eitaa logo
صالحین دامغان
339 دنبال‌کننده
19.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
599 فایل
ارتباط با ادمین @a_mohammadi61
مشاهده در ایتا
دانلود
معرفت پشه‌ها برای دیدن یکی از دوست های جانبازم، رفته بودم آسایشگاه امام خمینی (ره) که در شمالی ترین نقطه تهران است. فکر می کردم از مجهزترین آسایشگاه های کشور باشد، که نبود. بیشتر به خانه ای بزرگ شبیه بود. دوستم نبود، فرصتی شد به اتاق های دیگر سری بزنم. اکثر جانبازها آنجا قطع نخاع بودند، برخی قطع نخاع گردنی، یعنی از گردن به پایین حرکت نداشتند، بسیاری از کمر، بعضی نابینا بودند، بعضی جانباز از هر دو دست. و من چه می دانستم جانبازی چیست، و چه دنیایی دارند آن ها... جانبازی که ۳۵ سال بود از تخت بلند نشده بود پرسید؛ "کاندیدا شده ای! آمده ای با ما عکس بگیری؟" گفتم نه! ولی چقدر خجالت کشیدم. حتی با دوربین موبایلم هم تا آخر نتوانستم عکسی بگیرم. می گفت اینجا گاه مسئولی هم می آید، البته خیلی دیر به دیر، و معمولا نزدیک انتخابات! همه اینها را با لبخند و شوخی می گفت. هم صحبتی گیر آورده بود، من هم از خدا خواسته! نگاه مهربان و آرام اش به من تسلی می داد. وقتی فهمید در همان عملیاتی که او ترکش خورده من هم بوده ام، خیلی زود با من رفیق شد. پرسیدم خانه هم می روی؟ گفت هفته ای دو هفته ای یک روز، نمی خواست باعث مزاحمت خانواده اش باشد! توضیح می داد خانواده های همه جانبازهای قطع نخاع خودشان بیمار شده اند، هیچکدام نیست دیسک کمر نگرفته باشند. پرسیدم اینجا چطور است؟ شکر خدا را می کرد، بخصوص از پرسنلی که با حقوق ناچیز کارهای سختی دارند. یک جور خودش را بدهکار پرسنل می دانست. گفتم: بی حرکتی دست و پا خیلی سخت است، نه؟ با خنده می گفت نه! نکته تکاندهنده و جالبی برایم تعریف کرد، او که نمی توانست پشه ها را نیمه شب از خودش دور کند، می گفت با پشه های آنجا دیگر دوست شده است... می گفت "نیمه شب ها که می نشینند روی صورتم، و شروع می کنند خون مکیدن، بهشان می گویم کافیست است دیگر!" می گفت خودشان رعایت می کنند و بلند می شوند، نگاهم را که می بینند، می روند. شانس آوردم اشک هایم را ندید که سرازیر شده بودند. نوجوان بوده، ۱۶ ساله که ترکش به پشت سرش خورده و الان نزدیک ۵۰ سالش شده بود. و سال ها بود که فقط سقف بی رنگ و روی آسایشگاه را می دید. آخر من چه می دانستم جانبازی چیست! صدای رعد و برق و باران از بیرون آمد، کمک کردم تختش را تا بیرون سالن بیاوریم، تا باران نرمی که باریدن گرفته بود را ببیند. چقدر پله داشت مسیر! پرسیدم آسایشگاه جانبازهای قطع نخاع که نباید پله داشته باشد. خندید و گفت اینجا ساختمانش مصادره ای است و اصلا برای جانبازها درست نشده است. خیلی خجالت کشیدم. دیوارهای رنگ و رو رفته آسایشگاه، تخت های کهنه، بوی نم و خفگی داخل اتاق ها... هر دقیقه اش مثل چند ساعت برایم می گذشت. به حیاط که رسیدیم ساختمان های بسیار شیک روبرو را نشانم داد. ساختمان هایی که انگار اروپایی بودند. می گفت اینها دیگر مصادره ای نیستند، بسیاری از این ساختمان ها بعد از جنگ ساخته شده، و امکاناتش خیلی بیشتر از آسایشگاه های جانبازهاست. نمی دانستم چه جوابش را بدهم. تنها سکوت کردم. می گفت فکر می کنی چند سال دیگر ما جانبازها زنده باشیم؟ یکه خوردم. چه سئوالی بود! گفتم چه حرفی می زنی عزیزم، شما سرورِ مایید، شما افتخار مایید، شما برکت ایرانید، همه دوستتان دارند، همه قدر شما را می دانند، فقط اوضاع کشور این سال ها خاص است، مشکلات کم شوند حتما به شما بهتر می رسند. خودم هم می دانستم دروغ می گویم. کِی اوضاع استثنایی و ویژه نبوده؟ کِی گرفتاری نبوده. کِی برهه خاص نبوده اوضاع کشور... چند دقیقه می گذشت که ساکت شده بود، و آن شوخ طبعی سابقش را نداشت. بعد از اینکه حرف مرگ را زد. انگار یاد دوستانش افتاده باشد. نگاهش قفل شده بود به قطره های ریز باران و به فکر فرو رفته بود. کاش حرف تندی می زد! کاش شکایتی می کرد! کاش فریادی می کشید و سبک می شد! و مرا هم سبک می کرد! یک ساعت بعد بیرون آسایشگاه بی هدف قدم می زدم. دیگر از خودم بدم می آمد. از تظاهر بدم می آمد. از فراموش کاری ها بدم می آمد. از جانباز جانباز گفتن های عده ای و تبریک های بی معنای پشتِ سر هم. از کسانی که می گویند ترسی از جنگ نداریم همان ها که موقع جنگ در هزار سوراخ پنهان بودند. و این روزها هم، نه جانبازها را می بینند نه پدران و مادران پیر شهدا را... بدم می آمد از کسانی که نمی دانند ستون های خانه های پر زرق و برقشان چطور بالا رفته! از کسانی که جانبازها را هم پله ترقی خودشان می خواهند! کاش بعضی به اندازه پشه ها معرفت داشتند وقتی که می خوردند، می گفتند کافیست! و بس می کردند، و می رفتند، ما چه می دانیم جانبازی چیست... @salehin_damghan
🕗 نظری کن به دلم حال دلم خوب شود حال و احول گدایت بخدا جالب نیست 🍃صلوات خاصه امام رضا علیه السلام🍃 ✨اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.✨ 🍃قرارگاه صالحین دامغان @salehin_damghan
◾️⚜اربعین حسینی⚜◾️ 🔹به تو از دور سلام🔹 🔸فراخوان دل های جامانده🔸 🔴آثار ارسالی خود را با موضوع سال های گذشته در بخش های: 1⃣👈ویدیو کلیپ📱 2⃣👈شعر و دلنوشته📜 3⃣👈عکس📷 🔵تا تاریخ ۲۰مهرماه ۹۹ به آیدی های 🆔@shafagh457 🆔@avaybaran94 ارسال فرمایید‌. •┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈•
هدایت شده از صالحین دامغان
📚 رمان قشنگه، عاشقانش هم که قشنگ تر 🍃🍃 ✅خبر ،خبر قراره باهم یه رمان خاص بخونیم .... رفقاتونو دعوت کنید 😊 💢واما... با رمان شیرین و جذاب ♥️ ♥️ در کنارتون هستیم . هر شب راس ساعت ۲۳ با ما همراه باشید😊 🍃قرارگاه صالحین دامغان @salehin_damghan
🌸 گفت: «خیلی خوشمزه بود. دست و پنجه ات درد نکند.» خندیدم و گفتم: «نوش جانت. خیلی هم تعریفی نبود. تو خیلی گرسنه بودی.» وقتی بلند شد به حمام برود، تازه درست و حسابی دیدمش. خیلی لاغر شده بود. از پشت خمیده به نظر می آمد؛ با موهایی آشفته و خاکی و شانه هایی افتاده و تکیده. زیر لب گفتم: «خدایا! یعنی این مرد من است. این صمد است. جنگ چه به سرش آورده...» آرزو کردم: «خدایا! پای جنگ را به خانه هیچ کس باز نکن.» کمی بعد، صدای شرشر آب حمام و خُرخُر آبی که توی راه آب می رفت، تنها صدایی بود که به گوش می رسید. چراغ آشپزخانه را خاموش کردم. با اینکه نصف شب بود. به نظرم آمد خانه مثل اولش شده؛ روشن و گرم و دل باز. انگار در و دیوار خانه دوباره به رویم می خندید. فردا صبح، صمد رفت کمی خرید کند. وقتی برگشت، دو سه کیلو گوشت و دو تا مرغ و سبزی و کلی میوه خریده بود. گفتم: «چقدر گوشت! مهمان داریم؟! چه خبر است؟!» گفت: «این بار که بروم، اگر زنده بمانم، تا دو سه ماهی برنمی گردم. شاید هم تا عید نیایم. شاید هم تا آخر جنگ.»
🌹🌹
🌸 گفتم: «اِ... همین طوری می گویی ها! شاید جنگ دو سه سالی طول بکشد.» گفت: «نه، خدا نکند. به هر جهت، آنجا خیلی بیشتر به من نیاز دارند. اگر به خاطر تو و بچه ها نبود، این چند روز هم نمی آمدم.» گوشت ها را گذاشتم توی ظرفشویی. شیر آب را باز کردم رویش. دوباره گفتم: «به خدا خیلی گوشت خریدی. بچه ها که غذاخور نیستند. می ماند من یک نفر. خیلی زیاد است.» رفت توی هال. بچه ها را روی پایش نشاند و شروع کرد با آن ها بازی کردن. گفتم: «صمد!» از توی هال گفت: «جان صمد!» خنده ام گرفت. گفتم: «می شود امروز عصر برویم یک جایی. خیلی دلتنگم. دلم پوسید توی این خانه.» زود گفت: «می خواهی همین الان جمع کن برویم قایش.» شیر آب را بستم و گوشت های لخم و صورتی را توی صافی ریختم. گفتم: «نه... قایش نه... تا پایمان برسد آنجا، تو غیبت می زند. می خواهم برویم یک جایی که فقط من و تو و بچه ها باشیم.» آمد توی آشپزخانه بچه ها را بغل گرفته بود. گفت: «هر چه تو بگویی. کجا برویم؟!» گفتم: «برویم پارک.»
41.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚜فراخوان دل های جامانده⚜ ♦️ویدیو کلیپ 🔸کاری از دانش آموز عزیز: فاطمه فرحزاد_پایه پنجم_دبستان شاهد شهیده زهرا کردی •┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▪️خواستم اين اربعين را كربلا باشم، نشد از نجف، پای پياده... كربلا باشم، نشد ▪️آرزويی در دلم ماند و ... همين ... بغضم گرفت خواستم با مادرم در كربلا باشم، نشد ▪️رأس ساعت، پخش زنده، ارتباط مستقيم خواستم همراهتان تا كربلا باشم، نشد ▪️زائران بين نمازی در حرم يادم كنيد هر نمازی خواستم در كربلا باشم، نشد ▪️تقديم به زائران هر ساله اربعین که امسال از کربلا جا ماندند! التماس دعا🌸🙏
🕊 ورحمتي وسعت كل شيء و رحمتم همه چيز را فرا گرفته است. [ اعراف،۵۶ ] ✨رحمت الهى نامحدود است، اگر كسى به آن نرسيد، تقصير خود اوست. بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو ❤️
💠 آیه ۶۴ سوره یوسف 🍃قَالَ هَلْ ءَامَنُکُمْ عَلَیْهِ إِلَّا کَمَآ أَمِنتُکُمْ عَلَى‏ أَخِیهِ مِن قَبْلُ فَاللَّهُ خَیْرٌ حَفِظاً وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ🍃 🔹ترجمه ✨(یعقوب) گفت: آیا شما را بر او امین بدانم، مگر همانند قبل عمل که شما را بر برادرش امین دانستم (و دیدید که چه شد)، پس (به جاى شما به خدا اعتماد مى ‏کنم که) خداوند بهترین حافظ است و او مهربان‏ترین مهربانان است.✨ ⁉️سؤال: با توجّه به سابقه بدى که فرزندان یعقوب داشتند، چرا پدرشان مجدداً فرزند دیگرش را به آنان سپرد؟ ✅پاسخ: فخر رازى احتمالات متعدّدى را مطرح نموده که هر کدام از آنها مى‏تواند توجیهى بر این موافقت باشد؛ اوّلاً: برادران از اقدام اولیه‏ شان به نتیجه ‏اى که مورد نظرشان بود، (محبوبیّت در نزد پدر) نرسیده بودند. ثانیاً: حسادت برادران نسبت به این برادر، کمتر از یوسف بود. ثالثاً: شاید قحطى و خشکسالى شرایط ویژه‏ اى را پدید آورده بود که سفر مجّدد را ضرورى مى ‏کرد. رابعاً: دهها سال از حادثه اوّل گذشته و فراموش شده تلقّى مى‏ شد. خامساً: خداوند متعال در حفظ فرزندش به او تسلّى خاطر داده بود. ♻️در آیه ۱۲، یعقوب در مورد یوسف، به حافظ بودن برادرانش اعتماد کرد، به فراق یوسف و نابینایى گرفتار شد، ولى در مورد بنیامین به خدا تکیه کرد و گفت: «فاللّه خیر حافظاً» هم توانا شد، هم بینا و هم فراق و جدائى پایان یافت. 📝پیام ها ۱- اعتماد سریع به کسى که سابقه تخلّف دارد، جایز نیست. «هل آمنکم» ۲- یاد خاطرات تلخ گذشته، انسان را در برابر حوادث آینده بیمه مى‏ کند. «هل آمنکم على اخیه من قبل» ۳- با یک شکست یا تجربه‏ ى تلخ، خود را کنار نکشیم. «هل آمنکم علیه... فاللَّه خیر حافظاً» یعقوب بار دیگر فرزند دوم را با توکل به خدا به برادران تحویل داد. ۴- برادران یوسف، خود را حافظ پنداشتند، «انّا له لحافظون» امّا حضرت یعقوب تذکّر داد که خداوند حافظ است. «فاللّه خیر حافظاً...» ۵ - بر عوامل ظاهرى و مادى هر چند فراوان باشند تکیه نکنیم، تنها بر خدا توکّل کنیم. «فاللّه خیر حافظاً» ۶- با توجّه به رحمت بى‏ نظیر الهى و با توکل به خداوند، به استقبال حوادث زندگى برویم. «فاللّه خیر حافظاً وهو ارحم الرّاحمین» ۷- سرچشمه حفاظت، رحمت است. «فاللّه خیر حافظاً و هو ارحم الرّاحمین» 🍃قرارگاه صالحین دامغان @salehin_damghan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿دل را پر از طراوت عطر حضور ڪن  آقا تو را به حضرت زهرا ظهور ڪن  🍁آخر ڪجایے اے گل خوشبوے فاطمه(س) برگرد و شهـر را پر از امواج نور ڪن  🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃قرارگاه صالحین دامغان @salehin_damghan
دل به دلدارسپردن کارهردلدارنیست من جان میسپارم دل که قابل دارنیست 🍃قرارگاه صالحین دامغان @salehin_damghan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 اعمال روز اربعین 📲 ارسالی خانم خراسانی از پایگاه عطیه 🌷
موقع_کجا_بودم 🌌عکسها و خاطرات کوتاه خود از زیارت اربعین سالهای گذشته 🖤 ⛺️ 🏴از در و دیوار منزل های سیاه‌پوش اربعین🏴 در فراق پیاده روی اربعین❣ آثار خودتون رو به شماره تلفن 09194310667 ایتا و واتساپ ارسال نمایید👆🏻 ⬅️مهلت ارسال ۹۹٫۷٫۱۸ به بهترین آثار به قید قرعه جوایزی اهدا میشود🎁💐 پایگاه مقاومت بسیج ریحانة الرسول مهر ۹۹ 🍃قرارگاه صالحین دامغان @salehin_damghan
اگر یک بار در میهمانی اربعین حسین حاضر شوی، دیگر برایت خیلی سخت می‌شود، در زمان‌های دیگر که حرم حسین آرام و بی‌هیاهو است آنجا باشی. چون حس می‌ کنی، تنها در اربعین است که حُرمت حرم حسین حفظ می‌شود؛ در اربعین است که کسی آرام وارد حرم نمی‌شود؛ همه به سر و سینه می‌زنند و در فراق حسین اشک می‌ریزند و ناله سر می‌دهند. پیاده روی اربعین سال گذشته دختر گلمون سارا سفیدیان 🍃قرارگاه صالحین دامغان @salehin_damghan
🔰کاروان پیاده روی اربعین به سمت امامزاده جعفر جاده اصفهان 🍃قرارگاه صالحین دامغان @salehin_damghan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤بر نام حُسینْ 💚وکَربَلایش صَلَواتْ 🖤برنام ابوالفَضْل 💚و وَفایَشْ صَلَواتْ 🖤براَهْلِ حَرَمْ 💚به حَقِّ زَهراء (س) صَلَواتْ 🖤برجمله یِ یاوران مُولا صَلَوات 💚اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّدٍ و عَجِّلْ فَرَجَهُمْ💚 🖤اربعین حسینی تسلیت باد🥀 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🖤🥀 @salehin_damghan
با دست‌هایم می گیرم. وقتی بـه رسیدن فکر میکنم، تاول‌ها را می شود نادیده گرفت و سوزش آن ها را احساس نکرد. شاید فردا پا لخت رفتم. شاید فردا شدم مثال زنده «فاخلع نعلیک» در وادی مقدس کربلا. چشمم راکه از آسمان می گیرم، بـه کوله پشتی پارچه‌اي ام نگاه می کنم. چقدر خالی و سبک. دلم برای کتاب‌هایم تنگ میشود. کاش حداقل لهوف را آورده بودم. باید فردا از یک ایستگاه فرهنگی، بروشوری برای مطالعه بگیرم.بـه سراغ شارژ موکبی میروم کـه برایم موبایلم را شارژ کند. با آن پنل 20 تایی برق کـه دور و بر آن از هرجای دیگری شلوغ‌تر بود. همین کـه تا موکب بعد شارژ داشته باشد، کفایت میکند. مسیر خلوت شده اسـت؛ از دور صدای نوحه می آید. و خیلیها آماده خواب میشوند. شب‌ها استراحت می کنند اما مـن دوست دارم شب‌رو بودن را امتحان کنم. تا اذان صبح راه میروم. نماز راکه خواندم، کمی خواهم خوابید. با خودم زمزمه می کنم: خوشا کاروانی کـه شب راه طی کرد دم صبح اول بـه منزل نشیند باید برخیزم. مقصد نزدیک اسـت و صبح نزدیک‌تر…حرف آخر را او می زند. میگوید: «اینقدر زود قضاوت نکن!» و تـو بعد از دقایقی کـه مدام داشتی حرف می‌زدی، یک‌دفعه سکوت می کنی. بـه چشم‌هاي سیاهش خیره می شوی و از خودت می‌پرسی این هـمه امید از کجا آمده اسـت؟ چند روز دیگر اربعین اسـت و مگر می شود ناامید نبود وقتی آخرین نفرات هم رفته‌اند؟ از حرف‌هایي کـه زده‌اي پشیمان می شوی. قرار بود بروی پیاده‌روی اربعین. جا ماندی و شکوه بـه او بردی.بـه او گفتی:«امام دوستم ندارد. دلم فقط بـه نیم‌نگاه امام حسین «ع» و بـه طلبیدن راضی بود. مگر مـن چـه کرده‌ام کـه حتی لایق، نه کربلا، همین کـه تا مرز هم بروم و بگویم بـه عشق تـو آمدم… چرا لایق زیارت اربعین نیستم؟ چرا دوستم ندارند؟ چرا نمی‌طلبند؟» گفته بودی و از فراغ ضجه زده بودی و او فقط گفته بود:«قضاوت نکن.» شب کـه اتفاقات آن روز را مرور می کردي، تلفن زنگ خورد.لابد یکیدیگر از رفیقان اسـت کـه عازم پیاده‌روی اربعین شده و حالا زنگ زده حلالیت بطلبد. اما اوست. میگوید:«یک اتوبوس با دو تا جای خالی پیدا شده اسـت کـه تا مرز مهران مـا را میبرد. دنبال همسفر میگردم. می آیی؟» و تـو شرمساری از این کـه بـه لطف و مهربانی امام حسین «ع» شک کرده بودی. امامی کـه پدر مهربان اسـت و هیچ‌کس فراموشش نمی شود. آهسته می گویی:«می آیم. با سر می آیم. ساعت چند، کجا؟»زائر اربعین در محشر به ایمانش افتخار می کند.این زمزمه قبل از سفرم بود. حالا کـه آمده‌ام، میبینم پیاده‌روی آنقدرها هم شاعرانگی ندارد. قلم و کاغذ بـه دست گرفته‌ام و نمیدانم چـه بنویسم. مردم بیشتر دنبال غذای بهتر و جای خواب گرم‌تر میگردند. انگار هیچ‌کس بـه فکر نیست کـه چرا آمده اسـت. از ذهنم می‌گذرد: عشق ملیونی حسینی را / اربعین میشود تماشا کرد.آن طرف‌تر مرد و زنی نمیدانم چرا جر و بحث می کنند. صدای زن بـه جیغ بلند میشود و مرد عصبانی کیف را از دست زنش می کشد. می خوانم: مثل عبدی حقیر می آیم / عاشق و سر بزیر می آیم. زنی بـه دنبال خرید اسـت. میگوید تجربه دارد کـه کجا قیمت‌ها ارزان‌تر هستند. از فقدان شناخت و معنویت میترسم. تکرار میکنم:می دهی تـو اجازه‌ام آقا / زائر اربعینی‌ات باشم؟ زن جوانی می گوید خسته شده اسـت و دیگر ادامه نمیدهد. تا این جا هم نصف راه رابا اتومبیل آمده اسـت. شاهد می‌آورد و کف پاهایش رابه مـن نشان می دهد. آن‌طور کـه فقط خودم بشنوم، میخوانم: عجبی نیست اگر کـه عالم را / زائر اربعین بـه هم زده اسـت. دلم از این هـمـه واقعیت تنگ میشود.میخواهم زودتر برسم؛ بروم توی حرم امام حسین، بین جمعیت عزادار گم شوم و یک دل سیر گریه کنم. این فقط پا بـه جاده رفتن نیست / یک ملاقات ساده رفتن نیست. بعد برای همـه‌مان برای مـا ایرانی‌هاي باحال کمی معنویت بطلبم. از نجف تا بـه شهر کرب و بلا، جاده‌اي تا ظهور می بینم. مـن گفته‌ام بـه هـمه اربعین حرم هستم، این تن بمیرد آبرویم را نبر حسین «ع».پشت مرز هستیم. پالتوی امانتی خواهرم را دور خودم می‌پیچم. بچه‌ها خوابیده‌اند. می گویند امکان رد شدن نیست. دعاهایم را و دعاهای آشناها راکه با خودم آورده‌ام، راهی کربلا می کنم. می گویم پای دل زودتر از پای جسم می رود. کودکم بیدار میشود و می گوید: آب! لیوانی آب دستش میدهم و خیالم بـه چند روز پیش میرود. شهر داشت حرکت میکرد. لباس گرم بچه‌ها برایم در اولویت بودو هیچ بـه فکر لباس گرم خودم برای شب نبودم. در لحظه خداحافظی خواهرم در آغوشم گرفت و پالتویش رابه سمتم دراز کرد. گفت:«خودم کـه نمی آیم، حداقل این را…» جمله‌اش ناتمام ماند و اشکش سرازیر... ⚜فراخوان دل های جامانده⚜ ♦️دلنوشته •┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈• 🍃قرارگاه صالحین دامغان @salehin_damghan
حسینی ♠️🕯♠️🕯♠️ ♣️🕯♣️🕯♣️ 🍃انداختن سفره حسینی به مناسبت اربعین حسینی و خواندن دعای توسل و زیارت اربعین🍃 مقاومت کوثر قهرمان کربلا شهید هراتیان🌷 🍃قرارگاه صالحین دامغان @salehin_damghan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ا🎥من ایرانم و تو عراقی چه فراقی چه فراقی.....😭😭😭 مقاومت کوثر قهرمان کربلا شهید نجفی🌹 🍃قرارگاه صالحین دامغان @salehin_damghan
حسینی 🥀گرچه دوریم به یاد توسخن میگوییم🥀 ⚠️لینک زیر تبلیغ نیست⚠️ https://digipostal.ir/azdoorsalam ⬛️اربعین حسینی تسلیت باد⬛️ مقاومت کوثر پایگاه قهرمان کربلا شهید گمنام🌹 🍃قرارگاه صالحین دامغان @salehin_damghan
🌹گرچه دوریم بیاد تو سخن می گوییم 🔹 برگزاری مراسم شامل سخنرانی و نوحه و روضه خوانی امام حسین ع توسط مربی پایگاه عطیه، سرکار خانم خانمحمدی به همراه پذیرایی حلوا در ظرفهای دردار 🗓 سه شنبه ۹۹/۷/۱۵ 🌷 🍃قرارگاه صالحین دامغان @salehin_damghan
🌹گرچه دوریم بیاد تو سخن می گوییم 🏴 برگزاری مراسم عزاداری جلوی درب منزل مربی پایگاه عطیه سرکار خانم خانمحمدی شامل: 🚩 ایستگاه صلواتی 🚩 پخش نوای نوحه و روضه در محل همراه با رعایت پروتکل بهداشتی 🚩 پذیرایی با نذریهای تهیه شده از مردم درحال رفت و آمد 🚩 پخش نوای اذان در محل و برپایی نماز جماعت به همراه خواهران حلقه 🚩 قرائت زیارت عاشورا و مرثیه خوانی 🌷 🍃قرارگاه صالحین دامغان @salehin_damghan