eitaa logo
سالن مطالعه
197 دنبال‌کننده
10.3هزار عکس
2.8هزار ویدیو
1.1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🇮🇷🌸🍃 ✳️ مشاوره و تربیت 🔶🔸 ♦️برخورد با مخاطب عصبانی♦️ قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/666 ◀️ قسمت دوم؛ ♦️سه روش برخورد با مخاطب عصبانی♦️ 💠 در برابر انتقاد سه نوع سبک پاسخ‌گویی وجود دارد: 1️⃣ پرخاشگرانه 2️⃣ منفعلانه 3️⃣ جرأت‌مندانه 👈 اولین سبک پاسخ‌گویی به انتقاد، پرخاشگری است. زیربنای رفتار پرخاشگرانه این است که خواسته‌های شما همیشه بر حق و مهم‌تر از خواسته‌های طرف مقابل است. شما بر این باورید که حق دارید به آنچه می‌خواهید دست یابید و هیچ‌چیز نمی‌تواند مانع شما شود؛ 🔸در رفتار پرخاشگرانه ممکن است برای رسیدن به خواسته‌ی خود از تحقیر، تهدید، اتّهام زدن و دست‌انداختن دیگران استفاده کنید. همیشه در مقابل کسی که تلاش می‌کند برتری و قدرت شما را زیر سؤال ببرد، موضع می‌گیرید و اغلب در این نبرد برنده می‌شوید. امّا به قول قدیمی‌ها، بر حق دانستن خود و به‌زور راضی کردن فرد مقابل، همیشه به معنای صمیمیت و نزدیکی نیست. 👈 دومین به انتقاد، پاسخ‌گویی منفعلانه است. 🔸در اعتقاد فرد این است که نیازها و خواسته‌های من نسبت به نیازهای طرف مقابل، اهمیت کمتری دارد و من استحقاق بیان خواسته‌ی خود را ندارم؛ برعکس باید از خواسته‌های خود صرف‌نظر کنم و تمام تلاش خود را انجام دهم تا دیگران به خواسته‌هایشان برسند. 🔹در این حالت ممکن است صدای فرد ضعیف و ملتمسانه باشد، بیان خواسته‌هایش را کار بدی بداند. نشانه دیگر این است که فرد تمایل دارد زیاد لبخند بزند، از تماس چشمی خودداری می‌کند، افکار و احساساتش را به‌صورت غیرمستقیم و مبهم بیان می‌کند و به خاطر چیزهایی که می‌گوید، بارها عذرخواهی می‌کند و برای بیان خواسته‌هایش متکی به دیگران است. 👈 سومین سبک پاسخ گویی به انتقاد، پاسخ جرأت‌مندانه است. در پاسخ جرأت‌مندانه اعتقاد شما این است که من حق دارم خواسته‌هایم را دنبال کنم و دیگران نیز این حق را دارند که خواسته‌هایشان را دنبال کنند. 🔸در این نوع نگرش پیگیری خواسته‌های خودتان به اندازه توجه به حقوق و احساسات دیگران برای شما اهمیت دارد. 🔹وقتی جرأت‌مندانه صحبت می‌کنید، صدایتان قاطع و قابل فهم است و اغلب تماس چشمی را حفظ می‌کنید. افکار، احساسات و خواسته‌هایتان را به طور مستقیم بیان می‌کنید و به صحبت‌های دیگران مؤدبانه گوش می‌دهید. 🔸اهل مذاکره و مصالحه هستید و در عین حال که اجازه نمی‌دهید حقوقتان پایمال شود، دیگران را نیز به صرف‌نظر کردن از خواسته‌هایشان وادار نمی‌کنید. 👈 برای روشن شدن بهتر موضوع، به مثال بیان می‌شود: امیر موقع خارج شدن از خانه به مینا گفت: «برای امشب خواهرم رو دعوت کردم. خودم هم دیر میام. یه شام خوشمزه برای شب درست کن». مینا در اینجا سه نوع پاسخ می‌تواند داشته باشد: ❎ پاسخ پرخاشگرانه: دوباره شروع شد! همیشه دیگران رو به ما ترجیح می‌دی! من برای شام چیزی درست نمی‌کنم. ❎ پاسخ منفعلانه: باشه عزیزم. روز خوبی داشته باشی. ✅ پاسخ جرأت‌مندانه: خوب، من سعی می‌کنم از عهده‌ی این کار بربیام، امّا از تو می‌خواهم که از این به بعد، زودتر به من اطّلاع بدهی تا بتوانم برای انجام کارهام برنامه‌ریزی کنم. 🔗 ادامه دارد ... 👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/689 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
۱۷ آبان ۱۳۹۹
1_564043457.mp3
6.7M
قسمت هفتاد و یکم 🌷مورچه اشک ریزان🌷 قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/668
۱۷ آبان ۱۳۹۹
۱۸ آبان ۱۳۹۹
بر اساس واقعیت قسمت دوم خیس عرق می شوم نمی دانم از ترس است یا از گرمای لباس ها! شاید هم از هر دو... هر چه که هست نفس کشیدن را برایم سخت می کند... اما زینب فرز و سریع مشغول است همه را که مجهز کرد و خیالش راحت شد دوباره سراغ من می آید با دست به شانه ام می زند و با صدای نامفهومی از زیر ماسک فیلتردارش می گوید: آماده ای! فقط سرم را تکان می دهم که ضعف و ترس درونم با صدایم آشکار نشود... اولین میت را که می آورند نزدیک است قلبم از جا کنده شود... کمی عقب می روم... دو، سه نفر دیگر هم همراه من می شوند... اما زینب همراه مرضیه برای روحیه دادن به بچه ها نه تنها عقب نمی رود که جلوتر از بقیه میت را تحویل می گیرند... هم زمان که مرضیه زیپ کاور را باز می کند احساس کردم الان است که جان بدهم اما ذکر زینب نجاتم داد یا فاطمه زهرا... متعجب مانده بودم از زینب و مرضیه با اینکه آنها هم تا به حال مثل من جنازه ندیده بودند بدون ذره ای ترس دست بکار شدن! یکی از خواهر ها شروع کرد روضه خواندن کم کم بچه ها روحیه گرفتند و جلو آمدن، اما من همچنان میخکوب سر جایم ایستاده بودم! شاید حق داشتم منی که در تمام طول عمرم کلا جنازه ندیده بودم حالا بماند که کرونایی هم باشد! مرضیه چیزی به رویم نیاورد و همراه زینب با دو تا از خواهرهای دیگر میت را که خانم میانسالی بود غسل دادن و کفن کردند ومن برای اولین بار غسل دادن و کفن کردن یک انسان را دیدم..‌. فقط تماشا کردم و اشک ریختم... شاید حس اینکه یک روز خودم به اینجا برسم مرا متوقف کرده بود! شاید هم کارهای ناتمامی که گمان می کردم هنوز فرصت هست... اما در آن لحظات مرگ را نزدیکتر از تمام ساعاتی که در عمرم گذارندم می دیدم آنقدر نزدیک که میخکوب شده بودم! ذهنم درگیر مرضیه و زینب شد آنها مثل من تاحالا اینجا را ندیده بودند پس چرا... چرا... متوقف نشدن! میان چراهای ذهنم مانده بودم که صدای مرضیه مرا به خود آورد... _خوبی؟ با سر اشاره کردم آره... ولی واقعا حالم خوب نبود شاید از این بدتر نمی شد! پیشنهاد مرضیه حالم را بهتر کرد گفت: برایمان زیارت عاشورا می خوانی؟ بهترین کاری که در آن موقعیت می توانستم انجام بدهم همین بود اصلا حرف دلم را زد... کمی آرامش از جنس عاشورا میان غسالخانه! خواندن زیارت عاشورا که تمام شد میت دوم را آوردند در دلم احساس کردم می توانم! هنوز می ترسیدم اما جلو رفتم... مدام ذکر می گفتم... مرضیه خودش را کمی عقب کشید که من زیپ کاور را باز کنم... نفس در سینه ام حبس شده بود... زیپ را که کشیدم با دیدن صورت خانم جوانی غم تمام وجودم را گرفت! لحظه ای مکث و بعد از حال رفتم ... ادامه دارد... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/680
۱۸ آبان ۱۳۹۹
1_572589252.mp3
10.41M
قسمت هفتاد و دوم 🌷فرشته‌های کوچولو و کفاش🌷 قرائت: سوره کوثر قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/668
۱۸ آبان ۱۳۹۹
بر اساس واقعیت قسمت سوم به خودم آمدم دیدم چند نفر از بچه ها دور و برم را گرفته اند یکی از خواهر ها نفسش را رها کرد در هوا و از عمق وجودش گفت: آخیش بهوش آمد بعد نگاهی به من کرد و با لبخند ادامه داد: دختر تو که ما را کُشتی قبل از اینکه کرونا ما را بکشد! شرمنده بودم خودم را به سختی جمع و جور کردم به توصیه ی مرضیه قرار شد در اتاق استراحت بمانم تا کارشان تمام شود برگردیم! یکی دیگر از بچه ها همانطور که قاشق عسل را دهانم می گذاشت گفت : بهتری؟ آرام پلکهایم را به نشانه ی تایید تکان دادم و چیزی نگفتم لحظه ای چهری آن خانم از ذهنم پاک نمی شد ... در مسیر برگشت من ساکت بودم، مرضیه گفت: برای فردا اگر خواستی بیایی به من پیامک بده و اصلا انگار نه انگار امروز ضعف و ترس مرا دیده! رسیدم خانه با حال خراب... نگران سجاد و ساجده بودم اینکه نکند ناقل باشم بعد به خودم نهیب زدم تو که اصلا کاری نکردی! با این حال با احتیاط وارد خانه شدم... در را که باز کردم لبخند امیر رضا که همیشه برایم حال خوب کن بود کمی آرام ترم کرد... منتظرم بود... اما انگار خیلی عجله داشت تا با دوستانش از قافله ی عشق جا نماند... از وقتی که به خاطر کرونا کارش مجازی شده بود داخل خانه خیلی کمک حالم بود. بعد از تماس مرضیه نه تنها قبول کرده بود که تشویقم هم کرد من به عنوان غساله ی جهادی فعال باشم و تا ظهر که در خانه است مواظب بچه ها باشد. به حرفی نرسیدیم با همان لبخندش گفت: شب می بینمت خانم جهادی! با حسرتی سرم را تکان دادم و پیش خودم گفتم: و چه جهادی! در همین حین امیر رضا خداحافظی کرد تا با جمع دوستانش برای ضد عفونی معابر شهر دستی برسانند... دستم را به نشانه ی خداحافظی بالا گرفتم و با اینکه کاملا استریل بیرون آمده بودم ترجیح دادم تا قبل از دوش گرفتن دست به چیزی نزنم! دوش گرفتم، لباسهایم را که عوض کردم رفتم سمت گاز غذا درست کنم اما دست و دلم به کار نمی رود اتفاقات امروز مدام از جلوی چشمانم رژه می رفت... با خودم می گفتم: گیرم غذا خوردیم! خوابیدیم! اصلا زندگی کردیم آخرش که تمام می شود!؟ میان ذهن پر آشوبم دست و پا میزدم و دنبال جوابی می گشتم که ساجده آویزانم شد و پشت سر هم می گفت: مامان... مامان... ادامه دارد ... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/684
۱۹ آبان ۱۳۹۹
۲۰ آبان ۱۳۹۹
بر اساس واقعیت قسمت چهارم دست از کار کشیدم. آمدم کنار ساجده... آجرهای خانه سازی اش را روی هم چیده بود و از من می خواست هنر دختر چهار ساله ام را ببینم لبخندی زدم... کنارش نشستم کمی با آجرها همراهش بازی کردم اما ذهنم همچنان درگیر آن خانم جوان بود که دیگر نبود! شاید او هم فرزندی داشت که الان به وجودش نیاز دارد ولی دیگر نیست! شاید هم کلی آرزو به دلش مانده بود ولی...! خودم را مشغول کردم تا امیر رضا بیاید... این اضطراب و ترس با فکرهای آزار دهنده از درون مثل خوره داشت مرا می خورد! کمی کمک سجاد دادم تا تکالیفش را تمام کند و مجازی برای معلمش بفرستد، بعد از آمدن این ویروس منحوس کارم در خانه چند برابر شده بود. گاهی معلم بودم... گاهی آشپز... گاهی پرستار... گاهی هم همبازی ساجده... وچقدر لذت بخش است بتوانی کاری کنی تا نشان دهد نبض علائم حیاتی زنده بودنت می زند! اما... اما... امروز من کاری از دستم بر نیامد و چقدر شبیه آن جنازه ی روی سنگ غسالخانه شده بودم! بی تحرک و هراسان... بالاخره زمان طبق قرار همیشگی اش گذشت و شب شد می دانستم کار امیر رضا طول می کشد. بچه ها را خواب کردم. شب از نیمه گذشته بود و همه ی فضای خانه را سکوت پر کرده بود و حالا ذهن من خیلی بی دغدغه تر امروز را مرور می کرد ترسیدم خیلی... بلند شدم و از شدت ترس به سجاده ام پناه بردم... حتما تجربه کرده اید وقتی انسان می ترسد به دنبال یک مکان امن است و چه مکانی برای من در این سکوت و تاریکی شب امن تر از سجاده! و چه پناهی مطمئن تر از خدا! دو رکعت نماز خواندم بعد از سلام نماز به سجده رفتم، داشتم با خدا حرف می زدم: خدایا من می ترسم.... من از لحظه ی مردن می ترسم... من از لحظه ی غسل داده شدن می ترسم... خدایا چه کسی جز تو در آن لحظات می تواند دستم را بگیرد! اشک بود...واشک... توی حال و هوای خودم بودم که دستی روی شانه ام احساس کردم مثل جن زده ها یکدفعه بلند شدم وهمان طور که نفسم به شماره افتاده بود سرم را بالا گرفتم امیر رضا بود! انتظار این همه ترسیدن را از من نداشت! زد پشت دست خودش گفت: وااای سمیه ببخشید ترساندمت! صورتم خیس از اشک بود... گفتم کی آمدی؟ اصلا متوجه نشدم! گفت: چند دقیقه ای بیشتر نیست! فکر نمی کردم بترسی! این جمله را که دوباره گفت خودم را رها کردم در آغوشش... گفتم: امیر رضا... ادامه دارد... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/688
۲۰ آبان ۱۳۹۹
قسمت دهم ۳. منافع یهود در جنگ‌های خلفا با توجه به ادعای ما که دستگاه حاکمیت پس از پیامبر تحت نفوذ یهود بود، این سؤال مطرح می‌شود؛ یهودیان از جنگ‌های خلفا و پیشرفت اسلام در سایر مناطق چه سودی می‌بردند؟ پاسخ آن است که اسلام ویروسی مشکلی برای یهود به بار نمی‌آورد. چنانچه مسیحیتی که بدست پولس منتشر شد، خطری برای یهود نداشته و ندارد. اگر تمام عالم، مسیحیت پولسی را بپذیرند و بیت‌المقدس را از آنِ یهود بدانند، ضرری به یهود نخواهد رسید. یهودیان حاکمیت دنیا را می‌خواهند و دینی را می‌پسندند که با آن مخالفت نداشته باشد. اسلام با تفکر انحرافی همانند مسیحیت منحرف پولسی، مبارزه با حاکم فاسد را جایز نمی‌داند و معتقد است اگر حاکمی تنها شهادتین بگوید، حتی اگر نماز و روزه را ترک کند و مرتکب محرمات و شرب خمر شود، باید سر به اطاعت او سپرد! (۲۵) بنابراین اسلام با این نگرش، برای یهود هیچ خطری در بر ندارد. برای روشن شدن مطلب کافی است نگاهی به جوامع مسلمان امروز داشته باشید. با این‌که نزدیک به یک و نیم میلیارد مسلمان در بلاد مختلف زندگی می‌کنند، تنها جایی که برای یهود مشکل‌آفرین شده، تفکر اسلام انقلابی است که اولین مخالف آن سردمداران کشورهای اسلامی است که مورد تأیید دستگاه‌های فکری – دینی خود می‌باشند. همان‌گونه که در عصر پیامبر که مدینه در حاکمیت پیامبر بود، برای یهود مشکل‌ساز شد و بنابراین گام به گام برای او ایجاد مانع می‌کردند. موانع شکسته می‌شد و پیامبر از مدینه به خیبر، از خیبر به تبوک و از تبوک به موته می‌رفت و گام به گام یهود واپس می‌نشست. اگر همان روش پیامبر در ایران و روم و شامات و… پیش می‌رفت، سازمان یهود رو به زوال می‌نهاد… یهود در طراحی اندیشه‌ی فتوحات، توانست با اسلام مجعول به جنگ اسلام راستین رود و حاکمیت را از دست امامان معصوم علیهم‌السلام تا قیام قائم خارج کند. اگر اسلام در همان عصر به دست علی علیه‌السلام و به روش معمول زمان پیامبر یعنی ارسال مبلغان و ایجاد بیداری و اطلاع‌رسانی انجام می‌شد و از ابتدا مردم بر مبنای معارف علوی رشد می‌کردند، از همان هنگام این مشکل برای دشمنان به وجود می‌آمد. پایان پی‌نوشت‌ها: ۱. البدایه والهاید، ج ۶، ص ۳۵۳ ۲. همان . ۳. شرح نهج البلاغه، ج۱۷، ص ۲۰۳ و بحارج ۳۰، ص ۴۷۲ ۴. البدایه والنهایه، ج ۶، ص ۳۴۳؛ تاریخ الاسلام الذهبی، ج ۳، ص ۲۷. ۵. تاریخ الطبری، ج ۲، ص ۴۷۴. ۶. توبه، آیه ۱۰۳. ۷. البدایه والنهایه، ج ۶، ص ۳۴۲ و ۳۴۴. ۸. شرح نهج البلاغه، ج ۱۷، ص ۲۰۹. ۹. تاریخ الاسلام الذهبی، ج ۳ ص ۳۳ ۱۰. تاریخ الطبری، ج ۲ ص ۵۰۳، الغدیر، ج ۷، ص ۱۵۸. ۱۱. انفال، ۷۵. ۱۲. کتاب الفتوح، ج ۱، ص ۴۸. ۱۳. الاستیعاب، ج ۲، ص ۴۶۰؛ اسدالغابه، ج ۱، ص ۲۸۳. ۱۴. تاریخ الیعقوبی، ج ۲ ص ۱۳۰ ۱۵. کتاب الفتوح، ج ۱، ص ۲۲. ۱۶. الحیاه السیاسیه الامام الحسن (ع)، ص ۱۱۶-۱۱۷. ۱۷. مروج الذهب، ج ۲، ص ۳۱۸. ۱۸. وسائل الشیعه، ج ۱۵، ص ۴۹، حدیث ۱۹۹۶۱. ۱۹. وسائل الشیعه، ج ۱۵، ص ۴۵؛ تهذیب الاحکام، ج ۶، ص ۱۳۴. ۲۰. الکافی، ج ۵، ص ۱۳-۱۸. ۲۱. وسائل الشیعه، ج ۱۵ ص ۴۶؛ الکافی، ج ۵، ص ۱۹. ۲۲. مروج الذهب، ج ۳، ص ۴۱. ۲۳. همان. ۲۴. همان، ص ۴۳. ۲۵. شرح مسلم النووی، ج۱۲، ص ۲۲۹؛ الغدیر، ج۷، ص ۱۳۷ به نقل از التمهید باقلانی.
۲۰ آبان ۱۳۹۹
۲۱ آبان ۱۳۹۹
بر اساس واقعیت قسمت پنجم امیر رضا... امیر رضا... و اشک امان حرف زدن برایم نمی گذاشت.‌‌.. امیر رضا هم صبوری کرد با نوازش های دست هایش گذاشت کمی سبک شوم... کمی که آرام گرفتم گفتم: من امروز هیچ کاری نکردم! هیچ کاری! یعنی نتوانستم از ترس! باورت می شود! همانطور که دستش را روی سرم می کشید با آرامش گفت: سمیه جان طبیعیه خانمم!!! روز اول برای خیلی ها این اتفاق می افتاد! با هق هق ادامه دادم: امروز جنازه ی خانمی را دیدم که هم سن و سال خودم بود ولی رفت! تمام شد، تمام! تکیه داد به دیوار لبخند تلخی زد و گفت: نه عزیزم تازه برایش شروع شد! زندگی با طعم ابد... حرفش را تکرار کردم و گفتم زندگی با طعم ابد! ولی... ولی... امیر رضا هیچی نمی توانیم همراهمان ببریم منظورم مال دنیا نیست، می دانی باید از تمام دوست داشتنی هایمان بگذریم و برویم! با دستش اشکهای صورتم را پاک کرد و خیلی جدی گفت: خوب یک چیزی بردار که بتوانی همراه خودت ببری! چیزهایی را دوست داشته باش که با مُردن نه تنها تمام نشود که دوست داشتنی تر هم بشوند عزیز دلم! خانم خوبم! بعد از داخل جیبش گوشی اش را بیرون آورد با اسپریه ضد عفونی که همراهش بود صفحه اش را تمییز کرد کلیپی را باز کرد و گوشی را داد دستم گفت: نگاه کن! کلیپ، فیلمی از حاج قاسم بود... هنوز داغ غمش روی دلم سنگینی می کرد...بیشتر از دو ماه بود که از شهادتش می گذرد اما هنوز همه مان مبهوت رفتنش هستیم! اولین جملاتش حرفی برای دل من بود برای موقعیتی که من در آن قرار داشتم! واین تنها از خاصیت شهداست که حرفهایشان نه تنها برای زمان خودشان که تا همیشه کاربرد دارد... [ حاج قاسم با تمام اطمینانش گفت: من با تجربه میگویم این را،میزان فرصتی که در بحرانها وجود دارد در فرصتها نیست؛ اما شرطش این است که نترسید، نترسیم و نترسانید... ] حرفهایش خیلی آرامم کرد خیلی... اما هنوز به خاطر ضعف خودم کمی مردد بودم فردا بروم یا نه! امیر رضا خیلی خسته بود و نخواستم بیشتر از این اذیتش کنم بلند شدم و شامش را حاضر کردم، غذایش را که خورد از شدت خستگی روی مبل خوابش برد... من هم با همین دغدغه ها بالاخره خواب رفتم خواب دیدم تنها جلوی غسالخانه ایستاده ام و ترسی عجیب تمام بدن مرا به رعشه انداخته بود داشتم قالب تهی می کردم که از بلندگوهای بهشت زهرا صدای حاج قاسم بلند شد.... من با تجربه می گوییم... نترسید و نترسیم و نترسانیم.... هم زمان با تمام شدن صحبت حاج قاسم با صدای اذان صبح از خواب بلند شدم... چشمهایم به سختی باز می شدند وضو گرفتم نماز صبح را که خواندم حالا مطمئن ترم و گوشیم را برداشتم به مرضیه پیام دادم: من هم امروز می آیم منتظرت هستم... تیک ارسال پیام که می رود کمی دلهره سراغم می آید سعی می کنم خودم را مشغول کنم... دو ساعتی طول میکشد تا مرضیه بیاید دست بکار می شوم و نهار ظهر را آماده می کنم که اگر دیرتر آمدم امیر رضا و بچه ها بدون غذا نمانند. کارهایم که تمام می شود از امیر رضا می خواهم دوباره همان کلیپ را برایم بگذارد... صحبت های حاج قاسم هر بار انرژی تازه ای به انسان می دهد... صدای زنگ گوشیم که بلند می شود از امیر رضا خداحافظی می کنم از چهار چوب در هنوز خارج نشده ام که صدای امیر رضا بلند می شود: هر چه برای خودت بر میداری ما را هم بی نصیب نگذار نفس! لبخندی می زنم و بیرون می آیم... چقدر هوا خوب است..‌. نفس عمیقی می کشم، نزدیک بهار است اما دلها انگار پژمرده! مرضیه از داخل ماشین برایم دست تکان می دهد... سوار ماشین می شوم، از ماجرای دیروز چیزی به رویم نمی آورد! گفتم: بابت دیروز شرمنده ام! آمدم کاری از روی دوشتان بردارم که خودم شدم سربار! لبخندی زد و گفت: این چه حرفی هست که می گویی! برای همه ممکن است پیش بیاید! خوشحالم امروز آمدی می دانی خیلی ها که این صحنه ها را می بینند، جامی زنند و دیگر نمی آیند آن وقت کار برای ما در این شرایط دست تنها سخت می شود! بی مقدمه گفتم: مرضیه تو در این دنیا آرزویی نداری! چشمانش را ریز کرد و با نگاهی متعجب به من گفت: چرااااا! اوه تازه خیلی زیاد... ادامه دارد ... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/692
۲۱ آبان ۱۳۹۹
🍃🌸🇮🇷🌸🍃 ✳️ مشاوره و تربیت 🔶🔸 ♦️برخورد با مخاطب عصبانی♦️ قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/671 ◀️ قسمت سوم؛ ♦️بررسی انتقاد♦️ 💠 اولین قدم در پاسخ دادن به انتقاد، بررسی انتقاد است. بررسی انتقاد به شما کمک می کند تا بدانید هدف فرد مقابل از انتقاد چیست؟ 🔸برای بررسی انتقاد، شما می توانید بخواهید بیشتر در مورد مسئله توضیح دهد و یا مثال هایی ذکر کند. این کار می تواند نوع پاسخ شما را مشخص نماید. 💥مثال؛ مسعود از طرف شرکت ترفیع درجه گرفته بود و به شهر تهران منتقل شد. او از اینکه به شهر جدید منتقل شده بسیار خوشحال بود. اما همسرش هنوز مردد بود در شهر جدید تحصیلش را ادامه دهد و یا به دنبال کار باشد. یک روز که مسعود وارد خانه شد، مریم با عصبانیت به او گفت یک بار دیگر تو را خوشحال ببینم جیغ می‌زنم. مسعود تصمیم گرفت علت این انتقاد را بررسی کند برای همین پرسید: "چرا خوشحالی من، تو را ناراحت می‌کند؟!" مریم پاسخ داد: "من هم دوست دارم مثل تو خوشحال باشم، با دیگران رفت و آمد کنم، ولی دائم باید داخل خانه باشم. هنوز نتوانسته‌ام برای ادامه تحصیل تصمیم بگیرم. من می‌خواهم درباره‌ی تحصیلم با تو صحبت کنم، ولی همیشه تو آن‌قدر سرحال به نظر می‌رسی که می‌ترسم با این کار خوشحالی تو را خراب کنم." مسعود با بررسی این انتقاد متوجّه شد که ناراحتی مریم بیشتر از این‌که به خاطر تنهایی باشد، به خاطر آن است که او نیاز به کمک و حمایت دارد. 🔗 ادامه دارد ... 👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/693 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
۲۱ آبان ۱۳۹۹