eitaa logo
صالحه کشاورز معتمدی
6.3هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
10 فایل
کمکتون میکنم تا حال خانواده شما بهتر بشه دبیر خانواده استان البرز در جبهه فرهنگی و قرارگاه تحول ادمین : @Admiin114 ثبت نام دوره: @Sabte_name_doreh واحد مشاوره https://eitaa.com/joinchat/4035444855C167ad52bed
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام شبتون بخیر کلیپ رو دیدید😉 مهربان بودی یا مهرطلب ؟!! عزیزمن! فرد مهربان یا مهرطلب هر دو توقع دارند اما فرقشون در اینه که 👇👇 فرد مهرطلب نوع توقعش اضطرابیه😰 کلا محبتش برای اینه که : 🖇طرف مقابلش رو از دست نده 🖇از خودگذشتگی های زیاد از حد 🖇کوتاه اومدن های زیاد از حد 🖇بعضا خرج می‌کنند از نظر مال و وقت و انرژی ... همه این کارها رو انجام میده اما اگه به اون بازخوردی که تو ذهنش داره نرسه و محقق نشه ؛ دچار اضطراب و استرس میشه و منجر به افسردگی یا حتی خشم ... @Salehe_keshavarz
فرد مهربان😇 مهربانی می‌کنه ؛ اگه بازخورد درست دریافت کرد خب رابطه رو همون طوری ادامه میده ؛ اما دریافت نکنه محبت خودش رو با طرف مقابل می‌کنه این نکته عطف محبت کردن👌 @Salehe_keshavarz
بریم سراغ راهکار👇👇 اگه مهرطلبی ... 📌لطفا یاد بگیر نه بگید 📌یاد بگیر روی خواسته های درستت بمونی و قرار نیست تو گذشت بیش از حد داشته باشی 📌میزان محبتت رو تنظیم کن لطفا 📌رشد کن و بزرگ شو 📌برنامه ریزی دقیق بهت کمک می‌کنه @Salehe_keshavarz امیدوارم با تمرین بتونی رشد خودتون رو تسریع بدید‌ یادت باشه تو اشرف مخلوقات هستی و باید از همه لحظه ها لذت ببری بسم الله ببینم چکار میکنید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 📚شب‌های پاییز با داستان حضرت دلبر ✍صالحه کشاورز معتمدی ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
داستان حضرت دلبر ۱۳ .mp3
4.77M
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 📚داستان حضرت دلبر با صدای نویسنده : ✍صالحه کشاورز معتمدی ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 چهارشنبه بعدازظهر منتظر آمدن بابا بودیم تا به سمت کرج حرکت کنیم. مشغول جمع‌آوری وسایل شدم . حال عجیبی داشتم اما برایم ناشناخته بود. مرتضی وارد شد ... تنها بود ... +پس بابام کو .... _نمی‌دونم... با مینی‌بوس نیومده بود +دیگه ماشین گیرش نمیاد پس چرا نیومد ؟! نگران بودم ، مرتضی دلداری‌ام داد _میاد ان‌شاءالله... نگران نباش عزیزم ... چقدر این لحن مهربان مقتدرش را دوست داشتم. لبخندی زدم و هر دو به کار مشغول شدیم تا شب منتظر بودیم و خبری نشد. آن شب دل‌شوره عجیبی داشتم حتی نشستن کنار مرتضی هم مرا آرام نکرد به قرآن قدیمی و خاکی خانه مادربزرگم پناه بردم، زیر نور چراغ‌نفتی مشغول خواندن شدم ، نمی‌دانم چرا دانه‌های درشت اشک بی‌هوا از چشمانم می‌بارید مرتضی قرآن را از دستم گرفت: _ چیزی نشده طیبه جونم چرا این‌جوری می‌کنی؟ نگاهش کردم: + نمی‌دونم به خدا دست خودم نیست آخه بابام هیچ‌وقت بدقولی نداشت بارها و بارها تو دل جنگ سروقت خودشو به قرارش می‌رسوند اما الان ... _به دلت بد راه نده گلم صبح اگر خبری نشد خودم میرم دنبالش... دستمو دور بازوانش قلاب کردم. + مرتضی چقدر خوبه تو رو دارم برام قرآن بخون لطفاً ... مرتضی با آن صدای قشنگ و صوت و لحن دلنشینش شروع به خواندن کرد و من نمی‌دانم کی خوابم برد... وقت نماز صبح با صدای مرتضی چشم باز کردم پشت سرش قامت بستم ، هنوز نماز ما تمام نشده بود که صدایی آمد : _ یالله... یالله ... طیبه !!... مرتضی !! ... درحال تشهد و سلام بودیم که صدا وارد شد. شوک بودم : + سلام دایی جان ... بلند شدیم و رویش را بوسیدیم . دایی لبخند می‌زد ... توجهی به لباس سیاهش نداشتم این روزها همه سیاه پوش بودیم و طبیعی بود . مرتضی گفت : _خیره آقا محمود این موقع این‌جا چه می‌کنید؟!! + اومدم دنبال شما باید بریم منجیل ... من با صدای بلندتر گفتم : +نه دایی جان منتظر بابا هستیم باید بریم کرج _ کرج هم می‌رید گلم بابات خودش منو فرستاد دنبال شما ، یالا حاضر شید بریم ساک و وسایل برندارید با بابات برمی‌گردید این‌جا... با تعجب به‌هم نگاه کردیم چادرم را سرم کردم و عقب پیکان دایی محمود نشستم ، دایی و مرتضی جلو بودند تمام راه سکوت بود می‌دیدم دایی گاهی اشک‌هایش را پاک می‌کند اما نمی‌فهمیدم یا نمی‌خواستم بفهمم ... حالت تهوع داشتم... دو بار در طول مسیر ماشین را نگاه داشتند تا حال من جا بیاید... سپیده زده و هوا روشن بود که وارد منجیل شدیم چشمم به آن‌همه ویرانی عادت کرده‌ ، مانند مسخ شده‌ها فقط نگاه می‌کردم. + کجا میریم ؟ _داریم میریم خونه خاله زیور همه اون جا جمع هستن خونه اون‌ها نوساز بوده و خیلی خرابی نداره . ماشین که ایستاد دیدم مردی با کتری بزرگ چای دارد وارد خانه خاله می‌شود همین‌که مرا دید سرش را از دروازه داخل برد و داد زد: اومدن ... بگو بهشون اومدن ... دختر خالم سرش را از دروازه بیرون آورد و فقط نگاهم کرد ، دستش را روی صورتش زد و رفت چرا نمی‌فهمیدم ... چرا پاهایم توان راه رفتن نداشت ... مرتضی رنگ‌پریده به دیوار تکیه زده بود شوهر خاله‌ام آمد به استقبال ، اول رفت سراغ مرتضی و او را در آغوش گرفت نشنیدم به او چه گفت فقط دیدم که مرتضی روی زانوهایش نشست دست‌هایش را روی سرش گذاشت و گفت یا حسین ... نگران مرتضی بودم اما سه زن که اصلاً برایم آشنا نبودند به سمتم آمدند و زیر بغلم را گرفتند و مرا با خود بردند ... انگار اختیاری نداشتم فقط می‌شنیدم که می‌گفتند : خدا صبر می‌ده ... طیبه جان خدا صبر میده ... مرا با خودشان داخل بردند از بین زنان و مردان سیاهپوش که در حیاط جمع‌شده بودند یک نفر آشنا بود چشم‌هایم را ریزتر کردم شبیه عمه فاطمه بود اما ده سال نه بیست سال پیرتر ... یک نفر زیر بغلش را گرفته بود. اطراف را نگاه کردم ... بابایم نبود... عمه دست‌هایش را باز کرد: _ طیبه جانم ... با صدایی که به‌سختی شنیده می‌شد با التماس گفتم: + بابام کجاس ؟؟؟ با این جمله من صدای شیون جمع بلند شد دیگر جز سیاهی و صدای مبهم چیزی حس نمی‌کردم... بابایم رفته بود و روزگار سیاه من در راه ... ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ❀✤✾᪥❀ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟✤ 💌 انتشار بدون لینک کامل کانال جایز است💌 ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
افسوس می‌خورم که غایبم از انتظار تو ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌤 🌺 @Salehe_keshavarz 🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحه کشاورز معتمدی
بریم سراغ راهکار👇👇 #تمرین #مهر_طلب اگه مهرطلبی ... 📌لطفا یاد بگیر نه بگید 📌یاد بگیر روی خواست
سلام وقتتون‌ بخیر پیوست مبحث دیروز می‌خوام بریم سراغ ... اگه هنوز این مهارت رو کسب نکردی به هر دلیلی لطفا از همین الان تمرین کن👌 اصلا هم نگید خانم کشاورز خیلی سخته و نمیشه یا من نمیتونم قبول نمیکنم چرا !!!! چون ناممکن وجود نداره تو باید یاد بگیری یه سری از رابطه ها ، دوستی ها بااااید خط بخوره❌❌ اگه میخوای متحول بشی باید تمرین کنی ؛ مهارت کسب کنی ؛ اونها رو در روزمرگی ها استفاده کنی پس بسم الله اگه تو هم قصد داری متحول بشی با من همراه باش😉 🆔 @Salehe_keshavarz 🌐📚
ببین عزیز من! ماها آدم هایی هستیم که کردیم به زندگی روتین و تکراری😒😒 هر تغییری و تحولی که کلا بخواد این زندگی روتین ما رو متحول کنه ازش بیزاریم به خودمون و دیگران باعث تغییر زندگی مون میشه برای همینه که ازش فرار میکنیم یه چیزی بگم : ✓تو جرأت نه گفتن به یکسری از دوستیها و‌ رابطه ها رو نداری ؛ برای همین اول کار از خدا مدد بگیر @Salehe_keshavarz حالا که توکل و توسل کردی بریم سراغ به یکسری از دوستیها👇👇