eitaa logo
صالحین دامغان
338 دنبال‌کننده
19.9هزار عکس
2.9هزار ویدیو
603 فایل
ارتباط با ادمین @a_mohammadi61
مشاهده در ایتا
دانلود
28.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مصاحبه رادیو سمنان با جهاگر بسیجی وسرگروه صالحین آقای حامدکرمیان به مناسبت اولین روز از هفته بسیج https://instagram.com/bsjdamghan?igshid=jk837ivhx55s
☘روحانیت انقلابی یعنی خود را وقف اسلام ومردم کند
فریب.mp3
2.01M
🇮🇷 🇮🇷 🍃بسیج پیشرو خدمت و امیدآفرین🍃 🔹 تنها نیرنگی که موجب پراکندگی نیروهای امیرالمومنین در این جنگ صفین شد‼️ 🔸درکنار ولی خدا، انسان نباید هیچ علاقه و دلبستگی ای، جز تعلق به او داشته باشد؛ حتی تقدسات و ظواهر دین 🎤 📲 ارسالی سرمربی حوزه حضرت زینب سلام الله علیها 🗓 جمعه ۳۰ آبان 🍃قرارگاه صالحین دامغان @salehin_damghan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 جلسه هم اندیشی برنامه های هفته بسیج نرجس(س) 🍃قرارگاه صالحین دامغان @salehin_damghan
♻️ صرف جوانی در عبادت 🌷پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: ✍ ای ابوذر ! هيچ جوانی ترك دنيا و لذايذ دنيا آن را نمی كند و جواني خويش را در اطاعت و عبادت پروردگار بزرگ صرف نمی نمايد ، مگر آن كه خداوند اجر و پاداش هفتاد و دو صديق به او اعطاء می فرمايد 📝 مكارم الاخلاق ، ص ۴۶۶ 🍃قرارگاه صالحین دامغان @salehin_damghan
جهاد ادامه دارد ....‌🌹 خرید دوعدد تبلت به مناسبت هفته بسیج واهدا به دو دانش اموز نیازمند 🌷🌷🌷🌷 جامعه زنان حضرت زینب(س) نفیسه
هفته بسیج گرامی باد تهیه سیسمونی و دادن کمک هزینه خرید سیسمونی به یک خانواده کم درآمد توسط خیرین پایگاه س س
🦋به مناسبت میلاد عبدالعظیم حسنی سلام ا... 🌹تقسیم نان والویه در پایگاه قهرمان کربلا🌸 🔹 بسیج پیشرو خدمت و امید آفرین 🍃قرارگاه صالحین دامغان @salehin_damghan
🌸 شب شده بود و ما توی جاده ای خلوت و تاریک جلو می رفتیم. یک دفعه یاد آن پسر نوجوان افتادم که آن شب توی خط دیده بودم. دلم گرفت و پرسیدم: «صمد الان بچه هایت کجا هستند؟ چیزی دارند بخورند. شب کجا می خوابند؟» او داشت به روبه رو، به جاده تاریک نگاه می کرد. سرش را تکان داد و گفت: «توی همان دره هستند. جایشان که امن است، اما خورد و خوراک ندارند. باید تا صبح تحمل کنند.» دلم برایشان سوخت، گفتم: «کاش تو بمانی.» برگشت و با تعجب نگاهم کرد و گفت: «پس شما را کی ببرد؟!» گفتم: «کسی از همکارهایت نیست؟! می شود با خانواده های دیگر برویم؟» توی تاریکی چشم هایش را می دیدم که آب انداخته بود، گفت: «نمی شود، نه. ماشین ها کوچک اند. جا ندارند. همه تا آنجا که می توانستند خانواده های دیگر را هم با خودشان بردند؛ وگرنه من که از خدایم است بمانم. چاره ای نیست، باید خودم ببرمتان.» بغض گلویم را گرفته بود، گفتم: «مجروح ها و شهدا چی؟!» جوابی نداد. گفتم: «کاش رانندگی بلد بودم.» دوباره دنده عوض کرد و بیشتر از قبل گاز داد. گفت: «به امید خدا می رویم. ان شاءالله فردا صبح برمی گردم.» ‌
🌹🌹