eitaa logo
salmanatashi
4 دنبال‌کننده
4 عکس
1 ویدیو
0 فایل
شعر پندآموز _ بیان رؤیاهای صادقه که دربیداری تعبیرش را دیدم_بیان مطالبی که تاثیرات زیادی در هدایتم داشتند.
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم هست کلید در گنج حکیم 🌼🌸🍃🌼🌸
اولین رؤیای صادقه ی من در یزد 🌼 اولین رؤیا که در بیداری تعبیر شد درسن پانزده سالگی . درطول یک هفته سه مرتبه خوابهایی در رابطه با شهادت آیت الله صدوقی می دیدم آخرینش درشام جمعه ی دهم تیرماه ۱۳۶۰بود خواب اینچنین بود که وارد صحن بزرگ مسجد ملااسماعیل یزد شدم دیدم از روی این صحن طنابی کشیده شده وحضرت آیت الله صدوقی از سمت چپ پشت بام مسجد ظاهر شدند و درحالیکه از روی این طناب راه می رفتند آمدند تا نصف راه را طی کردند وایستادند و خطبه ی جمعه را خواندند و درپایان مسیر طناب را بطرف سمت راست ادامه دادند و از دیدگان غایب شدند بلافاصله در خواب دیدم همه ی نمازگزاران سیاه پوشیده اند و در صحن نشسته اند و سخنرانهایی از روی همان طناب می آمدند و در رابطه با مقام آیت الله شهید صحبت می کردند ولی طناب را ادامه نمیدادند و مسیر آمده را بر می گشتند در حالیکه همه این سخنرانها هم مشکی پوش بودند صبح جمعه بعد از دیدن این خواب از مادرم خواستم تا به منزل همسایه بروند و از پاسدار محافظ آیت الله که با ما همسایه بودند بخواهند که چون بنده این خواب را دیده بودم از ایشان بخواهند به مسجد تشریف نبرند مادرم قبول کردند و به همین قصد به خانه ی همسایه رفتند که بگویند ولی فقط با ایشان حال و احوال کردند وبعد با مادر این پاسدار نشستند به تعریف و حرف و صحبت وبعد به منزل آمدند من که منتظر بودم ببینم پیام را رساندند یاخیر سوال کردم پیام را رساندید مادرم با آه و ناراحتی گفتند ای وای به کلی یادم رفت بعد بنده با اتوبوس خط واحد خود را به مسجد ملا اسماعیل رساندم تا خودم به آن محافظ رؤیایم را بگویم تا حفاظت را بیشتر کنند اما پاسدار همسایه که سه ماه بعد به جبهه رفت وشهید شد در اطراف محراب نبود و موفق به رساندن پیام نشدم حضرت آیت الله وارد مسجد شدند و خطبه ها و نماز را تمام کردند بلافاصله برای خروج از مسجد حرکت کردند در چندقدمی محراب صدای انفجار شدید نارنجک همه را شوکه کرد و ایشان به مقام والای شهادت نائل گردیدند بعد از شهادت ایشان همان سخنرانها که در خواب برای مراسم شهید صدوقی دیده بودم در مسجد ملا اسماعیل حاضر می شدند و سخنرانی میکردند این سخنرانیها درچند جمعه قبل از چهلم ایشان ایراد میشد. برای من که اون ایام پانزده ساله بودم دیدن این رویای عجیب باعث تعجب و شگفتی زیادم شده بود. (خاطراتی شگفت انگیز از خودم سلمان آتشی شاعری ازشهر یزد) نام محافظ حضرت آیت الله که چند ماه بعد ازشهادت ایشان در جبهه ی موسیان به شهادت رسید شهید محمد حسن مختاری است که مزار پرنورش در گلزار شهدای کوچه بیوک یزد میباشد درود و سلام و رضوان پروردگار بر شهید صدوقی و پاسدار محافظ ایشان رضوان الله علیهما 🌼🌸 https://eitaa.com/joinchat/2024210717C5823a17ec7
شرح ۲۹رؤیای صادقه دیگرم اگر عمری بود در هفته های آینده دراین کانال مینویسم به امید خدای بنده نواز ان شاء الله «سلمان آتشی»
رؤیای صادقه ی دوم در روز بیستم اسفندماه ۱۳۶۷ درمشهد مقدس و در خوابگاه دانشجویی با وضو و پس از قرائت سوره واقعه و سوره عم یتساءلون و سوره قدر تا آخر قرآن در رختخواب پاک و پاکیزه با خواندن اذکار مخصوص خواب خوابیدم هنگام سحر خواب دیدم در یکی از خیابانهای تهران بودم سیلی از جمعیت خیابانهای تهران را پر کرده بود یک هواپیمای بزرگ روی یک خیابان عریض برروی زمین با سرعت افراد پیاده در حرکت بود وجنازه حضرت امام خمینی ره داخل یک تابوت بود و برروی هواپیما حمل میشد وپرچم ایران هم تابوت را پوشانده بود و دو طرف بال هواپیما پرچم ایران نصب بود. مردم اشک می ریختند حضرت آیت الله خامنه ای در پیش همه بودند و در ردیف بعد علما و پشت سر آنها مردم بودند که در حال تشییع جنازه امام ره بودند در یکی دیگر از خیابانهای تهران برخلاف مسیر تشییع آقای حسینعلی منتظری که ان زمان هنوز قائم مقام رهبری بودند در پیاده رو بدون محافظ پیاده می رفتند که این باعث تعجب شده بود که ایشان که باید جانشین امام ره باشند چرا کسی همراهشان نیست و چرا مثل همه در تشییع شرکت نکردند بلکه در جهت خلاف حرکت می کنند. این خواب باعث شگفتی من بود وبرای اکثر دانشجویان که یزدی بودند تعریف کردم دقیقا شانزده روز بعد روز ششم فروردین ۱۳۶۸ آقای منتظری ره ( قائم مقام رهبری ) عزل شدند و بنده بعد از آن خیلی ناراحت بودم و دعا میکردم همین قسمت خواب تعبیر شده باشد و بقیه تعبیر نشود که متاسفانه با گذشت هفتاد و سه روز از این رؤیا حضرت امام ره از دنیا رفتند و وقتی برای تشییع به تهران رفتیم همان خیابانها را با همان حال که در خواب دیده بودم پراز جمعیت عزدار دیدم و ادامه تشییع بوسیله ی هلیکوپتر انجام شد .رضوان الله تعالی علیه سلمان آتشی ۲۰دیماه ۱۴۰۱ https://eitaa.com/joinchat/2024210717C5823a17ec7
رؤیای صادقه ی سوم ۲۴اردیبهشت۱۳۶۸ شهر مشهد مقدس بیست روز قبل از رحلت حضرت امام خمینی ( ره ) یعنی بیست و چهارم اردیبهشت ۱۳۶۸ در حالیکه با وضو قرآن هرشبه را خوانده بودم با لباسی پاک در بستری کاملا پاک درسن بیست و دوسالگی هنگام سحر در شهر مشهد در خوابگاه دانشجویی در رؤیای صادقه دیدم مردم مشهد همه با لباس مشکی و گریه کنان از خیابان دم خوابگاه که وارد جمعیت شدم بطرف حرم مطهر علی بن موسی الرضا در حرکتند من هم بدون اینکه علت این گریه ها را بدانم همراه با خیل عظیم مردم در حال گریه و اشک ریختن بودم و به مسیرادامه دادیم تا به حرم مطهر ازراه فلکه ی آب رسیدیم آن زمان هنوز رواق امام خمینی ساخته نشده بود وارد صحن امام خمینی شدیم همچنان کنجکاو بودم که علت اینهمه گریه و شیون و مشکی پوشیدن کل مردم مشهد چیست که در ورودی صحن حضرت امام یکی از همسایگان خود را که پدر شهید هم هستند دیدم از ایشان پرسیدم علت این همه گریه و ضجه چیست ایشان گفت مگر نمیدانی حضرت صاحب الزمان در بین جمعیت حضوردارند و همه برای دیدن ایشان آمده اند بنده تا این را شنیدم برای دیدن آنحضرت شروع به جستجو بین جمعیت کردم و آمدم آمدم تا به محل ورودی رواقی که قبر مرحوم شیخ بهایی آنجاست وارد شدم ناگهان چشمم به وجود پرنور و زیبایی با قدبلند عمامه مشکی عبای قهوه ای زیبا افتاد به محض دیدن ایشان تمام گریه ها تمام شد و ارامش و سکوت کامل همه جا را فرا گرفت اما وقتی به چهره ی نورانی ایشان نگاه کردم دیدم امام زمان عج نیستند و چهره چهره ی حضرت ایت الله خامنه ای است که با خود اینهمه آرامش را آوردند و حال ملت به حال عادی برگشت بلافاصله وارد همین رواق کنارشیخ بهایی شدند و در صف اول به حضرت آیت الله خاتمی که امام جمعه یزد بودند اقتدا کردند برای اقامه ی نماز صبح وما هم پشت سر ایشان نماز را بستیم. صدای بلند اذان صبح مشهد در همان لحظه من را از خواب بیدار کرد وقتی دست به صورت خود کشیدم دیدم از اشک خیس است وهمچنین بالش زیر سر ازبس که اشک ریخته بودم خیس شده بود متوجه شدم که این گریه ها حقیقت داشته و فقط گریه ی در رؤیا نبوده بلکه در عالم مادی هم اتفاق افتاده همان روز برای تعدادی از یزدیهای ساکن در خوابگاه تعریف کردم و ده روز بعد حضرت امام بعلت بیماری سرطان معده در بیمارستان بستری شدند و پس از گذشت ده روز در ساعت ده و بیست دقیقه شامگاه سیزده خرداد شصت وهشت از دنیا رفتند رحمه الله علیه .وبه فرموده خودشان در وصیتنامه : «با دلی آرام و روحی شاد وقلبی مطمئن وضمیری امیدوار به فضل خدا از خدمت خواهران و برادران مرخص وبه سوی جایگاه ابدی سفرکردند و از ملت خواستند که از قصورها وتقصیرهاشان در گذرند.» صبح روز چهارده خرداد که این خبر از رادیو اعلام شد با لباس مشکی وارد خیابان شدم همان صحنه ی بیست روز پیش که دیده بودم کاملا تکرار شد تا به صحن حضرت امام رسیدیم انجا دنبال آن همسایه که پدر شهید بود می گشتم که پیدا نشد و همانجا ماندیم در همان صحن سخنران آقای حجه الاسلام فردوسی پور بود و بعد مداحی انجام شد و سپس همه ایستاده بودیم و ازرادیوی حرم امام رضا علیه السلام به وصیتنامه ی حضرت امام ره که توسط آیت الله خامنه ای قرائت میشد گوش میدادیم در همان حین همه به این فکر بودند که چه کسی رهبر آینده ی ایران خواهدشد ودر همان روز ساعت هشت شب اخبار رادیو اعلان کرد که حضرت آیت الله خامنه ای به رهبری برگزیده شدند .این خبر را در اتوبوسی شنیدم که عازم تهران بودیم برای مراسم تشییع جنازه حضرت امام بنده همانجا خواب بیستم اسفندم را به همراه این خواب بیست و سوم اردیبهشت برای همراهان تعریف میکردم وآنها از صادقه بودن این رؤیا شگفت زده بودند. اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا هنر ان کسی کرد که بار را به سر منزل مقصود رساند صرف دیدن رؤیای صادقه هنر نیست چنانکه بلعم باعورا اسم اعظم می دانست ولی به جهنم واصل شد. برگ عیشی به گور خویش فرست کس نیارد زپس تو پیش فرست ای که پنجاه رفت و در خوابی مگراین پنج روزه دریابی سلمان آتشی ۲۵دیماه ۱۴۰۱ https://eitaa.com/joinchat/2024210717C5823a17ec7
رؤیای صادقه ی چهارم شهر مشهد یک‌شب در زمان دانشجویی سال ۱۳۶۷ ماه رمضان بود که در خواب دیدم برای افطار در مسجدی سفره افطار گسترده بود ومن هم بودم بعد از افطار کردن متوجه شدم دندان مصنوعیم که شامل سه دندان جلو بود گم شده و ازاین قضیه ناراحت بودم. فردا نزدیک اذان مغرب اتوبوس دانشگاه نزدیک سلف سرویس ایستاد همانجایی که هرشب برای افطار به آنجا می رفتیم آن شب برای اولین بار دوستان همراه گفتند امشب به مسجد می رویم تا نماز اول وقت به جماعت بخوانیم و بعد برای افطار به سلف دانشگاه خواهیم رفت قبول کردم و برای نماز وارد مسجد امام صادق مشهد شدیم بعد از نماز سفره ای پهن شد و آش ماش توزیع شد در حین افطار دانه ی ماشی زیر دندان رفته به شدت لثه ام را آزار میداد مجبوراََ دندان مصنوعی را بیرون آوردم پس ازپایان افطار و خروج از مسجد دویست قدم دور شده بودیم که احساس کردم دندان در دهان نیست بااینکه به مسجد بر گشتیم و پیگیری کردیم گم شد که شد. غرض از ذکر این خواب اطلاع روح از قضایای روزمره ی عادی زندگی است؛ بر خلاف آن رؤیاهای قبلی که خبر از آینده و اخبار مهم و سرنوشت ساز برای مملکت میداد . روح از همه قضایا حتی چیزهای ساده ای مانند این قضیه هم اطلاع و آگاه دارد . الحمدلله رب العالمین هفتم بهمن ۱۴۰۱
رؤیای صادقه ی پنجم شهریزد چندین سال بعد که دبیر یکی از دبیرستانهای یزد بودم آن زمان هنوز ماشین نداشتم و با موتور سیکلت برای تدریس به مدارس می رفتم شبی خواب دیدم موتور سیکلتم را دم در مدرسه پارک کرده بودم ولی بعد از اتمام کلاس بیرون دبیرستان امدم تا به منزل بروم دیدم موتور نیست دنبالش گشتم داخل کوچه ای باریک بغل مدرسه آن را پیدا کردم فردا وقتی از تدریس فارغ شدم آمدم تا موتور را بردارم آن را ندیدم به همان کوچه ای که دیشب در رؤیا دیده بودم رفتم آنرا در آن کوچه یافتم البته یک وانتی جلوی آن قرار گرفته بود که موتور اصلا دیده نمی شد اما چون خواب را به یاد آوردم که در خواب در این کوچه پیدایش کرده بودم بیست سی قدمی رفتم تا از وانت که رد شدم با تعجب آنرا چند قدمیِ وانت در همان کوچه یافتم . این هم یک رؤیا که خبر از مسائل جزئی روزمره میداد. الحمدلله رب العالمین ظهرجمعه هفتم بهمن ۱۴۰۱ https://eitaa.com/joinchat/2024210717C5823a17ec7
مطلبی شنیدنی که در نوجوانی شنیدم و در پیدا شدن روحیه معنوی خیلی موثر بود.🌼 *آیت‌الله صدوقی* می‌فرمودند: من با حضرت امام خمینی در حوزه ی قم دوست صمیمی بودیم و خیلی وقتها با هم بودیم ولی از کرامت ومقام عرفانی *این سید* اطلاعی نداشتم تا اینکه در مسافرتی درخدمتشان به زیارت مشرف بودیم ، خدا می‌داند در مسافرت *مشهد* یک اخلاق پدرانه‌ای نسبت به ما مبذول داشتند ، هر وقت یادمان می‌آید، شرمنده آن روزگار می‌شویم . در آن زمان قسمت‌هایی از *ایران*، زیر نظر دولت‌های *شوروی و انگلستان* بود . وقتی از مشهد برمی‌گشتیم، در بین راه *روس‌ها* برای بازرسی جلوی ماشین ما را گرفتند، همگی پیاده شدیم و چون امام از اول تکلیف مراقب تهجد و *نماز شب* بودند و این عمل از ایشان ترک نشده بود، بعد از پیاده شدن خواستند که نماز شب بخوانند اما آنجا *وسط بیابان* بود و آبی وجود نداشت . وقتی بطرف پشت ماشین حرکت کردند یک‌ وقت نگاه کردیم *دیدیم آبی جاری است*، ایشان هم آستین بالا زدند و *وضو گرفتند* و مانند هر شب با خضوع و خشوع خاصی به خواندن *نماز شب پرداختند*، ما نفهمیدیم که *این آب از کجا و چگونه آمده بود*! رحمه الله علیه ورضوان الله تعالی علیه *ازآثار همان نمازشبها بود که با یک جمله هزاران جوان ونوجوان را عاشق خود میکرد* با اقتباس و ویراست از کتاب *کرامات الاولیاء* اوایل انقلاب بوداین مطلب دررادیویزدباصدای خودآیت الله صدوقی پخش شد قبل از سال هزار وسیصد وشصت بود که بگوش خود این کرامت امام خمینی رحمه الله علیه رااز رادیو یزد شنیدم و در ایجاد روحیه معنوی در وجودم خیلی موثر بود وتا الان که پنجاه و شش ساله هستم تاثیر آن باقی است.
رؤیای صادقه ششم مشهد زمان دانشجویی سال۱۳۶۷ شبی با وضو بعد از قرائت چند سوره قرآن و اذکارِ خواب خوابم برد نزدیک اذان صبح خواب عجیبی دیدم که حقیقت یکی از آیات قرآن راواضح نشان میداد. به سوی خانه ای مخروبه که در وسط حیاط خاکی آن گودالی عریض وعمیق بود توسط موجودات نوری(ملائکه) دعوت شدم. من چهره شان را نمی دیدم ولی دستورات انها رامیشنیدم و مجبور بودم که طبق فرمان آنها عمل کنم بدون اینکه خودم بتوانم مقاومتی دربرابر امر آنها بکنم. یکی از آنها مرا به پایین گودال عمیق برد و جسد مرده ی یک روباه را که تازه مرده بود و بدنش هنوز داغ بود و درگودال افتاده بود به من نشان داد یک سینی استیل بسیار تمیز وبراق همراه یک کارد استیل تمیز و براق را به دستم داد و گفت شکم این حیوان مرده را باز کن و جگرش را درون این سینی بگذار من بلافاصله اطاعت کردم و جگر داغ را از شکمش بیرون آوردم و در سینی گذاشتم بعد گفت چند تکه از جگر را جدا کن و آنرا خام در دهان بگذار و بجو و فروببر خوردن جگر مردار خیلی برایم سخت بود اما چاره ای نداشتم اولین تکه را که در دهان گذاشتم که بجوم خونابه ی این جگر بقدری بد مزه بود که حساب نداشت از مزه ی بسیار بد آن در عذاب و سختی زیادی افتادم و هنوز فرو نبرده بودم که از شدت عذاب وسختی بیدارشدم وعجیب انکه کاملا آن مزه ی بد و غیر قابل تحمل در دهانم بود و از جا برخاستم دوان دوان به سوی روشویی خوابگاه رفتم و شاید ده بار دهانم را شستشو دادم بدون اینکه قطره ای آب را فرو ببرم تا کم کم مزه بد از روی زبان خارج شد و به حال عادی برگشتم همان لحظه هم مصادف با اذن صبح مشهدبود . وضو گرفتم وبرای ادای نماز صبح وارد اتاقم شدم در حین نماز چشمم به هم اتاقیم افتاد که هنوز خواب بود ویادم افتاد که این خواب نتیجه ی غیبت کردن از او بود که همان شب در اتاق یزدیهای خوابگاه غیبتش کرده بودم در همان نماز به گریه افتادم . وبعد ازسلام نماز در حالیکه گریه میکردم اورا بیدار کردم و از او عذر خواهی میکردم ومیخواستم بابت غیبتی که چند ساعت پیش در جمع دوستان یزدی کردم من را ببخشد و جریان خوابم را برایش گفتم فورا مرا بخشید و مرا دلداری داد که من تو راحلال کردم و خیالم را راحت کرد. خداوند به او خیر دنیا و آخرت بدهد که مشکلم را در همین دنیارفع کرد ونگذاشت گناه غیبت در پرونده اعمالم ثبت و ضبط گردد . اما خوبست بگویم که آن شب ماجرای غیبت چه بود . این دوست هم اتاقی من که فردی مومن واهل قرائت قران بود شبی یک جزء قرآن میخواند ولی من فقط سوره واقعه و چند سوره کوچک هرشب بیشتر نمیخواندم در جمع یزدیها آن شب صحبت ازاین شخص مومن عاشق قرآن و دین بود و آنها از او گله داشتند که چرا بسته ای پستی از یزد برای او به دانشگاه آمده و بسته بندی مناسبی نداشته در زنبیلی بوده که روی آن زنبیل هم یک دمپایی کهنه دیده میشده و یزدیها آن بسته را موقع تحویل گرفتن می بینند و چون دانشجویان غیر یزدی هم در حال مشاهده ی آن بسته (زنبیل پلاستیکی)بودند و آن کفش را دیده اند مثل اینکه خجالت میکشند چون به نظرشان این ماجرا به نام بچه یزدیها تمام میشود و جلوی آنها آبروی یزدیها میرود بنده آن شب در آن جلسه ی غیبت حاضر بودم و نه تنها دفاعی ازهم اتاقی خوبم نکردم بلکه با آنها همراهی کردم و گفتم از بس بخیل و خسیس هست و دلش نمیخواهد پول خرج کند سفارش داده تا کفش کهنه برایش بیاورند او اگر خسیس نبود سفارش نمیداد از یزد برایش دمپایی کهنه بیاورند بلکه همینجا دمپایی نومیخرید این تهمت را به او زدم و وجدانا هم ناراحت بودم از اینکه او را متهم به خسیس بودن کردم. همین قضیه را برایش با گریه تعریف کردم و گفتم من این حرف را امشب علیه تو زدم حالا من را ببخش او گفت حقیقت را برایت بگویم چند بار دمپایی نو خریدم و در خوابگاه استفاده میکردم ولی به خاطر نو بودن بعضی افراد بی مبالات اینجاهستند که کفش نو را میبرند اما وقتی کفش کهنه باشد نمی برند و حداقل همین کفش کهنه برای من می ماند چون به کارشان نمی آید.من هم سفارش کفش دادم. متوجه شدم او خسیس نیست‌. خداوند مهربان آن صحنه ی چندش آور را برای من در خواب نشان داد تا حقیقت غیبتی که شنیدم و تهمتی که زده بودم را ببینم در قرآن مجید در مورد غیبت فرموده است و لا یغتب بعضکم بعضا ایحب احدکم ان یاکل لحم اخیه میتا فکرهتموه غیبت یکدیگر نکنید آیا یکی از شما دوست دارد که گوشت مرده ی برادر خود را بخورد معلوم است که برای شما چندش آور است و این کار را دوست ندارید.بنده گنهکار آن شب کاملا حقیقت کار آن شبم را دیدم وتا مدتی آدم شده بودم و غیبت کسی نمیکردم وازشنیدن غیبت دیگران در مجالس فراری بودم . اعاذنا الله من شرور انفسنا و سیئات اعمالنا دوازدهم بهمن ۱۴۰۱ یزد سلمان آتشی چهارشنبه ساعت ۲۲وسی دقیقه مطابق با دهم رجب المرجب ۱۴۴۴. https://eitaa.com/joinchat/2024210717C5823a17ec7
رویای صادقه ششم مشهد زمان دانشجویی سال۱۳۶۷ شبی با وضو بعد از قرائت چند سوره قرآن واذکار مخصوصِ خواب خوابم برد نزدیک اذان صبح خوابی عجیب می دیدم که حقیقت یکی از آیات قرآن را به من واضح نشان میداد. به سوی خانه ای مخروبه که در وسط حیاط خاکی آن گودالی عمیق وعریض بود توسط موجودات نوری(ملائکه) دعوت شدم. من چهره ی آنها را نمی دیدم ولی دستورات انها را متوجه میشدم و مجبور بودم که طبق فرمان آنها عمل کنم بدون اینکه خودم بتوانم مقاومتی دربرابر امر آنها بکنم. یکی از آنها مرا به پایین گودال عمیق برد و جسد مرده ی یک روباه را که تازه مرده بود و بدنش هنوز داغ بود و درگودال افتاده بود به من نشان داد یک سینی استیل بسیار تمیز وبراق همراه یک کارد استیل تمیز و براق را به دستم داد و گفت شکم این حیوان مرده را باز کن و جگرش را درون این سینی بگذار من بلافاصله اطاعت کردم و جگر داغ را از شکمش بیرون آوردم و در سینی گذاشتم بعد گفت چند تکه از جگر را جدا کن و آنرا خام در دهان بگذار و بجو و فروببر خوردن جگر مردار خیلی برایم سخت بود اما چاره ای نداشتم اولین تکه را که در دهان گذاشتم که بجوم خونابه ی این جگر بقدری بد مزه بود که حساب نداشت از مزه ی بسیار بد آن در عذاب و سختی زیادی افتادم و هنوز فرو نبرده بودم که از شدت عذاب وسختی بیدارشدم وعجیب انکه کاملا آن مزه ی بد و غیر قابل تحمل در دهانم بود و از جا برخاستم دوان دوان به سوی روشویی خوابگاه رفتم و شاید ده بار دهانم را شستشو دادم بدون اینکه قطره ای آب را فرو ببرم تا کم کم مزه بد از روی زبان خارج شد و به حال عادی برگشتم همان لحظه هم مصادف با اذن صبح مشهدبود . وضو گرفتم وبرای ادای نماز صبح وارد اتاقم شدم در حین نماز چشمم به هم اتاقیم افتاد که هنوز خواب بود ویادم افتاد که این خواب نتیجه ی غیبت کردن از او بود که همان شب در اتاق یزدیهای خوابگاه غیبتش کرده بودم در همان نماز به گریه افتادم . وبعد ازسلام نماز در حالیکه گریه میکردم اورا بیدار کردم و از او عذر خواهی میکردم ومیخواستم بابت غیبتی که چند ساعت پیش در جمع دوستان یزدی کردم من را ببخشد و جریان خوابم را برایش گفتم فورا مرا بخشید و مرا دلداری داد که من تو راحلال کردم و خیالم را راحت کرد. خداوند به او خیر دنیا و آخرت بدهد که مشکلم را در همین دنیارفع کرد ونگذاشت گناه غیبت در پرونده اعمالم ثبت و ضبط گردد . اما خوبست بگویم که آن شب ماجرای غیبت چه بود . این دوست هم اتاقی من که فردی مومن واهل قرائت قران بود شبی یک جزء قرآن میخواند ولی من فقط سوره واقعه و چند سوره کوچک هرشب بیشتر نمیخواندم در جمع یزدیها آن شب صحبت ازاین شخص مومن عاشق قرآن و دین بود و آنها از او گله داشتند که چرا بسته ای پستی از یزد برای او به دانشگاه آمده و بسته بندی مناسبی نداشته در زنبیلی بوده که روی آن زنبیل هم یک دمپایی کهنه دیده میشده و یزدیها آن بسته را موقع تحویل گرفتن می بینند و چون دانشجویان غیر یزدی هم در حال مشاهده ی آن بسته (زنبیل پلاستیکی)بودند و آن کفش را دیده اند مثل اینکه خجالت میکشند چون به نظرشان این ماجرا به نام بچه یزدیها تمام میشود و جلوی آنها آبروی یزدیها میرود بنده آن شب در آن جلسه ی غیبت حاضر بودم و نه تنها دفاعی ازهم اتاقی خوبم نکردم بلکه با آنها همراهی کردم و گفتم از بس بخیل و خسیس هست و دلش نمیخواهد پول خرج کند سفارش داده تا کفش کهنه برایش بیاورند او اگر خسیس نبود سفارش نمیداد از یزد برایش دمپایی کهنه بیاورند بلکه همینجا دمپایی نومیخرید این تهمت را به او زدم و وجدانا هم ناراحت بودم از اینکه او را متهم به خسیس بودن کردم. همین قضیه را برایش با گریه تعریف کردم و گفتم من این حرف را امشب علیه تو زدم حالا من را ببخش او گفت حقیقت را برایت بگویم چند بار دمپایی نو خریدم و در خوابگاه استفاده میکردم ولی به خاطر نو بودن بعضی افراد بی مبالات اینجاهستند که کفش نو را میبرند اما وقتی کفش کهنه باشد نمی برند و حداقل همین کفش کهنه برای من می ماند چون به کارشان نمی آید.من هم سفارش کفش دادم. متوجه شدم او خسیس نیست‌. خداوند مهربان آن صحنه ی چندش آور را برای من در خواب نشان داد تا حقیقت غیبتی که شنیدم و تهمتی که زده بودم را ببینم در قرآن مجید در مورد غیبت فرموده است و لا یغتب بعضکم بعضا ایحب احدکم ان یاکل لحم اخیه میتا فکرهتموه غیبت یکدیگر نکنید آیا یکی از شما دوست دارد که گوشت مرده ی برادر خود را بخورد معلوم است که برای شما چندش آور است و این کار را دوست ندارید.بنده گنهکار آن شب کاملا حقیقت کار آن شبم را دیدم وتا مدتی آدم شده بودم و غیبت کسی نمیکردم وازشنیدن غیبت دیگران در مجالس فراری بودم . اعاذنا الله من شرور انفسنا و سیئات اعمالنا سلمان آتشی دوازدهم بهمن ۱۴۰۱ یزد چهارشنبه ساعت ۲۲وسی دقیقه مطابق با دهم رجب المرجب ۱۴۴۴.
شعر 🌼💚«پدر جون» سیزدهم رجب (روز پدر)🌼💚 🌸 پدر جون آی پدر جون 🌱 دوسِت دارم فراوون 🌸 پدر تویی مهربون 🌱 منم میدم واست جون 🌸 همیشه من باهاتم 🌱 عاشق خنده‌ هاتم 🌸من عاشقِ دعاتم 🌱فرزندتم عصاتم 🌸 تو مایه ی امیدی 🌱 بویِ بهشتو میدی 🌸 توو قلب من جاداری 🌱 امید به فردا داری 🌸فردای ما قشنگه 🌱خوشکل و رنگارنگه 🌸 مهدیِ صاحب زمون 🌱 وقتی بیاد پیشِ مون 🌸 به دنیا ما میگوییم 🌱 که سربازای اوییم 🌸 پرچم ما سه رنگه 🌱 قشنگ ترین قشنگه 🌸 اللهِ رویِ پرچم 🌱 یعنی نمیاریم کم 🌸 یقین خدا که با ماس 🌱 پرچم همیشه بالاس 🌸 دعا بکن پدر جون 🌱که زود بیاد آقامون 🌸ما هم میگیم هم اینک 🍃«روزِ پدر مبارک» 🌸 دست خدا یار تو 🌱خدا نگهدار تو 🌸💚🌼🍃♥️🌸 شاعر: سلمان آتشی ♥️💚♥️💚♥️💚♥️@ashaarekoodakaneh https://eitaa.com/joinchat/2785542421C1eb22c68af
رؤیای صادقه در سن ۲۰سالگی 🌼رؤیای هفتم شش سال قبل از ازدواج در یزد خواب دیدم وسط هالِ منزل رو به قبله نشستم ناگاه از در قبله حضرت امام خمینی رضوان الله تعالی علیه وارد شدند پسری زیبا حدودا یکساله در بغل داشتند سلام کردم و قبل ازاینکه بتوانم به احترامشان از زمین بلند شوم آن پسر را به من دادند و فرمودند این پسر مال شما ونشستند من هم ان پسر را روی زانوی خود نشاندم وازاین هدیه ی بسیار باارزش که جانشین امام زمان عجل الله تعالی فرجه به من دادند بی حد و اندازه خوشحال بودم و درمحضرشان به حرفهایشان گوش میدادم اما چیزی از آن صحبتها یادم نماند. از خواب بیدارشدم و همیشه این صحنه زیبا را به یاد می آوردم و لذت میبردم تا اینکه شش سال بعد ازاین رؤیا در پنجم فروردین ۱۳۷۳ازدواج کردم ودر ۲۳مرداد سال۱۳۷۴پسری را خدایتعالی درشب میلاد حضرت محمد صلی الله علیه و آله و میلاد امام جعفر الصادق علیه السلام عطا فرمود که وقتی به سن یکسالگی رسید همان پسری بود که چهره ی زیبایش را در رؤیا به من نشان داده بودندیعنی هفت سال قبل از تولدش او را دیده بودم. الان هم که به عکسهای کودکیش نگاه میکنم همان خواب برایم تداعی میشود. در سن هشت سالگی اولین مصرع شعر را ناباورانه از زبانش شنیدم که متوجه شدم نباید ازخوداو باشد و انگار بطریق الهام برزبانش جاری شده است. جریان آن شعر این بود که من در ماشین خودم نشسته بودم دم در منزلم منتظر بودم همسرم بیاید و کودک هشت ساله ام سید محمد صادق هم پشت سرم نشسته یا ایستاده بود در حالیکه به آسمان نگاه میکردم یک مصرع شعر گفتم بلافاصله مصرع بعد راگفت به هیچ وجه باورم نمیشد که او بتواند ازین کلمات ادبی استفاده کند من گفتم ابر در آسمان آبی بین فوراََ گفت نیلگونش فراگرفته چنین اشک در چشمانم جمع شد اورا بوسیدم و شب اورا به انجمن قدیمی شعر در یزد بردم انجمن شعر در کتابخانه وزیری برگزارمیشود (یکشنبه شبها قریب شصت سال است که برقرار است) وقتی نوبت به من رسید که شعرم را بخوانم اول ماجرای شعر گفتن پسرم را تعریف کردم ومورد توجه و تمجید شاعران خوب یزدی قرار گرفت وهمین نقطه شروعی شد که به شعر علاقه نشان بدهد و تا کنون شعرها و ترانه ها و سرودهای بسیاری برای خوانندگان یا گروههای سرود ساخته و این جوان خواننده و آهنگساز حدودا هزار کار انقلابی برای ایران اسلامی ساخته و این رؤیای بیست سالگیم تعبیر گردیده چون همه این کارها را برای نظامی ساخته است که بنیان‌گذارش او را هفت سال قبل از تولدش به من هدیه داد . رحمه الله علیه و رضوان الله تعالی علیه امامی که دنیا به برکت او خود را برای ظهور حضرت ولی عصرعج آماده میسازد امام خمینی را کسی نشناخت به غیر از یاران مخلصش که اکثرا شربت شهادت نوشیده اند فقط حاج قاسمها او را شناختند و قفس راشکستند و پرواز کردند دنیا طلبان حسرت دنیا مردند عقبا طلبان فیض دو دنیا بردند. دنیا طلبیدیم و به مقصد نرسیدیم آیا چه شود عاقبت ناطلبیده اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا پانزدهم بهمن ۱۴۰۱ سومین روز از ایام فجر انقلاب مطابق با ۱۳رجب المرجب ۱۴۴۴ روز زیبا و پرخیر و برکت میلاد مولود کعبه امیر المومنین علی علیه السلام این روز عزیز بر همه شیعیان آن حضرت و خوانندگان این متن مبارکباد ان شاء الله تعالی 🌸♥️🌼💚🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شعر‌خوانی «سلمان آتشی» سه سال قبل بمناسبت شهادت سردار کبیر اسلام «حاج قاسم سلیمانی»یزد
رؤیای صادقه ی هفتم یزد سال ۱۳۷۶ یک سال ونیم از کوچ مادربزرگم (مادرمادرم) ازین دنیا به عالم آخرت گذشته بود که ایشان را در خواب دیدم در منزل خودشان لب حوض ایستاده مشغول وضو گرفتن هستند از مادر بزرگ پرسیدم مگر خداوند ازشما که در عالم برزخ هستید هم نماز میخواهد که وضو می گیرید گفتند من را تخفیف دادند و استثناءََ اجازه دادند که قضاء نمازمهایم را در این عالم بخوانم . گفتم حالا از اوضاع آن عالم برایم بگویید چه خبر است ایشان گفت هر چه در قرآن در دنیا برایم با ترجمه میخواندی در اینجا به من نشون دادند حتی آن نمکی که گفتی به من یاد آور شدند و نشانم دادند خیلی خوشحال از خواب بیدارشدم چون بعداز مدتها اولین بار ایشان را دیده بودم و صحبت کردیم اما جمله ی آخر مادر بزرگ من را به فکر فرو برد چون آن نمکی را که گفته بودم فراموشم شده بود و نمی دانستم قضیه ی آن چه بوده است. سه روز طول کشید تا یک مرتبه به خاطر آوردم که من گفته بودم آن نان و نمکی که در زمان قحطی توسط شما به مردم نیازمند روستا رسیده است میتواند در عالم برزخ برای کارهای آخرت شما راهگشای باشد و کسر و کمبودهای اعمال شما را جبران کند مادر بزرگم با شنیدن خوشحال شد و خیلی با امیدواری چند مورد از بخششهای خوراکی و پوشاکی خوددر زمان قحطی را برایم تعریف کرد وگفت تنها دل خوشیم همین دادن صدقه هایی است که به مردم نیازمند میدادم. ایشان در روستا زندگی میکردند گاهی که به یزد منزلمان می آمدند بنده در زمان نوجوانیم قرآنی را که همیشه با ترجمه می‌خواندم یک مقدار بلندتر می‌خواندم چون ایشان دوست می داشت قرآن بشنود یک روز پس از اینکه ترجمه ی قرآن را گوش کردند به من گفتند من ازین ناراحتم که چون هیچ سوادی نداشتم و افراد با سواد هم در روستا نبودند که این مطالب را برای ما بخوانند و به گوشمان نرسیده دستم خالی است و هیچ ره توشه ای همراه خود ندارم تنها یک عمل خوب داشته ام که فکر میکنم که خدا را خوشنود کرده باشد و آن اینکه در زمان فقر و سختی و قحطی برای رضای خدا آرد گندم یا برنجی که در خانه داشتم وقتی گرسنه و نیازمندی در خانه ام را میزد و در خواست غذا میکرد فورا به او میدادم و ترسی از تمام شدن آن نداشتم میگفتم الان که هست سائل را ناامید نکنم حتی یکبار یک زن نیازمند در خانه ام را زد و گفت شلوار مناسبی ندارم اگر شلوار اضافه ای در خانه داری به من بده من با اینکه کلا دو شلوار داشتم و لازم بود که هردو را داشته باشم تا هر وقت خواستم یکی را بشویم آن یکی باشد تا بدون پوشش نمانم گفتم برای رضای خدا ناامیدش نمیکنم یکی را به او بخشیدم . من آنجا بود که گفتم چون سخاوت داشتید و مردم گرسنه نان و نمکتان را در آن اوضاع خورده اند ره توشه ی خوبی با خودتان دارید وخدای مهربان بخاطر همینها شما را از اهل بهشت قرار میدهد غصه نخورید مادربزرگ ان شالله مشکلات آخرت و کسر و کمبودها حل خواهد شد . متوجه شدم که در عالم رؤیا به این نکته که بین ما گذشته بود اشاره میکنند و می گویند بخاطر همین تحمل مشکلات و به برکت صدقه دادنهای دوران قحطی خداوند به من تخفیف داده تا نمازقضاهایم را در برزخ خودم بخوانم و یاد آور میشوند که «حتی نان ونمکی که گفتی را هم به من نشان دادند». اللهم اغفرها و احشرها مع اجدادها الطاهرین.
رویای صادقه ی هشتم در شهربافق یزد دوشنبه آخرین روزمهر۱۳۷۴ در عالم رؤیا دیدم در منزل مادر خانمم هستم حیاط خانه را سیاهپوش کرده بودند و منبری هم گذاشته بودند خانه آماده برای روضه خوانی بود ومادرخانمم دم در آشپزخانه مشغول آماده کردن استکان و وسایل پذیرایی روضه بود صبح از خواب که بیدار شدم صدقه کنار گذاشتم و با نگرانی راهی هنرستان بافق شدم ساعت نزدیک به یازده صبح مشغول تدریس درس دینی بودم که معاون در کلاس را زد و گفت تلفن با شما کاردارد وارد دفترشدم گوشی تلفن هنرستان را برداشتم دیدم دایی خانمم بدون مقدمه آن خبر ناگوارکه منتظرش بودم راداد. از همانجا فورا راهی یزد شدم ومادر خانمم که زن بسیار مومنه ای بود راخیلی آرام وصبور یافتم و ازصبری که خداوند به او داده بود تعجب کردم. چند شب قبلش هم خواب دیده بودم که منزل برادر خانمم که یک خانه قدیمی کوچک بود سیاه پوش شده بود و مادر خانمم در حال جور کردن استکان و وسایل روضه خوانی بود.دو سه روز بعد هر دو رؤیا را برای آن مرحومه نقل کردم و ایشان گفتند چرا به من زودتر نگفتی تا برای پسرم قربانی کنم شاید با قربانی این بلا رفع میشد.خدا هردو آنها را رحمت کند.ان شاالله تعالی🌸
🔸شعر        🔶فاطمه‌ کوثرِ قرآن 🌼 قرآن رو که باز کنی 💚 تو صفحه‌‌یِ آخرش 🌼 گفته خدایِ عالَم 💚 خطاب به پیغمبرش 🌸 ما به تو دختر دادیم 🍃 حضرتِ کوثر دادیم 🌸 مادرِ یازده امام 🍃 طاهِر و اَطهَر دادیم 🌼 میگه خدا به رسول 💚 دخترِ تو کوثره 🌼 فرزنداتون زیادن 💚 دشمنِتون اَبتره 🌸 نمازِ شکری بخون 🍃 چون به تو زهرا دادیم 🌸 قربونی کن‌ که برتو 🍃 اُمِ اَبیها دادیم 🌸 هر کی داره فاطمه 🍃 نداره او واهمه 🌸 چونکه قیامت میاد 🍃 می‌بخشه ما رو همه 🌸🌼🍃🌼🌸 شاعر سلمان آتشی @ashaarekoodakaneh https://eitaa.com/joinchat/2785542421C1eb22c68af درانتشاراین‌شعر باهم سهیم باشیم