فریب.mp3
2.01M
🇮🇷 #هفته_بسیج_گرامی_باد🇮🇷
🍃بسیج پیشرو خدمت و امیدآفرین🍃
🔹#فریب تنها نیرنگی که موجب پراکندگی نیروهای امیرالمومنین در این جنگ صفین شد‼️
🔸درکنار ولی خدا، انسان نباید هیچ علاقه و دلبستگی ای، جز تعلق به او داشته باشد؛ حتی تقدسات و ظواهر دین
🎤 #حجت_الاسلام_عالی
#بصیرت
#دشمن_شناسی
📲 ارسالی سرمربی حوزه حضرت زینب سلام الله علیها
🗓 جمعه ۳۰ آبان #بسیج_فرزندمسجدخادم_مردم
🍃قرارگاه صالحین دامغان
@salehin_damghan
🔰 جلسه هم اندیشی برنامه های هفته بسیج
#حوزه_حضرت_زینب_س
#پایگاه_حضرت نرجس(س)
🍃قرارگاه صالحین دامغان
@salehin_damghan
♻️ صرف جوانی در عبادت
🌷پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمود:
✍ ای ابوذر ! هيچ جوانی ترك دنيا و لذايذ دنيا آن را نمی كند و جواني خويش را در اطاعت و عبادت پروردگار بزرگ صرف نمی نمايد ، مگر آن كه خداوند اجر و پاداش هفتاد و دو صديق به او اعطاء می فرمايد
📝 مكارم الاخلاق ، ص ۴۶۶
✨ #نماز_اول_وقت
🍃قرارگاه صالحین دامغان
@salehin_damghan
هفته بسیج گرامی باد
تهیه سیسمونی و دادن کمک هزینه خرید سیسمونی به یک خانواده کم درآمد توسط خیرین پایگاه
#بسیج_پیشرو_خدمت_وامیدافرین
#بسیج_معنویت_وسلامت
#پایگاه_فاطمه_الزهرا س
#حوزه_حضرت_زینب س
🦋به مناسبت میلاد عبدالعظیم حسنی سلام ا... 🌹تقسیم نان والویه در پایگاه قهرمان کربلا🌸
🔹 بسیج پیشرو خدمت و امید آفرین
🍃قرارگاه صالحین دامغان
@salehin_damghan
#دختر_شینا🌸
#قسمت_صدونودوهشتم
شب شده بود و ما توی جاده ای خلوت و تاریک جلو می رفتیم. یک دفعه یاد آن پسر نوجوان افتادم که آن شب توی خط دیده بودم.
دلم گرفت و پرسیدم: «صمد الان بچه هایت کجا هستند؟ چیزی دارند بخورند. شب کجا می خوابند؟»
او داشت به روبه رو، به جاده تاریک نگاه می کرد. سرش را تکان داد و گفت: «توی همان دره هستند. جایشان که امن است، اما خورد و خوراک ندارند. باید تا صبح تحمل کنند.»
دلم برایشان سوخت، گفتم: «کاش تو بمانی.»
برگشت و با تعجب نگاهم کرد و گفت: «پس شما را کی ببرد؟!»
گفتم: «کسی از همکارهایت نیست؟! می شود با خانواده های دیگر برویم؟»
توی تاریکی چشم هایش را می دیدم که آب انداخته بود، گفت: «نمی شود، نه. ماشین ها کوچک اند. جا ندارند.
همه تا آنجا که می توانستند خانواده های دیگر را هم با خودشان بردند؛ وگرنه من که از خدایم است بمانم. چاره ای نیست، باید خودم ببرمتان.»
بغض گلویم را گرفته بود، گفتم: «مجروح ها و شهدا چی؟!»
جوابی نداد.
گفتم: «کاش رانندگی بلد بودم.»
دوباره دنده عوض کرد و بیشتر از قبل گاز داد. گفت: «به امید خدا می رویم. ان شاءالله فردا صبح برمی گردم.»
#دختر_شینا🌸
#قسمت_صدونودونهم
چشم هایم در آن تاریکی دودو می زد. یک لحظه چهره آن نوجوان از ذهنم پاک نمی شد. فکر می کردم الان کجاست؟! چه کار می کند.
اصلاً آن سیصد نفر دیگر توی آن دره سرد بدون غذا چطور شب را می گذرانند. گردان های دیگر چه؟! مجروحین، شهدا!
فردای آن روز تا به همدان رسیدیم، صمد برگشت پادگان ابوذر و تا عید نیامد.
اواخر خردادماه 1364 بود. چند هفته ای می شد حالم خوب نبود. سرم گیج می رفت و احساس خواب آلودگی می کردم.
یک روز به سرم زد بروم دکتر. بچه ها را گذاشتم پیش همسایه مان، خانم دارابی، و رفتم درمانگاه.
خانم دکتری که آنجا بود بعد از معاینه، آزمایشی داد و گفت: «اول بهتر است این آزمایش ها را انجام بدهی.»
آزمایش ها را همان روز دادم و چند روز بعد جوابش را بردم درمانگاه.
خانم دکتر تا آزمایش را دید، گفت: «شما که حامله اید!»
یک دفعه زمین و زمان دور سرم چرخید. دستم را از گوشه میز دکتر گرفتم که زمین نخورم.
دست و پایم بی حس شد و زیر لب گفتم: «یا امام زمان!»
خانم دکتر دستم را گرفت و کمک کرد تا بنشینم و با مهربانی گفت: «عزیزم. چی شده؟! مگر چند تا بچه داری.»
با ناراحتی گفتم: «بچه چهارمم هنوز شش ماهه است.»