فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴نگذارید تروریستها با بازیکنان تیم ملی شما این کار را بکنند!
علیزاده، فعال سیاسی-رسانهای:
🔻نگذارید به روان کسانی که به خاطر ایرانیان راهی میدان شده اند، وحشیانه حمله کنند.
🔻باید بشکنیم این جوّ دیکتاتوری را و به هرصورتی که میتوانیم از بازیکنان تیم ملی حمایت کنیم.
🌐 @Salehe_keshavarz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📍مراسم آغازین افتتاحیه جام جهانی قطر
این قرآن خوندنشون عالی بود
کل دنیا به بهانه فوتبال قرائت کلام وحی رو شنید
🌐 @Salehe_keshavarz
🏖 @salehe_keshavarz
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
#خاطرات_یک_مشاور
#حضرت_دلبر
#قسمت_سی_و_نهم
📚شبهای پاییز با داستان حضرت دلبر
✍صالحه کشاورز معتمدی
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀
🏖 @salehe_keshavarz
InShot_۲۰۲۲۱۱۲۰_۲۰۳۹۲۱۷۵۶_۲۰۱۱۲۰۲۲.m4a
16.75M
🏖 @salehe_keshavarz
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
#خاطرات_یک_مشاور
#حضرت_دلبر
#قسمت_سی_و_نهم
📚داستان حضرت دلبر
#فایل_صوتی
با صدای نویسنده :
✍صالحه کشاورز معتمدی
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀
🏖 @salehe_keshavarz
🏖 @salehe_keshavarz
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_سی_و_نهم
+ قربون قدت بشم ...
گل پسر طیبه ...
مثل همیشه دقایقی محکم در آغوش گرفتمش .
پسر جهادگرم ...
خدمت گزاری محمد و فدایی امام زمان بودنش همیشه نقطه امید و قوت زندگیم بود .
به صورتم نگاه نمیکرد .
ساکت و کم حرف شده بود .
کمی بیقرار ...
دو روز بعد به شوخی گفتم :
+ عاشق شدی محمدم ؟
نگو چیزی نشده که میدونی از حفظم تو رو ...
لبخند تلخی زد و گفت :
_ الان نمیخوام دربارش صحبت کنم .
مهربان گفتم :
+باشه گل پسر ...
میدونی که من همیشه برای شنیدن حرفهات حاضرم ...
صبح پنجشنبه آماده شدم که برم روستا
دیدم محمد تلگرامم پیام داده که :
_ مامان جان با اجازتون منم باهاتون میام .
از اونطرف عمه هم پیام داده بود :
_ گلم منم با خودت ببر بی زحمت ...
ساعت ارسال پیام هر دو بعد از دو نیمه شب بود و با فاصله دو دقیقه از هم
منم که تیز
متوجه شدم خبری هست .
چون این دو عزیز همرام بودند سبد چای و بساط صبحانه برداشتم ، با محمد و عمه حرکت کردیم .
از شوخیهای عمه با محمد شکم به یقین نزدیک شد که این دو با هم مرتبط هستند .
اول به نیازمندان روستا سر زدیم ، محمد سالها بود که در اینکار همراهی میکرد و همه را به خوبی میشناخت ، پای درد و دل پیرزنها و پیرمردها مینشست و به همین واسطه کلی ترکی یاد گرفته بود و از من بهتر صحبت میکرد.
بعد از ظهر هم رفتیم سر مزار و زیارت اهل قبور، شب روی تراس خانه و در هوای مطبوع اول اردیبشهت ماه نشستیم ...
+ خب عمه خانم و آقا محمد نمیخواهید برید سر اصل مطلب ...
عمه در حالیکه با چهره برنده به محمد نگاه میکرد گفت :
_ نگفتم بهت ...
نگفتم که اگه این طیبه س الان از همه چی باخبره ...
محمد معذب بود و سر به زیر چیزی نمیگفت ...
باید کمی تغافل میکردم ، پس بیراهه رفتم و گفتم :
+ عمه جان اگه محمدم حرفش حرف اون دختر خوشبختی که هست که همکارشه خودش هم میدونه من حرفی ندارم ، این دو سه سال هم خودشون خواستن که پا پیش نگذاریم تا شرایط اونها راه بده ، وگرنه من همین فردا هم آماده ام ، امیر خدا بیامرز هم مخالفتی نداشت همش میگفت محمد اینقدر آقا و فهمیدس که جای نگرانی نمیمونه ...
عمه با دلخوری به محمد گفت :
_ بیا ...
ببین پسر خوب مادرت به چی فکر کرده ؟
خب حرف بزن بزار در جریان باشه ...
محمد با صحبت عمه خودش را جمع و جور کرد و گفت :
_ نه مادر من بحث نرگس الان نیست .
ان شاالله سر فرصت خودش ...
صحبت شما در میونه .
بعد کمی هیجانی و بلند تر شروع به صحبت کرد :
_ شب آخر ماموریت عمه برام ویس گذاشتن و همه چی رو تعریف کردن .
گفتن بین شما و آقا سید چی گذشت .
راستش اگر به جز عمه کس دیگه ای این حرف رو میزد اصلا برام قابل هضم نبود
اما خب اینو کسی برام تعریف کرد که خودمو یه جورایی شاگردش میدونم و بهشون ایمان دارم .
به اینجا که رسید اشکهای مرد جوان من از چشمهای زیبای سبزش سرازیر شد . بدون خجالت از گریه هایش به حرف زدن ادامه داد :
_ مامان جان من همه رسیدنهای شما به بابا رو باور دارم .
همه نگاههای قشنگ بابا رو به شما یادمه ،
تو کل سالهای زندگیمون یکبار قهر و دعوا از شما دو نفر ندیدم .
اینقدر عاشقانه زندگی کردید که اصلا برام قابل باور نبود که تو قلب شما چی بوده و چی مونده ...
حرفش را قطع کردم :
+ اشتباه نکن محمدم ، زندگی من و پدرت از بهترین زندگیها بود .
ما هر دو برای خوشبخت کردن همدیگه مسابقه گذاشتیم .
من رام محبت و مردونگی بابات شدم و یادم رفت روزگار با من چه کرد .
ولی متوجه نمیشم و کمی از عمه دلخورم چرا الان این موضوع رو به تو گفتن و ذهنت رو بهم ریختن ؟
به جای محمد عمه جواب داد :
_ طیبه جانم گفته بودم بهت که اینبار کنار نمیمونم که باز روزگار شما دو نفر رو بازی بده .
باید قدم اول رو خودم بر میداشتم .
طیبه من تو رو از پسرت برای پسرم خواستگاری کردم ...
چشمهایم گرد شد ...
با نگرانی محمد را نگاه میکردم که با چشمهای خیس از اشک به من زل زده بود .
بلند شدم .
عصبانی بودم .
_ ببخشید عمه جان شما بزرگتر ما هستید .
ولی اینکار نباید انجام میشد .
من اصلا موافق فکر کردن بهش نیستم .
چه برسه به مطرح کردن این موضوع به پسرم ...
آقا سید خودش زن و زندگی داره .
منم حاضر نیستم باعث ناراحتی کسی بشم ...
عمه با آرامش گفت :
_ بشین و گوش کن به حرفم ؛
من فقط این موضوع رو به محمد گفتم تا فتح باب بشه ...
بقیش دیگه به تو و مرتضی مربوطه
میخواستم مانعی از این طرف برای تو نباشه .
بعد رو کرد به محمد و با تندی گفت :
_ محمد یه چیزی بگو تو ...
مگه نبینی حالشو ...
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️
محمد با من و من صحبت کرد :
_ مادر من ...
شما تاج سر منید ...
میدونید چقدر دوستتون دارم ...
تو این قضیه هم اگه قصه رو نمیدونستم حتما حالم بد میشد ولی حالا که از کل داستان باخبرم چطور میتونم خودخواه باشم .
اینم مبارزه با نفس منه دیگه ...
خودتون یادم دادید ...
میدونید که نفسم به آقا سید بنده ...
هرچی دارم بعد از شما و بابا از ایشون دارم .
اصلا یه جورایی سید پدر روح و معنویت منه ...
مکثی کرد و با لبخند ادامه داد :
_ پس من با کلیت ماجرا مخالفتی ندارم .
بقیه اش رو هم به خودتون میسپارم .
اگه خدا خواست و اتفاق افتاد ... مبارکه ...
مهدا و هدا با من ...
عمه فاطمه هم سریع گفت :
_ راحله و بچه هاش هم با من ...
لبخندی زدم و به صندلی تکیه دادم .
هم اشک شوق داشتم بابت وجود این دو فرشته در زندگیم ...
هم اشک حسرت برای اتفاقی که میدانستم که نمیشد .
+ ممنونم از هر دو عزیز ...
عمه فاطمه !
خوبی رو در حقم تموم کردید .
محمدم !
بهت افتخار میکنم که اینهمه بزرگ هستی ...
تو کی اینهمه عاقل شدی آخه ؟؟
بریم بخوابیم ...
بهتره همینجا این حرف بمونه ...
اگه منو قبول دارید دیگه پیگیری نکنید لطفا ...
هر دو عزیزم بعد از صحبتها کلی سبک شده بودند .
حال محمدم خیلی بهتر شد و وقت بازگشت از روستا خودش پشت فرمان نشست و از خاطرات ماموریتها برایمان تعریف کرد .
در بین خاطراتش قهرمانی بود به نام آقا سید که محمد مریدش بود .
بزرگی بود به نام سردار سلیمانی که محمد سربازش بود .
و رهبری که مقتدایش بود .
من عقب نشسته بودم و کیف می کردم از این همه خاطرات قشنگ ...
بین راه گوشی را دستم گرفتم .
قصد کردم که بروم پی وی مرتضی ...
دیدم پیام گذاشته .
_ سلام باید ببینمت...
ببینمت ...
بازم فرد شده بودم ...
زدم روی عکس پروفایلش
با لباس مشکی وسط بین الحرمین
تصویر از جلو گرفته شده بود
عکسش را زوم کردم .
چشمهای سبزش کلی حرف داشت .
+ سلام کی و کجا ؟
✍ صالحه کشاورز معتمدی
#ادامه_دارد ...
❀✤✾᪥❀ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟✤
💌 انتشار #خاطرات_یک_مشاور بدون لینک کامل کانال#صالحه_کشاورز_معتمدی جایز است💌
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀
🏖 @salehe_keshavarz
به روی سیل گشادیم راه خانه ی خویش
به دست برق سپردیم آشیانه ی خویش
مرا چه حد که زنم بوسه آستین تو را
همین قدر تو مرانم ز آستانه ی خویش
مخوان حدیث رهایی که الفتی است مرا
به ناله ی سحر و گریه ی شبانه ی خویش
🌘 @Salehe_keshavarz 🌒
#شبتان_بخیر_حضرت_آرامش_دلم
ایکهیکگوشهچشمتغمعالمببرد🍃
حیفباشدکهتوباشیومراغمببرد🍂
#سلام_علی_آل_یاسین
@Salehe_keshavarz
سلام روزتون عسل
روبیکا براتون یه ویدئو کاربردی در مورد دعا کردن گذاشتم💯💯
دعاتو مستجاب کن!
دعا کردن آداب داره که باید رعایت بشه!
✍ اگه از این دست مطالب دوست دارید که بیشتر با هم صحبت کنیم حتما برام کامنت بگذارید ؛
می دونید که تمام کامنت ها رو میخونم همیشه☺️
🌐 https://rubika.ir/salehe_keshavarz
#دعا #آداب_دعا
#استجابت_دعا
#پست_روبیکا
شما هم دارید فوتبال میبینید
خونه ما محمد و نرگس نشستن پای تلویزیون و تخمه میخورن 😁
منم کلاسم کنسل شد و دارم به کارهام میرسم
ولی یه نکته ی رشدی از فوتبال بگم بهتون 👇
دومین اصل از اصول اعتقادات عدل هست
عدل خداوند ایجاب میکنه تا موفقیت از آن کسانی باشه که تلاش بیشتر و درست تری داشتن
پس از موفقیت تلاشگران بی ایمان تعجب نکنید
این سنت خداست
هر کی تلاش بهتری کنه حقشه که موفق تر هم باشه
البته تقلب و حق خوری هم همه جا بوده و هست که باید تمیز قائل بشیم .
اینا رو گفتم که باختیم حرص نخورید 😜
تو استادیوم مردم یک صدا و ممتد شعار دادن
بی شرف ... بی شرف
صدا و سیما صداشونو سانسور کرد
با این شعار ما هم بودیم احتمالا میباختیم 😉 دیگه چه برسه به چند تا جوون که روی افکارشون کار خاصی نشده
چه انتظاری میشه داشت
🏖 @salehe_keshavarz
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
#خاطرات_یک_مشاور
#حضرت_دلبر
#قسمت_چهلم
📚شبهای پاییز با داستان حضرت دلبر
✍صالحه کشاورز معتمدی
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀
🏖 @salehe_keshavarz
InShot_۲۰۲۲۱۱۲۱_۲۱۳۷۱۶۶۱۰_۲۱۱۱۲۰۲۲.m4a
14.85M
🏖 @salehe_keshavarz
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
#خاطرات_یک_مشاور
#حضرت_دلبر
#قسمت_چهلم
📚داستان حضرت دلبر
#فایل_صوتی
با صدای نویسنده :
✍صالحه کشاورز معتمدی
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀
🏖 @salehe_keshavarz
🏖 @salehe_keshavarz
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_چهلم
_ خوبی ؟
فردا چه ساعتی فرصت داری ببینمت .
+ ساعت ۶ از دانشگاه خارج میشم .
_ پس بیزحمت بیا فاز ۴ مهرشهر امام زاده طاهر ...
+ باشه ...
چشم ...
شنبه از صبح دلشوره داشتم ...
حوالی ظهر جمیله تماس گرفت و برای سخنرانی در یک همایش دعوتم کرد .
صحبت با جمیله تصویر راحله را در یادم آورد .
زن رنج کشیده ...
نه ...
من نمیتوانستم باعث آزارش شوم .
مهدا هم پیام داد :
_ مامان جان با اجازتون بعد دانشگاه میریم خونه شما ، شام پاستا میپزم تا تشریف بیارید .
+ باشه گلم فقط سیر و خامه نداریم بخر حتما ، پنیر هم زیاد نزن ، یه کم هم شیر بریز .
_ چشششممم مادر من ، سلام هم میکنم ، دستهامم میشورم 😂
+ از دست تو ، مادر نشدی که منو درک کنی 😘
_ شایدم بشم 😉
اینقدر مضطرب بودم که متوجه نکته مهدا نشدم .
سر نماز ظهر التماس خدا کردم که به من توان بدهد .
زنگ آخر کلاس را نتوانستم دوام بیاروم
از بچه ها عذرخواهی کردم و از دانشگاه گوهردشت حرکت کردم به سمت فاز ۴ .
زود رسیده بودم .
رفتم سرویس
چادرم را درآوردم .
داخل آینه خودم را نمیشناختم .
رنگم کامل پریده بود ...
یادم آمد نهار نخورده بودم .
کمی فکر کردم شام هم
و نهار دیروز
آهی کشیدم...
آنهمه دوپامین مرا از خواب و خوراک انداخته بود .
کیفم را باز کردم و کیف کوچک لوازم آرایشم را برداشتم تا کمی رنگ و رو پیدا کنم .
نوک انگشتانم کرم زدم و نقطه نقطه روی صورتم را کرمی کردم ، براش را برداشتم تا صورتم را مرتب کنم ...
براش به دست به آینه نگاه میکردم .
+ چیکار میکنی طیبه ؟
امام زمان خوشش میاد اینجوری آرایش کنی واسه مرد غریبه ؟
با عصبانیت دستمال مرطوب برداشتم و با حرص صورتم را محکم پاک کردم ...
اشکهایم میریخت...
+زهر ماااار
چته ...
چه مرگته ...
مثل دخترهای ۱۸ ساله شدی چرا !!
پاشو برو جمع کن این بساط رو ...
با خودم حرف میزنم .
گیره های روسری ام را زدم .
چادرم را سر کردم و رفتم زیارت کردم و بعد در گلزار شهدا و روی یک نیمکت نشستم ، در هوای مطبوع اردیبهشت ماه به مزار شهدا چشم دوختم ...
_ سلام ...
به پایش بلند شدم .
+ علیک سلام ...
_ ببخش زحمت دادم .
+ خواهش میکنم .
دستش گلاب بود و چند شاخه گل
رفت به سمت قبور شهدای مدافع حرم
پیراهن طوسی پوشیده بود با کت و شلوار مشکی
و کفشهایی که همیشه برق میزد .
از دور نگاهش میکردم .
موها و محاسنش طلائی شده بود .
نسبت به جوانیهایش پرتر بود .
دنیای ادب و آرامش ...
چشمهایم را محکم بستم و به خودم نهیب زدم .
+ طیبه خودتو جمع کن ...
برگشت و روی نیمکت با فاصله مناسب نشست .
_ خوبی ؟
+ بله ممنون شما خوبید ؟
کمی نگاهم کرد .
بعد کیفش را برداشت و از داخلش یک بسته های بای در آورد و باز کرد ، دو سه تا هم شکلات گذاشت کنارش ...
_ اول یه چیزی بخور ...
رنگت پریده ...
تشکر کردم و یک بيسکوئيت ...
تشکر کردم و یک بیسکوئیت برداشتم و به دهان بردم .
چه مرگم بود .
گوله گوله اشکهایم روی دستم میچکید...
_ طیبه !!!
چرا اینطوری میکنی با خودت ؟
با چشمهای خیسم نگاهش کردم و با لبخندی تلخ سری تکان دادم .
یک شکلات باز کرد و دستم داد به خنده گفت :
_ بیا اینم بخور تا غش نکردی وسط گلزار ...
از حرفش خنده ام گرفت .
شکلات را هم خوردم .
_ خوبی ؟
حرف بزنیم ؟
+ بله ...
در خدمتم ...
_ خبر دارم که مامان فاطمه یه قدمهایی برداشته و همینها هم تو رو بهم ریخته
ولی طیبه خدای بالای سر شاهده که برای من فقط آرامش تو مهمه ...
+ ممنونم ازت ...
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️
_ من اومدم مشاوره خانم مشاور
راهنماییم کن تا برای زندگیم تصمیم بگیرم .
خواهش میکنم ازت بری در نقش مشاور و نظر تخصصی بدی .
جدی گفتم :
+ باشه چشم ...
مدل نگاه و نشستم را تغییر دادم .
مشاور شدم .
انقدر بلد بودم که خودم را جمع و جور کنم .
_ ببینید خانم مشاور ...
من در اوج عشق و جوانی همسرمو از دست دادم ، یعنی از دستم درآوردنش
بعد از اون شکست زندگی خودمو با خدا معامله کردم .
تا جایی که تصمیم گرفتم زندگیم را صرف راحله که جای مادرم بود و ۳ فرزند شهید داشت کنم .
از این تصمیمم راضی هستم .
برکت این تصمیم زیادتر از لیاقت من بود .
برای همسرم و بچه هایش چیزی کم نگذاشتم .
ولی خب امتحانهای این زندگی هم کم نبود .
سالهای اول زندگی قصد فرزندآوری داشتیم ولی به دلیل بیماریهای راحله قسمت نشد .
من هنوز ۲۷ سالم نشده بود که همسرم یائسگی زود هنگام دچار شد و امید ما برای داشتن فرزند مشترک تمام شد ...
تاسف را به وضوح در صورتش ،
تأسف را به وضوح در صورت مرتضی میدیدم ...
مرتضای مهربان چه پدر متفاوتی میتوانست بشود ...
مثل بابای خودم ...
آهی کشید و نگاهم کرد :
_ طیبه من تمام این ۲۶ سالی که ندارمت تنها بودم .
روحیات راحله ، نیازهای عاطفیش، نیازهای احساسیش حتی نیازهای جنسیش با من زمین تا آسمون فرق داشت و داره ...
ولی ذره ای نگذاشتم که متوجه بشه ... همه جوره حمایتش کردم .
مثل کاری که تو با امیر کردی .
چون خدا اینو از ما خواسته بود .
اما حالا ...
خانم مشاور !
حالا اون زنی که همسرم بود و دنیا ازم گرفت دیگه یک زن آزاده ...
همسر خودم نیاز به پرستار و حامی داره که همه جوره نوکرشم ؛
به نظر شما نامردیه که به همسر اول پیشنهاد بدم که منو دوباره بپذیره ؟
نامردیه که بهش بگم .
امن و امانم باش ...
آرامش جانم باش ...
سرم پایین بود و گوش میکردم .
دلم برای همه این سالها تنهایی مرتضی میسوخت .
متفکر نگاهش کردم .
+ نه آقا سید کارتون درسته ...
این حق شماس ...
بعد از سالها تنهایی بودن کنار زنی که عاشقانه دوستش دارید میتونه گرما بخش زندگی شما باشه .
ملاحظاتی لازمه که باید دقت بشه .
من هم به عنوان مشاور کمکتون میکنم .
با هر جمله من چشمهایش برق میزد ...
+ اما اینها حرفهای خانم مشاور بود بهت ...
حالا بریم سراغ حرفهای طیبه ...
✍ صالحه کشاورز معتمدی
#ادامه_دارد ...
❀✤✾᪥❀ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟✤
💌 انتشار #خاطرات_یک_مشاور بدون لینک کامل کانال#صالحه_کشاورز_معتمدی جایز است💌
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀
🏖 @salehe_keshavarz
شب این سر گیسوی ندارد که تُ داری
آغوش گل این بوی ندارد که تُ داری
نرگس که فریبد دل صاحبنظران را
این چشم سخنگوی ندارد که تُ داری
🌘 @Salehe_keshavarz 🌒
#شبتان_بخیر_حضرت_آرامش_دلم
بیخیالیم
خیال تو به سرهامان نیست
لقمه نان غصه ما هست
ولی هجران نیست...
🌤#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#سلام_علی_آل_یاسین
♥️ @Salehe_keshavarz ♥️
سلام سلام
خوبین صبحتون پرنور✨
روبیکا براتون یه ویدئو کاربردی در مورد همسرداری گذاشتم❣
✍ نظرات و پیشنهادات خودتون رو برامون کامنت کنید و با دوستانتون به اشتراک بگذارید ...
🌐 https://rubika.ir/salehe_keshavarz
#طلاق #زندگی
#حال_خوب
#زندگیتو_بساز
#پست_روبیکا