🌷❣شهدا عاشقترند❣🌷
✒قسمت سی و دوم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/464
منتظر موندم امتحانهاتون تموم بشه و بعد بگم که خدای نکرده ناراحتی و چیزی پیش نیاد،
اجازه هست رو راست حرفمو بزنم؟!
- بفرمایید
- راستیتش، من... من... من از علاقه شما به خودم از طریقی خبر دار شدم، و باید بگم متاسفانه این اتوبان دو طرفه هست
تا شنیدم تو دلم غوغا شد ولی به روی خودم نیاوردم.
چیزی نگفتم و فقط سرم رو پایین انداختم...
- ولی به این دلیل میگم متاسفانه،چون بد موقعی دیدمتون...
بد موقعی شناختمتون...
بد موقعی...
بازم هیچی نگفتم و سرم پایین بود
- باید بگم من غیر از شما تو زندگیم یه عشق دیگه دارم و به اون هم خیلی وفادارم و شما یه جورایی عشق دوم منید، درست زمانی که همه چی داشت برای وصل من و عشقم جور میشد، سر و کله شما تو زندگیم پیدا شد! و همیشه میترسیدم بودنتون یه جورایی من رو از اون دلسرد کنه...
من از بچگی عاشقشم، خواهش میکنم نزارید به عشقم، که الان شرایط جور شده که دارم بهش میرسم، .نرسم...!
دیگه تحمل نکردم، میدونستم داره زهرا رو میگه. اشک تو چشمام حلقه زد. به زور صدام رو صاف کردم و گفتم :
- خواهشا دیگه هیچی نگید... هیچی
- اجازه بدید بیشتر توضیح بدم
- هیچی نگید...
بلند شدم و به سرعت سمت بیرون رفتم و وقتی رسیدم حیاط صدای گریههام بلند بلند شد. تمام بدنم میلرزید، احساس میکردم وزن سرم دو برابر شده بود، پاهام رمق دویدن نداشتن، توی راه، زهرا من رو دید و پرسید:
ریحانه چی شده؟!
ولی هیچی نگفتم بهش وفقط رفتم.
تو دلم فقط بهشون فحش میدادم...
با گریه رفتم خونه
رو تختم نشستم
گریهام بند نمیومد.
گریه از سادگی خودم،
گریه از اینکه گول ظاهرش رو خوردم،
پسره زشت و بد ترکیب...
صاف صاف نگاه کرد تو صورتم و گفت عشق دوممی!
منو بگو که فک میکردم، این خدا حالیشه...
اصلا حرف مینا راست بود، اینا فقط میخوان ازدواج کنن که به گناه نیوفتن...!
ولی...
اما این با همه فرق داشت.
زبونم اینها رو میگفت، ولی دلم داشت خاطرات مشهد و این مدت بسیج رو مرور میکرد و گریه میکردم...گریه میکردم.
چرا اینقدر احمق بودم؟
یعنی میدونست دوستش دارم و بازیم میداد...؟
◀️ ادامه دارد...
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت چهل و سوم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/465
فصل چهارم
نبرد تا آزادی خرمشهر(۳)
برگشتیم انرژی اتمی.
شب خوابیدیم و صبح فردا حبیب با پای لنگان با کمک باقر سیلواری شروع به سازماندهی مجدد گردان کرد.
جای خالی حدود ۱۲۰ شهید و مجروح با نیروهای تازه نفس پر شد.
حبیب اهل سخنرانی نبود ولی با اصرار شهبازی ناچار شد برای کل نیروهایش صحبت کند:
"برادران! میدانید که ما در مرحله اول تا جاده رفتیم و این یعنی گرفتن یک سر پل بزرگ برای ادامه عملیات...
حاج احمد و دیگر مسئولان از عملکرد ما راضی بودند. حتماً خدای متعال هم راضی است...
بروید و آماده بشید.
زمان حرکت را به مسئولان گروهانها خواهم گفت."
صحبت حبیب تمام شد.
من رفتم پیشش:
"آقا حبیب! ما کجا را باید برای ادامه عملیات شناسایی کنیم؟"
حبیب نمکخندهای کرد و زد پشت شانهام و گفت:
"در این مرحله خبری از شناسایی نیست. حسن باقری به حاج احمد و حاج محمود گفته که باید با اتکا به عکسهای هوایی از جاده رد بشویم و برویم به سمت دژ سراسری که عراقیها در مرز عمود بر جاده آسفالت ایجاد کردهاند."
زخم پای مجروح او دلیل و حجت راهم بود.
من عاشق او شده بودم پس باید مثل او صبور میماندم.
چشمم به چشمهای سرخ او افتاد حیا و شرم مثل باران افکارم را شست.
گفتم: "آقا حبیب! چرا چشمهایت اینقدر سرخ شده."
گفت: "باید از پشه کورهها پرسید که شب و روز ما را یکی کرده اند."
باقر سیلواری صمیمیتر و نزدیکتر از من به حبیب بود و قبلاً به من گفته بود که این آقا حبیب عجیب چشمههای اشکی دارد. این صلابت روز او حاصل گریههای نماز شب است.
عصر روز ۱۵ اردیبهشت ماه ستون خودروها پر از نیرو به صف شدند.
بیشترشان کمپرسی بودند.
طرح مانور مرحله دوم این گونه بود که گردان ما و عمار یاسر از سمت راست جاده به سمت کانال گرمدشت حمله میکردیم.
دم غروب بود و مداحها دم گرفتن:
"سوی دیار عاشقان
سوی دیار عاشقان
رو به خدا میرویم
رو به خدا میرویم
بهر ولایت عشق او به کربلا میرویم"
به جاده آسفالت رسیدیم و پیاده شدیم.
توپخانه دشمن با آتش به ما خیرمقدم گفت
برخلاف دو سه روز قبل خبری از تانکها در اطراف جاده نبود
افتادیم در دشت به ستون حرکت کردیم
چهار گردان دو ساعت زودتر از ما رفته بودند
راه آنها برای رسیدن به مرز طولانی تر بود
اما این بار سهم ما در افتادن در کانون آتش بر خلاف مرحله اول بیشتر از آنها بود
چهار کیلومتر راه رفتیم که باز رعد و برق شد.
آنگونه صاعقه میزد که صدای انفجارها در دوردست را در خود گم میکرد
یک دفعه باران گرفت ...
◀️ ادامه دارد ...
هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوشلفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
1_456797313.mp3
8.76M
#لالایی_فرشتهها
قسمت سی و یکم
(نیکی به مادر قسمت ۲)
قرائت قرآن : سوره واقعه (آیه ۶۴ تا ۶۹)
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/475
🌷❣شهدا عاشقترند❣🌷
✒قسمت سی و سوم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/467
یه مدت از خونه بیرون نرفتم...
حتی چادرم رو میدیدم یاد حرفاش میافتادم درباره چادر...
درباره اینکه با چادر باوقارترم.
خواستم چادرم رو بردارم،
ولی نه... اصلا مگه من به خاطر اون چادری شدم که کنار بذارم؟؟
من به خاطر خدام چادری شدم.
به خاطر اینکه پیش خدا قشنگ باشم نه پیش مردم...
حالا اگه به خاطر لج با اون چادرم رو بذارم کنار، جواب خدام رو چی بدم؟! ولی، ولی خدایا این رسمش بود...؟ من رو عاشق کنی و بکشونی سمت خودت و وقتی دیدی خدایی شدم ولم کنی؟! خدایا رسمش نبود... من که داشتم یه گوشه زندگیم رو میکردم،
منو چیکار به بسیج؟! اصلا چرا کاری کردی ببینمش؟! اصلا چرا اون اطلاعیه مشهد رو دیدم؟! چرا از اتوبوس جا موندم که باهاش همسفر بشم ؟! با ما دیگه چرا ...
ولی خیلی سخت بود، من اصلا نمیتونم فراموشش کنم. هرجا میرم، هرکاری میکنم، هماش یاد اونم... یاد لا اله
الا الله گفتنهاش، یاد حرفهاش، یاد اون گریهی توی سجده نمازش...
میخوام فراموشش کنم ولی، هیچی...
...
یه مدت از تابستون گذشت و من از بچههای دانشگاه دیگه خبری نداشتم، حتی جواب سمانه رو هم نمیدادم.
شماره همهشون رو بلاک کرده بودم، چون هر کدوم از بچههای بسیج من رو یاد اون پسره می انداختند.
...
تا اینکه یه روز دیدم از یه شماره ناشناس برام پیام اومد...
- سلام... ریحانه! جان حتما بیا دفتر بسیج کارت دارم...حتما بیا... (زهرا )
گوشی رو پرت کردم یه گوشه و برا خودم نذاشتم. فردا صبح دوباره یه پیامک دیگه اومد:
- ریحانه حتما بیا... ماجرا مرگ و زندگیه...! اگه نیای به خدا میسپارمت.
نمیدونستم برم یا نه... مرگ و زندگی؟؟؟! چی شده یعنی؟! آخه برم چی بگم؟! برم که باز داغ دلم تازه بشه؟!...
ولی اخه من که کاری نکردم که بترسم ازش، کسی که باید شرمنده بشه اون فرماندهی زشتشونه نه من...
اصلا برم که چی؟!
باز داغ دلم تازه بشه ؟! نمیدونم...
ادامه دارد...
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🌷❣شهدا عاشقترند❣🌷
✒قسمت سی و چهارم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/470
... دلم رو راضی کردم برم سمت دانشگاه.
راستیتش خیلی نگران شده بودم، تو این چند مدت اصلا نتونسته بودم فراموشش کنم. کم کم آماده شدم که برم سمت دفتر، توی مسیر صد بار حرفهای اون روز رو مرور کردم...
صدبار مرور کردم که اگه زهرا چیزی پرسید، چی جواب بدم، آخه من که چیزی نگفته بودم.
اصلا نمیفهمیدم چهجوری دارم میرم.
انگار اختیارم دست خودم نبود و پاهام خودشون راه میرفتن.
وقتی وارد دفتر شدم دیدم فقط زهرا نشسته.
تا من رو دید، سریع اومد جلو ...
دیدم چشمهاش قرمزه به خاطر گریه کردن.
حدس زدم قضیه رو فهمیده باشه و از دست سید ناراحت شده .
به روی خودم نیاوردم و سلام گفتم، یهو پرید منو بغل گرفت و شروع کرد به گریه کردن
- چی شده زهرا؟!
- ریحانه ... ریحانه...
- چی شده؟؟
- کجایی تو دختر؟!
- چی شده مگه حالا؟!
- سید...
- آقا سید! چی؟! اتفاقی براشون افتاده؟!
- سید قبل رفتنش خیلی منتظرت موند که باز تو رو ببینه و بقیه حرفهاش رو بهت بزنه، ولی نشد...
همش ناراحت بود به خاطر تو، عذاب وجدان داشت.
میگفتم که بهت زنگ بزنه، ولی دلش راضی نمیشد،
میگفت شاید دیگه فراموشش کرده باشی و نخوای دوباره مزاحمت بشه...
- الان مگه نیستن؟!
- این نامه رو بخون...محمد مهدی قبل اینکه بره این رو نوشت و داد که بدم بهت... میخواست حلالش کنی.
- کجا رفتن مگه؟؟ ...
◀️ ادامه دارد...
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت چهل و چهارم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/468
فصل چهارم
نبرد تا آزادی خرمشهر(۴)
چه بارانی!!
تمام ابرهای سیاه هرچه داشتند یکباره خالی کردند.
زیر پای ما که تا قبل از باران، سفت و سخت بود، نرم نرم شد.
آنقدر که تبدیل به گل و شل شد
یک تکه خیس آب بودیم.
عدهای کفش کتانی داشتند و همان لحظات اول کفشهایشان از پاها جدا شد و چسبید داخل گل و پا برهنه شدند!
عدهای هم برای اینکه از شر پوتین و آب داخل آن خلاص شوند و به بیکفشها روحیه بدهند، پوتینها را از پا کندند
بندها را گره زدند و انداختند روی کولهپشتیهایشان!
دیدن این صحنه در تاریکی، زیر باران و نزدیک عراقیها من را به وجد آورده بود .
حتماً خبرهایی بود!
از نوع آن الطافی که در مرحله اول با نزول باران حاصل شده بود!
همین طور که نشسته بودیم زیر باران به حبیب نزدیک تر شدم.گفتم: "کجا هستیم؟"
گفت: "درست آمدهایم. تا حالا که خدا کمک کرده است."
گفتم: "اینجا که خبری از عراقیها نیست!؟"
حبیب، در همان تاریکی، در حالی که باران از سر و رویش میریخت، خندید و گفت: "آنها را دور زدهایم! پشت سر ما نزدیک صد تانک عراقی هست!!!"
از دور تصویر محو دهها تانک را دیدم. پراکنده بودند و ما ناباورانه از مسیری حرکت کرده بودیم که نه آنها ما را دیدند و نه ما آنها را!!!
در این فکر بودم که حتماً باید برگردیم و از عقب با تانکها درگیر شویم. اما شهبازی به حبیب گفته بود؛ هدف گردان مسلم، رسیدن به کانال گرمدشت است.
همین که خواستیم راه بیفتیم، شهبازی دوباره با حبیب تماس گرفت؛
- سلمان۵... سلمان
- سلمان۵... سلمان
- به گوشم حاجی جان! امر بفرما!
- برگرد برو سر وقت خرچنگها!
- ولی قرار بود برویم گرمدشت!!!
- وضعیت تغییر کرده. ابوذر و مقداد شروع کردهاند. اگر آفتاب بزند، خرچنگها برمیگردند به سمت گرمدشت و از پشت قیچی میشوید.
حبیب همانجا نشست.
مسئولان گروهانها را جمع کرد.
گفت: "برمیگردیم به سمت تانکهای پشت سرمان."
تعداد کمی از بچه ها در دشت گم شده بودند.
با همان تعداد موجود، تا نزدیکترین جایی که میشد، رفتیم.
حبیب گفته بود: "اول با ارپیجی و بعد با نارنجک، بیفتید به جان تانکها."
اولین موشکها به سمت آنها روانه شد و حدود ۳۰ دستگاه آتش گرفت!
شعاع آتششان دشت را روشن کرد.
آنها فرصت فرار نداشتند.
اگر هم داشتند تا خرخره توی گل، گیر کرده بودند.
هدفی ایدهآل و ساکن برای بسیجیها که از سر و کولشان بالا بروند و نارنجک بیاندازند داخل برجکشان...
◀️ ادامه دارد ...
هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوشلفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
🌷❣شهدا عاشقترند❣🌷
✒قسمت سی و پنجم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/471
- یه ماه پیش به عنوان داوطلب رفت سوریه و دیروز یکی از رفقاش گفت که چند روز هست برنگشته به مقر،
بعضیا میگن دیدن که تیر خورده. این نامه رو داد و گفت اگه برنگشتم، تو اولین فرصت بهت بدم که حلاش کنی
- یعنی مگه امکان داره که ایشون...
- هر چیزی ممکنه. ریحانه!
- گریه بهم امان نمیداد... آاخه زهرا! چرا گذاشتی که برن؟!
- داداش محمد من، اگه شهید شده باشه، تازه به عشقش رسیده...
- داداش محمد ؟!
- اره داداش محمد... ریحانه! ای کاش میموندی حرفش رو تا آخر گوش میدادی...
ریحانه تو بعضی چیزها رو بد متوجه شدی
- چیا رو مثلا؟!
- اینکه من و محمد مهدی برادر و خواهر رضاعی هستیم وعملا نمیتوتستیم باهم ازدواج کنیم ولی تو فکر کردی ما....
از شدت گریه هیچی نمیدیدم، صدای زهرا رو هم دیگه واضح نمیشنیدم...
فقط صدای اخرین التماس سید برای موندن و گوش دادن حرفهاش تو گوشم میپیچید، صدای لا اله الا الله گفتناش... من چی فکر میکردم و چی شده بود.
از دفتر بیرون اومدم و نفهمیدم چجوری تا خونه رفتم، توی مسیر از شدت گریهام اطرافیان نگاهم میکردن.
ای کاش میموندم اون روز، تا ادامه حرفش رو بزنه...
رفتم اطاقم و نامه رو آروم باز کردم،
دلم نمیومد بخونمش،
بغضم نمیذاشت نفس بکشم،
سرم درد میکرد،
نامه رو باز کردم ...
به نام خدای مهدی
سلام ریحانه خانم...
◀️ ادامه دارد...
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت چهل و پنجم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/472
فصل چهارم
نبرد تا آزادی خرمشهر(۵)
ساعت ۲:۱۵ شب بود که کار تانکها تمام شد
دور و بر من فقط دو شهید بود با هفت هشت مجروح.
به سمت کانال گرمدشت ادامه مسیر دادیم.
اما گم شدن دو گروهان از گردان ما در صحنه درگیری با تانک ها مشکل تازه ما بود.
شهبازی پشت بیسیم گفت: "حبیب سریع برو به گرمدشت"
حبیب پاسخ داد: "همه انگشتهام جمع نیستند"
پاسخ شنید: "هرچقدر داری جمع کن و سریع برو به گرمدشت"
چارهای نبود.
مجروحان رو داخل برانکارد گذاشتیم و سه نفر کنارشان ماندند. شهدا هم همانجا میماندند. اسیر هم نگرفته بودیم.
باید تا قبل از طلوع آفتاب به پشت کانال گرمدشت میرسیدیم .
حبیب گفت : "به همه یادآوری کنید که نمازهای صبحشان قضا نشود."
راه میرفتیم بلکه میدویدیم و نماز میخواندیم.
گرگ و میش بود که رسیدیم به کانال.
کانال از سمت راست به مرز متصل بود و از سمت چپ به جاده اهواز خرمشهر .
ما در کانال گرمدشت به سمت بالا یعنی به سوی مرز میرفتیم تا با بقیه گردانها الحاق کنیم.
یک پل خاکی روی کانال بود که ما را به آن سو میرساند.
عراقی ها این قسمت را خالی کرده بودند و نمیدانستیم چرا؟
سنگرها پر بود از مهمات.
معطل نکردیم هرچه توان داشتیم مهمات برداشتیم و از این طرف کانال یعنی سمت خودی ادامه مسیر دادیم.
پل دوم و سوم را هم رد کردیم که هیچ خبری نبود.
ناگهان چند نفر را روی پل چهارم کانال گرمدشت دیدیم.
نزدیک شدیم.
آنها هم ما را دیدند.
جالب این که آنها فکر میکردند ما عراقی هستیم و ما فکر میکردیم آنها ایرانیاند .
حبیب گفت: "خوشلفظ! برو جلو ببین اینها کی هستند و از کدام گردانند؟"
کلاش را به حالت هجومی دستم گرفتم و رفتم.
نزدیک که شدم یکی از آنها فریاد زد: "ایرانی! ایرانی!"
و خیز برداشت و رگباری به سمتم گرفت و من جوابش را دادم.
در این معرکه دوطرفه فرصتی پیدا شد و هرکدام به نیروهای خودمان ملحق شدیم.
اول فکر کردیم همین ۵-۶ نفر هستند که برای کمین و خبر آوردن به نیروهای عقب روی پل چهارم مانده اند.
یک باره دیدیم کله عراقی است که از پشت خاکریز لب کانال بالا می آید.
با همه چیز میزدند.
از خمپاره ۶۰ گرفته تا کلاش و دوشیکا و آرپی جی.
با فاصله خیلی کم از عراقیها، پشت خاکریز پناه گرفتیم.
حبیب کمی عقب رفت.
من با یک آرپیجی زن رفتم جلو.
بچه هایی که عقبتر بودند، فقط از سمت مقابل یعنی از آن سوی کانال تهدید میشدند.
من هم مثل آنها به فکر درگیری با سمت مقابلم بودم که دیدم یک تانک از پل خاکی چهارم روی کانال وارد شد و آمد پشت سر من.
به بغل دستیام گفتم: "بزنش"
زد
اما نخورد.
حالا تانک که با تیربارش به سمت ما میزد و آرپیجیزن که دیگر موشک ندارم.
تانکها یکی یکی اضافه میشدند و مهمات ما هم ته کشیده بود.
از سویی آفتاب هم بالا آمده بود و هلیکوپترها و هواپیماهای عراقی هم همه جا را بمباران و موشک باران میکردند.
یک آن خودم را در محاصره عراقیها دیدم. فکر اسارت آزارم میداد اما امکان مقاومت هم نبود ...
◀️ ادامه دارد ...
هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوشلفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
1_459141679.mp3
12.8M
#لالایی_فرشتهها
قسمت سی و دوم
قرائت قرآن : سوره واقعه (آیه ۶۹ تا ۷۴)
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/480
🌷❣شهدا عاشقترند❣🌷
✒قسمت سی و ششم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/473
(همین اول نامه اشکهام سرازیر شد.. چون اولین بار بود که داره منو با اسم صدا میزنه)
این مدت که از من دلگیر بودید بدترین روزهای عمرم بود.
نمیدونم اصلا از کجا شروع کنم.
اصلا نمی خواستم این حرفها رو بزنم ولی دلم نمیومد نگفته برم.
مخصوصا حالا که منظور اون روزم رو بد متوجه شدید.
باید اعتراف کنم که این فقط شما نبودید که بهم احساسی داشتید
بلکه من هم عاشقتون بودم
از همون روزی که قلب پاکتون رو دیدم
همون موقعی که تو حرم نماز میخوندید و من بی خبر از همه جا چند ردیف عقب تر نشسته بودم و گریه هاتون رو میدیدم وبه قلب پاکتون پی بردم
حتی من خودم گفتم بهتون پیشنهاد همکاری تو بسیج رو بدن
وقتی دیدم که با قلبتون چادر رو انتخاب کردید خیلی بیشتر بهتون علاقه پیدا کردم
اما نمیخواستم شما چیزی ازاین علاقه بفهمید
من عاشقتون بودم ولی عشقی بزرگتر نمیذاشت بیانش کنم
راستیتش من از کودکی با عشق شهادت بزرگ شدم
و درست در موقعی که به وصال یارم نزدیک بودم عشق شما به قلبم افتاد
حتی عشقتون باعث شد چند بار زمان اعزامم رو عقب بندازم
حق بدهید اگه بهتون کم توجهی میکردم... حق بدهید اگر هم صحبتتان نمیشدم
چون نمیخواستم بهتون وابسته بشم و توی مسیرم تردیدی ایجاد بشه
ریحانه خانم!
اگر من و امثال من برای دفاع نریم و تکهتکه نشیم فردا معلوم نیست چی میشه
همه اینهایی که رفتن و برنگشتن، عشق یه نفری بودن
همه یه چشمی منتظرشون بود،
همه قلب مادرها و همسراشون بودن
ادامه دارد...
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت چهل و ششم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/474
فصل چهارم
نبرد تا آزادی خرمشهر(۶)
دشمن از پشت با تانک و نیروی پیاده ما را دور زده بود.
یعنی همان بلایی که ما نیمه شب گذشته بر سر تانکهایشان آورده بودیم.
حالا دژ داشت به دست آنها میافتاد که رگبار یک تیربار سبک یکی از تانکها پهلویم را شکافت و از کتفم بیرون آمد.
فکر کردم دارم شهید میشوم.
چشمانم سیاهی رفت.
همه جا تیره و تار شد.
یکی بالای سرم آمد .
فکر کردم عراقی است که آمده تا تیر خلاص بزند، اما فرشته نجاتم، مثل همیشه، حبیب بود.
همان که همه بچههای گردان را مثل بچه خودش تر و خشک میکرد.
با آن پای مجروح تا به خودم بیایم دستش را دور مچ پایم پیچید و با سختی روی زمین کشید و جایی پشت دژ خواباند .
تمام کمرم و پیراهنم یک تکه خیس بود و داغ.
حبیب مرا به امدادگر سپرد.
امدادگر چشمش به زخم باز شده پهلویم افتاد.
شر شر خون از آن سرازیر بود.
یک باند سفید با دست رد کرد داخل زخم، اما فشار زخم و شدت خونریزی باند را که پر از خون بود پس زد.
عراقیها از سه طرف ما را محاصره کرده بودند.
مثل نقل و نبات از آن طرف دیگر نارنجک به این طرف پرتاب میکردند.
جز آن تا چند تانک به پشت سر ما بودند بقیه جرئت نمیکردند به این سوی کانال بیایند که دیدم چیزی مثل سنگ سیاه میان آسمان چرخید و پایین آمد و بالای سرم افتاد و قل خورد و افتاد پایین.
متوجه شدم نارنجک است که درست نرسیده به روی به سرم روی یک بلندی خاکریز منفجر شد و ترکش ها زوزه کشان بالای سرم حرکت کردند.
حبیب آن تحرک قبل را نداشت.
کنار من نشسته بود و با بی سیم ور میرفت تا آخرش موفق شد با شهبازی تماس بگیرد.
شهربازی داد می زد: "بیا عقب حبیب! بیا! نمیتوانی مقاومت کنی! بیا عقب!"
حبیب هم میگفت:"ممکن نیست. اصلاً این همه مجروح و شهید را چه کار کنم؟"
دلم برای حبیب سوخت.
سخت ترین حادثهای که ممکن بود برای یک فرمانده گردان اتفاق بیفتد برای او پیش آمده بود.
بیشتر نیروهایش شهید و مجروح شده بودند، به من گفت: "اگر میتوانی برو عقب."
بلند شدم.
دلم میخواست حبیب هم بیاید، اما او میلنگید.
فکر کردم از زخم تیر کالیبر مرحله اول است و نمی دانستم او نیز در این معرکه دوباره از پا تیر خورده است.
با اندوه و غصه رهایش کردم و به عقب برگشتم.
از دور دیدم که عراقیها میرفتند آن سوی دژ و با تانک از روی مجروحان و شهدا رد میشدند...
◀️ ادامه دارد ...
هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوشلفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
🌷❣شهدا عاشقترند❣🌷
✒قسمت سی و هفتم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/476
پس خواهش میکنم درکم کنید و بهم حق بدید
نمیدونم وقتی این نامه رو میخونید من کجا و تو چه حالی هستم
آروم گوشه قبرم خوابیدم یا زنده هستم
ولی از همینجا قول میدم اگه برگردم و قسمت بود حتما....
اما اگه شهید شدم،
خواهش میکنم این نامه رو فراموش کنید و به کسی چیزی نگید و دنبال خوشبختی خودتون باشید.
سرتون رو درد نمیارم
مواظب خودتون باشید
حلام کنید...
یا علی
وقتی نامه رو خوندم، دست و پاهام میلرزید،
احساس میکردم کاملا یخ زدم!
احساس میکردم هیچ خونی توی رگهام نیست،
اشکام بند نمیومد...
خدایا چرا؟!
خدایا مگه من چیکار کردم؟!
خدایا ازت خواهش میکنم زنده باشه...
خدایا خواهش میکنم سالم باشه...
(از حسادت، دل من میسوزد...
از حسادت به کسانی که تو را میبینند!
از حسادت به محیطی که در اطراف تو هست
مثل ماه و خورشید
که تو را، مینگرند...
مثل آن خانه که حجم تو در آنجا جاریست
مثل آن بستر و آن رخت و لباس
که ز عطر تو همه سرشارند
از حسادت دل من میسوزد...
یاد آن دوره به خیر
که تو را میدیدم...)
🥀 پایان 🥀
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄