eitaa logo
سالن مطالعه
190 دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
اعترافات یک زن از جهاد نکاح ✒قسمت چهل و یکم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/265 نگاهش را از لیوان برداشت و ادامه داد: یک نکته اساسی که من توجه نمی کردم در بچه های مبارز خصوصا زمان جنگ که اسطوره‌های من بودن؛ این بود که دعا و نافله‌هاشون تقویت کننده‌های قوی بودن برای مجاهدتشون، برای در معرض گلوله قرار گرفتنشون ،برای روی مین رفتنشون، برای انجام تکلیفشون ... سرش رو انداخت پایین و ادامه داد: همسرم می گفت: چه بسا تاکید بیش از حد مستحبات و بی توجهی به واجبات که انسان را مریض می‌کنه و منجر می‌شه از مسیر اصلی منحرف بشه! و بعد هم به مرض بی‌بصیرتی دچار شه! بدترین حالتش هم مثل همین داعشی‌هاست! بعدها فهمیدم حتی بعضی کارهای ساده که گاهی فکر می‌کردم هیچ ارزشی نداره و من فقط وقتم را هدر می‌دم از ثواب این دعا و نافله‌ها نه تنها کمتر نیست که بیشتر هم هست. درست مثل روایتی که پیامبر اکرم (ص) فرموده‌اند: اگر یک لیوان آب به دست همسرت بدی ثوابش از یک سال عبادت و روزه‌داری و شب زنده‌داری و نافله و... بیشتره، به همین سادگی ! وقتی این روایت ها را می خوندم برای دو سالی که بعد از ازدواج زجر بی خودی تحمل میکردم و لحظاتی که از دست دادم خیلی ناراحت می‌شدم... ولی باز هم جای شکر داشت که خدا دوباره بهم فرصت داد... دلم می خواست حرفهای خانم مائده تموم نشه... ولی حیف نگاهش به قاب عکس گره خورد اشک امانش نداد برای ادامه‌ی صحبت کردن... بعد از اتمام مصاحبه دوباره از خانم مائده حلالیت طلبیدم و با توجه به اطلاعاتی که بدست آورده بودم هم از جهاد نکاح هم از جهاد با نکاح ! اجازه گرفتم با همین تیتر گزارش را بنویسم. از خونه‌ی خانم مائده اومدم بیرون در را که بستم، روز اولی که وارد این خونه شدم برام تداعی شد... چقدر دلهره و چقدر استرس کشیدیم! چه فکرها که نکردیم! حالا که تموم شده بود، چقدر همه چیز واضح بود! داشتم فکر می کردم چقدر خانم مائده شبیه اسطوره هاش بود! باید زودتر می رسیدم خونه تاقبل از اینکه مامان جواب نه، من را به حسام بگه! باید حسام را می‌دیدم ... کلی سوال توی ذهنم بود... رسیدم خونه مامان داشت با تلفن صحبت می‌کرد. با چشم و ابرو گفتم کیه؟ با اشاره لبهاش گفت: فاطمه خانمه آب دهنم رو قورت دادم... نمی‌تونستم مستقیم بگم. روی برگه نوشتم: مامان بگو دخترم گفته باید دوباره با هم صحبت کنیم تا بیشتر با هم آشنا بشیم... مامانم وقتی نوشته روی کاغذ راخوند با نگاهش خیره شد به چشمهام! برای اینکه از سنگینی نگاهش فرار کنم وسط پیشونیش را بوسیدم و فوری رفتم توی اتاقم ... با هماهنگی مامانم با فاطمه خانم دوباره حسام جلوم نشسته بود. آرام و با همان جذابیت! چادرم را کمی شل تر گرفته بودم، روسری یاسیم دیده می‌شد ولی او همچنان خیره به گل‌های قالی... نفسم دوباره بالا نمی‌اومد ولی این بار نه از ترس که ازشوق! قلبم پر ازشعف بود... حس عجیبی تمام وجودم رو فرا گرفته بود... گفت: من در خدمتم ... ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد: https://eitaa.com/salonemotalee/274
🇮🇷 دختر ست‌پوشی که سرباز حاج قاسم شد 🇮🇷 قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/266 قسمت دوازدهم آن خانم انتظارش را نداشت با اشتیاق از درخواستش استقبال کنم و بگویم: حتماً کمکت می‌کنم. یک چادر هم پیش من، هدیه داری... خلاصه با این دوستی مجازی، آن خانم اهوازی به خواسته‌اش رسید و حالا حدود ۲ ماه است چادر سر می‌کند. من همیشه برای چنین دوستی‌هایی آماده‌ام چون حال و هوای او و دخترها و خانم‌های شبیه او را که دلشان می‌خواهد با کمک حجاب از آشفتگی رها شوند و به آرامش برسند، خیلی خوب درک می‌کنم. آخه، خودم هم از همین مسیر گذشته‌ام و به این نقطه رسیده‌ام! من یک زمانی معروف بودم به "دختر سِت‌پوش" محلات!» «ساکن شهر محلات بودیم و من، معروف بودم به دختر سِت‌پوش محلات چون از ابتدای نوجوانی و شاید از ۱۰ سالگی، آنقدر به زیبایی ظاهرم و هماهنگی لباس‌ها و آرایشم توجه داشتم که تا رنگ لنز چشم‌هایم را با رنگ مانتو و شلوارم به‌اصطلاح سِت نمی‌کردم، از خانه بیرون نمی‌رفتم! تا ۱۸ سالگی، روال زندگی من همین بود و در این میان، فقط یک چیز اذیتم می‌کرد؛ متلک‌های پسرها. من فقط دلم می‌خواست زیبا باشم اما دلم نمی‌خواست به شکل کالا به من نگاه شود و پسرها حرف‌های نامربوط به من بزنند. اما خب، نمی‌شود دیگر. آن ظاهر زیبا و چشم‌نوازی که در معرض دید گذاشته می‌شد، همین واکنش را از طرف پسرها به دنبال داشت. خلاصه کارم این بود که به‌اصطلاح تیپ می‌زدم و با خوشحالی بیرون می‌رفتم اما با گریه برمی‌گشتم خانه از بس پسرها دنبالم راه می‌افتادند. بالاخره یک جا،‌ بریدم. یک‌بار که برای زیارت به مشهد اردهال رفته‌بودیم، در حرم با گریه از امامزاده سلطان علی بن محمد (ع) خواستم کمکم کند. گفتم: من، این آدمی که همه می‌بینند، نیستم. کمک کنید راه زندگی‌ام را پیدا کنم. در مسیر برگشت، با یک روحانی صحبت کردم اما او چندان روی خوشی به من نشان نداد. احتمالاً با ظاهری که از من می‌دید،‌ کاملاً از من ناامید بود(با خنده) فقط لطف بزرگی کرد و به‌اصطلاح دستم را در دست یک مشاور مذهبی گذاشت و همین اتفاق باعث شد زندگی‌ام زیر و رو شود.» ◀️ ادامه دارد ... قسمت اول "دختر ست‌پوشی که سرباز حاج قاسم شد" https://eitaa.com/salonemotalee/218
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت هفتاد و چهارم قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/268 ✒برایم سخت بود دو نفر که اصلاً اسیر نبودند، در نقش اسیر کنارمان زندگی کنند. آن‌ها سعی داشتند با افراد مختلف ارتباط برقرار کنند، از بچه‌ها حرف بکشند، فرماندهان را شناسایی کنند، چهره‌های فرهنگی و تأثیر گذار را بشناسند، برای عراقی‌ها جاسوسی کنند و... قبل از ظهر سراغ یکی از آن‌ها رفتم. به روی خودم نیاوردم چیزی می‌دانم. آنها مطمئن بودند هیچ کس نمی‌داند که اسیر نیستند. کنار یکی از آن‌ها که نشستم سعی داشت دلم را خالی کند. از موقعیت نظامی و سکونتم پرسید. وقتی از شرایط و زندگی کمپ ملحق برایش گفتم، گفت: هیچ امیدی نیست آزاد بشیم، تنها راه نجاتمون پناهنده شدن به سازمان مجاهدین خلقه! قضیه‌ی آن دو نفر را به محمد کاظم بابایی، جعفر دولتی مقدم، علی اصغر انتظاری، حاج سعد الله گل محمدی و ع - م گفتم. در حیاط کمپ آن‌ها را به بچه‌هایی که نام بردم، نشان دادم. می‌خواستم حواس‌شان به آن‌ها باشد. بچه‌ها از روی کنجکاوی دوست داشتند بدانند چطور به ماهیت‌شان پی برده‌ام. هیچ نامی از سامی نبردم. بعد از ظهر حامد احضارم کرد. وارد اتاق سرنگهبان شدم. قلبم تندتند می‌زد. می‌دانستم هر سری که از دو نفر گذشت دیگر راز محسوب نمی‌شود. ع - م دوست سست عنصرم، قضیه را به یکی از دوستانش گفته بود. عراقی‌ها مطمئن بودند موضوع باید از طریق یکی از نگهبان‌ها به گوش اسرا رسیده باشد. به جز عراقی‌ها هیچ کس از هویت واقعی آن دو نفر اطلاعی نداشت. آن دو در ملأ عام به اتاق سر نگهبان نمی‌رفتند. سر وقت نماز می‌خواندند، امروز و دیروز را روزه بودند. اهل ذکر بودند، به مسئولین عراق به جز صدام فحش می‌دادند، تلویزیون عراق را نگاه نمی‌کردند، می‌گفتند ترویج بی عفتی است و... این‌ها حالات و اعمال آن‌ها در طی این دو روز بود. نگهبان‌ها در برابر دیگر اسرا با آن‌ها هم کلام نمی‌شدند و تحویل‌شان نمی‌گرفتند. قبل از این که وارد اتاق سرنگهبان شوم، سامی کنار در ورودی ایستاده بود، آرام و قرار نداشت، از نگاه نگرانش خیلی چیزها را خواندم. چشمان سامی حرف‌های زیادی را با من رد و بدل کرد. با نگاهش فهماند اگر از او چیزی بگویم سرنوشت بدی در انتظارش خواهد بود. سامی حق داشت نگران باشد. شک نداشتم اگر نامی از سامی می‌بردم، بعثی‌ها او را به جرم خیانت به رژیم عراق و همکاری با دشمنان به مرگ محکوم می‌کردند. شاید هم سال‌ها در سیاه چال‌های حزب بعث محبوس می‌شد. سامی همیشه می‌گفت: شما صدام و حزب بعث را نمی‌شناسید. صدام وزیر بهداری خودش را نیز در جلسه هیئت دولت با گلوله به قتل رساند. صدام خون هزاران نفر از شیعیان بی‌گناه عراق را ریخته است. صدام به یک شیعه‌ی عراقی به زور بنزین خوراند، وقتی شکمش پر از بنزین شد، با گلوله‌ی آتش‌زا به طرفش شلیک کرد تا شاهد انفجارش باشد. می‌گفت: صدام اواخر سال ۱۳۵۸ که بر اریکه‌ی قدرت نشست، به وفاداری هر که مشکوک شود او را به جوخه‌ی اعدام می‌سپارد. ◀️ ادامه دارد . . . قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/280 مسئول کانال: @Mehdi2506
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح قسمت چهل و دوم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/269 ✒با استرس و خجالت گفتم: اگر اجازه بدید من چند تا سوال راجع به همسر خانم مائده بپرسم بعد بریم سراغ روحیات و تفکرات خودمون... با حجب و حیای خاصی سرش را آورد بالا لبخندی روی لبش نشست و گفت: بله حتما! بفرمایید... گفتم: شما گفتید خانم مائده را از مجاهدت‌هاشون می‌شناسید؟ چه جور مجاهدتی؟چکار می‌کردن؟ گفت: وقتی ما سوریه بودیم ایشون به خاطر کار همسرشون همونجا زندگی می‌کردن و خیلی از دوستان دیگه هم همینطور بودن. من تا قبل از شهادت همسرشون اصلا ایشون رو ندیده بودم فقط تعریفشون رو شنیده بودم. از فعالیت هاشون. با اینکه دو تا بچه داشتن برای بچه‌های سوری کلاس قرآن می‌ذاشتن. کمکشون می‌کردن حالا شده خیاطی، آشپزی، سرگرمی بچه‌ها خلاصه اینکه قدرت تبلیغ دینی با رفتارشون بالا بود مثل روحیات همسرشون... یادمه یک بار با حاج حسین (همسر مائده خانم) و بعضی از دوستان دور هم نشسته بودیم و حرفِ زن گرفتن و ازدواج شد؛ یکی از بچه ها گفت: آدم ازدواج کنه دست و پاش بسته می‌شه! اسیر میشه! تازه از کجا اصلا خانم خوب گیر بیاریم توی این دوره زمونه؟ که یکدفعه حاجی گارد گرفت. گفت: اخوی این چه حرفیه! ازدواج سنت پیغمبره ،دین آدم را کامل می‌کنه! خانم خوب همراه آدمه! برای اینکه به کمال برسه! اصلا یکی از نعمت‌هایی که خدا توی این دنیا برای آرامش قرار داده زنه! خیلی حرفه، بچه ها! تازه اگر همسر خوبی هم نصیب آدم نشه با صبر و تحملی که می‌کنه حکم و اجر شهید رو داره یعنی در هر صورت باختی در کار نیست! حواسمون باشه به مسائل درست نگاه کنیم ! بنده خدا به شوخی گفت:حاجی حتما خانمتون آشپزی و همسرداریش خوبه! حاج حسین خیلی جدی گفت: مهمتر از آشپزی و همسرداری نوع تفکر و نگاهش به آشپزی و همسرداری برای من قابل ستایشِه! اصلا هیچ فرصتی را برای بدست آوردن رضایت خدا از دست نمیده. یه قاشق جابه‌جا می‌کنه، یه ادویه تو غذا می‌ریزه، ظرف می‌شوره، پوشک بچه عوض می‌کنه و همسرداریش و کمک به بچه های سوری ، همه و همه به قول خودش در راستای رسیدن به هدفشه ... ایشون خیلی صبر میکنن بخاطر سختی‌هایی که من براش بوجود آوردم. مثلا همین تحمل غربت ، تنهایی و بار مسئولیت بچه‌ها که به دوششه و من واقعا مدیونشم... بعد حاجی یه نگاهی به جمع‌مون کرد و ادامه داد: نمی‌گم تو زندگی بالا و پایین نیست هست! به قول خانمم اون یه کمشم نمک زندگیه ... یکی دیگه از برادرا برگشت به حاجی گفت: با این حساب ما از کجا همچین فرشته‌ای روی زمین پیدا کنیم؟؟؟ حاج حسین لبخندی زد و گفت: همه از اولش آدم هستن بعد با کارها و رفتارشون تصمیم می‌گیرن فرشته بشن یا نه! یادت باشه اخوی جان دنبال ایده‌آل نباشی! به قول حضرت آقا توی مسیره که ایده‌آل می‌شه! رشد تو‌ی مسیر اتفاق می‌افته! با این جمله‌ی حاج حسین یاد ملاک‌های خودم افتادم برای ازدواج که چقدر سخت‌گیری می‌کردم. دنبال یک انسان کامل بودم اما غافل از اینکه، رشد توی مسیر اتفاق می‌افته. ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/281
🇮🇷 دختر ست‌پوشی که سرباز حاج قاسم شد 🇮🇷 قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/263 ✒قسمت سیزدهم نگاهم با صحبت‌ها و راهنمایی‌های آن مشاور دلسوز تغییر کرد. انسان، تشنه محبت است. وقتی شیوه رفتار طرف مقابل،‌ محبت‌آمیز باشد، شما حتماً جذب می‌شوی. دین ما آنقدر قشنگی دارد که اگر بتوانیم آنها را نشان دهیم، همه جذبش می‌شوند. نوجوانان و جوانان امروز که شاید ما ظاهر و رفتارشان را نپسندیم، همگی دل‌های پاک و آماده‌ای دارند. آن‌ها فقط به آگاهی نیاز دارند؛‌ آگاهی که با محبت به آنها داده شود. خلاصه آن مشاور که هیچ‌وقت ندیدمش، کتاب به من معرفی می‌کرد، برایم فایل‌های صوتی مفید می‌فرستاد و... مدتی که گذشت، دیدم عجب! دین ما اینقدر شیرین است و من نمی‌دانستم! دیگر نماز شبم قطع نمی‌شد. باحجاب که شده بودم. بعد از مدتی، چادری هم شدم. این مشاوره ‌دو سه سال طول کشید و یک روز مشاور محترم به من گفت: "ثبت‌نام جامعه‌الزهرا (س) در قم شروع شده. نمی‌خواهی اقدام کنی؟!" گفتم: چی؟ من برم حوزه؟!‌ حوزه، جای انسان‌های بزرگ است. من بروم آنجا، آبروی حوزویان می‌رود... اما او اصرار داشت خودم را در این مسیر قرار دهم و عاقبت به نصیحتش گوش دادم. به لطف خدا در آزمون ورودی قبول شدم و ۴ سال زندگی‌ام با حوزه گره خورد. فقط ازدواج میان من و قم و جامعه‌الزهرا (س) فاصله انداخت، چون بعد از ازدواج به یزد آمدم. اما ۲ سال بعد درحالی‌که یک فرزند هم داشتم، تحصیلاتم را در حوزه علمیه یزد از سر گرفتم.» ◀️ پایان ... قسمت اول "دختر ست‌پوشی که سرباز حاج قاسم شد" https://eitaa.com/salonemotalee/218 مسئول کانال: @Mehdi2506
سلام و عرض ادب در این کانال کتابها و داستانهایی با هدف معرفی سبک زندگی اسلامی ایرانی بصورت روزانه یک قسمت ارائه می‌شود. امیدواریم راهگشا باشد و تا آخر همراهیمان کنید. قسمت اول داستان واقعی، درس‌آموز و پر از هیجان "بی تو هرگز": https://eitaa.com/salonemotalee/5 قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی: https://eitaa.com/salonemotalee/84 قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح" https://eitaa.com/salonemotalee/96 قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر "پایی که جا ماند": https://eitaa.com/salonemotalee/111 قسمت اول "دختر ست‌پوشی که سرباز حاج قاسم شد" https://eitaa.com/salonemotalee/218 قسمت اول "لالایی فرشته‌ها"؛ داستانهای قرآنی گویا برای بچه‌ها https://eitaa.com/salonemotalee/250 ارتباط با مدیر کانال: @Mehdi2506
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت هفتاد و پنجم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/273 ✒قبل از اینکه وارد اتاق سرنگهبان شوم سعی کردم با نگاهم به سامی بفهمانم آدم دهن قرصی هستم. وارد اتاق شدم. ستوان فاضل، ستوان قحطان، و ستوان شفیق عاصم افسر بخش توجیه سیاسی اردوگاه و خود مؤذن درجه‌دار بخش استخبارات آنجا بودند. شفیق عاصم که سؤالاتش توسط فاضل ترجمه می‌شد، پرسید: - شما چطور یکی از اسرای ایرانی رو مأمور و جاسوس سازمان مجاهدین خلق معرفی کرده‌ای؟ از سؤالش پیدا بود می‌خواست از من حرف بکشد، از طرفی هم می‌خواست ماهیت حقیقی آن‌ها را کتمان کند. برای آن دو نفر که یکی‌شان عضو سازمان مجاهدین خلق و دیگری عضو جبهة التحریر بود، واژه‌ی اسیر را به کار می‌برد. به او گفتم: - فقط از روی حدس و گمان فکر کردم اونا جاسوسن، البته برای سازمان مجاهدین خلق تبلیغ می‌کردن، یکی‌شون به خودم گفت امیدی به آزادی نیست، باید پناهنده‌ی سازمان مجاهدین خلق بشیم. شفیق عاصم گفت: به قد و قیافه‌ات نمی‌آد این همه زیرک باشی، خیلی‌ها تو این اردوگاه طرفدار آقای رجوی و خلق عرب‌اند، اسیر هم هستند! نمی‌دانستم چه بگویم. ستوان تهدیدم کرد بگویم کی قضیه را به من گفته است. برای بار دوم همان حرف اولی‌ام را تکرار کردم و گفتم: فقط از روی حدس! ستوان از کوره در رفت، به ولید دستور داد مرا بزند. ولید که مثل آقای مرزبان معلم انگلیسی دوره راهنمایی‌ام دستش سنگین بود، بعد از این که چند ضربه‌ی کابل به کمرم کوبید، به طرف پنجره پرتم کرد. هر دو عصایم از زیر بغلم زمین افتاد؛ گوشه‌ی ابروی سمت راستم به سنگ روی پنجره اصابت کرد و خون سرایز شد. سر و صورت و لباس‌ هایم خونی شد. با همان وضعیت وقتی دیدند نمی‌توانند از من حرف بکشند، ع - م را آوردند. او را که دیدم، قلبم ریخت. عراقی‌ها از او خواسته بودند اقرار کند به او چه گفته‌ام. تنها زیرکی که به خرج دادم، به او نگفتم سامی این قضیه را به من گفته است. شاید خدا سامی را دوست داشت که برای این موضوع بچگی نکردم. به چشمان ع - م که نگاه کردم، شرم داشت. برای لحظاتی که به لباس‌های خونی، ابروی شکافته و چشمانم خیره شد، خجالت می‌کشید. وقتی صحبت می‌کرد، نگاهش به نقطه‌ی دیگری بود. شاید فکر نمی‌کرد عراقی‌ها او را با من رو در رو کنند. خیلی از دستش عصبانی بودم. ناراحت بودم چرا این مدت با او دوست بودم. چرا هیچ وقت نتوانستم او را بشناسم. پشیمان بودم چرا موضوع را با او در میان گذاشته بودم، پشیمانی‌ام دردی را دوا نمی‌کرد. همان جا توی دلم گفتم: خدایا! این یک بار منو از این معرکه نجات بده، قول می‌دم به هر کسی اعتماد نکنم. هر حرفی را هر جایی نزنم و پخته‌تر عمل کنم! این دعا را از ته قلب و از روی ترس از خدا خواستم. ستوان شفیق عاصم پرسید: ها؟ ناصر سلیمان، حالا چی می‌گی، بگو کدوم یک از نگهبان‌ها قضیه رو بهت گفته؟ گفتم: سیدی! من فقط از روی برداشت خودم یه چیزی گفتم! بعد از شهادت و اقرار ع ـ م آسمان روی سرم سنگینی می‌کرد. از خدا کمک خواستم. می‌دانستنم اقرار حقیقت موضوع چه مکافاتی برایم در پی دارد. ستوان شفیق دستور داد مرا به سلول انفرادی ببرند. با همان سر و صورت خونی به سلول‌های انفرادی اردوگاه که در ضلع جنوبی ساختمان فرماندهی اردوگاه ۱۶ قرار داشت، انتقالم دادند. ◀️ ادامه دارد . . . از قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر "پایی که جا ماند": https://eitaa.com/salonemotalee/111 مسئول کانال: @Mehdi2506
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح ✒قسمت چهل و سوم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/274 حسام دستها‌ش را بهم گره زد و ادامه داد حاجی نگاهش رو متمرکز به همون شخص کرد و گفت: من و خانمم هم از این قضیه مستثنی نبودیم با همراهی و همفکری و همدلی که میشه کمک حال هم شد تا به هدف برسیم... هر جمله‌ایی که حسام در مورد خانم مائده می‌گفت: بیشتر به حالش غبطه می‌خوردم به یاد جمله‌ای که همسرش در کتاب براش نوشته بود افتادم... داشتم فکر میکردم چه نقطه‌ی اشتراک زیبایی ... خانمی که تمام مجاهدتش رو نتیجه همراهی وهمفکری وصبر همسرش می‌دونه و همسری که تمام جهادش را مدیون همراهی و تحمل سختی ها خانمش بیان میکنه! توی همین افکار غوطه ور بودم که حرف آقا حسام رشته ی افکارم را پاره کرد تپش قلب گرفتم... با چشمهاش خیره شد به چشمهام... ونگاهمون بهم گره خورد ولی من چون دیگه از انتخابم مطمئن بودم جهت نگاهم را عوض نکردم... او هم.‌..‌ آرام گفت:شما حاضرید همراه و همفکر و همدل من باشید توی این مسیر ... صورتم سرخ شد و قلبم از جا کنده! از شدت خجالت سرم را انداختم پایین... ولبخندی که روی لبهای آقا حسام نشست... بعد از رفتن حسام و صحبت با مامان و بابام رفتم داخل اتاق خودم... خواب به چشمهام نمی اومد فکر حسام فکر خانوم مائده وفکر زنهای داعشی مجالی به پلکهام نمی داد روی هم بیان! شروع کردم گزارش مصاحبه را تایپ کردن. دلم می خواست نگاهم رنگ تفکر بگیره و کوچکترین رفتارم رنگ عبادت... درست مثل خانم مائده... همراه با نوشتن گزارش گاهی اشک می ریختم... گاهی به فکر فرو می رفتم... گاهی تحسین می کردم... تا بالاخره متن مصاحبه آماده شد تا فردا تحویل آقای جلالی بدم صبح اول وقت سر کار بودم فرزانه هم زود اومده بوداول پرسیدم چی شد خواستگاری؟ چشمکی زد و گفت رفت مرحله ی بعد تا خدا چی بخواد... خیلی خوشحال شدم و گفتم: پس دوتایی باید بریم پیش خانوم مائده از تجربیاتش استفاده کنیم! با تعجب شونه هاشو رو بالا انداخت و گفت خانوم مائده!!! وقتی ماجرا را براش تعریف کردم حسابی مثل خودم شوکه شد بعد چند لحظه گفت عه! عه! پس یعنی اون آقایونی هم اومده بود پیش جلالی از بچه های اطلاعات سپاه بودن ... عجب پروژه ایی بود.... رسول را بگو! میگم چنین رفتاری از بچه های داعشی بعید بود... وای چقدر زشت وقتی گاز فلفل و چاقو را بهم داد، هر چی با خودش فکر کرده باشه حق داره! نمی دونم چرا کتابخونه ی خونشون را دیدیم نفهمیدیم!! اصلا یه پیشنهاد بدم؟ یه نگاهی بهش کردم با چشمهایی به حالت التماس گفتم: جان من فرزانه پیشنهاد! زد به شونم گفت: این خوبه می دونم استقبال می کنی، بیا عصر یه دسته گل یه جعبه شیرینی بگیریم بریم خونه ی خانم مائده... خوشم اومد با سر حرفش را تایید کردم و مشغول ریزه کاری های مصاحبه شدم قبل از اینکه گزارش کار را تحویل جلالی بدم، چیزهایی که در طول این مصاحبه یاد گرفتم را روی برگه ایی جدا برای خودم نوشتم که تجربه ایی برای مسیر جدیدم باشه تا بدونم و یادم باشه که: مجاهد مجاهد است... چه در خانه باشد، چه در میدان جنگ! چه زن باشد، چه مرد! به قول حاج قاسم: اگر تکلیف را درست بفهمی... به گفته‌ی شهید یوسف‌الهی می‌رسی که: اجر جهاد شهادت است... والعاقبه للمتقین 🔹️🔹️ پایان ... قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح" https://eitaa.com/salonemotalee/96
🌺 سلام و عرض ادب خدمت همراهان گرامی مصاحبه "دختر ست‌پوشی که ..." دیروز و داستان "اعترافات یک زن از ..." امروز پایان یافتند. ✅ دو نکته: 🔹️۱. هنوز بازخورد چندانی از این دو داستان بدست‌مان نرسیده و نمی‌دانیم چقدر استقبال و اثرگذاری داشته‌اند. ممنون می‌شویم اگر نظرتون رو راجع به این‌دو بدانیم تا در ادامه راه موفق باشیم. البته نقدها رو انعکاس می‌دهیم و صد البته به بهترین نقدها به پاس تشکر هدیه‌ای تقدیم خواهد شد. 🔹️۲. اگر کتاب یا داستانی را که بیان کننده "سبک زندگی اسلامی ایرانی" باشد سراغ دارید پیشنهاد دهید تا تقدیم کنیم. 🔹️۳. لطفا انتقادات و پیشنهادات را به آدرس: @Mehdi2506 بفرستید 👈 از پیگیری نقادانه‌ی شما و بزرگواریتون ممنونیم. یاعلی
این سوال یکی از همراهان و پاسخ ما درباره داستان "اعترافات ..." هستش: 🌻اباصالح🌻: سلام خسته نباشید ببخشید بنظرم نویسنده توداستان اعترافات یک زن از... یک جا اشتباه کرده چون اگراین خانم مائده سنی مذب بوده قاعدتا دعای کمیل روهرهقته نمیخونده چون سنیها دعاهای مارو ندارن من بخاطر همین خواستم بقیه داستان رونخونم ولی فعلا که دارم میخونم نکته دوم اینکه مدل داستان مثل سریالهای ایرانیه چندین قسمت گذشته وهنوز اتفاق خاصی نیفتاده بنظرم حوصله سر بره لطفا اگر به نویسنده دسترسی دارید حتما بگیداین مدلی داستان ننویسه چون همه حوصله ندارن واونایی که کتابخون نیستن وسط راه رها میکنن ممنون اززحمات شما جواب ما: علیکم السلام ممنون از تذکرات شما و اینکه همراهمان هستید. در این داستان بیشتر متن گفتگوها مهمه و هدف نویسنده بیشتر بیان مطالب ضروری در قالب داستانه. اینکه شیعه بوده و بعد سنی شده، یا اینکه برای شیعه‌ها هم ممکنه چنین دامهایی وجود داشته باشه ویا سر دیگه‌ای وجود داره، از نکات جالب داستانه. پس چنانچه: اولا تا آخر همراهمان باشید. ثانیا اگر نقدی به نکات و گفتگوهای مطرح شده در داستان دارید، بفرمائید. ثالثا اگر سبک و سیاق کار ما در ترویج سبک زندگی اسلامی، پسندیده‌اید مشوق دیگران در همراهی باشید و برای بهتر شدن طی این طریق کمکمان کنید، ممنون می‌شویم. یاعلی
ام: سلام علیکم هر دو داستان جالب و جذاب بود ممنون از زحماتتون لطفاً اگر داستان دختر ست پوش واقعی است آدرس کانال یا نحوه ارتباط با فروشگاه ایشان را بگویید سالن مطالعه: علیکم السلام و الرحمه این متن یه مصاحبه تو خبرگزاری فارس بود و آدرس هم تقدیم شما: 🔸دختر سِت‌پوشی که ‌سرباز حاج‌قاسم شد fna.ir/ey8azu باز هم ممنون از پیگیری‌تون.