🚩 #السلام_علیک_یارسول_الله_ص
🚩 #السلام_علیک_یاامام_حسن_مجتبی_ع
🔰کمک مومنانه حلقه #شهیدعلم_الهدی به زوج جوان نیازمند
#حوزه_مقاومت_کوثر
#پایگاه_عطیه
#حلقه_شهید_علم_الهدی🌷
🍃قرارگاه صالحین دامغان
@salehin_damghan
حلقه شهید حسن خرمی❇️
🔹حضور مربی در جمع حلقه کودکان در روز شهادت نبی مکرم وامام حسن مجتبی (ع)
#حوزه حضرت زینب(س)
#پایگاه نفیسه
🍃قرارگاه صالحین دامغان
@salehin_damghan
السلام علیک یا رسول الله
سلام بر غریب مدینه امام حسن مجتبی(ع)
🔹مراسم عزاداری در استان مقدس امام زاده قاسم با سخنرانی حاج اقا رجب فردی
#حوزه حضرت زینب(س)
#پایگاه نفیسه
🍃قرارگاه صالحین دامغان
@salehin_damghan
پروردگارا ...🙏
✨پاکی محمدی
✨عدالت علوی
✨عفت فاطمی
✨ذکاوت حسنی
✨شجاعت حسینی
✨عشق سجادی
✨علم باقری
✨صداقت صادقی
✨کظم غیظ کاظمی
✨بخشندگی رضوی
✨تقوای تقوی
✨راهنمایی کنندهٔ نقوی
✨و تحمل عسکری را
✨به همهٔ ما عنایت بفرما🙏
✨تا دیگر اشڪـے بر گونه های
مهدی فاطمه جاری نشود✨
آمین یا رَبَّ 🙏
شهادت جانسوز خاتم النبیین
حضرت محمدمصطفی(ص)
و امام حسن مجتبی(ع) تسلیت باد 🖤
زندگيتون_محمدی💚
التماس_دعا 🙏
@salehin_damghan
مهمون امام رضا (ع) ♥️
خادم حرم امام رضا(ع) میگفت: وقتی ماها يه حاجتی رو از آقا طلب می کنيم غذای خودمونو ميدیم به يکی از زوار.
اومدم تو صحن. لباس خادمی حضرت به تنم بود و ظرف غذا تو دستم. ديدم يه پيرزنی داره ميره داخل حرم. دويدم ولی بهش نرسيدم. نگاه کردم سمت در. ديدم يه آقايی با بچه اش داره ميره بيرون از حرم. به دلم افتاد غذا رو بدم به بچه اش.
خودمو رسوندم بهش. سلام کردم. جواب داد. گفتم اين غذای امام رضاست. مال شما. همون جا روی زمين نشست و بلند بلند گريه ميکرد. گفتم چي شده؟ گفت الان کنار ضريح داشتم زيارتنامه میخوندم. بچه ام گفت من گرسنمه. گفتم صبرکن ميريم هتل غذا می خوريم. ديدم خيلی بی تابی می کنه... گفتم باباجان ما مهمون امام رضاييم. اينجاهم خونه امام رضاست. از امام رضا بخواه. بچه رو کرد به ضريح گفت امام رضا من غذا می خوام. الان شما غذای حضرتو آوردی دادی به اين بچه...
اگه با خوندن این متن کبوتر دل شما هم مثل من پر زده سمت امام رضا(ع) و حرمش، شک نکنید شما هم الان، تو همین ثانیه، مهمون امام رضا هستید... شاید دوریم...اما دلمون که نزدیکه. همین که گیر کنیم اول میگیم خدایا بعد امام رضا را صداش میکنیم!
امام رضا، تو مهربونی...
ضامن آهویی...
تو این ایام شهادتت ...
ضامن دل ما هم باش❤️
التماس دعا
@salehin_damghan
8.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸پایگاه بسیج الزهرا تقدیم می کند:
🏴🏴 رحلت رسول اکرم «ص»برهمه ی شیعیان تسلیت باد🏴🏴
#مهر_ماه_99
#حوزه_مقاومت_کوثر
#پایگاه_بسیج_الزهرا
6.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸پایگاه بسیج الزهرا تقدیم می کند:
🏴🏴 شهادت امام حسن مجتبی«ع»برهمه ی شیعیان تسلیت باد🏴🏴
#مهر_ماه_99
#حوزه_مقاومت_کوثر
#پایگاه_بسیج_الزهرا
🌹توزیع ۶۰ غذا و ۲۴ بسته حمایتی به مناسبت رحلت رسول ا... (ص)و شهادت کریم اهل بیت سلام ا...🏴
#حوزه_مقاومت_کوثر
#پایگاه_قهرمان_کربلا
هيات رزمندگان اسلام شهرستان بهشهر
@heyat_razmanegan_behshar
هدایت شده از صالحین دامغان
#داستان_شب📚
رمان قشنگه، عاشقانش هم که قشنگ تر 🍃🍃
✅خبر ،خبر قراره باهم یه رمان خاص بخونیم ....
رفقاتونو دعوت کنید 😊
💢واما...
با رمان شیرین و جذاب ♥️ #دختر_شینا ♥️
در کنارتون هستیم .
هر شب راس ساعت ۲۳ با ما همراه باشید😊
🍃قرارگاه صالحین دامغان
@salehin_damghan
#دختر_شینا🌸
#قسمت_صدوسی_ونهم
اما ته دلم قند آب می شد. گفت: «ببین چی برایتان خریده ام. خدا کند خوشت بیاید.» و اشاره کرد به دو تا ساک کنارِ پشتی.
رفتم توی آشپزخانه و خودم را با آشپزی مشغول کردم. اما تمام حواسم به او بود.
برای بچه ها لباس خریده بود و داشت تنشان می کرد. یک دفعه دیدم بچه ها با لباس های نو آمدند توی آشپزخانه.
نگران شدم لباس ها کثیف شود. بغلشان کردم و آوردمشان توی اتاق.
تا مرا دید، گفت: «یک استکان چای که به ما نمی دهی، اقلاً بیا ببین از لباس هایی که برایت خریده ام خوشت می آید؟!»
دید به این راحتی به حرف نمی آیم. خندید و گفت: «جان صمد بخند.»
خنده ام گرفت. گفت: «حالا که خندیدی، آن ساک مال تو. به جان قدم، اگر بخواهی اخم و تَخم کنی، همین الان بلند می شوم و می روم. چند نفری از بچه ها دارند امشب می روند منطقه.»
دیدم نه، انگار قضیه جدی است و نمی شود از این ادا اطوارها درآورد. ساک را برداشتم و بردم آن یکی اتاق و لباس ها را پوشیدم.
سلیقه اش مثل همیشه عالی بود. برایم بلوز و دامن پولک دوزی خریده بود، که تازه مد شده بود.
داشتم توی آینه خودم را نگاه می کردم که یک دفعه سر رسید و گفت: «بَه... بَه...، قدم! به جان خودم ماه شده ای. چقدر به تو می آید.»
#دختر_شینا🌸
#قسمت_صدوچهلم
خجالت کشیدم و گفتم: «ممنون. می روی بیرون. می خواهم لباسم را عوض کنم.»
دستم را گرفت و گفت: «چی! می خواهم لباسم را عوض کنم! نمی شود. باید همین لباس را توی خانه بپوشی. مگر نگفتم ما عید نداریم. اما هر وقت که پیش هم هستیم و تو می خندی، عید است.»
گفتم: «آخر حیف است این لباس مهمانی است.»
خندید و گفت: «من هم مهمانت هستم. یعنی نمی شود برای من این لباس را بپوشی؟!»
تسلیم شدم. دستم را گرفت و گفت: «بنشین.»
بچه ها آمده بودند توی اتاق و از دیدن من و لباس نواَم تعجب کرده بودند.
صمد همان طور که دستم را گرفته بود گفت: «به خاطر ظهر معذرت می خواهم. من تقصیرکارم. مرا ببخش.
اگر عصبانی شدم، دست خودم نبود. می دانم تند رفتم. اما ببخش. حلالم کن. خودت می دانی از تمام دنیا برایم عزیزتری.
تا به حال هیچ کس را توی این دنیا اندازه تو دوست نداشته ام. گاهی فکر می کنم نکند این همه دوست داشتن خدای نکرده مرا از خدا دور کند؛ اما وقتی خوب فکر می کنم، می بینم من با عشق تو به خدا نزدیک تر می شوم.
روزی صدهزار مرتبه خدا را شکر می کنم بالاخره نصیبم شدی. چه کنم که جنگ پیش آمد؛ وگرنه خیلی فکرها توی سرم بود.
اگر بدانی توی منطقه چه قیامتی است. اگر بدانی صدام چه بر سر زن ها و کودکان ما می آورد.