eitaa logo
سالن مطالعه
191 دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
2.6هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت هفتاد و دوم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/260 ✒بعد از مدت‌ها که دلم برای میوه لک زده بود، برایمان دسر آوردند. دسرِ چند ماه پیش هر دو نفر یک خیار بود. دسر امروز انگور بود. جمعیت ملحق ۱۰۶۳ نفر بود. مسئولین غذا برای دریافت دسر جلوی در ورودی کمپ صف کشیدند. یکی از بچه‌ها در حالی که ظرف قُسوه دستش بود، وارد بازداشتگاه شد. تا امروز هیچ کدام‌مان انگور نخورده بودیم. اما عراقی‌ها را در حال خوردن انگور دیده بودیم. بچه‌ها دور تا دور ظرف قسوه جمع شدند. جلال رحیمیان ارشد بازداشتگاه سعی می‌کرد، انگورها را به عدالت بین بچه‌ها تقسیم کند. عارف یزدان‌پناه معروف به عارفِ دو کله مسئول تقسیم بود. تقسیم انگورها دانه دانه صورت گرفت. مقسم کل، تمام انگورها را دانه‌دانه بین بیست و چهار بازداشتگاه تقسیم کرد. در مرحله دوم داخل بازداشتگاه با جدا کردن دانه‌های کوچک و بزرگ، انگورها بین اسرا تقسیم شد. تقسیم‌بندی انگورها بیش از یک ساعت طول کشید. سهم هر اسیر چهار دانه انگور بزرگ و دو دانه انگور کوچک و یا متوسط شد!! در بازداشتگاه هشتاد و پنج نفری ما عدالت به گونه‌ای بود که تکلیف بیست و پنج دانه انگور باقیمانده هم مشخص شد. تقسیم آن بین هشتاد و پنج نفر کار سختی بود. جلال ارشد بازداشتگاه از بچه‌ها نظرخواهی کرد. بچه‌ها قبول کردند بیست و پنج دانه انگور بین افراد سالخورده و مریض تقسیم شود. سالمندان و مجروحان بازداشتگاه دوازده نفر بودند. دوازده دانه انگور را به ما دادند و سیزده دانه دیگر را برای اسرای مبتلا به اسهال خونی که در قسمت درمانگاه بستری بودند، بردند. دکتر بهزاد روشن که در قسمت درمانگاه کار می‌کرد، انگور آنها را تقسیم کرد. بازداشتگاه کناری‌مان بچه‌ها سی و پنج دانه انگور را بین هشتاد و پنج نفر تقسیم کردند. خودشان گفتند، ده نفر از هشتاد نفر آن بازداشتگاه کنار کشیدند، بچه‌ها سی و پنج دانه انگور را بین هفتاد نفر تقسیم کردند. وقتی از محمد رمضانی پرسیدم، چه جوری؟ گفت: سی و پنج دانه انگور را با تیغ از وسط نصف کردیم و بین بچه‌های بازداشتگاه تقسیم کردیم! مدت‌ها بعد یک بار برای‌مان دسر پرتقال آوردند و بین باز داشتگاه‌ها تقسیم کردند. به هر سه نفر یک پرتقال رسید؛ هر چند تقسیم پرتقال بین سه نفر سخت بود. ارشد کمپ از عراقی‌ها خواست چنانچه دفعات بعد قرار شد دسر پرتقال بیاورند، کاری کنند که یا به هر دو نفر یک پرتقال برسد، یا هر چهار نفر. آن روز پرتقال‌ها بین بچه‌ها تقسیم شد. فردی که مسئول نظافت بود، در حالی که سطل پلاستیکی دستش بود، برای جمع کردن پوست پرتقال‌ها وارد بازداشتگاه شد. بیست و چهار بازداشتگاه را که دور زده بود. سطل خالی را به عراقی‌ها نشان داده بود! حبوش پرسیده بود: مگه پوست پرتقال‌ها رو جمع نکردی؟ گفته بود: سیدی! رفتم همه‌ی بازداشتگاه‌ها هیچ پوست پرتقالی نبود. بچه‌ها از گرسنگی پوست پرتقال‌ها رو خورده بودند! ◀️ ادامه دارد . . . قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/268 مسئول کانال: @Mehdi2506
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح ✒قسمت چهلم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/262 واای که چه فکرها راجع به خانم مائده نکردم! خدا منو ببخشه... گفتم: حلال کنید ما هم درگیر تیتر مصاحبه شدیم وفکرمون خطا رفت... لبخندی زد و گفت اشکالی نداره اینم از جذابیت‌های شغل شماست. با هیجان گفتم: خوب الان همسرتون کجاست؟ اشکی آروم روی صورت معصومش لغزید لحظه‌ای سکوت کرد. بعدگفت: به قول شهید یوسف الهی، اجرجهاد شهادت است... و همسرم خوب اجرش را گرفت... من‌من کنان گفتم: یعنی شهید شد؟؟؟ با دست اشکهاش را پاک کرد. با اشاره سر گفت: آره دیگه واقعا اگه سرم رو به دیوار می‌کوبیدم جاداشت... چه تحلیل ها که نکردیم! چه قضاوت‌ها که نگفتیم .... سرم را انداختم پایین هیچی برای گفتن نداشتم! خانم مائده هم که متوجه حال من شد، رفت تا یه لیوان شربت برام بیاره... دوباره از اول مصاحبه رو توی ذهنم مرور کردم ولی این بار چقدر کلمه‌هایی مثل جهاد، مثل گذشت، مفهوم‌شون فرق داشت چه تقدسی گرفته بودند کلمات... چه تواضعی داشته خانم مائده... وای اگه فرزانه بفهمه... یکدفعه یاد حسام افتادم. دیشب گفت: همکار همسر خانم مائده است. خدا کنه هنوز خونه زنگ نزده باشن... خانم مائده با سینی شربت اومد داخل و چقدر خوردن این شربت برام هم شیرین بود هم تلخ... شیرین بود چون مهمون خونه‌ی یه شهید بودم ... تلخ بود چون شرمنده خانم مائده بودم با اون تحلیل ها... بدون اینکه چیزی بگم خانم مائده شروع کرد صحبت کردن گفت: من خیلی جهاد را دوست داشتم ولی قبل از ازدواجم مسیرش رو درست نمی دونستم. خوب خدا خواست با ازدواجم، بدون اینکه بدونم افتادم توی مسیر ... همونطور که گفتم؛ دو سال اول خیلی سخت بهم گذشت چون فکر می‌کردم نابود شدم هم خودم... هم اهدافم ... ولی بعد که کم‌کم مطالعه کردم، فهمیدم دقیقا توی مسیر جهادم و اینکه من و خانم های امثال من از این مسیر می‌رسیم به خدا... خیلی مهمه آدم متوجه بشه و بفهمه خدا برای رسیدن به خودش برای هر کسی چه مسیری رو مشخص کرده ... چون اگه ندونه ممکنه مثل تیتر مصاحبه‌ی شما مفهومش کلا عوض بشه و مسیر جهاد با نکاح بشه جهاد نکاح! انتهای یکی بهشت! انتهای دیگری قهقرای جهنم! درست یادمه یکی از همین دخترهای پانزده، شانزده ساله که از عربستان اومده بود برای جهاد نکاح دقیقا توی فهم دچار مشکل شده بود اسمش چی بود؟ گوشه ی لبش رو گزید و گفت: اسمش..... آره اسمش عایشه بود با یک افتخاری از جهاد نکاح یاد می‌کرد! می‌گفت: من دختری باکره بودم اما به محض ورود به جهاد نکاح توسط چندین نفر دوشیزگی خودم را فدای اسلام کردم! و در این مدت مشکل رزمندگان زیادی رو حل کردم و اکثر مجاهدانی که با من جهاد داشتند از الجزایر، اتیوپی، چچن و مغرب بودند، الان هم باردار هستم! و جالبتر اینکه می‌گفت: من می‌دونم که این فرزند در آینده یکی از مجاهدان بزرگ راه اسلام می‌شه چون در حین جهاد خدا این بچه رو به من داده! من برای تقرب به خدا جهاد کردم و امیدوارم خدا از من قبول کنه! خانوم مائده سرش رو با حرص تکون داد و گفت: نگاه کنید فهم چقدر کج میشه متاسفانه بعد هم به عنوان قهرمان جهاد نکاح توسط مفتی های عربستان معرفیش کردن تا بتونن افراد بیشتری را جذب کنن! نفس عمیقی کشید و گفت : یه ضرب المثل هست میگم: خشت اول چون نهد معمار کج تا ثریا می‌رود دیوار کج ... دقیقا مصداقش همین افراده. دستی به صورتش کشید، یه جرعه شربت خورد، لیوان رو گذاشت سر جاش و ادامه داد: اما در مورد خودم البته اگه همراهی و صبر همسرم نبود. اگه بصیرتش نبود و می خواست مستقیم این رو به من بفهمونه خوب؛ کار سخت می‌شد! درسته به بیراه‌ای مثل جهاد نکاح کشیده نمی‌شدم ولی توی مسیر رسیدن به هدفم هم قرار نمی‌گرفتم! ولی خیلی هوشمندانه من رو به مسیر درست برگردوند به مسیر خدایی شدنم... البته بگم تغییر سخته، خیلی روی تفکرم کار کردم خیلی... فرض کنید آدمی که عبادت و شهادت رو فقط در دعا و نافله و یا یک کار ویژه می‌دید، حالا فهمیده بود با آشپزی با خیاطی با بچه‌داری با همسرداری می‌تونه در مسیر یک مجاهد باشه! یک مسئله‌ای که این افراد جهاد نکاح توی سوریه و عراق تحت هیچ شرایطی نمی پذیرند همین تغییر تفکره، در واقع اصلا تفکری وجود نداره. همش تعصب! حالا حتما جهاد نکاح رو هم نگاه نکنید خیلی وقتها ما خودمون روی خیلی از ویژگی‌هامون تعصب بی‌جا داریم. حاضر نیستیم بهشون فکر کنیم و تغییر کنیم! لحظاتی ساکت شد نگاهش خیره به لیوان نصفه‌ی شربت موند... نگاهش رو از لیوان برداشت. ادامه داد: ... ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/269 مدیر کانال: @Mehdi2506
🇮🇷 دختر ست‌پوشی که سرباز حاج قاسم شد 🇮🇷 قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/263 قسمت یازدهم؛ در ابتدای کار، وقتی مدل‌هایی که انتخاب کرده‌بودم را به خانم نیک‌آیین نشان دادم، گفت: "این‌ها خیلی کار می‌برد و برای کار تولیدی در این سطح، کارهای پرزحمت و هزینه‌بری خواهد بود"،‌ گفتم: آگاهانه انتخاب کرده‌ام. دست روی مدل‌های شیک با آستین و قد مناسب گذاشته‌ام تا در عین توجه به پوشیدگی مانتو، زیبایی‌اش بتواند قشر خاکستری را هم جذب کند؛ همان خانم‌هایی که شاید آنقدرها هم در قید و بند حجاب نیستند و بیشتر به زیبایی مانتو اهمیت می‌دهند. می‌خواهم آنها هم مشتری مانتوهای پوشیده و زیبای ما باشند. من، می‌دانم حتی این دسته از دختران و بانوان هم چون مانتوهای مناسب در بازار پیدا نمی‌کنند،‌ از روی ناچاری به مانتوهای باز و عجیب و غریب رضایت می‌دهند. چند سال قبل که با سازمان تبلیغات اسلامی همکاری داشتم و با هدف امر به معروف و نهی از منکر،‌ دوستانه و با احترام به خانم‌ها و دخترها درخصوص رعایت حجاب و پوشش مناسب تذکر می‌دادم، یک‌بار یکی از این دختر خانم‌ها به من گفت: "حرف شما،‌ درست. اما بیایید با هم برویم این پاساژ را بگردیم. اگر شما یک مانتوی دکمه‌دار و مناسب پیدا کردید،‌ حق با شماست." واقعاً با هم به آن پاساژ رفتیم و تمام مغازه‌ها را زیر و رو کردیم اما هیچ مانتوی مناسبی پیدا نکردیم. بنابراین، دختران و خانم‌ها تا یک جای قضیه،‌ حق دارند. مانتوی مناسب که هم پوشش کامل داشته ‌باشد، هم زیبا و با قیمت مناسب باشد، در بازار وجود ندارد. به همین دلیل، یکی از اهداف من، تأمین نیاز همین قشر خاکستری از جامعه بانوان بود و با همین نگاه، حاضر نشدم مدل‌های شیک و مجلسی را به خاطر زحمت و هزینه‌ی بیشتری که دارند، از روند تولیدمان حذف کنم.» بعضی مشتریان وقتی متوجه می‌شوند من طلبه هستم، احساس صمیمیت و اعتماد بیشتری نسبت به من پیدا می‌کنند و درخواست می‌کنند درباره مسائل مختلف به آنها مشاوره بدهم. یکی از آنها، خانمی از اهواز بود که بعد از دریافت سفارشی که داده‌بود و بعد از اظهار رضایتش از کیفیت و پوشش مانتویش، برایم نوشت: "از آشنایی با کانال شما خیلی خوشحالم. از دیدن مدل‌هایتان واقعاً لذت می‌برم. مدت‌ها بود دنبال مانتوهای زیبا و پوشیده بودم... اما در ادامه، یک پیام به‌ ظاهر غیرمرتبط فرستاد و گفت: "میشه به من کمک کنید چادری بشم؟... خیلی چادر دوست دارم اما نمی‌تونم روی تصمیمی که می‌گیرم، بمونم. یک مدت چادر سر می‌کنم و دوباره..." اصلاً درخواستش به نظرم عجیب نبود. دل من برای همین روابط،‌ دوستی‌ها و تاثیرگذاری‌ها می‌تپید. شاید جالب باشد بدانید ما در تمام بسته‌های حاوی سفارش مشتریان، عکس حاج قاسم با آن جمله معروف و زیبایش که گفته‌بود: "همان دختر کم‌حجاب، دختر من است" را هم قرار می‌دهیم. خوب که نگاه کنیم، انگار خواسته حاج قاسم هم همین بود که این دخترانش را رها نکنیم.» ◀️ ادامه دارد ... قسمت اول "دختر ست‌پوشی که سرباز حاج قاسم شد" https://eitaa.com/salonemotalee/218 مسئول کانال: @Mehdi2506
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت هفتاد و سوم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/264 ✒بعد از ظهر عراقی‌ها دو نفر را با ضرب و شتم وارد کمپ کردند. یکی از آنها لاغر بود و قد نسبتاً بلند و چشمان گود رفته‌ای داشت. نفر دوم میان‌سال بود و قیافه‌ای گندمگون داشت. نگهبان‌ها در حالی که کتک‌شان می‌زدند، درون محوطه‌ی کمپ پرتشان کردند. یکی از آنها لهجه‌ی تهرانی داشت، به بچه‌ها گفته بود بسیجی‌ام و جمعی لشگر ۲۵ کربلا. خودش می‌گفت عراقی‌ها مرا به جرم فعالیت‌های مذهبی از اردوگاه ۱۸ بعقوبه به این جا تبعید کرده‌اند. نفر دومی خودش را جانشین یکی از گردان‌های لشگر ۱۰ سیدالشهدا معرفی کرد. غروب سامی صدایم زد، عربی و فارسی را قاطی کرد و گفت: این دو نفر مو اسیر! سامی که نمی‌خواست از مترجم استفاده کند، بهم فهماند آن دو نفر اسیر نیستند. بعد ادامه داد: واحد جبهة التحریر، واحد منظمة مسعود رجوی! منظورش این بود که یکی‌شان عضو جبهة‌التحریر است و دیگری از نیروهای سازمان مجاهدین خلق. آن‌ها را که نشانم داد سعی داشت دیگران متوجه نشوند. آن دو نفر خیلی عادی در حیاط کمپ قدم می‌زدند. سامی که به من اعتماد داشت. همیشه می‌گفت: اگر تو نیروی اطلاعات و عملیات نبودی ولید این همه باهات بد نبود! خیلی سعی داشت کاری کند که ولید از روی کینه به من برخورد نکند، اما بی‌فایده بود. علت این که چرا مجبور شدم در المیمونه به بازجوهای سپاه چهارم عراق بگویم، نیروی واحد اطلاعات هستم را برایش گفته بودم. خوشحال بود حرف‌هایم را برایش می‌زدم. می‌دانست برای این که به عراقی‌ها بقبولانم پیک علی هاشمی نیستم، مجبور شده بودم هویت واقعی‌ام را افشا کنم. نمی‌دانم چرا این همه به او اعتماد داشتم و بیشتر حرف‌هایم را برایش می‌گفتم. بعضی از دوستانم می‌گفتند: نباید این همه به او اعتماد کنی، بالاخره عراقی است، اما من دوستش داشتم. سامی به معنای واقعی دوستدار انقلاب ایران و امام خمینی رحمة‌الله علیه بود. آرزویش بود در عراق انقلاب شود، سپاه پاسداران شکل بگیرد و خودش هم عضو سپاه عراق باشد. وقتی حامد فحش می‌داد و می‌گفت: لعنة‌الله علیکم ایهاالایرانیون المجوس. (لعنت خدا بر شما ایرانی‌های آتش پرست). سامی ناراحت می‌شد و به او می‌گفت: ایرانی‌ها مجوس نیستن، اونا مسلمانن؛ مسلمان که به مسلمان نمی‌گه مجوس! سامی بهم فهماند و تأکید داشت حواسم به آن دو نفر باشد و جز به کسانی که اطمینان دارم به کسی چیزی نگویم. ◀️ ادامه دارد . . . قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/273 مسئول کانال: @Mehdi2506
اعترافات یک زن از جهاد نکاح ✒قسمت چهل و یکم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/265 نگاهش را از لیوان برداشت و ادامه داد: یک نکته اساسی که من توجه نمی کردم در بچه های مبارز خصوصا زمان جنگ که اسطوره‌های من بودن؛ این بود که دعا و نافله‌هاشون تقویت کننده‌های قوی بودن برای مجاهدتشون، برای در معرض گلوله قرار گرفتنشون ،برای روی مین رفتنشون، برای انجام تکلیفشون ... سرش رو انداخت پایین و ادامه داد: همسرم می گفت: چه بسا تاکید بیش از حد مستحبات و بی توجهی به واجبات که انسان را مریض می‌کنه و منجر می‌شه از مسیر اصلی منحرف بشه! و بعد هم به مرض بی‌بصیرتی دچار شه! بدترین حالتش هم مثل همین داعشی‌هاست! بعدها فهمیدم حتی بعضی کارهای ساده که گاهی فکر می‌کردم هیچ ارزشی نداره و من فقط وقتم را هدر می‌دم از ثواب این دعا و نافله‌ها نه تنها کمتر نیست که بیشتر هم هست. درست مثل روایتی که پیامبر اکرم (ص) فرموده‌اند: اگر یک لیوان آب به دست همسرت بدی ثوابش از یک سال عبادت و روزه‌داری و شب زنده‌داری و نافله و... بیشتره، به همین سادگی ! وقتی این روایت ها را می خوندم برای دو سالی که بعد از ازدواج زجر بی خودی تحمل میکردم و لحظاتی که از دست دادم خیلی ناراحت می‌شدم... ولی باز هم جای شکر داشت که خدا دوباره بهم فرصت داد... دلم می خواست حرفهای خانم مائده تموم نشه... ولی حیف نگاهش به قاب عکس گره خورد اشک امانش نداد برای ادامه‌ی صحبت کردن... بعد از اتمام مصاحبه دوباره از خانم مائده حلالیت طلبیدم و با توجه به اطلاعاتی که بدست آورده بودم هم از جهاد نکاح هم از جهاد با نکاح ! اجازه گرفتم با همین تیتر گزارش را بنویسم. از خونه‌ی خانم مائده اومدم بیرون در را که بستم، روز اولی که وارد این خونه شدم برام تداعی شد... چقدر دلهره و چقدر استرس کشیدیم! چه فکرها که نکردیم! حالا که تموم شده بود، چقدر همه چیز واضح بود! داشتم فکر می کردم چقدر خانم مائده شبیه اسطوره هاش بود! باید زودتر می رسیدم خونه تاقبل از اینکه مامان جواب نه، من را به حسام بگه! باید حسام را می‌دیدم ... کلی سوال توی ذهنم بود... رسیدم خونه مامان داشت با تلفن صحبت می‌کرد. با چشم و ابرو گفتم کیه؟ با اشاره لبهاش گفت: فاطمه خانمه آب دهنم رو قورت دادم... نمی‌تونستم مستقیم بگم. روی برگه نوشتم: مامان بگو دخترم گفته باید دوباره با هم صحبت کنیم تا بیشتر با هم آشنا بشیم... مامانم وقتی نوشته روی کاغذ راخوند با نگاهش خیره شد به چشمهام! برای اینکه از سنگینی نگاهش فرار کنم وسط پیشونیش را بوسیدم و فوری رفتم توی اتاقم ... با هماهنگی مامانم با فاطمه خانم دوباره حسام جلوم نشسته بود. آرام و با همان جذابیت! چادرم را کمی شل تر گرفته بودم، روسری یاسیم دیده می‌شد ولی او همچنان خیره به گل‌های قالی... نفسم دوباره بالا نمی‌اومد ولی این بار نه از ترس که ازشوق! قلبم پر ازشعف بود... حس عجیبی تمام وجودم رو فرا گرفته بود... گفت: من در خدمتم ... ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد: https://eitaa.com/salonemotalee/274
🇮🇷 دختر ست‌پوشی که سرباز حاج قاسم شد 🇮🇷 قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/266 قسمت دوازدهم آن خانم انتظارش را نداشت با اشتیاق از درخواستش استقبال کنم و بگویم: حتماً کمکت می‌کنم. یک چادر هم پیش من، هدیه داری... خلاصه با این دوستی مجازی، آن خانم اهوازی به خواسته‌اش رسید و حالا حدود ۲ ماه است چادر سر می‌کند. من همیشه برای چنین دوستی‌هایی آماده‌ام چون حال و هوای او و دخترها و خانم‌های شبیه او را که دلشان می‌خواهد با کمک حجاب از آشفتگی رها شوند و به آرامش برسند، خیلی خوب درک می‌کنم. آخه، خودم هم از همین مسیر گذشته‌ام و به این نقطه رسیده‌ام! من یک زمانی معروف بودم به "دختر سِت‌پوش" محلات!» «ساکن شهر محلات بودیم و من، معروف بودم به دختر سِت‌پوش محلات چون از ابتدای نوجوانی و شاید از ۱۰ سالگی، آنقدر به زیبایی ظاهرم و هماهنگی لباس‌ها و آرایشم توجه داشتم که تا رنگ لنز چشم‌هایم را با رنگ مانتو و شلوارم به‌اصطلاح سِت نمی‌کردم، از خانه بیرون نمی‌رفتم! تا ۱۸ سالگی، روال زندگی من همین بود و در این میان، فقط یک چیز اذیتم می‌کرد؛ متلک‌های پسرها. من فقط دلم می‌خواست زیبا باشم اما دلم نمی‌خواست به شکل کالا به من نگاه شود و پسرها حرف‌های نامربوط به من بزنند. اما خب، نمی‌شود دیگر. آن ظاهر زیبا و چشم‌نوازی که در معرض دید گذاشته می‌شد، همین واکنش را از طرف پسرها به دنبال داشت. خلاصه کارم این بود که به‌اصطلاح تیپ می‌زدم و با خوشحالی بیرون می‌رفتم اما با گریه برمی‌گشتم خانه از بس پسرها دنبالم راه می‌افتادند. بالاخره یک جا،‌ بریدم. یک‌بار که برای زیارت به مشهد اردهال رفته‌بودیم، در حرم با گریه از امامزاده سلطان علی بن محمد (ع) خواستم کمکم کند. گفتم: من، این آدمی که همه می‌بینند، نیستم. کمک کنید راه زندگی‌ام را پیدا کنم. در مسیر برگشت، با یک روحانی صحبت کردم اما او چندان روی خوشی به من نشان نداد. احتمالاً با ظاهری که از من می‌دید،‌ کاملاً از من ناامید بود(با خنده) فقط لطف بزرگی کرد و به‌اصطلاح دستم را در دست یک مشاور مذهبی گذاشت و همین اتفاق باعث شد زندگی‌ام زیر و رو شود.» ◀️ ادامه دارد ... قسمت اول "دختر ست‌پوشی که سرباز حاج قاسم شد" https://eitaa.com/salonemotalee/218
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت هفتاد و چهارم قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/268 ✒برایم سخت بود دو نفر که اصلاً اسیر نبودند، در نقش اسیر کنارمان زندگی کنند. آن‌ها سعی داشتند با افراد مختلف ارتباط برقرار کنند، از بچه‌ها حرف بکشند، فرماندهان را شناسایی کنند، چهره‌های فرهنگی و تأثیر گذار را بشناسند، برای عراقی‌ها جاسوسی کنند و... قبل از ظهر سراغ یکی از آن‌ها رفتم. به روی خودم نیاوردم چیزی می‌دانم. آنها مطمئن بودند هیچ کس نمی‌داند که اسیر نیستند. کنار یکی از آن‌ها که نشستم سعی داشت دلم را خالی کند. از موقعیت نظامی و سکونتم پرسید. وقتی از شرایط و زندگی کمپ ملحق برایش گفتم، گفت: هیچ امیدی نیست آزاد بشیم، تنها راه نجاتمون پناهنده شدن به سازمان مجاهدین خلقه! قضیه‌ی آن دو نفر را به محمد کاظم بابایی، جعفر دولتی مقدم، علی اصغر انتظاری، حاج سعد الله گل محمدی و ع - م گفتم. در حیاط کمپ آن‌ها را به بچه‌هایی که نام بردم، نشان دادم. می‌خواستم حواس‌شان به آن‌ها باشد. بچه‌ها از روی کنجکاوی دوست داشتند بدانند چطور به ماهیت‌شان پی برده‌ام. هیچ نامی از سامی نبردم. بعد از ظهر حامد احضارم کرد. وارد اتاق سرنگهبان شدم. قلبم تندتند می‌زد. می‌دانستم هر سری که از دو نفر گذشت دیگر راز محسوب نمی‌شود. ع - م دوست سست عنصرم، قضیه را به یکی از دوستانش گفته بود. عراقی‌ها مطمئن بودند موضوع باید از طریق یکی از نگهبان‌ها به گوش اسرا رسیده باشد. به جز عراقی‌ها هیچ کس از هویت واقعی آن دو نفر اطلاعی نداشت. آن دو در ملأ عام به اتاق سر نگهبان نمی‌رفتند. سر وقت نماز می‌خواندند، امروز و دیروز را روزه بودند. اهل ذکر بودند، به مسئولین عراق به جز صدام فحش می‌دادند، تلویزیون عراق را نگاه نمی‌کردند، می‌گفتند ترویج بی عفتی است و... این‌ها حالات و اعمال آن‌ها در طی این دو روز بود. نگهبان‌ها در برابر دیگر اسرا با آن‌ها هم کلام نمی‌شدند و تحویل‌شان نمی‌گرفتند. قبل از این که وارد اتاق سرنگهبان شوم، سامی کنار در ورودی ایستاده بود، آرام و قرار نداشت، از نگاه نگرانش خیلی چیزها را خواندم. چشمان سامی حرف‌های زیادی را با من رد و بدل کرد. با نگاهش فهماند اگر از او چیزی بگویم سرنوشت بدی در انتظارش خواهد بود. سامی حق داشت نگران باشد. شک نداشتم اگر نامی از سامی می‌بردم، بعثی‌ها او را به جرم خیانت به رژیم عراق و همکاری با دشمنان به مرگ محکوم می‌کردند. شاید هم سال‌ها در سیاه چال‌های حزب بعث محبوس می‌شد. سامی همیشه می‌گفت: شما صدام و حزب بعث را نمی‌شناسید. صدام وزیر بهداری خودش را نیز در جلسه هیئت دولت با گلوله به قتل رساند. صدام خون هزاران نفر از شیعیان بی‌گناه عراق را ریخته است. صدام به یک شیعه‌ی عراقی به زور بنزین خوراند، وقتی شکمش پر از بنزین شد، با گلوله‌ی آتش‌زا به طرفش شلیک کرد تا شاهد انفجارش باشد. می‌گفت: صدام اواخر سال ۱۳۵۸ که بر اریکه‌ی قدرت نشست، به وفاداری هر که مشکوک شود او را به جوخه‌ی اعدام می‌سپارد. ◀️ ادامه دارد . . . قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/280 مسئول کانال: @Mehdi2506
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح قسمت چهل و دوم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/269 ✒با استرس و خجالت گفتم: اگر اجازه بدید من چند تا سوال راجع به همسر خانم مائده بپرسم بعد بریم سراغ روحیات و تفکرات خودمون... با حجب و حیای خاصی سرش را آورد بالا لبخندی روی لبش نشست و گفت: بله حتما! بفرمایید... گفتم: شما گفتید خانم مائده را از مجاهدت‌هاشون می‌شناسید؟ چه جور مجاهدتی؟چکار می‌کردن؟ گفت: وقتی ما سوریه بودیم ایشون به خاطر کار همسرشون همونجا زندگی می‌کردن و خیلی از دوستان دیگه هم همینطور بودن. من تا قبل از شهادت همسرشون اصلا ایشون رو ندیده بودم فقط تعریفشون رو شنیده بودم. از فعالیت هاشون. با اینکه دو تا بچه داشتن برای بچه‌های سوری کلاس قرآن می‌ذاشتن. کمکشون می‌کردن حالا شده خیاطی، آشپزی، سرگرمی بچه‌ها خلاصه اینکه قدرت تبلیغ دینی با رفتارشون بالا بود مثل روحیات همسرشون... یادمه یک بار با حاج حسین (همسر مائده خانم) و بعضی از دوستان دور هم نشسته بودیم و حرفِ زن گرفتن و ازدواج شد؛ یکی از بچه ها گفت: آدم ازدواج کنه دست و پاش بسته می‌شه! اسیر میشه! تازه از کجا اصلا خانم خوب گیر بیاریم توی این دوره زمونه؟ که یکدفعه حاجی گارد گرفت. گفت: اخوی این چه حرفیه! ازدواج سنت پیغمبره ،دین آدم را کامل می‌کنه! خانم خوب همراه آدمه! برای اینکه به کمال برسه! اصلا یکی از نعمت‌هایی که خدا توی این دنیا برای آرامش قرار داده زنه! خیلی حرفه، بچه ها! تازه اگر همسر خوبی هم نصیب آدم نشه با صبر و تحملی که می‌کنه حکم و اجر شهید رو داره یعنی در هر صورت باختی در کار نیست! حواسمون باشه به مسائل درست نگاه کنیم ! بنده خدا به شوخی گفت:حاجی حتما خانمتون آشپزی و همسرداریش خوبه! حاج حسین خیلی جدی گفت: مهمتر از آشپزی و همسرداری نوع تفکر و نگاهش به آشپزی و همسرداری برای من قابل ستایشِه! اصلا هیچ فرصتی را برای بدست آوردن رضایت خدا از دست نمیده. یه قاشق جابه‌جا می‌کنه، یه ادویه تو غذا می‌ریزه، ظرف می‌شوره، پوشک بچه عوض می‌کنه و همسرداریش و کمک به بچه های سوری ، همه و همه به قول خودش در راستای رسیدن به هدفشه ... ایشون خیلی صبر میکنن بخاطر سختی‌هایی که من براش بوجود آوردم. مثلا همین تحمل غربت ، تنهایی و بار مسئولیت بچه‌ها که به دوششه و من واقعا مدیونشم... بعد حاجی یه نگاهی به جمع‌مون کرد و ادامه داد: نمی‌گم تو زندگی بالا و پایین نیست هست! به قول خانمم اون یه کمشم نمک زندگیه ... یکی دیگه از برادرا برگشت به حاجی گفت: با این حساب ما از کجا همچین فرشته‌ای روی زمین پیدا کنیم؟؟؟ حاج حسین لبخندی زد و گفت: همه از اولش آدم هستن بعد با کارها و رفتارشون تصمیم می‌گیرن فرشته بشن یا نه! یادت باشه اخوی جان دنبال ایده‌آل نباشی! به قول حضرت آقا توی مسیره که ایده‌آل می‌شه! رشد تو‌ی مسیر اتفاق می‌افته! با این جمله‌ی حاج حسین یاد ملاک‌های خودم افتادم برای ازدواج که چقدر سخت‌گیری می‌کردم. دنبال یک انسان کامل بودم اما غافل از اینکه، رشد توی مسیر اتفاق می‌افته. ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/281
🇮🇷 دختر ست‌پوشی که سرباز حاج قاسم شد 🇮🇷 قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/263 ✒قسمت سیزدهم نگاهم با صحبت‌ها و راهنمایی‌های آن مشاور دلسوز تغییر کرد. انسان، تشنه محبت است. وقتی شیوه رفتار طرف مقابل،‌ محبت‌آمیز باشد، شما حتماً جذب می‌شوی. دین ما آنقدر قشنگی دارد که اگر بتوانیم آنها را نشان دهیم، همه جذبش می‌شوند. نوجوانان و جوانان امروز که شاید ما ظاهر و رفتارشان را نپسندیم، همگی دل‌های پاک و آماده‌ای دارند. آن‌ها فقط به آگاهی نیاز دارند؛‌ آگاهی که با محبت به آنها داده شود. خلاصه آن مشاور که هیچ‌وقت ندیدمش، کتاب به من معرفی می‌کرد، برایم فایل‌های صوتی مفید می‌فرستاد و... مدتی که گذشت، دیدم عجب! دین ما اینقدر شیرین است و من نمی‌دانستم! دیگر نماز شبم قطع نمی‌شد. باحجاب که شده بودم. بعد از مدتی، چادری هم شدم. این مشاوره ‌دو سه سال طول کشید و یک روز مشاور محترم به من گفت: "ثبت‌نام جامعه‌الزهرا (س) در قم شروع شده. نمی‌خواهی اقدام کنی؟!" گفتم: چی؟ من برم حوزه؟!‌ حوزه، جای انسان‌های بزرگ است. من بروم آنجا، آبروی حوزویان می‌رود... اما او اصرار داشت خودم را در این مسیر قرار دهم و عاقبت به نصیحتش گوش دادم. به لطف خدا در آزمون ورودی قبول شدم و ۴ سال زندگی‌ام با حوزه گره خورد. فقط ازدواج میان من و قم و جامعه‌الزهرا (س) فاصله انداخت، چون بعد از ازدواج به یزد آمدم. اما ۲ سال بعد درحالی‌که یک فرزند هم داشتم، تحصیلاتم را در حوزه علمیه یزد از سر گرفتم.» ◀️ پایان ... قسمت اول "دختر ست‌پوشی که سرباز حاج قاسم شد" https://eitaa.com/salonemotalee/218 مسئول کانال: @Mehdi2506
سلام و عرض ادب در این کانال کتابها و داستانهایی با هدف معرفی سبک زندگی اسلامی ایرانی بصورت روزانه یک قسمت ارائه می‌شود. امیدواریم راهگشا باشد و تا آخر همراهیمان کنید. قسمت اول داستان واقعی، درس‌آموز و پر از هیجان "بی تو هرگز": https://eitaa.com/salonemotalee/5 قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی: https://eitaa.com/salonemotalee/84 قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح" https://eitaa.com/salonemotalee/96 قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر "پایی که جا ماند": https://eitaa.com/salonemotalee/111 قسمت اول "دختر ست‌پوشی که سرباز حاج قاسم شد" https://eitaa.com/salonemotalee/218 قسمت اول "لالایی فرشته‌ها"؛ داستانهای قرآنی گویا برای بچه‌ها https://eitaa.com/salonemotalee/250 ارتباط با مدیر کانال: @Mehdi2506