🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت شصت و هشتم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/241
✒سامی، نگهبانِ خوب عراقی سراغمان آمد. بیشتر آدمهای شر، توی بازداشتگاه ما بودند. همانطوری که پیشبینی کرده بودم، شپشها سراغ عراقیها رفته بودند. سامی وارد بازداشتگاه شد و با لبخند معنیداری گفت: شپشها سراغ ما هم اومدن!
به من و دو، سه نفر دیگر مشکوک بود. از نگاهش فهمیدم میداند باید کار ما باشد. دوست داشت بداند نقشهی کیست؟ به من بیشتر از دیگران مشکوک بود. هر چند سامی خودی بود و خطری از سوی او ما را تهدید نمیکرد. آن روز به او چیزی نگفتم؛ اما بعد چرا.
هوای مرداد ماه گرم بود. از بس آب گرم خورده بودیم، بیشتر بچهها اسهال گرفته بودند. دو، سه هفتهای بود بچهها به روش خاصی برای خنک کردن آب خوردن رو آورده بودند. دور لیوانهای حلبیمان را گونی دوخته بودیم. هر لیوان آب سهمیهی دو نفر بود. شبها گونیهای دور لیوانها را خیس میکردیم و روی نردههای فلزی پنجره قرار میدادیم، تا بر اثر وزش باد خنک شود. چهار، پنج ساعتی طول میکشید تا آب لیوانها کمی خنک شود.
روی هر پنجره بیش از سی، چهل لیوان پر از آب با دقت و ظرافت خاصی چیده شده بود. اگر فردی لیوان پایینی را میخواست بردارد، بیش از بیست لیوان باید برداشته میشد تا این جابهجایی انجام میگرفت.
ساعت از ده، یازده شب گذشته بود. ولید نگهبان شب بود. پشت پنجره بازداشتگاه که حاضر شد با انگشت به یکی از لیوانهای بالایی زد. اگر یکی از لیوانهای پایینی و یا بالایی به زمین میافتاد، همهی لیوانها یکی پس از دیگری سرنگون میشدند و آب زیراندازها را خیس میکرد. از امشب به بعد هر وقت ولید و حامد نگهبان شب بودند، روی میلههای پنجره لیوان نمی چیدیم. ولید میگفت: لیوانها مانع دید نگهبان شب است!
◀️ ادامه دارد . . .
با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از کتاب بینظیر پایی که جا ماند
از قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
مسئول کانال: @Mehdi2506
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح
✒قسمت سی و ششم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/243
نفسهام به شماره افتاده بود. به سختی روی پاهام ایستاده بودم...
رعشهای عصبی تمام بدنم رو گرفته بود. البته حق داشتم هر فرد دیگهای هم جای من بود همینطور میشد...
یعنی دنیا اینقدر کوچیکه که آقا پسر روبه روی من دقیقا کسی باشه که با تیشرت مشکی و شلوار پلنگی و موهای بورش خونهی خانم مائده دیدم!!
آخ خدایا! چرا من ... !؟
چرا من... !؟
با همان حال خرابم، بعد از سلام و احوالپرسی مختصر با فاطمه خانم به سرعت رفتم داخل آشپزخونه...
حالم شبیه آدمی بود که نه راه پس داشت نه پیش! کاش به مامانم میگفتم اصلا راهشون نمیداد داخل! نه نمیشد. شاید خانوادش خبر ندارن که با چه افرادی در ارتباطه!
دستهام را روی سرم گذاشته بودم و مستاصل نشسته بودم. انبوهی از فکرهای وحشتناک از ذهنم عبور میکرد...
خانوادهها حسابی با هم گرم گرفتهبودن و مشغول صحبت...
یکدفعه صدای مامانم منو به خودم آورد! دخترم پاشو بریم پیش مهمونها، فاطمه خانم گفت: اگر اجازه بدین دختر و پسر باهم صحبت کنند تا ببینم خدا چی میخواد...
گفتم مامان من جوابم نه! نمیخواهم صحبت کنم.
با دست زد به صورتش گفت: مامان شما که هنوز باهاش صحبت نکردی؟ چرا نه!
گفتم مامان من نمیام صحبت کنم اصلا از قیافش خوشم نیومد...
لبش رو گزید و گفت: مامان اذیت نکن! باشه اصلا میگیم نه! بیا برو دو دقیقه بشین با حسام صحبت کن؛ آبرومون نره دخترم، بلند شو مامان بلند شو...
ناچار بلند شدم. حالم بد بود! خیلی بد. ولی چیزی نمیتونستم بگم! همراه مامانم رفتیم پیش مهمونا نشستم
لحظات به کندی میگذشت...
به شدت تپش قلب گرفته بودم...
چند دقیقهای که گذشت فاطمه خانم نگاهی به من کرد. دوباره به بابام و مامانم گفت: اگر اجازه بدید این دو تا جووون برن با هم صحبتی بکنن ...
بابام نگاهی بهم کرد و گفت: آره بابا! برید اتاق کناری حرفهاتون رو بزنید تا ببینیم چی خیره...
آب دهنم را به سختی فرو دادم چادر را طوری که روسری یاسیم دیده نشه محکم گرفتم و رفتم داخل اتاق ...
همینطور ایستاده بود. سرش پایین، نگاهش خیره به گلهای قالی...
سلام کرد...
آروم نشستم روی صندلی، صدام میلرزید نه از خجالت که از ترس! با همون حالت گفتم: بفر...بفرمایید بشینید...
نشست هنوز سرش پایین بود، کت و شلوار مشکی با پیراهن آبی آسمونی پوشیده بود و چقدر هم بهش میومد ولی حیف...
لحظاتی به سکوت گذشت. سرش را آورد بالا بدون اینکه نگاه به چهرهام کنه، گفت: بفرمایید شما شروع کنید...
من که جوابم نه بود، همون اول برای اینکه مطمئن بشم خیلی جدی ولی با لرزش صدا گفتم: شما دیروز رفته بودید خونهی یکی ازدوستاتون برای عیادت!
از شدت تعجب سرش را بالا آورد و یک لحظه نگاهش به نگاهم گره خورد سریع جهت چشم هاش را عوض کرد و گفت: شما از کجا میدونید؟
بریده بریده گفتم: برای ... برای مصاحبه از خانم مائده اونجا بودم.
انگار خیالش راحت شده باشه، لبخندی روی لبش نشست و گفت: عجب دنیای کوچیکی! بعد ادامه داد چقدر خوبه با خانم مائده آشنا هستید...
تمام نفسم را توی سینهام جمع کردم وگفتم:ظاهراً شما بهتر از من میشناسیدشون؟!
گفت: بله من از مجاهدتهاشون توی سوریه ایشون را میشناسنم. البته به جز من خیلی از برادرها ایشون را میشناسند...
توی اون لحظات دلم میخواست زمین دهن باز میکرد یا منو میبلعید یا این پسره ذی شعور رو که اینجوری داشت تعریف خانم مائده رو میکرد...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/252
مدیر کانال: @Mehdi2506
🌷سلام و عرض ادب خدمت همراهان گرامی🌷
✅ به خواست خدای سبحان، انشاالله از امشب حدود ساعت ۲۲ برنامهای مخصوص کودکان عزیزمان با عنوان "لالایی فرشتهها" تقدیم کوچولوهای دلبندمون میشه.
✅این برنامه رو از کانال "مرکز مشاوره حوزههای علمیه" برداشت کرده و تقدیم میکنیم.
✅ هر شب داستان قرآنی کوتاهی با صدای
"عمو قصهگو - آقای کریمنیا"
◀️ "سالن مطالعه محله زینبیه"
ترویج سبک زندگی اسلامی ایرانی.
◀️ همراهمان باشید و اگر صلاح میدانید دیگران رو هم دعوت کنید.
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت شصت و نهم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/245
✒حامد نگهبانِ کمپ، علی شاه آوریده را داخل گونی کرده بود و میزد. برای اینکه دیگران درس عبرت بگیرند و عمل او را مرتکب نشوند، جرمش را اعلام کرد.
علیشاه در جمع اسرا گفته بود: صدام حرامزداه است!
دو روز قبل، حامد این بلا را سر یکی از بچههای ارومیه آورده بود. اسیر ارومیهای با استفاده از سیم برق، چای درست کرده بود. بچهها یک طرف سیم را لخت کرده، به یک تکه آهن وصل میکردند، سر سیمی را که آهن به آن وصل بود، داخل قوطی آب قرار میدادند، آب جوش میآمد و چای درست میکردند.
در فصل تابستان از بس هوا گرم بود، تعدادی از اسرا لیوان حلبی خود را پر از آب میکردند، مقابل تابش خورشید قرار میدادند. چنان آب گرم میشد که وقتی بچهها چای داخل لیوان میریختند، چای رنگ میگرفت و قابل خوردن بود.
جرم علیشاه سنگینتر از اسیر ارومیهای بود. ظهر امروز بعد از ناهار عراقیها به خاطر این کار علیشاه آب را قطع کردند. همه تشنه بودند و هیچ کس نمیتوانست دستشویی برود. ظرفهای غذا کثیف مانده بود. بچهها به علت نبود آب، چربی ظروف غذا را با تفالههای چای که ته سطل چای باقی مانده بود، پاک کردند. غروب، شام را در ظرفهایی گرفتیم که با تفالهی چای پاک شده بود.
امروز بعد از ظهر،تشنگی کلافهام کرده بود. هوا گرمتر از روزهای قبل بود.
این روزها به خاطر بیماری گال مجبور بودیم ساعتها جلوی آفتاب بنشینیم. تشنگی امانم را بریده بود. تمام بدنم عرق کرده بود. پمادی که به خودمان می مالیدیم، بدبو و چرب بود. بعضیها در راهرو بازداشتگاه زیر سایهبان بی حال و بیرمق افتاده بودند.
پارچهی سفیدی داشتم که روی سرم میانداختم تا گرما کمتر اذیتم کند. از سامی خواستم پارچهام را خیس کند.
نگهبانهایی مثل سامی و قاسم که میخواستند برای افراد سالمند و مجروح آب بیاورند، ولید و رافع مانعشان میشدند. حاج حسین شکری و محمد کاظم بابایی کنارم بودند. به حاج حسین گفتم: یه کاری میکنم؛ خدا رو چه دیدی شاید بهمون آب دادن! حاج حسین گفت: ببینم چه میکنی! همان جایی که نشسته بودم، با ته عصایم شروع کردم به کوبیدن زمین. هرکس مرا میدید فکر میکرد دارم زمین را میکَنم. لاستیک ته عصایم از بین رفته بود. نمیدانستم چقدر این کارم کارساز بود.
با کوبیدن عصایم به زمین خاکی کمپ، توجه سعد جلب شد. او در حالی که آدامس میجوید، آمد، منصور ،اسیر عربزبان خوزستانی را صدا زد و گفت: ها! ناصر، استخباراتی چهکار میکنی؟ گفتم: سیدی! تشنهام. گفت: چرا زمین رو میکَنی؟ گفتم: شما که به ما آب نمیدید، میخوام چاه بزنم آب بخورم! سعد خندهاش گرفت. شوخی بدی نبود. او آدم با جنبه و انعطافپذیری بود. احساس کردم ناراحت نشد.
محمدکاظم میگفت، خوشش آمد. سعد به حبوش، نگهبان جدیدالورود دستور داد به مجروحین آب بدهند. ولید، حامد و رافع از این دستور سعد ناراحت شدند. وقتی به اتفاق حاج حسین و محمدکاظم آب میخوردیم، قیافهی ولید عصبانیتر از بقیه به نظر میرسید.
◀️ ادامه دارد . . .
با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از کتاب بینظیر پایی که جا ماند
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/256
مسئول کانال: @Mehdi2506
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح
✒قسمت سی و هفتم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/246
با تردید و ترس پرسیدم: شما چکار میکنید یعنی شغلتون چیه؟
یه دستمال از جعبهی دستمال کاغذی برداشت و عرق پیشونیش رو پاک کرد و گفت: بخوام مختصر بگم من با همسر خانوم مائده و داداششون همکارم...
گفتم: همکار! خوب همکار در چه کاری؟
سرش را آورد بالا مستقیم توی چشمام نگاه کرد...
نفسم بالا نمیاومد. ایندفعه من جهت چشمهام را عوض کردم...
از نوع نگاهش دلم میخواست بشینم زار زار گریه کنم. خدایا من چقدر بدبختم خواستگارمن کیه! خواستگار فرزانه کیه!
خدایا میدونم که هیچ کارت بی حکمت نیست ولی من ظرفیت چنین چیزهایی رو ندارم...
دستی به محاسنش کشید و گفت: من راجع به شغلم باید مفصل باهاتون صحبت کنم چون شرایط خاص کاری دارم و میدونم هر دختری حاضر نیست این جور سختیها رو تحمل کنه...
بعد با یک حالت خاصی که صداش هم می لرزید ادامه داد با توجه به صحبتهای مامانم از روحیات شما احساس میکنم لطف خدا شامل حالم میشه؛ اگر شما توی زندگی همراهم باشید...
ترجیح دادم دیگه حرف نزنیم ...
فشارم افتاده بود، دستهام مثل یک تیکه یخ منجمد چسبیده بودن به چادرم ...
خیلی خودم را کنترل کردم ولی چند قطره اشک که دیگه سد احساسات من نمی تونست جلوشون را بگیره از گوشهی چشمم سرازیر شد روی گونههام...
سکوت کردم...
سکوتم که طولانی شد. گفت: شما چیزی نمیخواید بگید؟
باتوجه به حرف مامان مستقیم نگفتم نه! هر چند که دلم میخواست صراحتا با به چالش کشیدن عقایدش نابودش کنم که بره و دیگه هیچ وقت این اطراف پیداش نشه...
ولی به خاطر مامانم چارهای نبود. گفتم: من باید بیشتر فکر کنم و بعد از روی صندلی بلند شدم...
با کمی تعجب پرسید: نمیخواید ملاک هاتون رو بگید یا شرایط من را بدونید؟!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: اگر به نتیجه رسیدم جلسهی دیگهای راجع به بقیهی موارد هم صحبت میکنیم ...
توی دلم گفتم: البته دیگه تو خواب اگر من رو ببینی...
ناچار بلند شد و گفت: باشه چشم! پس منتظرم...
لبخند مصنوعی زدم و رفتیم پیش خانوادهها...
تا نشستیم فاطمه خانم گفت: چقدر زود حرفهاتون تموم شد. خوب حالا دخترم نظرت چیه؟
خیلی سخته همهی نگاهها به سمتت باشه و منتظر باشند ببینن چی میخوای بگی ...
سعی کردم لرزش دستم رو با محکم گرفتن چادرم مهار کنم با همون لبخند مصنوعی و صدای لرزان گفتم: توکل بر خدا بعد هم سرم رو انداختم پایین ...
مامانم به دادم رسید و گفت: فاطمه خانم هر چی خیره...
بعد هم خیلی حرفهای بحث رو برد زمان خواستگاری خودشون و آداب و رسومهای آن زمان...
تمام این مدت من هم در سکوت محض نشسته بودم و شنوندهی از هر دری سخنی در جلسهی خواستگاری بودم، مثل بقیه با ظاهری آروم ولی دلی آشوب...
او هم ساکت نشسته بود با همان جذبهی خاصش! انگشتهای دستش مدام بهم گره میخورد و باز میشد. انگار درونش متلاطم بود نمی دونم شاید احساس کرده بود که جوابم منفیه...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/258
مدیر کانال: @Mehdi2506
🇮🇷 دختر ستپوشی که سرباز حاج قاسم شد 🇮🇷
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/244
✒ قسمت هشتم
در فضای مجازی داخلی و غیرداخلی، گروههای فروش لباس و مانتو و... فراوان است، اما اغلب آنها، فروشگاه مجازی هستند. یعنی اجناس وارداتی را در معرض فروش میگذارند.
اما گروهی که تولیدی باشد، خیلی کم است. در پیامرسان ایتا تقریباً اطمینان دارم که فقط ما، تولیدکننده هستیم.
حتی در پیامرسانهای دیگر هم که بعضی گروههای معدود حالت تولیدی دارند، برای دوخت مانتو سراغ پارچههایی میروند که بهلحاظ هزینهها برایشان صرفه اقتصادی داشتهباشد.
اما ما واقعاً اصل را بر انتخاب بهترین و باکیفیتترین پارچههای ایرانی گذاشتهایم که مشتری از خریدش پشیمان نشود.
اما مهمترین وجه تمایز کار ما با دیگران، دوخت مزونی مانتوهاست.
ما علاوهبر دوخت بهاصطلاح انبوه مدلهای پرفروش در سایزهای مختلف، یک شیوه ابتکاری هم در پیش گرفتهایم و آن، دوخت مزونی در فضای مجازی است.
یعنی درست مثل مزونها، اندازههای مشتری را از طریق نشانی https://eitaa.com/joinchat/1580531746c460db13af1 در پیامرسان ایتا دریافت میکنیم و همان مدلی که مدنظرش است را ظرف یک هفته تا 10 روز میدوزیم و در هر نقطه ایران که باشد، برایش میفرستیم.
ارسالمان رایگان است و تازه، مرجوعی هم داریم. این، دستور اسلام است.
ما وقتی کالایی را میفروشیم، یا به کیفیت آن اعتقاد داریم یا نداریم. اگر معتقدیم محصولمان باکیفیت است که دیگر دلیلی ندارد از مرجوع شدنش ناراحت باشیم چون حتماً برایش مشتری پیدا میشود.
اما اگر کالایمان را باکیفیت نمیدانیم و آن را به مشتری میدهیم، این دیگر معنایش تقلب است...
ما با اینکه در دوخت مزونی مانتوها، داریم بهطور خاص و مشخص برای همان مشتری کار تولید میکنیم. یعنی طبق اندازههای او پارچه را برش میزنیم و دقیقاً طبق مدل درخواستی او کار دوخت را انجام میدیم، اما باز هم اگر بعد از دریافت مانتو بگوید آن را نپسندیده، مانتو را از او پس میگیریم. فقط این بار خودش باید هزینه پست را بدهد.
تصور نکنید ما دغدغه مالی نداریم و به همین دلیل گزینه مرجوعی را قرار دادهایم. اتفاقاً دغدغه مالی هم کم نداریم؛ کلی چک داریم، حتی هنوز داریم قسط وام ازدواجمان را میدهیم و... اما از اصولی که به آن اعتقاد داریم، کوتاه نمیآییم.»
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد:
https://eitaa.com/salonemotalee/259
مسئول کانال: @Mehdi2506
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت هفتادم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/251
✒دیروز اربعین امامحسین (ع) بود. عراقیها به خاطر سینهزنی روز قبل، شیر فلکههای توالتها را درآورده بودند. از تشنگی نا نداشتیم. بعضیها از توالت که بیرون میآمدند، با جیب پیراهنهای زرد رنگشان، خودشان را تمیز کرده بودند. پیراهنهای زرد رنگ اسارت دو جیب پایین داشت که از رو دوخته شده بود. کار بچهها به جایی رسیده بود که جیب پیراهنهایشان حکم دستمال کاغذی یکبار مصرف را داشت.
فکری به ذهنم زد. هر دو ستون پایین عصایم دارای محفظهای بود به طول شصت سانت. هر یک از این ستونها یک درپوش فلزی داشت. درپوشها به راحتی باز میشد. نوشتهها و نام تعداد زیادی از اسرای ملحق را در آن محفظه نگهداری میکردم. هیچ وقت اتفاق نیفتاد عراقیها روپوشهای عصایم را باز کنند و داخل ستونهایش را وارسی کنند. به ذهنشان هم خطور نمیکرد. عصایم چهار روپوش فلزی روی پیچهای پایین ستونش داشت که میلهی پایین عصا را به خود عصا وصل میکرد. هر درپوش دو سوراخ مربعی شکل داشت که انگار کارخانهی سازنده آن سوراخها را برای شیر فلکه ساخته بود. امروز برای اولین بار وقتی نگهبانها شیر فلکهی داخل توالتها را درآوردند، پیچهای عصا را درآوردم و با یکی از درپوشها، شیر آب را باز کردم. از خوشحالی داشتم بال در میآوردم. خوشحال بودم عصایم خیلیها را از تشنگی نجات میداد. عصایی که بارها به جای کابل بر بدن اسرا فرود میآمد؛ ایندفعه باعث رفع عطش خیلیها شد!
هوا گرم بود. سلوان داشت انگور میخورد. نمیتوانستم نگاهش نکنم. وقتی انگور میخورد، دهانم آب میافتاد. دلم میخواست جای سلوان بودم و آن خوشهی انگور مال من بود. احساس کردم باید میوههای بهشتی خیلی لذیذ و خوشمزه باشند!
◀️ ادامه دارد . . .
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/260
مسئول کانال: @Mehdi2506
سلام و عرض ادب
در این کانال کتابها و داستانهایی با هدف معرفی سبک زندگی اسلامی ایرانی بصورت روزانه یک قسمت ارائه میشود.
امیدواریم راهگشا باشد و تا آخر همراهیمان کنید.
قسمت اول داستان واقعی، درسآموز و پر از هیجان "بی تو هرگز":
https://eitaa.com/salonemotalee/5
قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی:
https://eitaa.com/salonemotalee/84
قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح"
https://eitaa.com/salonemotalee/96
قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
قسمت اول "دختر ستپوشی که سرباز حاج قاسم شد"
https://eitaa.com/salonemotalee/218
قسمت اول "لالایی فرشتهها"؛ داستانهای قرآنی گویا برای بچهها https://eitaa.com/salonemotalee/250
خاطرات علی خوشلفظ از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/308
ارتباط با مدیر کانال:
@Mehdi2506
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح
✒قسمت سی و هشتم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/252
بعد از رفتن مهمونها اینقدر حالم بد بود که خانوادم ترجیح دادن بعداً راجع به خواستگاری صحبت کنن.
رفتم داخل اتاق خودم، دلم گرفته بود و آروم و قرار نداشتم...
مدام رفتارهای خودم رو بررسی میکردم که کجا پا کج گذاشتم که اینطوری شد... از اون آدمهایی هم که برای هر چیزی طلبکار خدا میشن نبودم...
میدونستم هیچی بی حکمت نیست یا تنبیهه و باید متوجه خطام میشدم یا امتحانه و با صبر ارتقا میگرفتم و رشد میکردم...
دلم آرامش میخواست، سجادم رو باز کردم رفتم سجده و اینقدر اشک ریختم و گریه کردم که وقتی از سجده بلند شدم سجادم خیس شده بود...
فردا صبح با آقای جلالی هماهنگ کردم زودتر برم خونهی خانوم مائده تا سریع تر مصاحبه رو تموم کنم و ببینم واقعا شوهر این خانم چکاره است؟ آخر این ماجرا به کجا میرسه!
فرزانه که مرخصی بود.
تنهایی به سمت خونه خانم مائده راه افتادم هنوز تاثیرات حال بد دیشبم در چهرهام نمایان بود
رسیدم خونه خانم مائده زنگ را که زدم ایندفعه به جای خانم مائده، صدای آقا رسول اومد؛ بفرمایید! کیه؟
کمی هول شدم و جا خوردم. خیلی جدی گفتم: از خبر گزاری مزاحم میشم با خانم مائده کار داشتم
گفت: بله بله! بفرمایید بالا، و در باز شد...
کمی ترسیدم که چرا خانم مائده خودش آیفون را جواب نداد، دو دل شدم برم داخل یا نه!
به خودم گفتم آدم عاقل ریسک نمیکنه!
دوباره آیفون رو زدم دوباره رسول برداشت. کمی با استرس گفتم: میشه لطف کنید، بگید خانم مائده بیان دم در؟
گفت: چرا؟ خوب تشریف بیارید بالا!
گفتم: ممنون میشم، بگید بیان پایین کارشون دارم...
گفت: باشه پس کمی صبر کنید...
چند دقیقهای ایستادم. ترجیح دادم صبر کنم و تحلیلهای فرزانه را نداشته باشم که استرس بیشتری بگیرم!
بعد از چند دقیقه خانم مائده اومد دم در و گفتن چیزی شده چرا تشریف نیاوردید بالا؟
گفتم ببخشید اومدید پایین خواستم خیالم راحت بشه شما هستید! البته جسارت نباشه ولی خوب دنیاست دیگه با آدمهای عجیب غریب. بهتر دیدم احتیاط کنم...
لبخندی روی لبش نقش بست و گفت: آفرین خانم! واقعا کار درستی کردید حالا بفرمایید بالا. سر پا نایستید...
نشستم روی صندلی و منتظر خانم مائده بودم، بعد از چند لحظه اومد نشست و گفت: دوستتون چرا نیومدن؟
گفتم: کاری براشون پیش اومد. دیگه من تنها اومدم که مصاحبه تموم بشه اگه خدا بخواد...
گفت: جواب سوال دوستتون اون دفعه موند...
سری تکون دادم و گفتم: بله از همون جا شروع کنید دفعهی قبل طوری صحبت کردید که انگار همسرتون خیلی مهربونه و منطقی بوده. ولی گفتید که اذیتتون میکرد. چطوری اینها با هم جمع میشه!
نگاهی کرد و گفت: راستش هم مهربون بود هم منطقی ولی واقعا بعضی وقتها اذیتم میکرد حتی از همون اول ازدواجم که درست نمیشناختمش اینجوری بود!
هر فردی ممکنه یه چیز خاصی اذیتش کنه. یکی ممکنه حرف بد بشنوه، یکی ممکنه از کتک خوردن اذیت بشه، یکی دیگه ممکنه از دروغ گفتن اذیت بشه و هر کسی با هر روحیاتی، نوع اذیت شدن آدم ها با هم فرق می کنه! درسته؟
با چشمهام حرفهاش رو تایید کردم.
ادامه داد: ولی چیزی که من رو زجر میده و واقعا اذیت میشم اینه که طرف نه تنها که هیچ کاری نکنه و به روم نیاره حتی بدتر در عوض کار بدم خوبی کنه، یعنی شرمندم کنه!
و این یکی از ویژگیهای بارز همسرم بود اصلا یادم نمیاد دعوام کرده باشه حتی وقتی خیلی غر میزدم یا کم صبری میکردم ...
من دوست ندارم شرمنده بشم ولی همسرم بارها در مقابل جر و بحثهای من نه تنها چیزی نمیگفت که رأفت به خرج میداد و این خیلی برای من سخت بود...
البته صبوریهاش بی تأثیر نبود و خیلی به من کمک کرد تا معنی جهاد و مبارزه رو بهتر بفهمم...
وقتی رفتیم سوریه پسر دومم هم به دنیا اومده بود و این ویژگی همسرم توی سوریه خیلی به دادم رسید خصوصا اینکه بیشتر وقتها نبود و من با بچهها تنها بودم...
گفتم: ببخشید ولی من گیج شدم همسر شما کارش چی بود؟
اصلا شما برای چی رفتید سوریه؟!
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/262
مدیر کانال: @Mehdi2506
🇮🇷 دختر ستپوشی که سرباز حاج قاسم شد 🇮🇷
قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/253
قسمت نهم؛
یکی دیگر از آسیبهای کرونا به کار ما این بود که خیاطها دیگر حاضر نشدند بیایند در آن کارگاه کوچک در انباری خانه ما کار کنند.
حق هم داشتند. تنها راه چاره برای ادامه کار، دادن سفارشها به خیاطهایی بود که قبول میکردند در خانههایشان کار کنند.
۳ خیاط را بههمینترتیب جذب کردیم. درواقع، خدا ما را سر را همدیگر قرار داد.
وقتی به منزل یکی از آنها رفتم، واقعاً منقلب شدم. او خیاط حرفهای بود اما هیچ سرمایه و پشتوانهای نداشت و با تعطیلی کارگاههای خیاطی بهدلیل کرونا، همان آبباریکهای که برای امرار معاش داشت هم قطع شدهبود.
اما وقتی پیشنهاد کار دادم، قبول نکرد! گفت: "نمیتوانم." با تعجب گفتم: چرا؟! گفت: "چرخ ندارم." گفتم: "تهیه کن." گفت: "امکانش نیست."
یاد چرخهای نویی افتادم که در انباری خانهمان افتاده بود و داشت خاک میخورد.
گفتم: خب خودم برایت میآورم.
وقتی چرخ صنعتی و سردوز را برایش بردم، از شدت خوشحالی، شروع به گریه کرد.
خلاصه همکاریمان شروع شد. ما پارچهها و تمام وسایل موردنیاز را به خانه خیاطها میبریم و آنها هم در فضای خانه، سفارشهای مشتریان را آماده میکنند. هر دو طرف هم از این همکاری راضی هستیم. خیاطها میگویند: "شاید دستمزدمان خیلی بالا نباشد اما برکتش خیلی زیاد است."»
یکی از دغدغههای همیشگی من این است که چرا بعضیها با وجود داشتن توانایی جسمی و مهارت، حاضر به کار کردن نیستند؟
دستمزد و حقوق کم را بهانه میکنند و کار قبول نمیکنند. یعنی حاضر میشوند بیکار بمانند و هیچ درآمدی نداشتهباشند و هزار جور مشکل در زندگیشان به وجود بیاید.
خب، تمام استادکاران و مدیران و افراد دارای حقوقهای بالا هم با حقوق کم شروع کردهاند و بهمرور پیشرفت کردهاند.
این خانمها شرایط را درک کردند و با همکاریشان کار را پیش بردند. بهاینترتیب هم به خودشان کمک کردند، هم به ما و هم به اقتصاد و فرهنگ مملکت.
◀️ ادامه دارد ...
قسمت اول "دختر ستپوشی که سرباز حاج قاسم شد"
https://eitaa.com/salonemotalee/218
مسئول کانال: @Mehdi2506
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت هفتاد و یکم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/256
✒از تكرار نوارهاي ترانه فارسي به ستوه آمده بوديم. از روزي كه ما را به ملحق آورده بودند، عراقيها هر روز از ساعت نه صبح تا دوازده ظهر و عصرها از ساعت چهار تا شش عصر كه وارد بازداشتگاهها ميشديم، از بلندگوهاي كمپ ترانههاي خانم افسر شهيدي، داريوش اقبالي و... را پخش ميشد.
بلندگوهاي بوقي را بالاي كمپ لابهلاي سيم خاردار كار گذاشته بودند. از بس اين نوارها هر روز تكرار شده بود شعرهايش را حفظ بوديم. انتخاب ترانههاي خانم شهيدي و داريوش حساب شده بود. مضمون همهي شعرها دربارهي غربت و دوري از وطن بود. بعضيها نميدانستند چرا عراقيها از بين آن همه ترانههاي متنوع و شاد فقط اين دو نوار را انتخاب كردهاند. برايم روشن بود، از روي عمد انتخاب شدهاند.
از مدتها قبل بزرگترهاي كمپ از جمله حسن بهشتي پور، اصغر اسكندري، حاج حسين شكري وجعفر دولتي مقدم به عراقيها اعتراض كرده بودند. هر چند بيشتر اسرايي كه گوشهگير و منزوي بودند، از اين ترانهها استقبال ميكردند. پخش اين ترانههاي غم آلود وحسرت آور بعضي از اسرا را راضي ميكرد.
در اين باره بچهها با ستوان حميد كه آدم منطقي بود، صحبت كرده بودند. قبلاً با سعد صحبت كرده بودم، بيفايده بود. هفته قبل سعد در جوابم گفت: من يه آدميام كه از آرامش و سكوت بيشتر خوشم مياد، دست من نيست! سعد بارها گفته بود: من از خدامه تو اين كمپ سكوت و آرامش حاكم باشه! من كه نميفهمم خوانندگان ايراني چي ميخونن؛ شفيق عاصم افسر بخش توجيه سياسي ميگه اين نوارها رو بزار، من هم ميذارم!
سعد راست ميگفت. او تشويقم ميكرد قضيه را به مسئولين اردوگاه بگويم. چون خودش ذي نفع بود براي اين كار تشويقم ميكرد. بچهها گفته بودند از چه دري وارد صحبت شوم. به ستوان حميد گفتم:
- سيدي! اردوگاه مثل خونهي ماست. روح بچهها رو ، اين ترانهها خسته كرده، الان يك سال ميشه كه اين دو تا نوار با اعصاب ما بازي ميكنن، شعراش رو اگه بتونن براتون ترجمه كنن اون وقت ميفهميدين من چي ميگم.
- چه نوارهايي براتون بزاريم؟
به نام استاد بنان و شجريان بسنده كردم. خود فاضل مترجم هم نام تعدادي از خوانندگان فارسي خارج نشين را براي ستوان حميد گفت. ستوان كه ميدانست آرزوي قلبيمان بود از بلندگوي كمپ، راديو ايران پخش شود، با شوخي وطعنه گفت: راديو ايران چي؟
- اونوقت هيچ وقت اجازه نميديد، اما بخش فارسي و راديو بغداد بهتر از اين ترانههاست.
- راديو صوت الجماهير عراقي چي؟
- هرچي غير از اين ترانهها!
◀️ ادامه دارد . . .
از قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
مسئول کانال: @Mehdi2506
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح
✒قسمت سی و نهم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/258
متعجب گفت: یعنی شما در جریان نیستید! خوب برای مبارزه با داعش!
یه لحظه احساس کردم سقف روی سرم خراب شد!
با چشمهای از حدقه بیرون زده گفتم مبارزه با داعش یا پیوستن به داعش!
متحیر نگام کرد و گفت: منظورتون رو نمیفهمم! من همسرم پاسدار بود البته قسمت خاصی از سپاه کار میکرد که خوب نمیشد علنی گفت
چرا چنین فکری کردید؟
با لکنت گفتم: جلالی... یعنی آقای جلالی گفتن موضوع مصاحبهی ما جهاده! اونم از نوع نکاحش!
لبخندی زد و گفت خوب این چه ربطی داره به داعش پیوستن!
گفتم: چطور سوریه بودید و نمیدونید جهاد نکاح ربطش به داعش چیه؟
ابروهاش گره خورد بهم و گفت : خانمم جهاد از نوع نکاح، با جهاد نکاح فرقش بین حقه تا باطل...
جهاد نکاح که سقوط محضِ اما جهاد با نکاح، شروع رسیدن به بهشته!
مگه شما ماجرای اسما با پیامبر (صلی الله علیه و آله) رو نشنیدین؟!
هنوز توی بهت بودم وبا همون حالت گفتم: نه!
گفت: توی یکی از همون کتابهایی که همسرم برام گرفته بود مطلب جالبی نوشته بود اجازه بدین کتاب را بیارم از رو بخونم کتاب را آورد و شروع کرد به خوندن...
- بعد از بعثت پيامبر اسلام (صلي الله عليه وآله) زني به نام اسماء از گروه انصار به نمايندگي از جانب زنان مدينه، به محضر پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله) شرفياب ميشود.
در حالي كه آن حضرت در ميان ياران خود نشسته بود، عرض ميكند پدر و مادرم فدايت باد! من به عنوان نماينده زنان مدينه پيامي آوردهام و يقين دارم همه زنان دنيا در اين پيام با من هماهنگ ميباشند.
و آن اين كه: خداوند تو را براي همه مردان و زنان دنيا به حقّ مبعوث كرده است و ما هم به تو و به پروردگارت كه تو را فرستاده ايمان آوردهايم.
اي پيامبر، طائفه زنان در خانههاي شما مردان زندگي كرده و در اطاعت و فرمان شما هستيم، فرزندان شما را حضانت ميكنيم و...
و در مقابل، شما گروه مردان در بخشي از برنامه اسلام بر ما برتري داريد از آن جمله مسأله جنگ و جهاد كه فضيلت زيادي دارد و ما از آن بي نصيب و محروم هستيم
شما به ميدان جهاد و دفاع از حريم اسلام ميرويد و پاداش جهادگران را به دست ميآوريد، ولي طائفه زنان از آن محروم ميباشند،
در حالي كه امور زندگي خانه را ما تأمين ميكنيم، اموال شما را پاسداري و...
در اين هنگام پيامبر اسلام (صلي الله عليه وآله) رو به ياران خود كرد و فرمود: آيا سخني بهتر از سخنان اين زن درباره امور مربوط به دين تا به حال شنيده ايد؟
ياران آن حضرت پاسخ دادند: يا رسول الله ما گمان نميكرديم كه زني مانند او اين چنين مطالب شگفت و حقائق والا و بلند را بر زبان جاري نمايد!!
آن گاه پيامبر اكرم (صلي الله عليه وآله) آن زن را مخاطب قرار داد و فرمود: اي زن برگرد و به همه زنان اعلام كن:
(انّ حسن تبعّل احداكنّ لزوجها، و طلبها مرضاته، و اتّباعها موافقته يَعْدل ذلك كلّه) خوب شوهر داري كردن هر فرد فرد شما از شوهرتان و به دست آوردن خوشنودي آن ها و تبعيت از آنان، معادل و مساوي همه آن ويژگيها و برتري هايي است كه براي مردان بيان كرديد.
سپس آن زن با يك دنيا خوشحالي در حالي كه تهليل (لا اله الاّ اللّه) و تكبير مي گفت بازگشت.
با دست کوبیدم به پیشونیم و گفتم پس منظور شما از جهاد این بود که میگفتید؟
کتاب را بست و امتداد نگاهش به قاب عکس روی دیوار خیره شد و گفت: البته قبل ازدواج اینجوری فکر نمیکردم همون طوری که براتون گفتم جهاد کردن را یه کار ویژه میدیدم!
ولی تازه بعد از دو سال زندگی با کتابهایی که خوندم کم کم یاد گرفتم مجاهد کیه؟ اصلا جهاد برای ما خانم ها چیه!؟ و راه رسیدنش کجاست!
اون لحظه فقط دلم می خواست جلالی را خفه کنم با این تیتر زدنش برای موضوع مصاحبه!!!
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/265
مدیر کانال: @Mehdi2506
🇮🇷 دختر ستپوشی که سرباز حاج قاسم شد 🇮🇷
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/259
قسمت دهم
نمیگویم تا به حال مانتوی دارای پوشش مناسب (بهاصطلاح مانتوی اسلامی) نداشتهایم.
چرا، داریم اما این مانتوها با قیمتهای خیلی بالا عرضه میشوند و تقریباً هیچکس نمیتواند سراغ آنها برود.
خب این خانمهای خیاط بهجای منتظر نشستن برای دستمزدهای بالا، پای کار آمدند و به تولید مانتوهای اسلامی شیک با قیمت مناسب کمک کردند.
این را بگویم که خود ما هم چنین کاری را انجام دادیم. ما برای استخدام خیاط و تداوم کار، سود خودمان را به نصف کاهش دادیم.
بنابراین به نظر من، ما مردم ایران همانقدر که بحق از دولت و مسئولان انتظار داریم و گلایه میکنیم که کار نیست و... خودمان هم باید حرکت کنیم، تلاش کنیم، خلاقیت به خرج بدهیم و در شروع کار به کم قانع باشیم.
از ابتدا قصد ما این بود که تمام مانتوهایمان را زیر ۲۰۰ هزار تومان قیمتگذاری کنیم. واقعاً کاهش قدرت خرید خانوادهها در بازار پوشاک برایمان دغدغه بود.
تمام تلاشمان را هم برای پایین آوردن هزینهها کردیم اما از یک حدی پایینتر، امکانپذیر نشد.
باید توجه داشتهباشیم که مانتوهای اسلامی، باید آستین کامل و دکمه داشتهباشند و قد آنها هم حداقل ۱۲۰ تا ۱۴۰ سانتیمتر باشد. بنابراین، هم پارچه بیشتری نیاز دارند و هم هزینه دکمه به آن اضافه میشود.
از آن طرف، تاکید ما بر استفاده از پارچه ایرانی با بهترین کیفیت است که ماندگاری داشتهباشد.
حتماً میدانید چنین پارچهای، ارزان نیست.
نکته بعدی، دستمزد خیاط مزوندوز است که با بهترین برش و دوخت، کار را تحویل میدهد.
مجموع این موارد را در کنار هم قرار دهید، میبینید بیشتر از یک حدی نمیتوانیم قیمتها را پایین بیاوریم.
بعضی مشتریان از قیمت مانتوها گله میکنند.
یکی از خانمها پیام داده بود: "من مثل خودت طلبه هستم و نمیتوانم مانتو با این قیمت بخرم."
گفتم: مانتوی موردنظرت را انتخاب کن و هزینهاش را اقساطی به ما پرداخت کن.
ما حاضریم کارهایمان را اقساطی بفروشیم اما اجازه نمیدهیم اعتبار کالای ایرانی زیر سئوال برود.
یعنی برای کاهش قیمت مانتوهایمان، حاضر نیستیم از کیفیت آنها کم کنیم.
این اصرار ما هم یک سابقه دارد. من هر وقت از کسی میپرسم چرا اجناس ایرانی نمیخری؟
در جواب میگوید: چون جنس ایرانی، بیکیفیت است.
اما خبر ندارد تولیدکننده ایرانی از همه طرف با هزینههای بالا دست بهگریبان است.
در هر صورت، ما بر حفظ کیفیت تولیداتمان اصرار داریم و از آن طرف، برای رفاه حال مشتریان، هم حاضریم از سود خودمان کم میکنیم و هم هر کس بخواهد، بهصورت اقساطی به او مانتو میفروشیم.
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/266
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت هفتاد و دوم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/260
✒بعد از مدتها که دلم برای میوه لک زده بود، برایمان دسر آوردند. دسرِ چند ماه پیش هر دو نفر یک خیار بود. دسر امروز انگور بود. جمعیت ملحق ۱۰۶۳ نفر بود.
مسئولین غذا برای دریافت دسر جلوی در ورودی کمپ صف کشیدند. یکی از بچهها در حالی که ظرف قُسوه دستش بود، وارد بازداشتگاه شد. تا امروز هیچ کداممان انگور نخورده بودیم. اما عراقیها را در حال خوردن انگور دیده بودیم.
بچهها دور تا دور ظرف قسوه جمع شدند. جلال رحیمیان ارشد بازداشتگاه سعی میکرد، انگورها را به عدالت بین بچهها تقسیم کند. عارف یزدانپناه معروف به عارفِ دو کله مسئول تقسیم بود. تقسیم انگورها دانه دانه صورت گرفت. مقسم کل، تمام انگورها را دانهدانه بین بیست و چهار بازداشتگاه تقسیم کرد. در مرحله دوم داخل بازداشتگاه با جدا کردن دانههای کوچک و بزرگ، انگورها بین اسرا تقسیم شد. تقسیمبندی انگورها بیش از یک ساعت طول کشید.
سهم هر اسیر چهار دانه انگور بزرگ و دو دانه انگور کوچک و یا متوسط شد!! در بازداشتگاه هشتاد و پنج نفری ما عدالت به گونهای بود که تکلیف بیست و پنج دانه انگور باقیمانده هم مشخص شد. تقسیم آن بین هشتاد و پنج نفر کار سختی بود. جلال ارشد بازداشتگاه از بچهها نظرخواهی کرد. بچهها قبول کردند بیست و پنج دانه انگور بین افراد سالخورده و مریض تقسیم شود. سالمندان و مجروحان بازداشتگاه دوازده نفر بودند. دوازده دانه انگور را به ما دادند و سیزده دانه دیگر را برای اسرای مبتلا به اسهال خونی که در قسمت درمانگاه بستری بودند، بردند.
دکتر بهزاد روشن که در قسمت درمانگاه کار میکرد، انگور آنها را تقسیم کرد.
بازداشتگاه کناریمان بچهها سی و پنج دانه انگور را بین هشتاد و پنج نفر تقسیم کردند. خودشان گفتند، ده نفر از هشتاد نفر آن بازداشتگاه کنار کشیدند، بچهها سی و پنج دانه انگور را بین هفتاد نفر تقسیم کردند. وقتی از محمد رمضانی پرسیدم، چه جوری؟ گفت: سی و پنج دانه انگور را با تیغ از وسط نصف کردیم و بین بچههای بازداشتگاه تقسیم کردیم!
مدتها بعد یک بار برایمان دسر پرتقال آوردند و بین باز داشتگاهها تقسیم کردند. به هر سه نفر یک پرتقال رسید؛ هر چند تقسیم پرتقال بین سه نفر سخت بود. ارشد کمپ از عراقیها خواست چنانچه دفعات بعد قرار شد دسر پرتقال بیاورند، کاری کنند که یا به هر دو نفر یک پرتقال برسد، یا هر چهار نفر. آن روز پرتقالها بین بچهها تقسیم شد.
فردی که مسئول نظافت بود، در حالی که سطل پلاستیکی دستش بود، برای جمع کردن پوست پرتقالها وارد بازداشتگاه شد. بیست و چهار بازداشتگاه را که دور زده بود. سطل خالی را به عراقیها نشان داده بود! حبوش پرسیده بود: مگه پوست پرتقالها رو جمع نکردی؟ گفته بود: سیدی! رفتم همهی بازداشتگاهها هیچ پوست پرتقالی نبود. بچهها از گرسنگی پوست پرتقالها رو خورده بودند!
◀️ ادامه دارد . . .
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/268
مسئول کانال: @Mehdi2506
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح
✒قسمت چهلم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/262
واای که چه فکرها راجع به خانم مائده نکردم!
خدا منو ببخشه...
گفتم: حلال کنید ما هم درگیر تیتر مصاحبه شدیم وفکرمون خطا رفت...
لبخندی زد و گفت اشکالی نداره اینم از جذابیتهای شغل شماست.
با هیجان گفتم: خوب الان همسرتون کجاست؟
اشکی آروم روی صورت معصومش لغزید لحظهای سکوت کرد. بعدگفت:
به قول شهید یوسف الهی، اجرجهاد شهادت است...
و همسرم خوب اجرش را گرفت...
منمن کنان گفتم: یعنی شهید شد؟؟؟
با دست اشکهاش را پاک کرد. با اشاره سر گفت: آره
دیگه واقعا اگه سرم رو به دیوار میکوبیدم جاداشت...
چه تحلیل ها که نکردیم! چه قضاوتها که نگفتیم ....
سرم را انداختم پایین هیچی برای گفتن نداشتم!
خانم مائده هم که متوجه حال من شد، رفت تا یه لیوان شربت برام بیاره...
دوباره از اول مصاحبه رو توی ذهنم مرور کردم ولی این بار چقدر کلمههایی مثل جهاد، مثل گذشت، مفهومشون فرق داشت چه تقدسی گرفته بودند کلمات...
چه تواضعی داشته خانم مائده...
وای اگه فرزانه بفهمه...
یکدفعه یاد حسام افتادم. دیشب گفت: همکار همسر خانم مائده است. خدا کنه هنوز خونه زنگ نزده باشن...
خانم مائده با سینی شربت اومد داخل
و چقدر خوردن این شربت برام هم شیرین بود هم تلخ...
شیرین بود چون مهمون خونهی یه شهید بودم ...
تلخ بود چون شرمنده خانم مائده بودم با اون تحلیل ها...
بدون اینکه چیزی بگم خانم مائده شروع کرد صحبت کردن گفت:
من خیلی جهاد را دوست داشتم ولی قبل از ازدواجم مسیرش رو درست نمی دونستم. خوب خدا خواست با ازدواجم، بدون اینکه بدونم افتادم توی مسیر ...
همونطور که گفتم؛ دو سال اول خیلی سخت بهم گذشت چون فکر میکردم نابود شدم هم خودم... هم اهدافم ...
ولی بعد که کمکم مطالعه کردم، فهمیدم دقیقا توی مسیر جهادم و اینکه من و خانم های امثال من از این مسیر میرسیم به خدا...
خیلی مهمه آدم متوجه بشه و بفهمه خدا برای رسیدن به خودش برای هر کسی چه مسیری رو مشخص کرده ...
چون اگه ندونه ممکنه مثل تیتر مصاحبهی شما مفهومش کلا عوض بشه و مسیر جهاد با نکاح بشه جهاد نکاح!
انتهای یکی بهشت! انتهای دیگری قهقرای جهنم!
درست یادمه یکی از همین دخترهای پانزده، شانزده ساله که از عربستان اومده بود برای جهاد نکاح دقیقا توی فهم دچار مشکل شده بود اسمش چی بود؟ گوشه ی لبش رو گزید و گفت: اسمش..... آره اسمش عایشه بود با یک افتخاری از جهاد نکاح یاد میکرد!
میگفت: من دختری باکره بودم اما به محض ورود به جهاد نکاح توسط چندین نفر دوشیزگی خودم را فدای اسلام کردم! و در این مدت مشکل رزمندگان زیادی رو حل کردم و اکثر مجاهدانی که با من جهاد داشتند از الجزایر، اتیوپی، چچن و مغرب بودند، الان هم باردار هستم!
و جالبتر اینکه میگفت: من میدونم که این فرزند در آینده یکی از مجاهدان بزرگ راه اسلام میشه چون در حین جهاد خدا این بچه رو به من داده! من برای تقرب به خدا جهاد کردم و امیدوارم خدا از من قبول کنه!
خانوم مائده سرش رو با حرص تکون داد و گفت: نگاه کنید فهم چقدر کج میشه متاسفانه بعد هم به عنوان قهرمان جهاد نکاح توسط مفتی های عربستان معرفیش کردن تا بتونن افراد بیشتری را جذب کنن!
نفس عمیقی کشید و گفت : یه ضرب المثل هست میگم:
خشت اول چون نهد معمار کج
تا ثریا میرود دیوار کج ...
دقیقا مصداقش همین افراده. دستی به صورتش کشید، یه جرعه شربت خورد، لیوان رو گذاشت سر جاش و ادامه داد: اما در مورد خودم البته اگه همراهی و صبر همسرم نبود. اگه بصیرتش نبود و می خواست مستقیم این رو به من بفهمونه خوب؛ کار سخت میشد!
درسته به بیراهای مثل جهاد نکاح کشیده نمیشدم ولی توی مسیر رسیدن به هدفم هم قرار نمیگرفتم!
ولی خیلی هوشمندانه من رو به مسیر درست برگردوند به مسیر خدایی شدنم...
البته بگم تغییر سخته، خیلی روی تفکرم کار کردم خیلی...
فرض کنید آدمی که عبادت و شهادت رو فقط در دعا و نافله و یا یک کار ویژه میدید، حالا فهمیده بود با آشپزی با خیاطی با بچهداری با همسرداری میتونه در مسیر یک مجاهد باشه!
یک مسئلهای که این افراد جهاد نکاح توی سوریه و عراق تحت هیچ شرایطی نمی پذیرند همین تغییر تفکره، در واقع اصلا تفکری وجود نداره. همش تعصب!
حالا حتما جهاد نکاح رو هم نگاه نکنید خیلی وقتها ما خودمون روی خیلی از ویژگیهامون تعصب بیجا داریم. حاضر نیستیم بهشون فکر کنیم و تغییر کنیم!
لحظاتی ساکت شد نگاهش خیره به لیوان نصفهی شربت موند...
نگاهش رو از لیوان برداشت. ادامه داد: ...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/269
مدیر کانال: @Mehdi2506
🇮🇷 دختر ستپوشی که سرباز حاج قاسم شد 🇮🇷
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/263
قسمت یازدهم؛
در ابتدای کار، وقتی مدلهایی که انتخاب کردهبودم را به خانم نیکآیین نشان دادم، گفت:
"اینها خیلی کار میبرد و برای کار تولیدی در این سطح، کارهای پرزحمت و هزینهبری خواهد بود"،
گفتم: آگاهانه انتخاب کردهام. دست روی مدلهای شیک با آستین و قد مناسب گذاشتهام تا در عین توجه به پوشیدگی مانتو، زیباییاش بتواند قشر خاکستری را هم جذب کند؛
همان خانمهایی که شاید آنقدرها هم در قید و بند حجاب نیستند و بیشتر به زیبایی مانتو اهمیت میدهند. میخواهم آنها هم مشتری مانتوهای پوشیده و زیبای ما باشند.
من، میدانم حتی این دسته از دختران و بانوان هم چون مانتوهای مناسب در بازار پیدا نمیکنند، از روی ناچاری به مانتوهای باز و عجیب و غریب رضایت میدهند.
چند سال قبل که با سازمان تبلیغات اسلامی همکاری داشتم و با هدف امر به معروف و نهی از منکر، دوستانه و با احترام به خانمها و دخترها درخصوص رعایت حجاب و پوشش مناسب تذکر میدادم،
یکبار یکی از این دختر خانمها به من گفت: "حرف شما، درست. اما بیایید با هم برویم این پاساژ را بگردیم. اگر شما یک مانتوی دکمهدار و مناسب پیدا کردید، حق با شماست."
واقعاً با هم به آن پاساژ رفتیم و تمام مغازهها را زیر و رو کردیم اما هیچ مانتوی مناسبی پیدا نکردیم.
بنابراین، دختران و خانمها تا یک جای قضیه، حق دارند. مانتوی مناسب که هم پوشش کامل داشته باشد، هم زیبا و با قیمت مناسب باشد، در بازار وجود ندارد.
به همین دلیل، یکی از اهداف من، تأمین نیاز همین قشر خاکستری از جامعه بانوان بود و با همین نگاه، حاضر نشدم مدلهای شیک و مجلسی را به خاطر زحمت و هزینهی بیشتری که دارند، از روند تولیدمان حذف کنم.»
بعضی مشتریان وقتی متوجه میشوند من طلبه هستم، احساس صمیمیت و اعتماد بیشتری نسبت به من پیدا میکنند و درخواست میکنند درباره مسائل مختلف به آنها مشاوره بدهم.
یکی از آنها، خانمی از اهواز بود که بعد از دریافت سفارشی که دادهبود و بعد از اظهار رضایتش از کیفیت و پوشش مانتویش، برایم نوشت:
"از آشنایی با کانال شما خیلی خوشحالم. از دیدن مدلهایتان واقعاً لذت میبرم. مدتها بود دنبال مانتوهای زیبا و پوشیده بودم...
اما در ادامه، یک پیام به ظاهر غیرمرتبط فرستاد و گفت:
"میشه به من کمک کنید چادری بشم؟... خیلی چادر دوست دارم اما نمیتونم روی تصمیمی که میگیرم، بمونم. یک مدت چادر سر میکنم و دوباره..."
اصلاً درخواستش به نظرم عجیب نبود.
دل من برای همین روابط، دوستیها و تاثیرگذاریها میتپید.
شاید جالب باشد بدانید ما در تمام بستههای حاوی سفارش مشتریان، عکس حاج قاسم با آن جمله معروف و زیبایش که گفتهبود: "همان دختر کمحجاب، دختر من است" را هم قرار میدهیم. خوب که نگاه کنیم، انگار خواسته حاج قاسم هم همین بود که این دخترانش را رها نکنیم.»
◀️ ادامه دارد ...
قسمت اول "دختر ستپوشی که سرباز حاج قاسم شد"
https://eitaa.com/salonemotalee/218
مسئول کانال: @Mehdi2506
داستان_حضرت_موسی_قسمت_دوم.mp3
12.06M
داستان حضرت موسی قسمت دوم
#لالایی_فرشتهها
قسمت سوم
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/272
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت هفتاد و سوم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/264
✒بعد از ظهر عراقیها دو نفر را با ضرب و شتم وارد کمپ کردند. یکی از آنها لاغر بود و قد نسبتاً بلند و چشمان گود رفتهای داشت. نفر دوم میانسال بود و قیافهای گندمگون داشت. نگهبانها در حالی که کتکشان میزدند، درون محوطهی کمپ پرتشان کردند. یکی از آنها لهجهی تهرانی داشت، به بچهها گفته بود بسیجیام و جمعی لشگر ۲۵ کربلا. خودش میگفت عراقیها مرا به جرم فعالیتهای مذهبی از اردوگاه ۱۸ بعقوبه به این جا تبعید کردهاند. نفر دومی خودش را جانشین یکی از گردانهای لشگر ۱۰ سیدالشهدا معرفی کرد.
غروب سامی صدایم زد، عربی و فارسی را قاطی کرد و گفت: این دو نفر مو اسیر! سامی که نمیخواست از مترجم استفاده کند، بهم فهماند آن دو نفر اسیر نیستند. بعد ادامه داد: واحد جبهة التحریر، واحد منظمة مسعود رجوی! منظورش این بود که یکیشان عضو جبهةالتحریر است و دیگری از نیروهای سازمان مجاهدین خلق. آنها را که نشانم داد سعی داشت دیگران متوجه نشوند. آن دو نفر خیلی عادی در حیاط کمپ قدم میزدند.
سامی که به من اعتماد داشت. همیشه میگفت: اگر تو نیروی اطلاعات و عملیات نبودی ولید این همه باهات بد نبود! خیلی سعی داشت کاری کند که ولید از روی کینه به من برخورد نکند، اما بیفایده بود. علت این که چرا مجبور شدم در المیمونه به بازجوهای سپاه چهارم عراق بگویم، نیروی واحد اطلاعات هستم را برایش گفته بودم. خوشحال بود حرفهایم را برایش میزدم. میدانست برای این که به عراقیها بقبولانم پیک علی هاشمی نیستم، مجبور شده بودم هویت واقعیام را افشا کنم. نمیدانم چرا این همه به او اعتماد داشتم و بیشتر حرفهایم را برایش میگفتم.
بعضی از دوستانم میگفتند: نباید این همه به او اعتماد کنی، بالاخره عراقی است، اما من دوستش داشتم. سامی به معنای واقعی دوستدار انقلاب ایران و امام خمینی رحمةالله علیه بود. آرزویش بود در عراق انقلاب شود، سپاه پاسداران شکل بگیرد و خودش هم عضو سپاه عراق باشد.
وقتی حامد فحش میداد و میگفت: لعنةالله علیکم ایهاالایرانیون المجوس. (لعنت خدا بر شما ایرانیهای آتش پرست). سامی ناراحت میشد و به او میگفت: ایرانیها مجوس نیستن، اونا مسلمانن؛ مسلمان که به مسلمان نمیگه مجوس! سامی بهم فهماند و تأکید داشت حواسم به آن دو نفر باشد و جز به کسانی که اطمینان دارم به کسی چیزی نگویم.
◀️ ادامه دارد . . .
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/273
مسئول کانال: @Mehdi2506
اعترافات یک زن از جهاد نکاح
✒قسمت چهل و یکم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/265
نگاهش را از لیوان برداشت و ادامه داد: یک نکته اساسی که من توجه نمی کردم در بچه های مبارز خصوصا زمان جنگ که اسطورههای من بودن؛ این بود که دعا و نافلههاشون تقویت کنندههای قوی بودن برای مجاهدتشون، برای در معرض گلوله قرار گرفتنشون ،برای روی مین رفتنشون، برای انجام تکلیفشون ...
سرش رو انداخت پایین و ادامه داد:
همسرم می گفت: چه بسا تاکید بیش از حد مستحبات و بی توجهی به واجبات که انسان را مریض میکنه و منجر میشه از مسیر اصلی منحرف بشه! و بعد هم به مرض بیبصیرتی دچار شه! بدترین حالتش هم مثل همین داعشیهاست!
بعدها فهمیدم حتی بعضی کارهای ساده که گاهی فکر میکردم هیچ ارزشی نداره و من فقط وقتم را هدر میدم از ثواب این دعا و نافلهها نه تنها کمتر نیست که بیشتر هم هست.
درست مثل روایتی که پیامبر اکرم (ص) فرمودهاند:
اگر یک لیوان آب به دست همسرت بدی ثوابش از یک سال عبادت و روزهداری و شب زندهداری و نافله و... بیشتره، به همین سادگی !
وقتی این روایت ها را می خوندم برای دو سالی که بعد از ازدواج زجر بی خودی تحمل میکردم و لحظاتی که از دست دادم خیلی ناراحت میشدم... ولی باز هم جای شکر داشت که خدا دوباره بهم فرصت داد...
دلم می خواست حرفهای خانم مائده تموم نشه...
ولی حیف نگاهش به قاب عکس گره خورد اشک امانش نداد برای ادامهی صحبت کردن...
بعد از اتمام مصاحبه دوباره از خانم مائده حلالیت طلبیدم و با توجه به اطلاعاتی که بدست آورده بودم هم از جهاد نکاح هم از جهاد با نکاح !
اجازه گرفتم با همین تیتر گزارش را بنویسم.
از خونهی خانم مائده اومدم بیرون در را که بستم، روز اولی که وارد این خونه شدم برام تداعی شد...
چقدر دلهره و چقدر استرس کشیدیم!
چه فکرها که نکردیم!
حالا که تموم شده بود، چقدر همه چیز واضح بود!
داشتم فکر می کردم چقدر خانم مائده شبیه اسطوره هاش بود!
باید زودتر می رسیدم خونه تاقبل از اینکه مامان جواب نه، من را به حسام بگه!
باید حسام را میدیدم ...
کلی سوال توی ذهنم بود...
رسیدم خونه مامان داشت با تلفن صحبت میکرد. با چشم و ابرو گفتم کیه؟ با اشاره لبهاش گفت: فاطمه خانمه
آب دهنم رو قورت دادم...
نمیتونستم مستقیم بگم. روی برگه نوشتم: مامان بگو دخترم گفته باید دوباره با هم صحبت کنیم تا بیشتر با هم آشنا بشیم...
مامانم وقتی نوشته روی کاغذ راخوند با نگاهش خیره شد به چشمهام! برای اینکه از سنگینی نگاهش فرار کنم وسط پیشونیش را بوسیدم و فوری رفتم توی اتاقم ...
با هماهنگی مامانم با فاطمه خانم
دوباره حسام جلوم نشسته بود. آرام و با همان جذابیت!
چادرم را کمی شل تر گرفته بودم، روسری یاسیم دیده میشد ولی او همچنان خیره به گلهای قالی...
نفسم دوباره بالا نمیاومد ولی این بار نه از ترس که ازشوق! قلبم پر ازشعف بود...
حس عجیبی تمام وجودم رو فرا گرفته بود...
گفت: من در خدمتم ...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد: https://eitaa.com/salonemotalee/274
🇮🇷 دختر ستپوشی که سرباز حاج قاسم شد 🇮🇷
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/266
قسمت دوازدهم
آن خانم انتظارش را نداشت با اشتیاق از درخواستش استقبال کنم و بگویم:
حتماً کمکت میکنم. یک چادر هم پیش من، هدیه داری...
خلاصه با این دوستی مجازی، آن خانم اهوازی به خواستهاش رسید و حالا حدود ۲ ماه است چادر سر میکند.
من همیشه برای چنین دوستیهایی آمادهام چون حال و هوای او و دخترها و خانمهای شبیه او را که دلشان میخواهد با کمک حجاب از آشفتگی رها شوند و به آرامش برسند، خیلی خوب درک میکنم.
آخه، خودم هم از همین مسیر گذشتهام و به این نقطه رسیدهام! من یک زمانی معروف بودم به "دختر سِتپوش" محلات!»
«ساکن شهر محلات بودیم و من، معروف بودم به دختر سِتپوش محلات چون از ابتدای نوجوانی و شاید از ۱۰ سالگی، آنقدر به زیبایی ظاهرم و هماهنگی لباسها و آرایشم توجه داشتم که تا رنگ لنز چشمهایم را با رنگ مانتو و شلوارم بهاصطلاح سِت نمیکردم، از خانه بیرون نمیرفتم!
تا ۱۸ سالگی، روال زندگی من همین بود و در این میان، فقط یک چیز اذیتم میکرد؛ متلکهای پسرها.
من فقط دلم میخواست زیبا باشم اما دلم نمیخواست به شکل کالا به من نگاه شود و پسرها حرفهای نامربوط به من بزنند.
اما خب، نمیشود دیگر. آن ظاهر زیبا و چشمنوازی که در معرض دید گذاشته میشد، همین واکنش را از طرف پسرها به دنبال داشت.
خلاصه کارم این بود که بهاصطلاح تیپ میزدم و با خوشحالی بیرون میرفتم اما با گریه برمیگشتم خانه از بس پسرها دنبالم راه میافتادند. بالاخره یک جا، بریدم.
یکبار که برای زیارت به مشهد اردهال رفتهبودیم، در حرم با گریه از امامزاده سلطان علی بن محمد (ع) خواستم کمکم کند.
گفتم: من، این آدمی که همه میبینند، نیستم. کمک کنید راه زندگیام را پیدا کنم.
در مسیر برگشت، با یک روحانی صحبت کردم اما او چندان روی خوشی به من نشان نداد.
احتمالاً با ظاهری که از من میدید، کاملاً از من ناامید بود(با خنده) فقط لطف بزرگی کرد و بهاصطلاح دستم را در دست یک مشاور مذهبی گذاشت و همین اتفاق باعث شد زندگیام زیر و رو شود.»
◀️ ادامه دارد ...
قسمت اول "دختر ستپوشی که سرباز حاج قاسم شد"
https://eitaa.com/salonemotalee/218
داستان حضرت ادم شماره 6.mp3
13.34M
#لالایی_فرشتهها
قسمت چهارم
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/296
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت هفتاد و چهارم
قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/268
✒برایم سخت بود دو نفر که اصلاً اسیر نبودند، در نقش اسیر کنارمان زندگی کنند. آنها سعی داشتند با افراد مختلف ارتباط برقرار کنند، از بچهها حرف بکشند، فرماندهان را شناسایی کنند، چهرههای فرهنگی و تأثیر گذار را بشناسند، برای عراقیها جاسوسی کنند و...
قبل از ظهر سراغ یکی از آنها رفتم. به روی خودم نیاوردم چیزی میدانم. آنها مطمئن بودند هیچ کس نمیداند که اسیر نیستند. کنار یکی از آنها که نشستم سعی داشت دلم را خالی کند. از موقعیت نظامی و سکونتم پرسید. وقتی از شرایط و زندگی کمپ ملحق برایش گفتم، گفت: هیچ امیدی نیست آزاد بشیم، تنها راه نجاتمون پناهنده شدن به سازمان مجاهدین خلقه!
قضیهی آن دو نفر را به محمد کاظم بابایی، جعفر دولتی مقدم، علی اصغر انتظاری، حاج سعد الله گل محمدی و ع - م گفتم. در حیاط کمپ آنها را به بچههایی که نام بردم، نشان دادم.
میخواستم حواسشان به آنها باشد. بچهها از روی کنجکاوی دوست داشتند بدانند چطور به ماهیتشان پی بردهام. هیچ نامی از سامی نبردم.
بعد از ظهر حامد احضارم کرد. وارد اتاق سرنگهبان شدم. قلبم تندتند میزد. میدانستم هر سری که از دو نفر گذشت دیگر راز محسوب نمیشود. ع - م دوست سست عنصرم، قضیه را به یکی از دوستانش گفته بود.
عراقیها مطمئن بودند موضوع باید از طریق یکی از نگهبانها به گوش اسرا رسیده باشد. به جز عراقیها هیچ کس از هویت واقعی آن دو نفر اطلاعی نداشت. آن دو در ملأ عام به اتاق سر نگهبان نمیرفتند. سر وقت نماز میخواندند، امروز و دیروز را روزه بودند. اهل ذکر بودند، به مسئولین عراق به جز صدام فحش میدادند، تلویزیون عراق را نگاه نمیکردند، میگفتند ترویج بی عفتی است و...
اینها حالات و اعمال آنها در طی این دو روز بود. نگهبانها در برابر دیگر اسرا با آنها هم کلام نمیشدند و تحویلشان نمیگرفتند.
قبل از این که وارد اتاق سرنگهبان شوم، سامی کنار در ورودی ایستاده بود، آرام و قرار نداشت، از نگاه نگرانش خیلی چیزها را خواندم. چشمان سامی حرفهای زیادی را با من رد و بدل کرد. با نگاهش فهماند اگر از او چیزی بگویم سرنوشت بدی در انتظارش خواهد بود.
سامی حق داشت نگران باشد. شک نداشتم اگر نامی از سامی میبردم، بعثیها او را به جرم خیانت به رژیم عراق و همکاری با دشمنان به مرگ محکوم میکردند. شاید هم سالها در سیاه چالهای حزب بعث محبوس میشد.
سامی همیشه میگفت: شما صدام و حزب بعث را نمیشناسید. صدام وزیر بهداری خودش را نیز در جلسه هیئت دولت با گلوله به قتل رساند. صدام خون هزاران نفر از شیعیان بیگناه عراق را ریخته است. صدام به یک شیعهی عراقی به زور بنزین خوراند، وقتی شکمش پر از بنزین شد، با گلولهی آتشزا به طرفش شلیک کرد تا شاهد انفجارش باشد.
میگفت: صدام اواخر سال ۱۳۵۸ که بر اریکهی قدرت نشست، به وفاداری هر که مشکوک شود او را به جوخهی اعدام میسپارد.
◀️ ادامه دارد . . .
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/280
مسئول کانال: @Mehdi2506
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح
قسمت چهل و دوم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/269
✒با استرس و خجالت گفتم: اگر اجازه بدید من چند تا سوال راجع به همسر خانم مائده بپرسم بعد بریم سراغ روحیات و تفکرات خودمون...
با حجب و حیای خاصی سرش را آورد بالا لبخندی روی لبش نشست و گفت: بله حتما! بفرمایید...
گفتم: شما گفتید خانم مائده را از مجاهدتهاشون میشناسید؟
چه جور مجاهدتی؟چکار میکردن؟
گفت: وقتی ما سوریه بودیم ایشون به خاطر کار همسرشون همونجا زندگی میکردن و خیلی از دوستان دیگه هم همینطور بودن.
من تا قبل از شهادت همسرشون اصلا ایشون رو ندیده بودم فقط تعریفشون رو شنیده بودم.
از فعالیت هاشون. با اینکه دو تا بچه داشتن برای بچههای سوری کلاس قرآن میذاشتن. کمکشون میکردن حالا شده خیاطی، آشپزی، سرگرمی بچهها خلاصه اینکه قدرت تبلیغ دینی با رفتارشون بالا بود
مثل روحیات همسرشون...
یادمه یک بار با حاج حسین (همسر مائده خانم) و بعضی از دوستان دور هم نشسته بودیم و حرفِ زن گرفتن و ازدواج شد؛ یکی از بچه ها گفت:
آدم ازدواج کنه دست و پاش بسته میشه! اسیر میشه! تازه از کجا اصلا خانم خوب گیر بیاریم توی این دوره زمونه؟
که یکدفعه حاجی گارد گرفت. گفت: اخوی این چه حرفیه! ازدواج سنت پیغمبره ،دین آدم را کامل میکنه! خانم خوب همراه آدمه! برای اینکه به کمال برسه! اصلا یکی از نعمتهایی که خدا توی این دنیا برای آرامش قرار داده زنه!
خیلی حرفه، بچه ها! تازه اگر همسر خوبی هم نصیب آدم نشه با صبر و تحملی که میکنه حکم و اجر شهید رو داره یعنی در هر صورت باختی در کار نیست! حواسمون باشه به مسائل درست نگاه کنیم !
بنده خدا به شوخی گفت:حاجی حتما خانمتون آشپزی و همسرداریش خوبه!
حاج حسین خیلی جدی گفت: مهمتر از آشپزی و همسرداری نوع تفکر و نگاهش به آشپزی و همسرداری برای من قابل ستایشِه!
اصلا هیچ فرصتی را برای بدست آوردن رضایت خدا از دست نمیده. یه قاشق جابهجا میکنه، یه ادویه تو غذا میریزه، ظرف میشوره، پوشک بچه عوض میکنه و همسرداریش و کمک به بچه های سوری ، همه و همه به قول خودش در راستای رسیدن به هدفشه ...
ایشون خیلی صبر میکنن بخاطر سختیهایی که من براش بوجود آوردم. مثلا همین تحمل غربت ، تنهایی و بار مسئولیت بچهها که به دوششه و من واقعا مدیونشم...
بعد حاجی یه نگاهی به جمعمون کرد و ادامه داد: نمیگم تو زندگی بالا و پایین نیست هست! به قول خانمم اون یه کمشم نمک زندگیه ...
یکی دیگه از برادرا برگشت به حاجی گفت: با این حساب ما از کجا همچین فرشتهای روی زمین پیدا کنیم؟؟؟
حاج حسین لبخندی زد و گفت: همه از اولش آدم هستن بعد با کارها و رفتارشون تصمیم میگیرن فرشته بشن یا نه!
یادت باشه اخوی جان دنبال ایدهآل نباشی! به قول حضرت آقا توی مسیره که ایدهآل میشه! رشد توی مسیر اتفاق میافته!
با این جملهی حاج حسین یاد ملاکهای خودم افتادم برای ازدواج که چقدر سختگیری میکردم. دنبال یک انسان کامل بودم اما غافل از اینکه، رشد توی مسیر اتفاق میافته.
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/281
🇮🇷 دختر ستپوشی که سرباز حاج قاسم شد 🇮🇷
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/263
✒قسمت سیزدهم
نگاهم با صحبتها و راهنماییهای آن مشاور دلسوز تغییر کرد.
انسان، تشنه محبت است. وقتی شیوه رفتار طرف مقابل، محبتآمیز باشد، شما حتماً جذب میشوی.
دین ما آنقدر قشنگی دارد که اگر بتوانیم آنها را نشان دهیم، همه جذبش میشوند.
نوجوانان و جوانان امروز که شاید ما ظاهر و رفتارشان را نپسندیم، همگی دلهای پاک و آمادهای دارند. آنها فقط به آگاهی نیاز دارند؛ آگاهی که با محبت به آنها داده شود.
خلاصه آن مشاور که هیچوقت ندیدمش، کتاب به من معرفی میکرد، برایم فایلهای صوتی مفید میفرستاد و...
مدتی که گذشت، دیدم عجب! دین ما اینقدر شیرین است و من نمیدانستم! دیگر نماز شبم قطع نمیشد. باحجاب که شده بودم. بعد از مدتی، چادری هم شدم.
این مشاوره دو سه سال طول کشید و یک روز مشاور محترم به من گفت:
"ثبتنام جامعهالزهرا (س) در قم شروع شده. نمیخواهی اقدام کنی؟!"
گفتم: چی؟ من برم حوزه؟! حوزه، جای انسانهای بزرگ است. من بروم آنجا، آبروی حوزویان میرود...
اما او اصرار داشت خودم را در این مسیر قرار دهم و عاقبت به نصیحتش گوش دادم. به لطف خدا در آزمون ورودی قبول شدم و ۴ سال زندگیام با حوزه گره خورد.
فقط ازدواج میان من و قم و جامعهالزهرا (س) فاصله انداخت، چون بعد از ازدواج به یزد آمدم.
اما ۲ سال بعد درحالیکه یک فرزند هم داشتم، تحصیلاتم را در حوزه علمیه یزد از سر گرفتم.»
◀️ پایان ...
قسمت اول "دختر ستپوشی که سرباز حاج قاسم شد"
https://eitaa.com/salonemotalee/218
مسئول کانال: @Mehdi2506
سلام و عرض ادب
در این کانال کتابها و داستانهایی با هدف معرفی سبک زندگی اسلامی ایرانی بصورت روزانه یک قسمت ارائه میشود.
امیدواریم راهگشا باشد و تا آخر همراهیمان کنید.
قسمت اول داستان واقعی، درسآموز و پر از هیجان "بی تو هرگز":
https://eitaa.com/salonemotalee/5
قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی:
https://eitaa.com/salonemotalee/84
قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح"
https://eitaa.com/salonemotalee/96
قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
قسمت اول "دختر ستپوشی که سرباز حاج قاسم شد"
https://eitaa.com/salonemotalee/218
قسمت اول "لالایی فرشتهها"؛ داستانهای قرآنی گویا برای بچهها https://eitaa.com/salonemotalee/250
ارتباط با مدیر کانال:
@Mehdi2506
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت هفتاد و پنجم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/273
✒قبل از اینکه وارد اتاق سرنگهبان شوم سعی کردم با نگاهم به سامی بفهمانم آدم دهن قرصی هستم. وارد اتاق شدم. ستوان فاضل، ستوان قحطان، و ستوان شفیق عاصم افسر بخش توجیه سیاسی اردوگاه و خود مؤذن درجهدار بخش استخبارات آنجا بودند. شفیق عاصم که سؤالاتش توسط فاضل ترجمه میشد، پرسید:
- شما چطور یکی از اسرای ایرانی رو مأمور و جاسوس سازمان مجاهدین خلق معرفی کردهای؟
از سؤالش پیدا بود میخواست از من حرف بکشد، از طرفی هم میخواست ماهیت حقیقی آنها را کتمان کند. برای آن دو نفر که یکیشان عضو سازمان مجاهدین خلق و دیگری عضو جبهة التحریر بود، واژهی اسیر را به کار میبرد. به او گفتم:
- فقط از روی حدس و گمان فکر کردم اونا جاسوسن، البته برای سازمان مجاهدین خلق تبلیغ میکردن، یکیشون به خودم گفت امیدی به آزادی نیست، باید پناهندهی سازمان مجاهدین خلق بشیم.
شفیق عاصم گفت: به قد و قیافهات نمیآد این همه زیرک باشی، خیلیها تو این اردوگاه طرفدار آقای رجوی و خلق عرباند، اسیر هم هستند! نمیدانستم چه بگویم.
ستوان تهدیدم کرد بگویم کی قضیه را به من گفته است. برای بار دوم همان حرف اولیام را تکرار کردم و گفتم: فقط از روی حدس!
ستوان از کوره در رفت، به ولید دستور داد مرا بزند. ولید که مثل آقای مرزبان معلم انگلیسی دوره راهنماییام دستش سنگین بود، بعد از این که چند ضربهی کابل به کمرم کوبید، به طرف پنجره پرتم کرد. هر دو عصایم از زیر بغلم زمین افتاد؛ گوشهی ابروی سمت راستم به سنگ روی پنجره اصابت کرد و خون سرایز شد. سر و صورت و لباس هایم خونی شد.
با همان وضعیت وقتی دیدند نمیتوانند از من حرف بکشند، ع - م را آوردند. او را که دیدم، قلبم ریخت. عراقیها از او خواسته بودند اقرار کند به او چه گفتهام. تنها زیرکی که به خرج دادم، به او نگفتم سامی این قضیه را به من گفته است. شاید خدا سامی را دوست داشت که برای این موضوع بچگی نکردم. به چشمان ع - م که نگاه کردم، شرم داشت.
برای لحظاتی که به لباسهای خونی، ابروی شکافته و چشمانم خیره شد، خجالت میکشید. وقتی صحبت میکرد، نگاهش به نقطهی دیگری بود. شاید فکر نمیکرد عراقیها او را با من رو در رو کنند. خیلی از دستش عصبانی بودم. ناراحت بودم چرا این مدت با او دوست بودم. چرا هیچ وقت نتوانستم او را بشناسم. پشیمان بودم چرا موضوع را با او در میان گذاشته بودم، پشیمانیام دردی را دوا نمیکرد.
همان جا توی دلم گفتم: خدایا! این یک بار منو از این معرکه نجات بده، قول میدم به هر کسی اعتماد نکنم. هر حرفی را هر جایی نزنم و پختهتر عمل کنم! این دعا را از ته قلب و از روی ترس از خدا خواستم.
ستوان شفیق عاصم پرسید: ها؟ ناصر سلیمان، حالا چی میگی، بگو کدوم یک از نگهبانها قضیه رو بهت گفته؟ گفتم: سیدی! من فقط از روی برداشت خودم یه چیزی گفتم! بعد از شهادت و اقرار ع ـ م آسمان روی سرم سنگینی میکرد. از خدا کمک خواستم. میدانستنم اقرار حقیقت موضوع چه مکافاتی برایم در پی دارد.
ستوان شفیق دستور داد مرا به سلول انفرادی ببرند. با همان سر و صورت خونی به سلولهای انفرادی اردوگاه که در ضلع جنوبی ساختمان فرماندهی اردوگاه ۱۶ قرار داشت، انتقالم دادند.
◀️ ادامه دارد . . .
از قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
مسئول کانال: @Mehdi2506
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح
✒قسمت چهل و سوم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/274
حسام دستهاش را بهم گره زد و ادامه داد حاجی نگاهش رو متمرکز به همون شخص کرد و گفت: من و خانمم هم از این قضیه مستثنی نبودیم با همراهی و همفکری و همدلی که میشه کمک حال هم شد تا به هدف برسیم...
هر جملهایی که حسام در مورد خانم مائده میگفت: بیشتر به حالش غبطه میخوردم به یاد جملهای که همسرش در کتاب براش نوشته بود افتادم...
داشتم فکر میکردم چه نقطهی اشتراک زیبایی ...
خانمی که تمام مجاهدتش رو نتیجه همراهی وهمفکری وصبر همسرش میدونه و همسری که تمام جهادش را مدیون همراهی و تحمل سختی ها خانمش بیان میکنه!
توی همین افکار غوطه ور بودم که حرف آقا حسام رشته ی افکارم را پاره کرد تپش قلب گرفتم...
با چشمهاش خیره شد به چشمهام...
ونگاهمون بهم گره خورد ولی من چون دیگه از انتخابم مطمئن بودم جهت نگاهم را عوض نکردم... او هم...
آرام گفت:شما حاضرید همراه و همفکر و همدل من باشید توی این مسیر ...
صورتم سرخ شد و قلبم از جا کنده!
از شدت خجالت سرم را انداختم پایین...
ولبخندی که روی لبهای آقا حسام نشست...
بعد از رفتن حسام و صحبت با مامان و بابام رفتم داخل اتاق خودم...
خواب به چشمهام نمی اومد فکر حسام فکر خانوم مائده وفکر زنهای داعشی مجالی به پلکهام نمی داد روی هم بیان! شروع کردم گزارش مصاحبه را تایپ کردن.
دلم می خواست نگاهم رنگ تفکر بگیره و کوچکترین رفتارم رنگ عبادت...
درست مثل خانم مائده...
همراه با نوشتن گزارش گاهی اشک می ریختم... گاهی به فکر فرو می رفتم...
گاهی تحسین می کردم...
تا بالاخره متن مصاحبه آماده شد تا فردا تحویل آقای جلالی بدم
صبح اول وقت سر کار بودم فرزانه هم زود اومده بوداول پرسیدم چی شد خواستگاری؟ چشمکی زد و گفت رفت مرحله ی بعد تا خدا چی بخواد...
خیلی خوشحال شدم و گفتم: پس دوتایی باید بریم پیش خانوم مائده از تجربیاتش استفاده کنیم! با تعجب شونه هاشو رو بالا انداخت و گفت خانوم مائده!!!
وقتی ماجرا را براش تعریف کردم حسابی مثل خودم شوکه شد بعد چند لحظه گفت عه! عه! پس یعنی اون آقایونی هم اومده بود پیش جلالی از بچه های اطلاعات سپاه بودن ...
عجب پروژه ایی بود....
رسول را بگو! میگم چنین رفتاری از بچه های داعشی بعید بود...
وای چقدر زشت وقتی گاز فلفل و چاقو را بهم داد، هر چی با خودش فکر کرده باشه حق داره!
نمی دونم چرا کتابخونه ی خونشون را دیدیم نفهمیدیم!! اصلا یه پیشنهاد بدم؟
یه نگاهی بهش کردم با چشمهایی به حالت التماس گفتم: جان من فرزانه پیشنهاد!
زد به شونم گفت: این خوبه می دونم استقبال می کنی، بیا عصر یه دسته گل یه جعبه شیرینی بگیریم بریم خونه ی خانم مائده...
خوشم اومد با سر حرفش را تایید کردم
و مشغول ریزه کاری های مصاحبه شدم
قبل از اینکه گزارش کار را تحویل جلالی بدم، چیزهایی که در طول این مصاحبه یاد گرفتم را روی برگه ایی جدا برای خودم نوشتم که تجربه ایی برای مسیر جدیدم باشه تا بدونم و یادم باشه که:
مجاهد مجاهد است...
چه در خانه باشد، چه در میدان جنگ!
چه زن باشد، چه مرد!
به قول حاج قاسم: اگر تکلیف را درست بفهمی...
به گفتهی شهید یوسفالهی میرسی که:
اجر جهاد شهادت است...
والعاقبه للمتقین
🔹️🔹️ پایان ...
قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح"
https://eitaa.com/salonemotalee/96
🌺 سلام و عرض ادب خدمت همراهان گرامی
مصاحبه "دختر ستپوشی که ..." دیروز و داستان "اعترافات یک زن از ..." امروز پایان یافتند.
✅ دو نکته:
🔹️۱. هنوز بازخورد چندانی از این دو داستان بدستمان نرسیده و نمیدانیم چقدر استقبال و اثرگذاری داشتهاند.
ممنون میشویم اگر نظرتون رو راجع به ایندو بدانیم تا در ادامه راه موفق باشیم.
البته نقدها رو انعکاس میدهیم و صد البته به بهترین نقدها به پاس تشکر هدیهای تقدیم خواهد شد.
🔹️۲. اگر کتاب یا داستانی را که بیان کننده "سبک زندگی اسلامی ایرانی" باشد سراغ دارید پیشنهاد دهید تا تقدیم کنیم.
🔹️۳. لطفا انتقادات و پیشنهادات را به آدرس: @Mehdi2506 بفرستید
👈 از پیگیری نقادانهی شما و بزرگواریتون ممنونیم.
یاعلی