بودم . اما گویا همه‌چیز دست‌به‌دست هم داد تا زندگی من و پسرم به مرتضی گره بخورد. نیمه‌های شب بود از درد دست‌هایم را گاز می‌گرفتم با اولین تکان عمه فاطمه مثل فنر از خواب پرید . من اشک می‌ریختم. _ نگران نباش گلم الان میریم بیمارستان وسایلتو بردار تا مرتضی رو صدا کنم. دیدم که مرتضی با سرعت ماشین را روشن کرد نگران مسیر بودم به عمه اشاره کردم و یک ملحفه بزرگ برداشت . معصومه خانوم با اشک و نگرانی کنار مادربزرگ ماند و ما راهی شدیم . صندلی عقب دست‌هایم را از درد فشار می‌دادم و با خجالت جلوی ناله‌هایم را می‌گرفتم. متوجه بودم که در آیینه تمام حواسش به ما بود دستپاچه رانندگی می کرد ، حدود یک ساعت راه تا منجیل داشتیم از نیمه‌های راه ناله هایم بیشتر شد . عمه برایم ذکر می‌گفت ، به مرتضی گفت بلندبلند نادعلی بخواند . با صدای نگرانش شروع کرد به خواندن نادعلی... چه مرگم بود ... در آن همه درد ، قلبم را باز حس می‌کردم... خدایا من که خوب شده بودم ... چرا آتش زیر خاکسترم با دیدنش شعله می‌کشید؟! به بیمارستان که رسیدیم سریع رفت و هماهنگ کرد معاینه شدم دکتر تشخیص داد همین امشب باید سزارین شوم. موقع بردن من به اتاق عمل پرستار رو کرد به مرتضی و گفت: 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 پسرت عجله داره و می‌خواد زودتر بیاد و مامان بابای قشنگش رو ببینه ... جایش نبود که کسی پاسخی به پرستار بدهد. لحظه آخر عمه تسبیح به دست و مرتضی نگران بالای سرم بودند توانم را جمع کردم و به هر دو گفتم : +ممنونم ... عمه جان ، مرتضی ممنونم ... اگه شما نبودید ... عمه حرفم رو قطع کرد: _نگو گلم تو عزیز ما هستی برو دعای خانم فاطمه زهرا به همراهت ... محمد هفت‌ماهه دنیا آمد. دو هفته باید داخل دستگاه می‌ماند و من در بیمارستان . تمام دو هفته هم هر روز عمه و معصومه خانم برایم غذا می‌آوردند ، می‌دانستم راننده آن‌ها مرتضی است اما به دیدنم نیامد. خانواده امیر هم دائم در رفت‌وآمد بودند و کم نگذاشتند. موقع ترخیص پدر امیر به همه پرسنل بیمارستان هزار تومنی مژدگانی داد و با دسته‌گل بزرگ و دو قربانی به نیت سلامتی من و پسرم مرا به خانه‌ام برد. محمد بیست روزه بود که امیر از سفر برگشت خانه ما با بودن محمد پسر آرام و زیبایم گرمای شیرینی یافت... پسری که هربار نگاهش می‌کردم در چشمان سبز زمردینش دو مرد در نظرم تجسم داشتند : پدرم ... و ... مرتضی ... ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ❀✤✾᪥❀ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟✤ 💌 انتشار بدون لینک کامل کانال جایز است💌 ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
پرچم عمه فاطمه ها بالاس... خوشحالم بابت این حس خوبتون ❤️❤️