سلام علیکم.
فرمایشات حضرت اقا در ۳۱تیرماه ۹۱ در جمع قاریان قران.
مشکلات هر جامعهای با قرآن حل خواهد شد.
با معارف قرآنی، مشکلات حل میشود.
قرآن راهحل معضلات زندگی بشر را به فرزندان آدم هدیه میکند؛
این وعدهی قرآنی است و تجربهی دوران اسلام هم این را نشان داده.
هرچه ما به قرآن نزدیکتر شویم، هرچه عمل قرآنی در میان ما - چه در روح ما، چه در اعمال جسمانی ما، چه در فرد ما، چه در اجتماع ما - بیشتر شود، به سعادت، به حل مشکلات و معضلات نزدیکتر می شویم.
عزت در سایهی قرآن است،
رفاه در سایهی قرآن است،
پیشرفت مادی و معنوی در سایهی قرآن است، اخلاق نیک در سایهی قرآن است،
سلطه و غلبهی بر دشمنان در سایهی قرآن است.
ما ملتهای مسلمان اگر این حقایق را بدرستی درک کنیم و در راه رسیدن به این هدفها تلاش کنیم، یقیناً بهرههای زیادی خواهیم برد.
قدردانی وتشکرازسرگروههای پایگاه محبوبه به مناسبت هفته بسیج
#پایگاه محبوبه
#حوزه مقاومت کوثر
🍃قرارگاه صالحین دامغان
@salehin_damghan
گروه جهادی فخردلها درحال تمیزکردن پایگاه محبوبه
#پایگاه محبوبه
#حوزه مقاومت کوثر
🍃قرارگاه صالحین دامغان
@salehin_damghan
☘جلسه شورای پایگاه وگشت رضویون
🍃پایگاه حضرت باب الحوائج(ع)
حوزه مقاومت بسیج الهادی(ع)
🗓۱۳ آذر۱۳۹۹
🍃قرارگاه صالحین دامغان
@salehin_damghan
💢♻️💢♻️💢♻️💢♻️💢♻️💢
#پویش هرخانه یک پایگاه بسیج
🌸یک حلقه صالحین🌸
☘ سرگروه ها :پدر ، مادر
🌺 متربیان: فرزندان
🌹برنامه های حلقه«گروه تربیتی»
صالحین خانواده:
🍃نماز اول وقت «در صورت امکان به جماعت»
🍂قرائت دعای هفتم صحیفه سجادیه
🍃تلاوت قرآن «همراه با ترجمه»
🍃کمک مومنانه برای بیماران کرونایی باتوجه به توانمندی مالی
🍂تشویق فرزندان جهت:
♻️ حفظ قرآن
♻️ نهج البلاغه
وبیان حدیث در گروه
🍃بیان احکام توسط اعضاگروه
💐موضوع آزاد
💎💎💎💎
نکته مهم:
♻️♻️ در صورت امکان یک تصویر از گروه تربیتی خانوادگی گرفته شودوارسال شود.
البته، با حفظ تمامی جوانب عکس«پوشش افراد، نوع ومحل نشستن و...
✅✅ ارسال به شماره۰۹۰۲۴۲۲۸۹۸۳
در ایتا
✳️ نام حلقه:شهید
✳️ نام پایگاه محله:
✳️ نام مسجد محله:
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
🍃قرارگاه صالحین دامغان
@salehin_damghan
♻️🇮🇷♻️🇮🇷♻️🇮🇷♻️🇮🇷♻️🇮🇷♻️🇮🇷🇮🇷
✨نسرا استان سمنان برگزار می کند؛
کلاس برخط بررسی نقش فضای مجازی در ترور شهید محسن فخری زاده
👨💻استاد: آقای مرتضی محمدزاده مقدم( فعال رسانه و فضای مجازی)
🗓زمان: شنبه 15 آذرماه ساعت 19
👈جهت ورود به کلاس ابتدا برنامه ادوب کانکت را از طریق زیر دانلود و نصب کنید:
http://fanosplus.ir/adobeconnect.apk
👈سپس لینک زیر را در برنامه ادوب کانکت جایگذاری کرده و برروی Gust بزنید، نام خود را بطورمثال (karimi_damghan) بنویسید و وارد شوید.
http://video.nasraa.ir/r2noe1lf03g9/
‼️در صورت هرگونه مشکل با آیدی @nasraa_semnan در تلگرام و ایتا ارتباط برقرار کنید.
🍃قرارگاه صالحین دامغان
@salehin_damghan
♥️🇮🇷♥️ 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
#کتاب_حاج_قاسم 📚
#قسمت_اول
🔸راه اول ...
استان کرمان، شهرستان «رابر»، روستان قنات ملک، خانواده هفت نفره حاج حسن سلیمانی!
قاسم فرزند سوم بود و با نان کشاورزی و لقمه حلال بزرگ شد.
"نوجوان روستازاده، جهانی شد چون نام بلندی داشت"
راهی کرمان شد، بنایی می کرد، درس می خواند، کاراته کار می کرد، برنامه و تدبیر داشت برای زندگیش، هوای برادر کوچکترش و دیگران را هم داشت.
مربی رزمی شد؛ مجاهد بود.
فرمانده شد، بنده بود.
سردار شد، انقلابی بود.
شهید شد، عاشق بود.
♥️♥️♥️
شهر و روستا ندارد. کشور و قاره ندارد. امکانات و... ندارد.
آن چه که انسان را می سازد،همتی است که خدا به همه داده است.
آن چه که زندگی ها را پیش می برد، عزم و اراده ای است که از لطف الهی سرازیر شده است.
آن چه که انسان را جاودانه می کند و مؤثر، بندگی خداست.
غفلت از خدا تمام آنچه که داریم را می برد.
و گناه مانع شهادت!
#علمدار_مقاومت
🍃قرارگاه صالحین دامغان
@salehin_damghan
#دختر_شینا🌸
#قسمت_دویست_وبیست_ودوم
همین که توی حیاط رسیدیم، صدیقه که انگار خیلی وقت بود منتظرمان بود، به طرفمان دوید. خودش را توی بغلم انداخت و شروع کرد به گریه کردن.
زار می زد و می گفت: «قدم جان! حالا من سمیه و لیلا را چطور بزرگ کنم؟»
سمیه دوساله بود؛ هم سن سمیه من. ایستاده بود کنار ما و بهت زده مادرش را نگاه می کرد. لیلا تازه شش ماهش تمام شده بود.
مادرشوهرم، که دیگر ماجرا را فهمیده بود، همان جلوی در از حال رفت.
کمی بعد انگار همه روستا خبردار شدند. توی حیاط جای سوزن انداختن نبود. زن ها به مادرشوهرم تسلیت می گفتند.
پا به پایش گریه می کردند و سعی می کردند دلداری اش بدهند.
فردای آن روز نزدیک های ظهر بود که چند تا بچه از توی حیاط فریاد زدند: «آقا صمد آمد. آقا صمد آمد.»
خانه پر از مهمان بود. دویدیم توی حیاط. صمد آمده بود. با چه وضعیتی! لاغر و ضعیف با موهایی ژولیده و صورتی سیاه و رنجور.
دلم نیامد جلوی صدیقه با صمد سلام و احوال پرسی کنم، یا جلو بروم و چیزی بگویم. خودم را پشت چند نفر قایم کردم. چادرم را روی صورتم کشیدم و گریه کردم.
صدیقه دوید طرف صمد. گریه می کرد و با التماس می گفت: «آقا صمد! ستار کجاست؟! آقا صمد داداشت کو؟!»
#دختر_شینا🌸
#قسمت_دویست_وبیست_وسوم
صمد نشست کنار باغچه، دستش را روی صورتش گذاشت. انگار طاقتش تمام شده بود. های های گریه می کرد. دلم برایش سوخت.
صدیقه ضجّه می زد و التماس می کرد: «آقا صمد! مگر تو فرمانده ستار نبودی. من جواب بچه هایش را چی بدهم؟! می گویند عمو چرا مواظب بابامان نبودی؟!»
جمعیتی که توی حیاط ایستاده بودند با حرف های صدیقه به گریه افتادند. صدیقه بچه هایش را صدا زد و گفت: «سمیه! لیلا! بیایید عمو صمد آمده. باباتان را آورده.»
دلم برای صمد سوخت. می دانستم صمد تحمل این حرف ها و این همه غم و غصه را ندارد. طاقت نیاوردم. دویدم توی اتاق و با صدای بلند گریه کردم. برای صمد ناراحت بودم. دلم برایش می سوخت.
غصه بچه های صدیقه را می خوردم. دلم برای صدیقه می سوخت. صمد خیلی تنها شده بود. صدای گریه مردم از توی حیاط می آمد. از پشت پنجره به بیرون نگاه کردم.
صمد هنوز کنار باغچه نشسته بود. دلم می خواست بروم کنارش بنشینم و دلداری اش بدهم. می دانستم صمد از هر وقت دیگر تنهاتر است. چرا هیچ کس به فکر صمد نبود. نمی توانستم یک جا بایستم. دوباره به حیاط رفتم.
مادرشوهرم روبه روی صمد نشسته بود. سرش را روی پاهای او گذاشته بود. گریه می کرد و می پرسید: «صمد جان! مگر من داداشت را به تو نسپردم؟!»
وَاصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ فَإِنَّكَ بِأَعْيُنِنَا
| طور ۴۸ |
تو فقط کمی صبر کن
و بدان جلوی چشمهای منی...😍
#خدامیگه
آغاز میکنیم با نام زیبایش
بسم الله الرحمن الرحیم
الهی به امید تو ❤️
🍃قرارگاه صالحین دامغان
@salehin_damghan