eitaa logo
صالحه کشاورز معتمدی
6.3هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
10 فایل
کمکتون میکنم تا حال خانواده شما بهتر بشه دبیر خانواده استان البرز در جبهه فرهنگی و قرارگاه تحول ادمین : @Admiin114 ثبت نام دوره: @Sabte_name_doreh واحد مشاوره https://eitaa.com/joinchat/4035444855C167ad52bed
مشاهده در ایتا
دانلود
صالحه کشاورز معتمدی
لوکیشن جشن امشب کرج اسلام آباد سالن دلاوران با خانواده تشریف بیارید
اینم جلوی در ورزشگاه 😍 خدا میدونه برگزاری یه همایش چقدر زحمت داره خدایا هرکس تو این کار یاری کرده هزاران برابر براش جبران بفرما 🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 📚شب‌های پاییز با داستان حضرت دلبر ✍صالحه کشاورز معتمدی ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
داستان حضرت دلبر ۱۱.mp3
4.87M
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 📚داستان حضرت دلبر با صدای نویسنده : ✍صالحه کشاورز معتمدی ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 با تمام علاقه‌ای که بین ما بود اما همیشه مراقب حریم‌ها بودیم . خود مرتضی پسر باتقوایی بود که بیشتر از من دقت داشت ، اما از این‌که به او نزدیک‌تر شوم یا کنارش بایستم حس خوبی داشتم و دلم می‌خواست که این لحظات تکرار شود ، هرچند بعدش عذاب وجدان میگرفتم. دو سه مرتبه وقتی‌که غرق نگاهش بودم یا زمانی‌که هر دو به یک موضوع می‌خندیدیم متوجه نگاهای متفکرانه‌ی پدرم شدم و خجالت می کشیدم. روزهای سختی بود کمبود آب ، غذا ، جای استراحت، آدم‌های داغ‌دار ، خلاصه در آن ویرانه تاریک هیچ نقطه‌ی سپیدی به چشم نمی‌خورد به‌جز محبت من به مرتضی که لحظه به لحظه بیشتر می‌شد . بعد از نماز، سجده شکر طولانی داشتم بابت این روزها که کنار او گذر می کردم . مادربزرگ و پدربزرگم شب زلزله تهران بودند اما خانه آن‌ها نیمه ویران شده بود ، بخشی از خاطرات کودکی ما زیر خروارها خاک مدفون بود و تنها یک اتاق کوچک باقی مانده بود که این روزها در این اتاق زندگی می کردیم. بعدازظهر آن شب خاص هر سه از خستگی سه روز کار سخت تقریباً بیهوش شده بودیم ، گوشه خانه ویران‌شده مادربزرگ و پدربزرگ یکی دو ساعتی استراحت کردیم. بابا با تکه‌ای پارچه برای من جای خواب درست کرده بود که جلوی مرتضی معذب نباشم . بعد از سه روز اوضاع در روستای ما قدری آرام‌تر شده بود برای پخش شام و سرکشی رفتیم و بازگشتیم از شام ساده‌ای که پخش کرده بودیم مقداری مانده بود هر سه دور سفره نشستیم ، چراغ نفتی فضا را کمی روشن کرده بود. بابا شروع به صحبت کرد: _ مرتضی... طیبه ... من با شما دوتا چی‌کار کنم ؟؟؟؟ جرات نگاه کردن به کسی را نداشتم فقط سرم را پائین انداختم مرتضی با حیا گفت : + دایی جان چی شده مگه خطایی داشتیم خدای‌نکرده !!!؟؟؟ بابا با صبوری ادامه داد ، معلوم بود برای بابا هم آسون نیست : _ببینید بچه‌ها من آدم مقیدی هستم وقتی می‌بینم که شما بهم علاقه دارید و این کشش رو حس می‌کنم نمی‌تونم دست روی دست بگذارم و شاهد باشم درحالی‌که به ‌هم نامحرم هستید نگاه‌های ... مرتضی وسط حرف بابا پرید با خجالت تمام و صدایی که از ته چاه درمی‌آمد گفت : + دایی جان به خدا این‌جوری هم نیست من و طیبه همیشه مراقبیم _می‌دونم اما منم یه وظیفه‌ای دارم دیگه ، تصویر بابات از جلوی چشم‌هام رد نمی‌شه ... بابایم با بغض ادامه داد : _مرتضی تو امانتی دست من ... طیبه هم که نور چشم‌هام و یادگار حسرت زندگیمه بغض بابا نرم ترکید اشک‌های گرم و داغ هر سه جاری بود ... چند ثانیه سکوت... بعد بابا سرش را بالا گرفت و گفت : _ یک سوال می‌پرسم و پاسخ واضح می‌خوام مرتضی تو قصد داری با عطیه ازدواج کنی ؟! بدون این‌که نگاه مرتضی کنم حس کردم که برگشت و رو به سمت من کرد همین‌طور که صورتش به سمت من بود با من و من گفت: + بله دایی جان این آرزوی منه ... بابا سریع از من پرسید : _تو چی تو دلت می‌خواد زن مرتضی بشی ؟! سرمو بالا آوردم : +یعنی چی بابا جان وسط این خرابه تو این شرایط بین این مرگ‌ومیر آخه این چه سؤالیه؟؟؟ بابا کمی تندتر و بلندتر پرسید: _ جواب من یک کلمه است تو هم دوست داری مرتضی رو یا نه ... هنوز سنگینی نگاه مرتضی روی صورتم بود زیر نور کم‌سوی چراغ‌نفتی صورت پدرم با آن چشم‌های زمردینش می‌درخشید ، اشک‌هایم را پاک کردم محکم و کمی عصبانی گفتم : + بله باباجان اگر این جواب تو این وضعیت کمکی می‌کنه بله منم بهش علاقه دارم ... مرتضی و بابام با هم‌ و همزمان نفس راحتی کشیدند ... خنده ام گرفت از این همه هماهنگی دایی و خواهرزاده ... چشم‌های بابام برق زد ... یهو از جا پرید: + خب بچه‌ها پاشید... پاشید ... یالا کارتون دارم پاشید ببینم... هاج‌وواج نگاهش کردیم و بلند شدیم : +این‌جا را جمع‌وجور کنید ... زود باشید ... خودش دست‌به‌کار شد... داشت اتاق را مرتب می‌کرد با خنده گفتم : +چی‌کار می‌کنی بابایی انگار نمی شنید... با مرتضی به کمکش رفتیم همین‌طور که تندتند جمع می‌کرد نفس‌نفس زنان گفت : _ می‌خوام این‌جا رو جمع کنم آخه عقدکنون دخترمه... هر دو به یک صدا گفتیم : عقققد !!!!؟؟؟؟؟؟ ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ❀✤✾᪥❀ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟✤ 💌 انتشار بدون لینک کامل کانال جایز است💌 ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 📚شب‌های پاییز با داستان حضرت دلبر ✍صالحه کشاورز معتمدی ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
داستان حضرت دلبر ۱۲.mp3
3.24M
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 📚داستان حضرت دلبر با صدای نویسنده : ✍صالحه کشاورز معتمدی ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 میان ویرانه‌های زلزله پدرم صیغه محرمیت من و مرتضی را خواند ... بجای شیرینی قند به دهان ما گذاشت و صورت ما را بوسید و تبریک گفت. قبل‌از خواندن صیغه ، مرتضی نگران اجازه‌ی عمه فاطمه بود ، حق داشت ، اما پدرم همه مسئولیت را برعهده گرفت. ما هرسه می‌دانستیم که عمه فاطمه و معصومه خانم و بقیه خانواده با این ازدواج موافق هستند. پدرم صیغه محرمیت ما را سه ماهه خواند و عقد را به بعد از درآمدن از عزا موکول کرد. تاکید داشت که : _بچه‌ها من شماها رو محرم کردم که نگاه هم می‌کنید عرش خدا نلرزه ، فکر نکنید زن و شوهر شدید هاا.... نه... نبینم جلوی دیگران خوش‌وبش کنید دا ... فعلا نمی‌خوام کسی بدونه تا مراسمات تمام بشه و همه لباس عزا رو دربیاریم ... سر فرصت همه رو خبر می‌کنیم و جشن حسابی هم می‌گیریم. برای خواب ، همچنان به پشت‌پرده رفتم و دراز کشیدم اما مگر خواب به چشمانم می‌آمد ، گیج و مبهوت کار پدر بودم . متوجه صدای در شدم ، از لای پرده دیدم مرتضی به حیاط رفت ، چند دقیقه گذشت نیامد ... دیر کرده بود ... آرام و بی‌صدا روسری‌ام را سر کردم و رفتم بیرون ، دیدمش ... روی سکوی شکسته‌ی حیاط نشسته بود و خیره به آسمان نگاه می‌کرد کنارش نشستم . +تو هم خوابت نمیاد... زیر نور مهتاب درخشش اشک را روی صورتش دیدم. نگاهم کرد با لبخند پرسیدم : +خوبی ؟ خندید و گفت : _معلومه که خوبم کمی جا به جا شد و نزدیک تر آمد. +چه حسی داری ... مهربان لبخند زد : _خوشحال ... قراره چطور باشم!؟ خوشحالم فقط دل‌تنگ بابا هستم البته مامانم. + روحش شاد.. ازش بخواه برامون دعا کنه . به خودم جرات دادم و مثل بچگی‌ها بهش تکیه کردم ، وسوسه نزدیک شدن به مرتضی وسوسه شیرین و مقدسی بود که به تدبیر پدرم آن شب حلالم شد . هر دو به آسمان پرستاره تیرماه نگاه می‌کردیم مرتضی بدون حرف دستم را گرفت ... دلم می‌خواست زمان همان‌جا متوقف می‌شد. چند روز بعد از بهترین روزهای زندگی‌ام بود با هم کار می‌کردیم با هم گریه و خنده داشتیم ، با هم رودخانه می‌رفتیم و دور از چشم مردم به‌هم عشق می‌ورزیدیم. این نزدیکی حلال هیجان فراوانی داشت که در آن دیار غم‌زده پارادوکس عجیبی را ایجاد کرده بود. اولین نماز را که به او اقتدا کردم هر دو غرق اشک بودیم و شکر. پدرم دو روزی را به منجیل رفت و ما را تنها گذاشت. طبق قرار می‌بایست آخر هفته به تهران برمی‌گشتیم ، مرتضی هم شنبه باید پادگان می‌بود ... می‌دانستم دلم تنگ این روزها خواهد شد ... اما ... خبر نداشتم که پایان شادی معصومانه ما نزدیک است ... ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ❀✤✾᪥❀ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟✤ 💌 انتشار بدون لینک کامل کانال جایز است💌 ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا