eitaa logo
صالحین دامغان
313 دنبال‌کننده
20.1هزار عکس
3هزار ویدیو
630 فایل
ارتباط با ادمین @a_mohammadi61
مشاهده در ایتا
دانلود
♻️ 🍁 🔰 موضوعات: 🌹 امام خامنه‌ای (مدظله العالی) 🌹چهل سالگی دفاع مقدس ( ما قوی هستیم) 🌹شهید سردار سلیمانی ⏳ مهلت ارسال آثار: ۹۹/۷/۳ 🎁 همراه با اهدا جوایز به نفرات برتر 💬 شرح در تصویر 🍃قرارگاه صالحین دامغان @salehin_damghan
اعزام تیم دکترشهیدرهنمون کانون بسیج جامعه پزشکی به مسجدحضرت سیدالشهدا(ع) اهداف طرح: ویزیت رایگان داروی رایگان کنترل فشارخون ومشاوره 🗓 شنبه ۹۹/۶/۲۲ 🍃قرارگاه صالحین دامغان @salehin_damghan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⛔️خودداری از نصب منسوب به 🌀افراد با انجام تبلیغات گسترده در فضای مجازی و به‌خصوص در شبکه‌های اجتماعی اقدام به تبلیغ و ارائه اپلیکیشن‌های متنوع با کاربردهایی جذاب و مختلف کرده و سعی دارند اعتماد کاربران را در فضای مجازی جلب کنند، این در حالی است که با دانلود و نصب این اپلیکیشن‌های اطلاعات ذخیره‌شده بر روی گوشی تلفن همراه یا سیستم‌های کاربران به سرقت می‌رود و ممکن است اطلاعاتی نظیر عکس و فیلم‌های شخصی و حتی اطلاعات بانکی ذخیره‌شده کاربران مورداستفاده مجرمان قرار بگیرد. 🌷 🍃قرارگاه صالحین دامغان @salehin_damghan
🔹 استاد پناهیان در دنیایی که به ائمه توهین می کنند، به امام و رهبری توهین می کنند، اگر به من و تو بچه مذهبی توهین و تمسخر نکنند، معلومه ما وضعمون خرابه و خیلی نامردیه.. 💔😔 📲 ارسالی خانم خراسانی از پایگاه عطیه 🌷 🍃قرارگاه صالحین دامغان @salehin_damghan
🌼سومین جلسه توانمندسازی شهید سلیمانی 🌿ویژه مربیان صالحین 🌿 دراین جلسه ،سه مربی محترم به ارائه کنفرانس پرداختند و در پایان از جزوه مبانی سیاسی اسلام آزمون گرفته شد. 🍃قرارگاه صالحین دامغان @salehin_damghan
⚜هفته دفاع مقدس⚜ فضاسازی دبیرستان فرزانه شوکتی فر به مناسبت هفته دفاع مقدس به همت واحد مقاومت نور حوزه حضرت مریم(س) •┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈• 🍃قرارگاه صالحین دامغان @salehin_damghan
⁉️ ۹۹ 🔻 رزمایش مشترک بزرگ ذوالفقار ۹۹ ارتش که با رمز مقدس یا سیدالشهدا علیه‌السلام توسط یگان‌های نیروی دریایی، زمینی و هوایی ارتش در جنوب کشور (سواحل مکران) برگزار گردید، نشانه‌ای واضح از قوی شدن در حوزه دفاعی است. 🔻در باب اهمیت رزمایش میتوان به موارد زیر اشاره کرد: 1⃣ بهره‌گیری از طیف‌های وسیعی از یگان‌های شناوری سطحی، زیرسطحی، موشکی، پهپادی، برای عملیات‌های آفندی در کنار پشتیبانی هوایی و پدافندی 2⃣ اجرای سناریوهای مختلف با اجزاء مختلط از یگان‌های دریایی، هوایی، زمینی و پدافندی در این رزمایش، برای اقدامات بازدارنده تهاجمی و تدافعی هم‌افزا در صحنه نبرد احتمالی 3⃣ اجرای سناریوهای مختلف رزم با رویکرد عرصه رویارویی واقعی در جنگ احتمالی؛ 4⃣ گسترش بی‌سابقه حوزه رزمایش در پهنه جغرافیایی دو میلیون کیلومترمربعی از شرق تنگه هرمز تا دریای عمان و شمال اقیانوس هند و تا منتهی الیه مدار ۱۰ درجه شمالی، نشان از توسعه عمق راهبردی و توان تهاجمی جمهوری اسلامی در دوردست‌ها دارد. 🍃قرارگاه صالحین دامغان @salehin_damghan
هدایت شده از صالحین دامغان
📚 رمان قشنگه، عاشقانش هم که قشنگ تر 🍃🍃 ✅خبر ،خبر قراره باهم یه رمان خاص بخونیم .... رفقاتونو دعوت کنید 😊 💢واما... با رمان شیرین و جذاب ♥️ ♥️ در کنارتون هستیم . هر شب راس ساعت ۲۳ با ما همراه باشید😊 🍃قرارگاه صالحین دامغان @salehin_damghan
🌸 قابلمه غذا را آوردم. گفتم: «آن را ولش کن بیا شام بخوریم، خیلی گرسنه ام.» نیامد. نشستم و نگاهش کردم. دیدم یک دفعه رادیو را گذاشت زمین و بلند شد. بشکنی توی هوا زد و دور اتاق چرخید. بعد رفت سراغ خدیجه او را از توی گهواره برداشت. بغلش کرد و بوسید. و روی یک دست بلندش کرد. به هول از جا بلند شدم و بچه را گرفتم و گفتم: «صمد چه خبر شده. بچه را چه کار داری. این بچه هنوز یک ماهش هم نشده. چلّه گی دارد. دیوانه اش می کنی!» می خندید و می چرخید و می گفت: «خدایا شکرت. خدایا شکرت!» خدیجه را توی گهواره گذاشتم. آمد و شانه هایم را گرفت و تکانم داد. بعد سرم را بوسید و گفت: «قدم! امام دارد می آید. امام دارد می آید. الهی قربان تو و بچه ات بروم که این قدر خوش قدمید.» بعد کتش را از روی جالباسی برداشت. ماتم برده بود. گفتم: «کجا؟!» گفت: «می روم بچه ها را خبر کنم. امام دارد می آید!» این ها را با خنده می گفت و روی پایش بند نبود. خدیجه از سر و صدای صمد خواب زده شده بود. گفتم: «پس شام چی؟! من گرسنه ام.» برگشت و تیز نگاهم کرد و گفت: «امام دارد می آید. آن وقت تو گرسنه ای. به جان خودم من اشتهایم کور شد. سیر سیرم.» 🍃قرارگاه صالحین دامغان @salehin_damghan
🌹🌹🌹
🌸 مات و مبهوت نگاهش کردم. گفتم: «من شام نمی خورم تا بیایی.» خیلی گذشت. نیامد. دیدم دلم بدجوری قار و قور می کند. غذایم را کشیدم و خوردم. سفره را تا کردم که خدیجه بیدار شد. بچه گرسنه اش بود. شیرش را دادم. جایش را عوض کردم وخواباندمش توی گهواره. نشستم و چشم دوختم به سیاهی شب که از پشت پنجره پیدا بود. همانطوری خوابم برد. خیلی از شب گذشته بود که با صدای در از خواب پریدم. صمد بود. آهسته گفت: « چرا اینجا خوابیدی؟!» رختخوابم را انداخت و دستم را گرفت و سر جایم خواباندم. خواب از سرم پریده بود. گفتم: «شام خوردی؟!» نشست کنار سفره و گفت: «الان می خورم.» خدیجه از خواب بیدار شده بود. لحاف را کنار زدم. خواستم بلند شوم. گفت: «تو بگیر بخواب، خسته ای.» نیم خیز شد و همان طور که داشت شام می خورد، گهواره را تکان داد. خدیجه آرام آرام خوابش برد. بلند شد و چراغ را خاموش کرد. گفتم: « پس شامت؟!» گفت: « خوردم.» صبح زود که برای نماز بلند شدم، دیدم دارد ساکش را می بندد. بغض گلویم را گرفت. گفتم: «کجا؟!» 🍃قرارگاه صالحین دامغان @salehin_damghan