🍃🌸🍃
🇮🇷🇮🇷 #وقتی_مهتاب_گم_شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت صد و سیزدهم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/766
فصل دهم
نبرد فاو. ۴
هرچه میگفت انجام میدادم
فکر میکرد که من سربازم
در چشم او، من و امثال من نیروهای دور از جبههای بودند که خدمت سربازی آنها را اجبارا به جبهه کشانده بود
آنجا برخلاف کار در تیپ انصارالحسین، خیلی گوشهگیر و منزوی بودم
با هیچکس طرح دوستی نمیریختم
تنها که میشدم از اردوگاه به دوکوهه میرفتم
روبروی ساختمان گردان مسلم مینشستم و همه شهدا و همرزمان قدیمیام در فتح خرمشهر را به خاطر میآوردم
یک روز آموزش عملی انفجار مین بود
آن هم مین بزرگ ضد تانک با قدرت تخریب بالا
مربی مین را آماده انفجار کرد
بچههای گروهان با فاصله پشت خاکریز نشستند
مین منفجر شد
انفجار، خاک و سنگ را به هوا برد
یک قطعه سنگ بزرگ مثل تیر آمد و به لثه من خورد
دهانم پر از خون شد
دم برنیاوردم
اما نمیشد خونریزی شدیدی را که از دهان روی لباسم میریخت پنهان کنم
مسئول گروهان آمبولانسی را صدا زد و راهی بیمارستان شدم
دهانم پر از باند شد
از آنجا کمکم برای دیگران تابلو شدم
بخصوص برای فرمانده گروهان نوجوان که تازه متوجه شد من بسیجیام
سه نفر بیشتر از بقیه به من نزدیک شدند
علیرضا ابراهیمی، حسین عزیززاده و سعید تکمهتاش که هر سه بسیجی بودند و اهل تهران
با نی آب و مایعات میخوردم و همه کارهایم را این سه نفر انجام میدادند
شبها مهمان حسینیه حضرت زهرا میشدیم
چراغها خاموش میشد و فانوسها روشن
یکی از تخریبچیهای خوشصدا دعا و روضه میخواند
اسمش آقامیر بود
متواضع و دوستداشتنی
من عاشق صدای محزون او شدم
آنقدر که با ضبط شخصیام صدایش را ضبط کردم و در خلوت به آن گوش میدادم
این چهار نفر و آن فرمانده گروهانی که اسمش را فراموش کردهام حلقهای شدیم که از تنهایی درآمدم
آنها برای من علیمحمدی شده بودند
آنقدر ساده و باصفا که احساس کردم دوباره متولد شدهام
بعد از مدتی به غرب رفتیم
اردوگاه حاج عباس کریمی در کوزران
آنجا از لحاظ امکانات آموزشی محیطی متفاوت با تیپ انصار بود
کلاس های تقویتی و درسی با امکانات زیاد برای یادگیری زبان انگلیسی با تجهیزات کامل یادگیری حتی با هدفون و ضبط
عفونت لثه به حدی شد که بعد از چند ماه، بوی بد دهانم اطرافیان را آزار میداد
به بیمارستان رفتم
پزشک متعجب شد که با این لثه چطور زندگی میکنم
لثهام را جراحی کرد و ۱۸ بخیه زد و برای مدتی مرخصی استعلاجی نوشت
همان شب علیمحمدی را درخواب دیدم که فقط نگاهم میکرد و لبخند میزد
فردایش احساس خوبی داشتم
مثل آرامش بعد از طوفان
برای دیدن دوستانم به اردوگاه تیپ انصارالحسین رفتم
بچههای واحد به ویژه علی آقا در بدو دیدار بعد از چند ماه سر به سرم گذاشتند
من هم با مشت و لگد از خجالتشان درآمدم
علی آقا هم که خودش سر به گیر آن دسته شلوغگیران بود، گفت: "آنقدر کشتیگیر و بوکسر آوردهام که دیگر تو به حساب نمیآیی!"
گفتم: "من هم سه نفر را از تخریب لشکر ۲۷ راضی کردهام که به اینجا بیایند"
پرسید: "خوب! کجایند!؟"
گفتم: "مشکل تسویه خودم را از لشکر ۲۷ حل کن! آن سه نفر هم بعد از من میآیند!"
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/774
🔗 ادامه دارد ...
🔸🌺🔸 --------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
📖 @salonemotalee
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت سی و دوم
بچه ها شب از شدت خستگی زودتر خوابیدن من هم مشغول چرخ خیاطی و ماسک دوختن شدم باید به تعداد زیادی می رسیدن فاطمه گفته بود سه روز به سه روز برای تحویل گرفتن ماسک میاد.
ساعت حدودا ده شب بود که امیررضا تماس گرفت خسته بود اما خداروشکر حالش خوب بود همین که صداش را می شنیدم خیالم راحت می شد...
با اینکه فصل بهار بود اما انگار سرمای زمستان دست بردار نبود و سوز عجیبی از درز پنجره ای که شیشه اش شکسته بود می اومد...
با خودم یه لحظه احساس کردم چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده اما چاره ای نبود به خاطر خودشون نباید می رفتم پیششون چون جز گروهای پر خطر بودند...
چه دنیای عجیبی گاهی بخاطر اینکه کسی را دوست داری نباید ببینیش!
و اینجا نشان می دهد مرز دوست داشتن و خودخواهی را!
اینکه بعضی ها به بهانه های الکی دید و بازدیدهایشان را توجیه می کنند برای من که نزدیک یک ماه در غسالخانه فقط جنازه دیدم اصلا قابل درک و منطقی نبود! آخرچگونه می شود عزیزی را دوست داشت و جانش را به خطر انداخت!
با همین فکر و خیال ها ماسک های دوخته شده را مرتب کردم وقتی تعدادشان را دیدم خوشحال شدم یکی یکی، یکدفعه چقدر زیاد شدند!
در دلم فاطمه را تحسین کردم که خانه به خانه بچه ها را فعال می کند تا کاری بکنند مثل تعداد همین ماسک ها یک نفر یک نفر می شود یک تشکیلات!
تشکیلاتی که وابسته به کنار هم بودن نیست اما همچنان برای یک هدف دارد کار می کند...
یاد یمن و عراق و سوریه و ... افتادم انسانهایی که جسما کنار هم نیستیم اما وقتی هدف یکی شد می شود یک تشکیلات جهانی و آن وقت آقای خوبی ها می آید!
با خودم فکر کردم از دیدن چند صدتا ماسک پیچ و خم های دالان فکرم مرا تا کجاها برد و این از یک حرکت ساده اما هدفمند فاطمه شروع شد...
صبح که از خواب بیدار شدم بعد از کارهای روز مره مجددا با مرضیه تماس گرفتم جاذبه ی این دختر مرا بی خیال حالش نمی کرد!
چندین بوق خورد اما کسی جواب نداد! نگران شدم...
دوباره تماس گرفتم....
باز کسی جواب نداد! با خودم گفتم حتما زینب بالای سر بیمار های دیگه است... نیم ساعتی خودم را مشغول کردم و مجدداً تماس گرفتم بعد از خوردن دو تا بوق گوشی وصل شد...
الو سلام زینب....
اما زینب نبود!
خانمی که صدایش آشنا نبود سلام کرد...
گفتم: شما؟
گفت: من پرستار بخش هستم بیمارتون خوابه، دیدم چند بار تماس گرفتید چون همراه ندارند جواب دادم که نگران نشید...
کلی ازشون تشکر کردم بابت حضورشون و اینکه اینقدر مخلصانه ایستادن و رودر روی این بیماری می جنگند!
از وضعیت مرضیه پرسیدم که حالش چطوره؟
تن صداش خیلی مهربون بود اما واضح توضیح نداد فقط گفت: توکل بر خدا ان شاالله زود خوب میشن میان خونه، بعد هم تاکید کرد مراقب باشیم تا زودتر این ویروس تموم بشه...
می خواست خداحافظی کنه که گفتم: خانم پرستار زینب کجاست؟
با تعجب گفت: زینب!
گفتم: همون نیروی جهادی همراه بیمار!
گفت: آهان خانم صادقی را می گید بالای سر چند تا بیمار دیگه است الان اینجا نیستند...
گفتم اگر امکانش هست ممنون میشم کارشون را انجام دادن بهشون بگید با من تماس بگیرن...
گفت: چشم حتما خدانگهدارتون
چون پرستار وضعیت مرضیه را توضیح نداد البته حق هم داشت! اینطوری از خود زینب می پرسیدم خیالم راحت می شد...
یک ساعتی گذشت هر چه منتظر تماس زینب ماندم خبری نشد! از آن طرف هم دوباره اگر تماس می گرفتم شاید همان پرستار جواب می داد!
دلشوره ی بدی سراغم اومده بود...
ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/775
1_667446182.mp3
3.48M
#لالایی_فرشتهها
قسمت نود و یکم
🌷هدیه را قبول نکرد🌷
تلاوت: سوره همزه
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/768
11.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰ماجرای گریه پنهانی #حاج_قاسم سلیمانی در کنار اروند رود برای توسل به حضرت زهرا(س)
روایت سیره و سلوک شهید حاج قاسم سلیمانی در ایام دفاع مقدس در برنامه روایت حبیب
🍃🌸🍃
🇮🇷🇮🇷 #وقتی_مهتاب_گم_شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت صد و چهاردهم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/770
فصل دهم؛
نبرد فاو ۵
چند روزی همراه بچههای واحد در همدان بودیم
هفته بعد به جنوب رفتیم
اردوگاه شهید محرمی کنار کارون
همه چیز عوض شده بود
حتی ارکان لشکر
حاج حسین همدانی به فرماندهی لشکر قدس گیلان منصوب شده بود
به جای او حاج مهدی کیانی از فرماندهان قدیمی جنگ به سمت فرماندهی لشکر معرفی شده بود
حاج مهدی هم چند نفری را از بچههای زبده و قدیمی جنگ با خود آورده بود
همه برای عملیاتی بزرگ آماده میشدند
در واحد ما، در عین آمادگی برای رزم، محیط ترکیبی از اوج معنویت و گریه و شوخ طبعی و خنده بود
یک روز جلوی چادر واحد نشسته بودیم که علیآقا گفت: "حالا که لثهات خوب شده، بلند شو با یکی از این تازه واردها کشتی بگیر! ببینم هنوز هم قلچماقی یا نه!؟"
طرف آدم تنومندی بود. با تن و هیبت کشتیگیری
چند دقیقه باهاش قاطی کردم
یک آن زدمش زمین
خودم هم باورم نمیشد
علیآقا در گوشی گفت: "خیلی به خودت نناز! این کشتی یک امتحان از تو بود و صد تا از او! که نشان بدهد چقدر مرام پهلوانی دارد! اگر اراده میکرد ظرف چند ثانیه ضربه میشدی اما نخواست! من هم همین را میخواهم. اگر منم منم داشت کار او در این واحد سخت بود!"
علیآقا صبحها به جلسه فرماندهی میرفت و عصرها قبل از نماز، رزمایش میگذاشت.
چند نفر از جمله من ور دستش بودیم
با گرینوف، کلاش و حتی آرپیجی به نیروهای فرضی شلیک میکردیم
علیآقا وقتی به سمت نیروهای مثلاً در میدان مین گیرکرده، تیراندازی میکرد، تیرها به فاصله کمی از بالای سرشان رد میشد
این قابلیت فقط در او بود
انصافاً ما به جای نیروها میترسیدیم
گاهی میگفتیم: "علی آقا! نخورد به بچهها!"
میخندید و میگفت: چیزی نمیشود! بچهها باید حس واقعی پیدا کنند و ترسشان بریزد."
البته بودند کسانی که از همین جا مسیرشان را از اطلاعات عملیات جدا میکردند.
هوای سرد جنوب و آغاز زمستان بود
از همدان کدو آورده بودند
چسبیده بودم به چراغ والور که قابلمه پر از کدو روی آن میجوشید
یکباره مصیب مجیدی داخل چادر آمد
با نگرانی گفت: "علیآقا! فرمانده لشکر گفت؛ نیروها را بردارید و بیایید جلو! ظاهراً اتفاقی مثل اتفاق عملیات بدر افتاده بود!"
علیآقا که انگار منتظر این حرف بود، گفت: "یالا بچهها بجنبید! همه سلاح بردارید و سوار شوید!"
حس پنهانی به من میگفت؛ "عکس العمل علیآقا مقابل حرف مصیب مجیدی عادی بود!"
حتماً این موضوع سرِکاری است!
همه آماده شدند
مثل همان شب عاشورایی
بعضی گوشهای نشستند و وصیتنامه نوشتند
علی آقا جلوی جمع ایستاد و صحبتهای آخر را با بچهها کرد
سخنانی خطابگونه و احساسی!
من دوباره برق شیطنت را در چشمان علی دیدم
همه راه افتادند
علی دید من به بخاری چسبیدهام، گفت: "خوشلفظ! راه بیفت!"
گفتم: "من نمیآیم! آمادگی شهادت ندارم! خیلی ترسیدهام! جا زدهام!"
علیآقا مرا بهتر از خودم میشناخت، گفت: "بلند شو! برای بچهها سوال درست نکن! یالا پاشو!"
گفتم: "من شهادت زورکی نمیخواهم! چطوری بگویم که ترسیدهام!"
علی مطمئن شد که من دستش را خواندهام
آمد جلو و گفت: "لامصب! وقتش رسید، نشانت میدهم!"
مشتی به گردهام کوبید و رفت
جلوی چادر خندهام گرفت
گفتم: "رفتید! ما را هم شفاعت کنید!"
شب از نیمه گذشته بود و خبری از بچه ها نبود
من بودم و کدوهایی که پخته و آماده خوردن بودند
پتو را روی شانهام انداختم و رفتم سراغ کدوها
ساعت ۳ شب بچهها برگشتند
از سر و صورت و لباسهایشان آب میچکید
تا مرا دیدند گفتند: "بدجنس! از کجا فهمیدی سرکاریست و نیامدی!؟"
تعریف کردند که علیآقا با مصیب و چند نفر، همه آنها را داخل آب انداختهاند و مجبورشان کردهاند که با شنا برگردند
عده ای هم که شنا بلد نبودند، ماندهاند تا یاد بگیرند
دم صبح بقیه هم آمدند
مثل بید میلرزیدند
شوق خوردن کدوی داغ داشتند
اما کدام کدو!!!
افتادند دنبال من
من هم فرار
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/778
🔸🌺🔸 --------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
📖 @salonemotalee
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت سی و سوم
نخیر خبری از زینب نشد!
دم دم های عصر فاطمه آمد ماسک ها را تحویل گرفت و دوباره وسیله داد و مثل دفعه ی قبل زود رفت...
حوصله ام حسابی سر رفته بود با اینکه کلی کار انجام داده بودم ولی دل نگرانی، بی حوصله ام کرده بود!
شب امیررضا که زنگ زد بعد ازصحبتهای خودمون از طرف آقا مهدی احوال مرضیه را پرسید گفتم: صبح زنگ زدم پرستار بخش گفته ان شاالله زود خوب میشن! به امید خدایی گفت و خداحافظی کردیم.
بعد از تماس امیررضا داشتم بچه ها را می خوابندم که گوشیم زنگ خورد...
گوشیم در این روزها شده بود پل ارتباطی من با بیرون! شماره ی ناشناسی بود نمی دونستم جواب بدم یا نه! چون معمولا ناشناس جواب نمی دادم اما من شماره ی زینب را نداشتم اگر زینب بود چی!
تماس را وصل کردم حدسم درست از آب در آمد زینب بود گفت: سلام سمیه خوبی...
گفتم: سلام دختر کجایی تو! دلم هزار راه رفت!
گفت: ببخشید از صبح سرم خیلی شلوغ بود نتونستم باهات تماس بگیرم...
ادامه دادم: خوب حالا خودت خوبی؟ مرضیه در چه حاله؟
گفت خودم که خداروشکر اما مرضیه...
راستش مرضیه یه کم مشکل تنفسیش حاد شد، انتقالش دادن به بخش مراقبت های ویژه...
نفسم بالا نمی اومد بریده... بریده...
گفتم: یا زهرا.... یعنی آی سی یو!
آه عمیقی کشید که کاملا حسش کردم و گفت: آره متاسفانه براش دعا کن زیر دستگاه!
ولی نگران نباش اینجا همه دارن برای بیمارها مثل پروانه دور سرشون می چرخند ! مریم خودش را کشته از صبح بس که کارکرده به قول خودش اینجا خط مقدمه جنگه!
با تمام استرس و حال خرابم پرسیدم: مریم کیه! خواهرمرضیه است؟!
گفت: نه! همون پرستاری که صبح جواب گوشی مرضیه را داد کلا هیچ بیماری را تنها نمیذاره! مدام به یاد شهید سلیمانی کار می کنه... می بینمش روحیه میگیرم اینطوری کمی وضعیت مرضیه برام قابل تحمل تر میشه! خدا حفظش کنه...
من آروم گفتم: آره خدا خیرش بده ولی زینب، مرضیه...
من چکار می تونم بکنم کاری از دستم بر میاد؟
گفت: دعا... فقط دعا... به قول خودش برگی از درخت بدون اذن خدا نمی افته جان انسان که دیگه نگفته پیداست!
بعد هم گفت: اگر کاری نداری سمیه من برم که خیلی اینجا کار هست!
گفتم: چقدر دلم می خواست الان کنار شما بودم کمکی می کردم!
زینب برو ولی مواظب خودت باش... من را بی خبر حال مرضیه نذاری!
گفت: چشم بی خبرت نمی ذارم ضمناً اینم بدون تو همین الان هم داری کمک می کنی سمیه مهم نیست چکارمی کنی!
مهم اینه هر کاری می کنیم برای خدا باشه...
منم دعا کن خداحافظ...
خداحافظ...
بچه ها خوابیدن و حالا من و سکوت و شب و تنهایی....
حتی امیررضا هم نبود که مثل دفعه ی قبل دلداریم بده...
ولی...
ولی خدا بود...
مثل همیشه...
حالم گفتنی نبود! دیدنی بود....
دوست صمیمی من الان دقیقا مثل همین الان نمی توانست درست نفس بکشد!
نفسم را درون سینه ام حبس می کنم...
و می شود آه عمیقی که از فضای پر تنش دلم بیرون می آید...
به مرضیه فکر میکنم...
به زینب و مریم که حال بیمارها را می بینند اما همچنان هستند!
به نفس کشیدن فکر می کنم...
به خدایی که همیشه هست!
حتی بعد از نبودن نفس!
انبوه فکرهایم می شود اشک...
که مثل تسبیح دانه، دانه خدا... خدا... می گویند و از چشمانم سرازیر می شود....
چند روزی به همین منوال گذشت و وضعیت مرضیه همون طوری بود تا اینکه بعد از هفت و هشت روزصبح زودی زینب زنگ زد و من نمی دونستم صبح به این زودی الان قرار چی بشنوم؟
هر چه که بود راجع به مرضیه بود...
قلبم داشت از جا کنده می شد!
با تمام استرسم ترجیح دادم جواب ندم!
نمی خواستم قبول کنم یا باور کنم اتفاقی افتاده...
اما زینب دست بردار نبود و چندین بار پشت سر هم زنگ زد...
با این همه زنگ مطمئن شدم حتما چیزی شده...
با کلی ذکر و خدا خدا گفتن با دستهای لرزونم گوشی را وصل کردم...
ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/781
1_667445809.mp3
2.96M
#لالایی_فرشتهها
قسمت نود و دوم
🌷کاش علی میخندید🌷
تلاوت: سوره عصر
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/772
🍃🌸🍃
🇮🇷🇮🇷 #وقتی_مهتاب_گم_شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت صد و پانزدهم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/774
فصل دهم؛
نبرد فاو ۶
از آن وقت بچه ها به منطقه رفیّع در جنوب شهر بستان رفتند
منطقهای مردابی با آبراههایی پر از نی و گاومیشهایی رها و آزاد
طبیعت وحشی و پر از پرنده هورالهویزه نشان میداد که اینجا از آن حیث آتش و حضور دشمن با هورالعظیم و جزیره مجنون متفاوت است
لذا آتش زیادی هم نبود
همین مسئله امنیت نسبی ایجاد میکرد که دسته دسته غازها و اردکهای وحشی از جایی به جای دیگر پرواز کنند
حتماً شناسایی و عبور از آبراهها نیز به همین میزان بیدردسر بود
شناسانی به سمت برکهای به نام اُزیم آغاز شد
سختترین کار، حرکت خاموش با بلمهای چوبی سه نفری بود که با یک حرکت پاروزنی اشتباه به چپ یا راست وارونه میشد و بلمچیها داخل آب میافتادند
حالا فهمیدم که علیآقا چرا اینقدر اصرار بر آموزش شنا و غواصی دارد
چند بار به گشت رفتیم
هر بار پیدا کردن مسیر معمایی بود
تهلها جزیرههای ریز و درشت و خشکی بودند که جابجا میشدند
گاهی با جابجایی یک تهل یک آبراه بزرگ و فراخ به اندازه یک نهر باریک و بسته میشد و گاهی برعکس
گاهی تهلها به هم میچسبیدند و آبراه را میبستند
اصلاً شکل محیط هنگام رفت و برگشت کاملاً متغیر و متفاوت میشد
آنجا به دلیل تغییرات پیاپیِ محیط، استفاده از قطبنما و هیچ ابزار دیگری جواب نمیداد
لذا در همان بدو ورود به هور گم میشدیم و برمیگشتیم
اضافه بر مشکلات مشترک همه نیروهای اطلاعاتی، زخم سالکی در پای چپم پیدا شد
اوایل توجهی نکردم
اما زخم کمکم آنقدر عمق پیدا کرد که گوشت پایم را به اندازه زخم یک تیر سوراخ کرد
چارهای نبود
آب دشمن سالک بود
باید از هور پرآب دور میشدم
بعد از چند روز، بر پای دیگرم هم زخم سالک افتاد
دکتر گفت: "این زخم با گزش پشه آغاز میشود
مسری است و به شدت عفونی
اگر درمان نشود به استخوان میزند و به قطع پا میرسد."
مدتی قرنطینه بودم
روزی چند تا آمپول که باید به شکل دایرهای دور زخم تزریق میشد
کار تزریق با یکی از نیروهای واحد بود که اصلیتی عراقی داشت و جای خالی محمد عرب را به خوبی پر کرده بود
او آمپول را رگباری دور زخم تزریق میکرد
سه نفر دست و پایم را میگرفتند تا تکان نخوردم
صدای نالهام به حدی بود که علی آقا چند بار گفت: "تو با این حال و روزت نمیتوانی به گشت بروی! اینجا هم که منطقهای مردابی است! پس برو همدان"
چند روز همانجا در قرنطینه ماندم
کمی داروها اثر کرد
پایم را با پلاستیک بستم و کم کم به راه افتادم
به علی آقا گفتم: "میخواهم به گشت بروم!"
خندید و به تلافی شیطنت آن شب گفت: "ما اینجا آدم مهیای شهادت میخواهیم. تو که گفتی آمادگیاش را نداری!؟"
چند روز بعد خودش آمد سراغم: "بیا با عربهای بومی حور به شناسایی برو با حبیب مظاهری و صادق نظری"
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/780
🔸🌺🔸 --------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
📖 @salonemotalee
🏴🌹🏴
🇮🇷🇮🇷 #وقتی_مهتاب_گم_شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت صد و شانزدهم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/778
فصل دهم
نبرد فاو ۷
بومیها راه را مثل کف دستشان میشناختند
برای آنها جابجایی تهلها گمراه کننده نبود
بسیاری از آنها قبل از جنگ در هور زندگی میکردند و از راه ماهیگیری امرار معاش
تنها مشکل ما با آنها زبان بود
هر کدام از ما ۳ نفر داخل یک بلم چوبی نشستیم و پشت سر هر کداممان ۲ عرب بومی
داخل بلم ساک غواصی هم بردیم که وقتی به مین یا سیم خاردار داخل آب برمیخوریم، بپوشیم و راه را باز کنیم
به آب افتادیم
گاهی به تو تهل که میرسیدیم، محلی ها با فشار پارو آنها را جابجا میکردند
گاهی آنها را با نی به هم میبستند
نیها را در جایی میشکستند به نشانه علامت و شاخص برای پیدا کردن مسیر در وقت برگشت
گاهی هم برای تفنن و تغییر ذائقه، از پشت با پارو به کتف نفر جلویی میزدند و میخندیدند
مسافت زیادی را طی کردیم
از کنار پد عراقیها رد شدیم
سنگرهای آنها پیدا بود
اما نگهبانی دیده نمیشد
از پد دشمن دور شدیم
باز میان آبراه تا عمق رفتیم
حدس من این بود که میخواهند تا لب خشکی و آستانه جاده العماره به بصره بروند
یکباره کنار یکی از تهلها ایستادند
از بلم روی آن رفتند
افراد هر سه قایق پیاده شدیم
بلمها را روی تهلها کشیدند و داخل نیها پنهان کردند
در جایی که در محاصره نی بود نشستند
ما هم فقط نگاهشان میکردیم
نمنم باران هم میبارید
کف تهلها با نیهای خشک آتش روشن کردند
یکی پرید داخل آب
با نیهای تیز چند ماهی گرفت
آنقدر با مهارت سریع که هر سه ما هاج و واج مانده بودیم
یکی از کوله پشتی چند خمیر نان در آورد
آنها را با دست تخت کرد و روی آتش انداخت
دود که بالا رفت صدای اعتراض من هم بلند شد
با اشاره گفتم: "چه خبر است!؟ پشت دشمن و آتش روشن کردن!؟"
به جای جواب خندیدند
من بیشتر کلافه شدم
ما ده صبح حرکت کرده بودیم و حالا دم غروب بود
هوا داشت تاریک میشد
خیلی گرسنه بودیم
ماهی ها را خوردیم
داشتیم نماز مغرب را روی تهل میخواندیم که صدای هلیکوپتر عراقیها از دور رسید
صدا نزدیک و نزدیکتر شد
بومیها آتش را خاموش کردند
هلیکوپتر از بالای سرمان گذاشت و رفت
نفهمیدیم ما را دیدهاند یا نه!؟
بومیها دوباره آتش روشن کردند
به بچهها گفتم: "اینها جاسوس عراقیها هستند!
حتماً جایمان را به دشمن نشان دادهاند و الان میآیند سراغمان!"
هوا تاریک شده بود
دوباره هلیکوپتری آمد
آتش را دوباره خاموش کردند
اما بلندبلند میگفتند و میخندیدند
هلیکوپتر این بار چند منور در رودخانه ریخت
هور برای دقایقی مثل روز روشن شد
به محض خاموش شدن منورها و دور شدن هلیکوپتر، بومیها بلمها را داخل آب انداختند و شروع کردند پارو زدن
تاریک بود
از کنار پد و سنگرهای عراقی رد شدیم
آن ها بلندبلند صحبت میکردند و بومیها آهسته آهسته پارو میزدند
از پد دور نشده بودیم که صدای قایقهای عراقی به گوشمان رسید
حالا بومیها به سرعت پارو میزدند
باران هم یک ریز و بیوقفه میبارید
به جایی رسیدیم که باز پر بود از آب راه و نیزار
قایقهای عراقی از آبراه رد شدند
ما فقط صدایشان را شنیدیم
باز پاروزنی شروع شد تا جایی که نیمه شب به اسکله خودی رسیدیم
آن شب خیلی چیزها از روش کار عربهای بومی یاد گرفتم از پارو زدن تا بستن تهلها و باز کردن نیها و ماهیگیری و آشپزی روی تهل
گزارش شناسایی را به علیآقا دادم
گفت: "بومیها دیگر نمیآیند! اگر راه را بلد شدهاید میتوانید از فردا شب خودتان بگشت بروید"
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/782
🔸🌺🔸 --------------
📚"سالن مطالعه" با کلی کتاب و مقالهی مفید و خواندنی
📖 @salonemotalee
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت سی و چهارم
الو سلام زینب...
صدای زینب نفس نفس زنان می اومد
سمیه.... سمیه.... مرضیه!
گوشی از دستم افتاد روی زانو هام نشستم چشم هام را محکم بسته بودم و تمام بدنم به رعشه افتاده بود...
گوشی را برداشتم بدون اینکه به حرفهای زینب توجه کنم که می گفت شنیدی چی گفتم سمیه! الو سمیه...
گفتم: خودم می خوام بیام بالا سرش...
زینب گفت نمیشه! توی بخش که اجازه همراه نمیدن خداروشکر کن آوردنش توی بخش...
چشمهام یکدفعه باز شد و با تعجب گفتم: بخش! آوردنش بخش...
گفت: آره دیگه خداروشکر همین الان از دستگاه جداش کردن گفتم به تو اولین نفر بگم ذوق کنی خبرش را هم به یارش برسونی
گریه ام گرفت...
بلند بلند زدم زیر گریه و فقط خدا رو شکر میکردم ....
صدای زینب را می شنیدم که می گفت سمیه خوبی... سمیه...
با همون حالم گفتم زینب دستت درد نکنه همیشه خوش خبر باشی خواهر...
الان می تونه صحبت کنه!
گفت: بهتر صبر کنی هر وقت شد تماس می گیرم چند جمله ایی با هم صحبت کنید فقط اینکه خبر سلامتیش را به یار برسونی دیگه حله!
گفتم: باشه توکل بر خدا...
پس منتظر تماست هستم...
یا علی گفت و خداحافظی کرد...
گوشی که قطع شد رفتم سجده و تا می شد گریه کردم و شکر خدا...
یه کم که حالم بهتر شد شماره ی امیررضا را گرفتم که به آقا مهدی بگه حال مرضیه بهتره...
هر چی زنگ زدم جواب نداد...
البته طبیعی بود چون از قبل گفته بود در طول روز با گوشی کار نمی کنه و مشغول کارهای کفن و دفن هستن...
ولی گفتم شماره ام را روی گوشیش ببینه شب حتما زودتر تماس می گیره...
بی صبرانه منتظر بودم با مرضیه صحبت کنم... صداش را بشنوم... نزدیک های اذان مغرب بود که زینب زنگ زد...
با عجله گوشی را جواب دادم...
الو سلام زینب...
اما پشت خط مرضیه بود...
خیلی آروم سلام کرد با سرفه گفت: خانم پیغام رسان! کار دنیا را می بینی قرار بود من آمار شوهرت را رد کنم حالا تو آمار من رو رد می کنی!
مشخص بود ضعف داره اما خداروشکر از مدل صحبت کردنش فهمیدم روحیه اش خوبه و مثل همیشه ایمان قویش هست که روحیه اش را اینجوری حفظ کرده!
گفتم: دنیا بگیر نگیر داره خواهر بدون اینکه متوجه باشم چی دارم می گم ادامه دادم : یه روز من آمار رد می کنم یه روز تو!
بازی داره دنیا خیلی درگیرش نشو!
میان سرفه هاش گفت: دلم برات تنگ شده سمیه...
و همین یک جمله اش دلم را زیرو روکرد دلم می خواست زار بزنم اما باید خودم را حفظ می کردم گفتم: بذار ببینمت کلی حرف دارم باهات رفیق بی معرفت!
گفت: بیا اینم جواب محبت! من میگم دلم برات تنگ شده میگی رفیق بی معرفت! با خنده ای که صداش از ته چاه می اومد گفت: راست می گی سمیه بی معرفتم دیگه! کاش می دیدمت یک آغوش بغل و بوسه ای از کروناز نثارت می کردم...
سرفه.... سرفه.....
زینب گوشی را گرفت و گفت: بقیه ی دلتنگی باشه برا بعد خواهر...
راستی به آقا مهدیشون خبر دادی؟!
گفتم: نه! آقام گوشیش را جواب نداد شب تماس می گیره بهش میگم انشاالله
زینب خیلی مواظب عروس خانم باشی که خیلی وقته قندخونمون افتاده و شیرینی نخوردیما!
زینب گفت: این مرضیه ای من می بینم سمیه! حلوا هم بهمون نمیده چه برسه به شیرینی! دلت رو الکی صابون نزن....
یک لحظه احساس کردم چقدر دلم هوای جمع با صفای بچه ها را کرده...
هوای کَل کَل های زینب و مرضیه!
اما ظاهراً تقدیر این بود جایی همدیگه را ببینیم که...
ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/784
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
🇮🇷 #وقتی_مهتاب_گم_شد 🇮🇷
✒قسمت صد و هفدهم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/780
فصل دهم
نبرد فاو ۸
چند شب بعد یک تیم شش نفره شدیم با دو بلم
آنقدر تحت تاثیر روش بومی ها قرار گرفته بودم که حتی سفره نان لواش و کنسرو ماهی را هم برداشتم
چند کیلومتر از آب راه رد شدیم
به روش بومیها با نی یا چیزهای دیگر علامتگذاری کردم
روز بود و باید قبل از غروب و تاریکی برمیگشتیم
هنوز به میانه راه نرسیده بودیم که باد و باران گرفت
باد تهلها را مثل قبل جابجا کرد
حالا مقابلمان که قبلاً مثل دریاچه بود، حکم حوض پیدا کرد
دور تا دور در محاصره تهلهای کوچک و بزرگ بودیم
هرچه با پارو به پهلوی تهلها میزدیم، مثل میخ به زمین چسبیده بودند
اصلاً نمیدانستیم موقعیت ما با پد عراقیها چگونه است و باید به کدام طرف برویم
بیسیم را روشن کردم
تماس هم قطع بود
آن شب تا صبح تلاش کردیم
اما مثل کسی که هر چه دست و پا میزند در باتلاق بیشتر فرو میرود بیشتر گیج و راهگم کرده شدیم
روز دوم هم تا شب به همین منوال گذشت
شب قبل نان و کنسرو ماهیها را خورده بودیم
بعد از ظهر روز دوم گرسنگی سراغمان آمد
محمد نوری کمی کشمش داشت
میدانست من زخم معده دارم
کشمش ها را تماماً به من داد و خودش و بقیه از علفها و ساقه نیها جویدند
روز سوم باید راهی برای بازگشت پیدا میکردیم
نیها را به هم چسباندیم و گره زدیم
مثل ستونی شد که میشد بالای آن رفت و از آن بالا حتماً همه جا پیدا بود
فایده ای نداشت
فکر کردیم اگر آتش درست کنیم میتوانیم راه را از عکسالعمل عراقیها پیدا کنیم
اما از این فکر هم منصرف شدیم
گوشهای روی تهلها نشستم و قرآن خواندم
بیشتر از هر چیزی گرسنگی و سوزش معده عذابم میداد
عصر روز سوم در سکوت مطلق، کنار بچهها با سر نیزه نیها را می تراشیدم و زیر چشمی و خسته به قیافه تکتک آنها نگاه میکردم
آنها ساقه نیها را مثل کاهو میجویدند
اما تا کی و چقدر؟؟؟...
برای آخرین بار ناامیدانه بیسیم را روشن کردم
صدا زدم: "علی! علی! صادق..."
باورم نمیشد
یکباره از آنطرف صدای علیآقا آمد: "به گوشم! به گوشم! صادق... کجایی؟
ذوقزده گفتم: نمیدانم!؟"
علیآقا با تعدادی از بچهها و نیروهای بومی، شبانه راه افتادند
از چند طرف با قایق و بلم حرکت کردند
بومیها از آثار بیسکویتهایی که چند روز قبل در محل استقرارمان روی تهلها دیده بودند، ردی از ما یافتند و بعد از چند ساعت ما را پیدا کردند.
خستگی هور که از تنمان خارج شد، علی آقا را دیدم قاهقاه میخندد
چند نفر از همتیمیهای من کنارش بودند
پرسید: "خوشلفظ!!! راستی راستی میخواستی بچهها را بخوری!!!؟؟؟
منظورش را نفهمیدم
سابقهام در خوردن بد نبود
اما نه در حد آدم خواری!
بچهها هم بررر و بررر نگاه میکردند
بعداً علیآقا از قول بچهها تعریف کرد.
فهمیدم که ماجرا به روز چهارم برمیگردد
آن روز که در اوج گرسنگی بودم و با قیافه درهم و ابروهای گره کرده با سرنیزه بازی میکردم، آنها فکر کرده بودند میخواهم بخورمشان
بعد که عقب آمدیم از این ماجرا یک جوک ساختند راست کار علی آقا!!!...
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/783
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
🇮🇷 #وقتی_مهتاب_گم_شد 🇮🇷
✒قسمت صد و هجدهم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/782
فصل دهم
نبرد فاو ۹.
یک بار با چند نفر هوس شکار غاز وحشی کردیم
غازها روی آب پر و بال میزدند
بلند میشدند و فوج فوج به هوا میرفتند
بهترین وقت شکار وقتی بود که هنوز روی آباند
تیراندازی کردم
اما نه تنها به هیچ غازی نخورد که قایق داخل آبراه سوراخ شد
خبرش به علیآقا رسید
صدایم کرد
خیلی عصبانی بود
پرسید: "تیراندازی به سمت قایقها کار کی بود؟!"
گفتم: "خوش لفظ!!"
و تکرار کردم: "خوشلفظ... خوشلفظ... خوشلفظ!!"
یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت: "از یکدندگیات خوشم میآید. ولی دیگر این کار را نکن!"
صورتم چین و گره افتاد
فردا دیدم آمد و پنج غاز آورد
گفت: "اینها را برای ناهار آماده کن!"
میخواست یک جوری آن لحن تند را جبران کرده باشد
غازها را پاک کردم و
قبل از این که بپزم جگرشان را به سیخ کشیده و خوردم
علیآقا سرسفره پرسید: "خوشلفظ! این غازها جگر نداشتند!؟"
گفتم: "اگر جگر داشتند شکار تو نمیشدند!"
برای چندمین بار افتاد دنبالم
روزها به همین منوال میگذشت
همه چیز در اوج بود
از شوخیهای زیرپوستی تا سر به سر گذاشتنهای تند و خشن
از گشت و شناساییهای داوطلبانه تا شستن ظرف و لباس یکدیگر به طور پنهانی
از کندن قبرهای شبانه تا نمازشبهای زیر باران و زیارت عاشوراهای هر روز بامداد که به آموزشهای غواصی متصل میشد
و کانون همه اینها مسجد روستای رفیع بود
...
پادگان شهید مدنی دزفول محشری شده بوداز رزمندگان
۸ گردان پیاده با ظرفیت نیروی کامل مهیای رزم بودند
قرار بود فرمانده کل سپاه به آنجا بیاید
بنا شد حمید هاشمی به عنوان نماینده عموم رزمندگان لشکر به فرمانده کل سپاه خیرمقدم بگوید
این کار را پذیرفت
با اعتماد به نفس بالایی که داشت تقاضا کرد چیزی ننویسد و بداهه حرف دل بچهها را بزند
وقت موعود محسن رضائی آمد
با همراهانش که فرماندهان عالی سپاه و گردانندگان اصلی دفاع مقدس بودند
علی شمخانی جانشین فرمانده کل سپاه
رحیمصفوی فرمانده نیروی زمینی سپاه
عزیز جعفری فرمانده قرارگاه قدس
و چند فرمانده دیگر
حمید هاشمی پشت تریبون ایستاد
همه نشستند
خطبه غرا و به یاد ماندنی داشت با این مطلع:
"بهبه چه بویی!!؟
کربلا میآید
ما بسیجیان همواره عاشق این بو بودهایم
این را با خونمان احساس کردهایم ...
ما برای خدا آمدهایم
این راهی نیست که ما آغاز کرده باشیم
راهی است که انبیا، صلحا و شهدا در طول تاریخ آغاز کردهاند و به ما رسیده است
ابر قدرت خداست و خداست و خداست ..."
سخنان آتشین و عاشورایی حمید هاشمی گره توکل همه را به ریسمان الهی محکم کرد
پس از او فرمانده لشکر انصار سخنرانی کرد
شور و حال وصف ناشدنی بر محیط پادگان حاکم شد
گردانها شروع به نوشتن خوننامه کردند
همان روز به همه چادرها سر کشیدم
سیمای نورانی بسیاری از بسیجیها چشمانم را گرم کرد
خیلیها برای اولین بار به جبهه آمده بودند و نبرد فاو آخرین حضورشان بود
و ختم به شهادت ...
دوربین عکاسی آن باز به ثبت حس و حال بچهها پرداخت
آخرین عکس را با یک پدر و پسر به نام حاج آقا عنایتی و پسرش جمال گرفتم
حاج آقا پیرترین رزمنده ما بود و هم محله ما در همدان
خودش وقتی به جبهه میآمد، به واحد ما میپیوست علیآقا برای این که او را به گشت نفرستد به کار تدارکات واحد میگمارد
پسر اول حاجآقا عنایتی جلال نام داشت که در سال ۶۰ در سرپل ذهاب شهید شد
حاج آقا سر پرشوری داشت
به رغم شهادت فرزندش با دو فرزند دیگرش به جبهه میآمد
جمال نیز در همین عملیات(فاو) شهید شد و کمال پسر سوم تا پایان جنگ پا به پای او در جبهه ماند
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛
https://eitaa.com/salonemotalee/786
🔸🌺🔸 --------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
📖 @salonemotalee