eitaa logo
صالحین دامغان
337 دنبال‌کننده
19.9هزار عکس
2.9هزار ویدیو
603 فایل
ارتباط با ادمین @a_mohammadi61
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 قرائت زیارت اربعین، همنوا با رهبر انقلاب 🔹به یاد آزادکننده راه کربلا، حاج قاسم سلیمانی 🔹پنجشنبه ۱۷ مهر، ساعت ۱۰ از شبکه یک
🔹برگزاری قرارگاه زیستی شهر دیباج پیرامون بررسی ویروس کرونا 🍃قرارگاه صالحین دامغان @salehin_damghan
🔰برگزاری مسابقه کتاب از کربلای حسینی تا کربلای خمینی در پایگاه توحید به مناسبت هفته دفاع مقدس 🔹 برندگان: خانم زهره وقایعی و ملحیه جلالیانی 🍃قرارگاه صالحین دامغان @salehin_damghan
📝 یکی از مسائل مهم ما مسئله است ما باید سعی کنیم که از حیث اقتصاد، قوی و بدون وابستگی باشیم 🔹امام خمینی (ره) 🗓 ۱۷ مهر ۱۳۶۱ 🍃قرارگاه صالحین دامغان @salehin_damghan
🕗 نظری کن به دلم حال دلم خوب شود حال و احول گدایت بخدا جالب نیست 🍃صلوات خاصه امام رضا علیه السلام🍃 ✨اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.✨ 🍃قرارگاه صالحین دامغان @salehin_damghan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙 🌙 ⁉️چرا آمریکا را حتما باید یک «پشه» از پا درآورد؟ ❇️ تا جهانیان بدانند که ایالات متحده به عنوان قله و سمبل تمدن غرب نه تنها ابَرقدرت نبوده است، بلکه در حقیقت از هیچ‌گونه «قدرتی» هم برخوردار نیست؛ آنچنان که حتی نمی‌تواند یک پشه را نیز از خود دور کند. حقیقت آن است که هر کس ولیّ و پشتیبان او خداوند نباشد، هیچ قدرتی را دارا نیست. 💥 اساسا حیات تمدن غرب و تجاوزات و تعدی‌هایی که در طول تاریخ به حقوق انسان‌ها روا داشته، هیچ‌یک ناشی از قدرت وی نبوده، بلکه علت اصلی آن عبارت است از 👈ضعف ملت‌ها👉. پروردگار اجازه داد تا آمریکا در تمام این سال‌ها به حیات شیطانی خود ادامه دهد تا به واسطه‌ی آن، ما را با یکی از بزرگترین امتحانات تاریخ بشریت بیازماید. خدایمان می‌خواست ببیند که آیا بشر ندای «انا ربکم الاعلی» آمریکا را لبیک می‌گوید، یا آنکه حاضر نیست پروردگاری به جای الله برای خود برگزیند؟ می‌خواست ببیند که آیا ما مسحور و مرعوب حیات و قدرت حبابی آمریکا می‌شویم، یا آنکه می‌توانیم ضعف ذاتی نظام سرمایه‌داری را در ورای چهره‌ی آرایش‌شده‌اش ببینیم؟ می‌خواست ببیند که آیا ما انسان‌ها حاضریم در مقابل آمریکا با همدیگر متحد و متشکل شویم، یا آنکه با هر عربده‌ی او تسلیم شده و به یک تکه نانِ خشک و کپک‌زده‌ای که به سوی‌مان پرت می‌کند قانع می‌شویم؟ می‌خواست ببیند که آیا ما ولایت و اطاعت از بهترینِ بندگانش در عصر حاضر؛ یعنی خمینی و خامنه‌ای را می‌پذیریم، یا به ولایت و اطاعت از بندگان کثیف شیطان؛ یعنی کارتر، ریگان، ...، اوباما و ترامپ گردن می‌نهیم؟ 🍃قرارگاه صالحین دامغان @salehin_damghan
هدایت شده از صالحین دامغان
📚 رمان قشنگه، عاشقانش هم که قشنگ تر 🍃🍃 ✅خبر ،خبر قراره باهم یه رمان خاص بخونیم .... رفقاتونو دعوت کنید 😊 💢واما... با رمان شیرین و جذاب ♥️ ♥️ در کنارتون هستیم . هر شب راس ساعت ۲۳ با ما همراه باشید😊 🍃قرارگاه صالحین دامغان @salehin_damghan
🌸 پرسید: «آبگرم کن روشن است؟!» بلند شدم و گفتم: «این وقت شب؟!» گفت: «خیلی خاکی و کثیفم. یک ماه می شود حمام نکرده ام.» رفتم آشپزخانه، آبگرم کن را روشن کردم. دنبالم آمد و شروع کرد به تعریف کردن که عراقی ها وارد خرمشهر شده اند. خرمشهر سقوط کرده. خیلی شهید داده ایم. آبادان در محاصره عراقی هاست و هر روز زیر توپ و خمپاره است. از بی لیاقتی بنی صدر گفت و نداشتن اسلحه و مهمات. پرسیدم: «شام خورده ای؟!» گفت: «نه، ولی اشتها ندارم.» کمی از غذای ظهر مانده بود. برایش گرم کردم. سفره را انداختم. یک پیاله ماست و ترشی و یک بشقاب سبزی که عصر صاحب خانه آورده بود، گذاشتم توی سفره و غذایش را کشیدم. کمی اشکنه بود. یکی دو قاشق که خورد، چشم هایش قرمز شد. گفتم: «داغ است؟!» با سر اشاره کرد که نه، و دست از غذا کشید. قاشق را توی کاسه گذاشت و زد زیر گریه. با نگرانی پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!» باورم نمی شد صمد این طور گریه کند. صورتش را گرفته بود توی دست هایش و هق هق گریه می کرد.
🌹🌹
🌸 گفتم: «نصف جان شدم. بگو چی شده؟!» گفت: «چطور این غذا از گلویم پایین برود. بچه ها توی مرز گرسنه اند. زیر آتش توپ و تانکِ این بعثی های از خدا بی خبر گیر کرده اند. حتی اسلحه برای جنگیدن ندارند. نه چیزی برای خوردن، نه جایی برای خوابیدن. بد وضعی دارند طفلی ها.» دستش را گرفتم و کشیدمش جلو. گفتم: «خودت می گویی جنگ است دیگر. چاره ای نیست. با گریه کردن تو و غذا نخوردنت آن ها سیر می شوند یا کار درست می شود؟! بیا جلو غذایت را بخور.» خیلی که اصرار کردم، دوباره دست به غذا برد. سعی می کردم چیزهایی برایش تعریف کنم تا حواسش از جنگ و منطقه پرت شود. از شیرین کاری های خدیجه می گفتم. از دندان درآوردن معصومه. از اتفاق هایی که این چند وقت برای ما افتاده بود. کم کم اشتهایش سر جایش آمد. هر چه بود خورد. از ترشی و ماست گرفته تا همان اشکنه و نان و سبزی توی سفره. به خنده گفتم: «واقعاً که از جنگ برگشته ای.» از ته دل خندید. گفت: «اگر بگویم یک ماه است غذای درست و حسابی نخورده ام باورت می شود؟! به جان خودت این چند روز آخر را فقط با یک تکه نان و چند تا بیسکویت سَر کردم.» خم شدم سفره را جمع کنم، پیشانی ام را بوسید. سرم را پایین انداختم.