🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت هشتاد و نهم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/543
فصل هشتم
لبخند شفاعت(۴)
همه چیز آماده بود
گردانها را از پادگان ابوذر سرپلذهاب به نزدیکی روستای چنگوله آورده بودند
لب رودخانه نادر را دیدم
خیلی درهم و گرفته بود
از تپه شنی و شناساییاش پرسیدم
گفت: "بعد از عبور از شیار و آن راهکار مشترک، ما تا پای تپه شنی رفتیم ولی راهی برای نفوذ روی آن پیدا نکردیم. فقط میدانم که روی این تپه ۷ قبضه ضد هوایی و تیربار سنگین مستقر شده."
پرسیدم: "پس با این وضعیت نیرو به تپه شنی خواهی برد!؟"
محکم گفت: "به کمک خدا میبرم"
حالا حسرت میخوردم و پشیمان بودم که با او سر آمدن سه گردان از یک راهکار جر و بحث کرده بودم.
شب در عالم خواب دیدم که مرده ام و در حضور پیامبر هستم
پیامبر پشت یک میز نشسته بود
من برخواستم
جلو رفتم
روی میز یک کاغذ بلند مثل کارنامه قرار داشت
دستم را به سمت کاغذ دراز کردم
نادر وارد شد و به سمت پیامبر رفت
پیامبر همان کارنامه را برداشت و به "دستراست" نادر داد
متحیر بودم و نادر خندان
با لبخندی که چشم در چشمهای من انداخته بود و نگاهم میکرد
در خواب بدنم مثل کاهی بود که با باد جابجا میشد.
گریه میکردم و ضجه میزدم
با التماس میگفتم: "خدایا زندهام کن! به من فرصتی بده! به دنیا برم گردان تا برای تو و به خاطر تو کار کنم!"
از خواب که بیدار شدم نیمه شب بود
تمام تنم از شدت هیجان در خواب غرق در عرق بود
به دنبال نادر گشتم
حتماً مثل بقیه در حال خواندن نماز شب بود
اصلاً خواندن نماز شب سنت عمومی بچههای اطلاعات عملیات شده بود
به گونهای که یکی از بچهها به شوخی میگفت: "حالا که همه نماز شب میخوانیم و همه لو رفتهایم، بیاییم نماز شب را به جماعت بخوانیم!"
بچهها با چفیه روی صورتشان را میپوشاندند و آرام نماز میخواندند.
میان آنها چرخیدم
نادر نبود
شاید به کنار رودخانه رفته بود
همانجا پیدایش کردم
کنارش نشستم تا نمازش تمام شود
بعد از نماز بوسیدمش و گفتم: "خوابی دیدهام که باید برایت بگویم."
آن خواب را مفصل تعریف کردم
نادر که چشمانش از شدت گریه نماز شب، سرخ شده بود، گفت: "علی جان! خواب را به هیچکس نگو. مبادا که تعبیر نشود."
زرنگی کردم و گفتم: "به یک شرط!"
گفت: "چه شرطی!؟"
گفتم: " شفاعت کنی!"
خندید و گفت: "من هم درخواستی دارم"
ذوقزده گفتم: "اگر هزار شرط هم بگذاری انجام میدهم."
گفت: "نه! فقط یک شرط دارم."
دستم را میان دستانش گرفت و گفت: "حلالم کن! و اگر شهید شدی شفاعت."
بعد از نماز صبح با دوربینش یک عکس یادگاری از من گرفت
سرم پایین بود
یقین داشتم که او در این عملیات شهید میشود
همین مرا شرمنده او میکرد
شب قبل از عملیات، آخرین شناسایی را رفتیم
وقت برگشت علیآقا طوماری را آورد که اسم همه بچههای اطلاعات عملیات روی آن نوشته شده بود
بچه ها یکییکی جلوی اسم خودشان را امضا کرده بودند که در صورت شهادت دیگری را شفاعت کنند ...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/669
🍃🌸🇮🇷🌸🍃
✳️ مشاوره و تربیت
🔶🔸#مدیریت_رفتار
♦️روش برخورد با مخاطب عصبانی♦️
◀️ قسمت اول؛ طرح مسئله
💠 وقتی طرفتان عصبانی است، ممکن است انتقاد زیادی از او بشنوید.
انتقاد همیشه آزاردهنده است و باعث میشود که احساس طرد شدن بکنید.
حتّی کمترین میزان #انتقاد هم وقتی از طرف یک فرد عزیز و شخصی که نظرش برای شما مهم است مطرح میشود، میتواند دردناک باشد.
خواه انتقاد، منصفانه و درست یا کاملاً غلط باشد، بازهم ممکن است #احساس کنید که مورد قضاوت و حمله قرار گرفتهاید، بنابراین عزتنفستان پایین میآید و به شدّت حالت دفاعی میگیرید.
🔸به خاطر داشتن این نکته مهم است که افراد عصبانی اغلب کسانی هستند که نمیتوانند بهطور مؤثّر ارتباط برقرار کنند.
آنها نمیدانند چگونه برای رسیدن به خواستههایشان مذاکره نمایند و چگونه برای محافظت از خودشان، محدودیتهایی تعیین کنند.
آنها نمیدانند چگونه زمینهی همکاری را فراهم ساخته و تعارضهای خود را حلوفصل نمایند؛
در نتیجه دچار ناکامی و عصبانیت شده و شروع به حمله، تحقیر و انتقاد میکنند.
🖋کارشناس مشاور: مهدی گلوردی
🔗 ادامه دارد ...
👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/671
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
1_407095261.m4a
18.33M
#لالایی_فرشتهها
قسمت هفتاد و ششم
🌷داستان ذوالقرنین🌷
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/653
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت نودم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/665
فصل هشتم
لبخند شفاعت(۵)
صبح روز بعد به جمع بچههای گرگان قاسم بن الحسن پیوستم تا فرمانده گروهانها و مسئول دستهها را از روی نقشه با مسیر آشناتر کنم
عینعلی برای نیروهای گردان سخنرانی کرد
حاج صادق آهنگران آمد و مثل دفعات پیش روحانیتی بس عجیب به جمع بچهها داد:
ای لشکر صاحب زمان آماده باش آماده باش
بهر نبردی بیامان آماده باش آماده باش
شامگاه ۲۲ بهمن ۶۲ بعد از نماز مغرب و عشاء گردانها سوار کامیونها شدند تا به خط مقدم خودی رسیدند
نماز مغرب و عشا را خواندیم
با عبور از همان کانال، دور از چشم عراقیها به سمت کوه تونل روانه شدیم
یک ساعتی فرصت داشتیم
هر کسی به کاری مشغول بود
عدهای آهسته زیارت عاشورا را زمزمه میکردند
بعضی هم شام میخوردند
یک شام مختصر و سرپایی
بعد از دقایقی نیروهای تخریب از جلو برگشتند
به فرمانده گردانها گفتند که معبر باز شده
حالا گردانها میتوانند پشت سر آنها راه بیفتند و از میدان مین عبور کنند
من جلوی ستون گردان حرکت کردم
آنها را از همان معبر و در سکوت کامل به پای راهکار رساندم
وقتی به ابتدای شیار یعنی راهکار مشترک سه گردان رسیدیم، گفتم: "خدایا! من که ذرهای بی مقدارم. خودت دستگیری کن تا شرمنده بچه ها نباشم."
در دلم دلهره و آشوبی بود که رنگی از ترس نداشت.
عبور ۱۲۰۰ نفر از یک شیار جز با توکل و امداد الهی ممکن نبود.
قلوه سنگها و سنگریزهها همچنان زیر پا صدا و دلهرهام را بیشتر میکرد.
گردان ما از شیار عبور کرد و دشمن مطلع نشد
به سمت جاده آسفالت راهی شدیم
پشت سر ما دو گردان داخل شیار شدند و هر کدام به سمت اهداف شان یعنی کوه تونل و تپه شنی رفتند
سه و نیم کیلومتر مسیر کوه تونل تا جاده را رفتیم
باورم نمیشد چند کیلومتر پشت عراقیها آمدهایم و آنها بیاطلاع از حضور ما.
در فاصله سه و نیم کیلومتری در ارتفاعات شنی و تونل که پر از عراقی بود و باید دقایقی دیگر به همت گردانهای ۱۵۶ و ۱۵۲ سقوط میکرد
کار آن دو گردان به مراتب سختتر از کار ما بود
ما با کسی درگیر نمیشدیم
این جلو، کار ما ایجاد یک خط بعد از شکستن خط مقدم عراقیها توسط دو گردان بود
حسن ترک فرمانده محور ما تاکید کرده بود: "اگر روی جاده ماشین یا نفر دیدید درگیر نشوید تا کاملاً ارتفاعات در پشت سرتان به دست بچهها بیفتد. بعد از آن جاده را ببندید."
تیراندازی از پشتسر شروع شد
دو گردان از پشت به سمت عراقیها حمله بردند
با شروع درگیری در محور کوه تونل یک آیفا با چراغ روشن از دور دستها به سمت ما آمد
به عینعلی گفتم: "میزنمش!"
قبلا هم قرار گذاشته بودیم که اولین تیر را من بزنم
کنار جاده و رو به آیفا به زانو نشستم
نزدیکتر شد
همه بچههای گردان بیحرکت پشت خاکریز، ناظر این صحنه بودند
رگباری به سمت شیشه آیفا گرفتم
آیفا جلوتر از پل ۱۱ دهنه، روی شانه خاکی جاده چپ شد
چهار نفر داخلش بودند که آرپیجیزنهای آن طرف پل زدندشان
به فاصله ۱۰ دقیقه از آیفا یک جیپ هم روی جاده پیدا شد
بچه ها به سمت جیپ تیراندازی کردند
جیب هم سرنوشتی مثل ایفا پیدا کرد
از چهار سرنشین آن سه نفر مرده بودند
اما یک کماندوی بلندقد روی رکاب ایستاده بود و به سمت خاکریز تیراندازی میکرد
مرا نمی دید که بغلش ایستادهام
رگباری گرفتم
روی کاپوت جیپ افتاد
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/675
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت اول:
بوی سدر و کافور که به مشامم می خورد یکدفعه یاد گذشته می افتم...
درست چند سال پیش بود وقتی کتاب دا را می خواندم چقدر حس بودن در آن لحظات را وحشتناک و دلهره آور می دیدم!
«تاریک بود،چشم چشم را نمیدید اما صدای هس هس زدن را حس می کردم،فانوسی برداشتم تا اگر سگ های وحشی به جنازه ها نزدیک شده باشند دورشان کنم،لابه لای جنازه ها گام بر می داشتم که ناگهان احساس کردم پای راستم خیس شده فانوس را پایین گرفتم، پایم در روده های یک جنازه فرو رفته بود . . . »
اینها بخشی از کتاب «دا» خاطرات واقعی دختری را روایت می کند که در زمان جنگ تصمیم می گیرد به غسال های شهر کمک کند تا جنازه ها زود تر دفن شوند.
آن لحظه که این جملات را می خواندم احساس میکردم که کارش از سربازی که خط مقدم جبهه بود کمتر نبوده و چقدر دیدن چنین لحظاتی برای یک خانم سخت است...
اما حالا دست روزگار مرا نیز به ورطه ی امتحان کشید و گویا آن کتاب امروز جلوی چشمانم ورق، ورق می خورد!
آن روز که این کتاب را می خواندم هرگز گمان نمی کردم خودم در چنین شرایطی قرار بگیرم و اصلا جرات چنین کاری را داشته باشم!
من که تا به حال نه مرده دیده بودم!
نه غسالخانه!
و جز بوی عطرهای خاص خودم چیزی به مشامم نخورده بود حالا دست تقدیر قرار بود مرا با بوی کافور و سدر مانوس کند...
اوایل اسفند بود همه جا حرف از بیماری ناشناخته ای به اسم کرونا و دلهره و ترسی که قبل از هر چیز انسان را زمین گیر می کرد...
خودم هم مثل همه ترسیده بودم نمی دانستم چه باید بکنم اینکه اصلا می شود کاری کرد یا نه!
یا باید با یک ترس و دلهره گوشه خانه بنشینم تا ببینم چه خواهد شد!
حس خوبی نبود واقعا بلاتکلیفی و سردرگمی همراه با ترس درد بدتری بود که قبل از مبتلا شدن به کرونا سرازیر وجودم شده بود انگار دست و پایم را بسته بودند و راه نفسهایم از این همه وحشت بند آمده بود!
تا اینکه با تماس مرضیه همه چیز عوض شد و حالا من اینجا حضور داشتم جایی که هیچ وقت فکرش را نمی کردم و اتفاقاتی که زندگیم را از یکنواختی نجات داد...
همانطور بهت زده محیط را نگاه می کردم...
چه جای غریبی!
و چقدر حس عجیبی دارم...
محو افکارم هستم که زینب ماسکی شبیه ماسکهای شیمیایی زمان جنگ به دستم می دهد.
خوب که دقت می کنم شبیه نیست درست خودش هست! هنوز متحیرانه خیره ی ماسکم که دوباره زینب با لباس مخصوص جلویم ظاهر می شود و می گویید: بِجُنب دختر...
و لباسهای آبی رنگی به دستم می دهد سعی می کنم بهت چهره ام نمایان نشود و زود دست بکار می شوم لباسهای مخصوص را که پوشیدم احساس کردم حرارت بدنم چندین برابر شد....
ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/676
🍃🌸🇮🇷🌸🍃
✳️ مشاوره و تربیت
🔶🔸#مدیریت_رفتار
♦️برخورد با مخاطب عصبانی♦️
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/666
◀️ قسمت دوم؛
♦️سه روش برخورد با مخاطب عصبانی♦️
💠 در برابر انتقاد سه نوع سبک پاسخگویی وجود دارد:
1️⃣ پرخاشگرانه
2️⃣ منفعلانه
3️⃣ جرأتمندانه
👈 اولین سبک پاسخگویی به انتقاد، پرخاشگری است.
زیربنای رفتار پرخاشگرانه این است که خواستههای شما همیشه بر حق و مهمتر از خواستههای طرف مقابل است.
شما بر این باورید که حق دارید به آنچه میخواهید دست یابید و هیچچیز نمیتواند مانع شما شود؛
🔸در رفتار پرخاشگرانه ممکن است برای رسیدن به خواستهی خود از تحقیر، تهدید، اتّهام زدن و دستانداختن دیگران استفاده کنید.
همیشه در مقابل کسی که تلاش میکند برتری و قدرت شما را زیر سؤال ببرد، موضع میگیرید و اغلب در این نبرد برنده میشوید.
امّا به قول قدیمیها، بر حق دانستن خود و بهزور راضی کردن فرد مقابل، همیشه به معنای صمیمیت و نزدیکی نیست.
👈 دومین #سبک_پاسخگویی به انتقاد، پاسخگویی منفعلانه است.
🔸در #پاسخ_منفعلانه اعتقاد فرد این است که نیازها و خواستههای من نسبت به نیازهای طرف مقابل، اهمیت کمتری دارد و من استحقاق بیان خواستهی خود را ندارم؛
برعکس باید از خواستههای خود صرفنظر کنم و تمام تلاش خود را انجام دهم تا دیگران به خواستههایشان برسند.
🔹در این حالت ممکن است صدای فرد ضعیف و ملتمسانه باشد، بیان خواستههایش را کار بدی بداند.
نشانه دیگر این است که فرد تمایل دارد زیاد لبخند بزند، از تماس چشمی خودداری میکند، افکار و احساساتش را بهصورت غیرمستقیم و مبهم بیان میکند و به خاطر چیزهایی که میگوید، بارها عذرخواهی میکند و برای بیان خواستههایش متکی به دیگران است.
👈 سومین سبک پاسخ گویی به انتقاد، پاسخ جرأتمندانه است.
در پاسخ جرأتمندانه اعتقاد شما این است که من حق دارم خواستههایم را دنبال کنم و دیگران نیز این حق را دارند که خواستههایشان را دنبال کنند.
🔸در این نوع نگرش پیگیری خواستههای خودتان به اندازه توجه به حقوق و احساسات دیگران برای شما اهمیت دارد.
🔹وقتی جرأتمندانه صحبت میکنید، صدایتان قاطع و قابل فهم است و اغلب تماس چشمی را حفظ میکنید. افکار، احساسات و خواستههایتان را به طور مستقیم بیان میکنید و به صحبتهای دیگران مؤدبانه گوش میدهید.
🔸اهل مذاکره و مصالحه هستید و در عین حال که اجازه نمیدهید حقوقتان پایمال شود، دیگران را نیز به صرفنظر کردن از خواستههایشان وادار نمیکنید.
👈 برای روشن شدن بهتر موضوع، به مثال بیان میشود:
امیر موقع خارج شدن از خانه به مینا گفت:
«برای امشب خواهرم رو دعوت کردم. خودم هم دیر میام. یه شام خوشمزه برای شب درست کن».
مینا در اینجا سه نوع پاسخ میتواند داشته باشد:
❎ پاسخ پرخاشگرانه:
دوباره شروع شد!
همیشه دیگران رو به ما ترجیح میدی!
من برای شام چیزی درست نمیکنم.
❎ پاسخ منفعلانه:
باشه عزیزم. روز خوبی داشته باشی.
✅ پاسخ جرأتمندانه:
خوب، من سعی میکنم از عهدهی این کار بربیام، امّا از تو میخواهم که از این به بعد، زودتر به من اطّلاع بدهی تا بتوانم برای انجام کارهام برنامهریزی کنم.
🔗 ادامه دارد ...
👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/689
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
1_564043457.mp3
6.7M
#لالایی_فرشتهها
قسمت هفتاد و یکم
🌷مورچه اشک ریزان🌷
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/668
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت نود و یکم
قسمت قبل؛
فصل هشتم
لبخند شفاعت(۶)
همچنان لب جاده منتظر بودیم تا ارتفاعات پشت سرمان سقوط کند
اما گرهای در بخشی از جبهه افتاد
عینعلی بیسیم را دست من داد و گفت: "برادر حسن ترک با تو کار دارد"
حسن ترک گفت: "نادر که مفهوم است!
دلم ریخت
گفتم: "چی شده؟
گفت: "باید بروی کمکش! یک دسته نیرو از عینعلی بگیر و به سمت تپه شنی برو. جامهبزرگ هم با یک دسته از سمت تونل به تو ملحق خواهد شد."
با محمد شهبازی دسته را برداشتیم و به سمت تپه شنی حرکت کردیم.
هنوز ۲۰۰ - ۳۰۰ متر از جاده دور نشده بودیم که تعدادی نیرو دیدیم.
آنها در خلاف جهت ما از سمت کوه تونل به پایین میرفتند
در تاریکی مطلق پیدا نبود که خودیاند یا دشمن
نزدیک و نزدیکتر شدند
به بچه ها گفتم بایستیم
وقتی فاصلهمان به کمتر از ۱۵ متر رسید هر دو ستون مقابل هم ایستادیم
سرستون مقابل به عربی چیزی گفت
فریاد زدم: "تیربارچی بزنش!"
تیربارچی پشت سر من بود
روی زمین چنبره زد
شاید باورش نمیشد که مقابل این همه عراقی قرار گرفته است
بیتحرک افتاده بود و کاری نمیکرد
گرینف را برداشتم و به حالت دویدن شروع به تیراندازی کردم
حالا همه با هم تیراندازی میکردیم
در همان ثانیههای اول چهار نفر از جمع ما مجروح شدند و عراقی ها عرب عقب کشیدند
راه تپه شنی را پیش گرفتیم
نرسیده به سینه تپه جامهبزرگ را دیدم که با تعدادی نیرو به کمک نادر میآمد
هرچه به تپه شنی نزدیکتر میشدیم صدای رگبارهای وحشتناک ضدهوایی و کالیبرهای سنگین بیشتر میشد
بسیار پشت تپه برسیم چپ و راست تعدادی مجروح و شهید افتاده بود
توجهی نکردم
باید روی تپه میرفتم اما انگار نیرویی از عقب مرا به سمت خود میکشید
چشم برگرداندم نادر میان آنها افتاده بود
بالای سرش نشستم
گفتم: "چی شده نادر جان!؟"
گفت: "از شکم تیر خوردم"
گفتم تو که به تیر خوردن از شکم عادت داری! چیزی نیست. اینجا را گرفتیم، خودم میبرمت اورژانس"
همان لحظه جامه بزرگ هم رسید و کنارم نشست
نادر گفت: "علی! اسلحه مرا بردار"
نفهمیدم منظورش چیست!
خودم اسلحه داشتم
نگاه کردم؛ دست و پا نمیزد و نمیلرزید
چشمش رو به آسمان بود
لبخندی زد
درست مثل همان لبخندی که دو شب قبل پیش پیامبر زده بود
.. و چشمانش را بست
جامه بزرگ متوجه شد که نادر شهید شده
از عمق رفاقت ما خبر داشت
گفت: "فکر کنم نادر بیهوش شده.
شاید هم از شدت سرما خوابیده
پریدم و یک پتو آوردم و روی نادر کشیدم
دقایقی بعد با جامه بزرگ و چند نفر دیگر از تپه بالا رفتیم
جامه بزرگ متقاعدم کرد که ما چند نفر عملاً در تپهای با این همه استحکامات و امکانات کاری از پیش نمیبریم
به رغم میلمان برگشتیم به هم آنجا که نادر دراز کشیده بود
جامه بزرگ گفت: "نادر شهید شده! مجروحان ماندهاند باید به هر تعداد که میتوانیم از مجروحان به عقب ببریم"
اسم نادر را که آورد، برگشتم و پتو را کنار زدم
صورتش سرد و یخ بود
جامه بزرگ مجروحی را به کول انداخت و گفت: "تو هم کسی را عقب بیاور"
نمیتوانستم ناد را رها کنم
آنجا از نیروی سالم و سرحال خالی بود
یک نفر را دیدم که داشت فرار میکرد
به طرفش دویدم
تهدیدش کردم که اگر همراه من نیاید او را خواهم کشت
از کنار یک سنگر عراقی یک برانکارد پیدا کردیم و دو نفره نادر را روی آن گذاشتیم و به سمت کوه تونل بالا رفتیم
بیش از یک کیلومتر راه را تا بالای کوه رفتیم
هنوز آفتاب نزده بود
چشمان خیس من لحظه به لحظه روی نادر خیره میماند
به خط خودی که رسیدیم برانکارد را روی زمین گذاشتم
بغلش کردم
او با تمام وجودش زنده بود و من با تمام وجودم مرده
بغضم ترکید
بسیجیها نگاهم میکردند
صورتم را به گونهی سردش چسباندم و گفتم:
"نادر جان! قولت یادت نرود."
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/683
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت دوم
خیس عرق می شوم نمی دانم از ترس است یا از گرمای لباس ها!
شاید هم از هر دو...
هر چه که هست نفس کشیدن را برایم سخت می کند...
اما زینب فرز و سریع مشغول است همه را که مجهز کرد و خیالش راحت شد دوباره سراغ من می آید با دست به شانه ام می زند و با صدای نامفهومی از زیر ماسک فیلتردارش می گوید: آماده ای!
فقط سرم را تکان می دهم که ضعف و ترس درونم با صدایم آشکار نشود...
اولین میت را که می آورند نزدیک است قلبم از جا کنده شود...
کمی عقب می روم...
دو، سه نفر دیگر هم همراه من می شوند...
اما زینب همراه مرضیه برای روحیه دادن به بچه ها نه تنها عقب نمی رود که جلوتر از بقیه میت را تحویل می گیرند...
هم زمان که مرضیه زیپ کاور را باز می کند احساس کردم الان است که جان بدهم اما ذکر زینب نجاتم داد یا فاطمه زهرا...
متعجب مانده بودم از زینب و مرضیه با اینکه آنها هم تا به حال مثل من جنازه ندیده بودند بدون ذره ای ترس دست بکار شدن!
یکی از خواهر ها شروع کرد روضه خواندن کم کم بچه ها روحیه گرفتند و جلو آمدن، اما من همچنان میخکوب سر جایم ایستاده بودم!
شاید حق داشتم منی که در تمام طول عمرم کلا جنازه ندیده بودم حالا بماند که کرونایی هم باشد!
مرضیه چیزی به رویم نیاورد و همراه زینب با دو تا از خواهرهای دیگر میت را که خانم میانسالی بود غسل دادن و کفن کردند
ومن برای اولین بار غسل دادن و کفن کردن یک انسان را دیدم...
فقط تماشا کردم و اشک ریختم...
شاید حس اینکه یک روز خودم به اینجا برسم مرا متوقف کرده بود!
شاید هم کارهای ناتمامی که گمان می کردم هنوز فرصت هست...
اما در آن لحظات مرگ را نزدیکتر از تمام ساعاتی که در عمرم گذارندم می دیدم آنقدر نزدیک که میخکوب شده بودم!
ذهنم درگیر مرضیه و زینب شد آنها مثل من تاحالا اینجا را ندیده بودند پس چرا... چرا... متوقف نشدن!
میان چراهای ذهنم مانده بودم که صدای مرضیه مرا به خود آورد...
_خوبی؟
با سر اشاره کردم آره...
ولی واقعا حالم خوب نبود شاید از این بدتر نمی شد!
پیشنهاد مرضیه حالم را بهتر کرد گفت: برایمان زیارت عاشورا می خوانی؟
بهترین کاری که در آن موقعیت می توانستم انجام بدهم همین بود اصلا حرف دلم را زد...
کمی آرامش از جنس عاشورا میان غسالخانه!
خواندن زیارت عاشورا که تمام شد میت دوم را آوردند در دلم احساس کردم می توانم!
هنوز می ترسیدم اما جلو رفتم...
مدام ذکر می گفتم...
مرضیه خودش را کمی عقب کشید که من زیپ کاور را باز کنم...
نفس در سینه ام حبس شده بود...
زیپ را که کشیدم با دیدن صورت خانم جوانی غم تمام وجودم را گرفت!
لحظه ای مکث و بعد از حال رفتم ...
ادامه دارد...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/680
1_572589252.mp3
10.41M
#لالایی_فرشتهها
قسمت هفتاد و دوم
🌷فرشتههای کوچولو و کفاش🌷
قرائت: سوره کوثر
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/668
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت سوم
به خودم آمدم دیدم چند نفر از بچه ها دور و برم را گرفته اند یکی از خواهر ها نفسش را رها کرد در هوا و از عمق وجودش گفت: آخیش بهوش آمد
بعد نگاهی به من کرد و با لبخند ادامه داد: دختر تو که ما را کُشتی قبل از اینکه کرونا ما را بکشد!
شرمنده بودم خودم را به سختی جمع و جور کردم به توصیه ی مرضیه قرار شد در اتاق استراحت بمانم تا کارشان تمام شود برگردیم!
یکی دیگر از بچه ها همانطور که قاشق عسل را دهانم می گذاشت گفت : بهتری؟
آرام پلکهایم را به نشانه ی تایید تکان دادم و چیزی نگفتم
لحظه ای چهری آن خانم از ذهنم پاک نمی شد ...
در مسیر برگشت من ساکت بودم، مرضیه گفت: برای فردا اگر خواستی بیایی به من پیامک بده و اصلا انگار نه انگار امروز ضعف و ترس مرا دیده!
رسیدم خانه با حال خراب...
نگران سجاد و ساجده بودم اینکه نکند ناقل باشم بعد به خودم نهیب زدم تو که اصلا کاری نکردی!
با این حال با احتیاط وارد خانه شدم...
در را که باز کردم لبخند امیر رضا که همیشه برایم حال خوب کن بود کمی آرام ترم کرد...
منتظرم بود...
اما انگار خیلی عجله داشت تا با دوستانش از قافله ی عشق جا نماند...
از وقتی که به خاطر کرونا کارش مجازی شده بود داخل خانه خیلی کمک حالم بود.
بعد از تماس مرضیه نه تنها قبول کرده بود که تشویقم هم کرد من به عنوان غساله ی جهادی فعال باشم و تا ظهر که در خانه است مواظب بچه ها باشد.
به حرفی نرسیدیم با همان لبخندش گفت: شب می بینمت خانم جهادی!
با حسرتی سرم را تکان دادم و پیش خودم گفتم: و چه جهادی!
در همین حین امیر رضا خداحافظی کرد تا با جمع دوستانش برای ضد عفونی معابر شهر دستی برسانند...
دستم را به نشانه ی خداحافظی بالا گرفتم و با اینکه کاملا استریل بیرون آمده بودم ترجیح دادم تا قبل از دوش گرفتن دست به چیزی نزنم!
دوش گرفتم، لباسهایم را که عوض کردم رفتم سمت گاز غذا درست کنم اما دست و دلم به کار نمی رود اتفاقات امروز مدام از جلوی چشمانم رژه می رفت...
با خودم می گفتم: گیرم غذا خوردیم! خوابیدیم! اصلا زندگی کردیم آخرش که تمام می شود!؟
میان ذهن پر آشوبم دست و پا میزدم و دنبال جوابی می گشتم که ساجده آویزانم شد و پشت سر هم می گفت: مامان... مامان...
ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/684
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت نود و دوم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/675
فصل نهم
من، مهتاب، مین(۱)
از چنگوله عازم همدان بودم که یکی از واحد اطلاعات عملیات سراغم آمد و خبر داد برادرت جعفر حین خنثی سازی مین به شدت مجروح شده است
او را به بیمارستان کرمانشاه بردهاند و خانواده از مجروحیت او مطلع نیستند
به همدان رفتم و اول به خانه نادر فتحی
برای پدر و برادرش نحوه شهادت نادر را تعریف کردم
بعد رفتم منزل خودمان
همان طور که گفته بودند کسی از مجروحیت جعفر خبر نداشت
من هم لب به سخن باز نکردم چرا که خبر مجروحیت او حداقل چند هفته من را مجبور به به ماندن در کنار خانواده میکرد
مادرم پرسید: "از جعفر چه خبر؟ کی میآید؟"
گفتم: "همدیگر را ندیدیم! ولی حالش خوب است. هر وقت شرایط جور شد، او هم می آید."
علی آقا گفته بود؛ اگر نیروی با این خصلتها شناسایی کردید، به اطلاعات بیاورید:
اولین که مومن و خداترس باشد
دوم روحیه خطر پذیری در حد بالا داشته باشد
و در عینحال بیادعا و تودار باشد
من در چنگوله از یک طلبه جوان، متواضع و بیهیاهو برای علی آقا صحبت کرده بودم که سابقه دو بار جبهه و یک بار مجروحیت داشت
بچه محلی که تنها فرزند خانواده بود و راستکار علی آقا.
علی محمدی را سر نماز دیدم
آنقدر آرامش داشت که آدم از نگاه به او سیر نمیشد
داشت نماز مستحبی میخواند
گفتم: "فرمانده اطلاعات عملیات تیپ دعوت کرده بیایی واحد.
همان جا سجده کرد و گفت: "الحمدالله"
گفتم: "فردا صبح حرکت میکنیم"
صبح زود راه افتادیم
با عوض کردن چند ماشین بالاخره به سومار رسیدیم
به محض رسیدنمان، علی آقا که بسیار آدمشناس بود به صورت علی محمدی خیره ماند و مهربانانه گفت: "خوش آمدی اخوی! از فرداشب با تیم محمد بختیاری به شناسایی خواهید رفت."
علی محمدی سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.
دم نماز صبح دیدم که دور و بر چادر تبلیغات میچرخد و بلندگو را برای اذان آماده میکند.
پرسیدم: "پخش اذان با بلندگو کار تبلیغات واحد است! اینجا هرکسی کارش تعریفشده."
جواب داد: "میدانم ولی به خاطر این که شما به پدرم گفتید من در جبهه کار فرهنگی می کنم این کار را میکنم. منظورم درست درآمدن حرف شماست.
از نکته سنجی او لذت بردم
فرداشب بعد از توجیه اولیه با تیم شناسایی همراه شدیم
مسئول تیم محمد بختیاری بود
من معاون
حسن زارعی تخریبچی تیم
محمد وفایی و علی محمدی هم عضو تیم
شناسایی در ارتفاعات گیسکه با تمام شناساییهایی که طی آن دو سه سال انجام داده بودیم متفاوت بود
اینجا در خط سومار به ویژه ارتفاع گیسکه حتی تصور عبور از خط اول دشمن امری محال بود
با انجام دو عملیات مسلم بن عقیل و زین العابدین، این جبهه بسیار حساس و زیر ذرهبین عراقیها بود
از سویی سومار نزدیکترین مکان از مرز ما به بغداد محسوب میشد
با سقوط ارتفاعات گیسکه ما به دشت می رسیدیم و راه برای رفتن تا عمق خاک عراق هموار میشد
لذا عراقیها نه به شیوه پاسگاهی و نامنظم بلکه با سنگرهای شانه به شانه و متصل، راه عبورمان را بسته بودند
دوسه شب گذشت و تیم ما همچنان منتظر ماند تا علی آقا دستور شناسایی گیسکه را بدهند
این انتظار کلافهام میکرد
از علیآقا پرسیدم: "کی روی گیسکه کار میکنیم."
گفت: "فعلا باید روی خودمان کار کنیم!"
مفهوم این جمله این بود که کار دشوار، معنویت بالا میخواهد.
دور، دور دعا و گریه بر مصائب اهل بیت بود.
روزهایمان با یاد شهیدان گره میخورد.
این کار در کنار نمازها و نافلهها راه رسیدن به معرفت بود.
شبها هم بعد از نیمه شب، "پا لگدکنها"، آهسته بر میخواستند و به گوشهای میرفتند.
همان نیمهشبهای سرشار از خودسازی و عبادت عدهای هم چند بعدی بودند؛ هم اهل دعا و انابه و هم اهل شوخی و مطایبه
یا صورت کسی را با زغال یا دود سیاه میکردند
یا پارچ آب زیر کسی میریختند
یا مثل من قیچی برمیداشتند تا موهای کسی را چال بیاندازند و همه اینها در نیمه شب اتفاق میافتاد
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/687