#تحلیل_تاریخی
#دشمن_شناسی
✡🔥 #تبار_انحراف 🔥✡
#پژوهشی_در_دشمنشناسی_تاریخی ۸۵
🖋 مقالهی بیست و یکم:
#اشعث_بن_قیس
از مهرههای نفوذی یهود در عرصه سیاسی
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/7819
◀️ قسمت دوم؛
🔹با توجه به آنچه گذشت و با در نظر داشتن نقش خاص اشعث و خاندان وی در حوادث آینده و زمینگیر شدن کشتی نجات، به نظر میرسد که جریان باطل از همان ابتدا به فکر جذب و بهادادن به نیروهایی است که امید میرود در آینده کارهای بزرگی از دست آنها برآید؛ و گرنه گذشتن از خون کسی که مرتد شده و خواهر به او دادن! هیچ توجیه معقولی ندارد.
🔹فرزندان اشعث نیز مانند خودش، دشمن اهلبیت علیهمالسلام بودهاند،
چنانچه محمد بن اشعث فرزند بزرگ او در دستگیری حجر بن عدی، صحابی امیرالمؤمنین علیهالسلام شرکت فعال داشت.
او از امیران مورد اعتماد زیاد بن ابیسفیان و ابنزیاد بود و در دستگیری و قتل هانی بن عروه و مسلم بن عقیل در آستانهی واقعهی کربلا شرکت جست. (۱۷)
🔹فرزند دیگرش قیس بن اشعث از کسانی بود که امام حسین علیهالسلام را به کوفه دعوت کرد،
ولی به آن حضرت خیانت نمود؛
به لشکر شام پیوست و مکاتبه با آن حضرت را انکار کرد (۱۸)
و در نهایت پس از شهادت سیدالشهدا علیهالسلام، جامه از پیکر آن حضرت ربود. (۱۹)
🔹دختر اشعث، جعده نیز امام حسن علیهالسلام را مسموم و به شهادت رساند. (۲۰)
🔹نکتهی قابل توجه در مورد قبیله کنده آن است که دین یهود میان برخی قبایل یمنی همچون کنده رایج بوده است. (۲۱)
کلبى گزارش میکند که وقتى «تبع» از سفر عراق باز میگشت، دو «حبر» از مدینه با وى همسفر شدند و او را به ویرانساختن بتان فرمان دادند.
تبع به آن دو حبر گفت:
"اين شما و اين خانهی بتان"
پس آن دو حبر، بتان و خانهی بتان را كوبيدند و تبع و اهل يمن يكسره يهودى شدند»
🔹به نظر میرسد دین یهود پس از سقوط حمیریان در بین کندیان نفوذ میکند و گرایش آنان به یهودیت بیشتر از سایر ادیان بوده است.
🔹برخی نیز معتقدند که اشعث قبل از گرویدن به دین اسلام در زمرهی پیروان یهود قرار داشت. (۲۲)
موارد ذیل را میتوان به عنوان شواهد دیگر بر یهودی بودن اشعث بن قیس ذکر نمود:
🔶🔸خاندان یهودی اشعث بن قیس
👈 الف) خواهر یهودی
در چند سند، از وجود خواهر یهودی برای اشعث بن قیس سخن به میان آمده است
بطوری که خود اشعث یا فرزندش محمد بن اشعث، پس از مرگ آن زن بهدنبال تصاحب ترکهی وی بودند
به فتوای خلیفه دوم ترکه به وارثان همکیش آن زن رسید. (۲۳)
👈 ب) عمهی یهودی
در پارهای دیگر از گزارشها از عمه یهودی اشعث بن قیس و مرگ او و فتوای برخی از صحابه دربارهی ارث بردن وارث آن همکیش از او، سخن به میان آمده است.(۲۴)
👈 ج) پسرعموی یهودی
بر اساس گزارشی معروف، اشعث با مردی یهودی بر سر تملّک یک قواره زمین اختلاف داشت
چون شاهدی بر مدعای خود نداشت، رسول الله صلیاللهعلیهوآله از یهودی خواست تا سوگند بخورد
از آنجا که سوگند وی به دروغ بود باعث نزول آیهای از قرآن شد. (۲۵)
هر چند در این گزارش از ماهیت آن مرد یهودی سخن به میان نیامده است ولی در گزارش دیگری از زبان اشعث، این شخص بهعنوان پسرعموی او معرفی شده است. (۲۶)
جالبتر آنکه بر اساس گزارش سوم این اشعث بود که ادعای باطل بر علیه خویشاوندش داشت. (۲۷)
ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا
🌷🇮🇷 #خداحافظ_سالار 🇮🇷🌷
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی
سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
◀️ قسمت هشتاد و هفتم؛
سر و صداها که خوابید، شیشههای خرد شده را جارو کردم
وهب اصرار داشت به مدرسه برود
تردید داشتم که با این بمباران مدرسه باز باشد
از طرفی ماجرای آدمهای مشکوک که سر راه
وهب را گرفته بودند حسابی نگرانم کرده بود.
نگاهی به مهدی انداختم
با وجود گچ پایش فکر کردم که نمیتواند خطرساز باشد
گفتم:
"مهدی جان! خونه باش! زود برمیگردم.»
به زهرا کمی شیر دادم
آرام شد
قنداقهاش کردم
موج انفجار در حیاط را هم پیچانده بود و بسته نمیشد
نه میتوانستم مهدی را تنها بگذارم و نه دلم میآمد که وهب را به تنهایی در این وضعیت راهی مدرسه کنم
مهدی به ظاهر راضی به ماندن شد
حالا وهب نمیخواست او را تا مدرسه ببرم.
علیرغم اتفاقات گذشته، نمیترسید
بیشتر از سنش نسبت به من احساس تعهد میکرد.
از خانه که دور شد مهر مادریام جوشید
زهرا را بغل کردم
با فاصله تا جایی دنبالش رفتم
از آن آدمهای مشکوک خبری نبود
خیالم تا حدی راحت شد و برگشتم
خانههای سازمانی سپاه از یک طرف به محوطهی باز و صحرا میرسید.
از همانجا روباهی به طمع مرغ و خروس تا در حیاط آمده بود
وقتی به خانه رسیدم مهدی داد میزد؛
«گرگ! گرگ! ...»
آقای صالحی یکی از دوستان حسین که از جبهه برگشته بود؛ آمده بود کمک مهدی
وقتی مرا بچه به بغل دید؛ گفت:
«خانم همدانی! کوچولوی شما روباه دیده، فکر کرده که گرگه! ظاهراً شما دست تنهایید! اگه کمکی از من بر میآد؛ بگید.»
خواستم بگویم؛ اگر شما حسین را میبینید پیغام بدهید که ...
لب گزیدم و گفتم:
«مشکلی نیست.»
همان روز آقای صالحی چند نفر را فرستاد؛ اوضاع به هم ریخته در و پنجره و در پیچیده حیاط را
سروسامان دادند.
تازه گچ پای مهدی را باز کرده بودم که وهب مریض شد
طوری که از شدت تب نمیتوانست به مدرسه برود.
صبح زود، آفتاب نزده به یک درمانگاه پیش دکتری هندی بردمش
دکتر آزمایش کامل نوشت.
وقتی نتیجه آزمایش را دید، گفت؛ عفونت وارد خونش شده و کاری از دست من ساخته نیست.
دیگر داشتم از غصه دق میکردم
دست بچههایم را گرفتم و با دنیایی اندوه راهی خانه شدم
به خانه نرسیده بودیم که صدای هواپیما آمد.
هم زمان سرهامان رو به بالا شد.
خورشید چشم را میزد
صدا دور بود و ضعیف
هواپیمایی پیدا نبود.
گفتم:
"هواپیمای ایرانه! داره میره مرز."
وهب بیحوصله گفت:
"مامان! بریم خونه"
از شدت تب و ضعف نمیتوانست روی پاهایش بایستد
اما مهدی همان پای نه چندان خوب شدهاش را به زمین زد و گفت:
"یالا مامان! هواپیما رو نشونم بده"
با یک دست زهرا را بغل کرده بودم
دست دیگرم را سایهبان چشمم کردم
سرم را به چپ و راست چرخاندم تا بهانه مهدی را بگیرم و زود به خانه برویم.
صدا نزدیک و نزدیکتر شد
هنوز هواپیمایی به چشم نمیآمد
ناگهان از سمت شرق چیزی مثل یک شهاب سنگ تیز و مستقیم آسمان را شکافت و روی شهر افتاد
هواپیمای عراقی بود که از سمت مشرق آمده بود،
شیرجه زد
بمبهایش را انداخت و رو به آسمان اوج گرفت
با انفجار مهیب بمبها، تودههای خاکستری از چند جا بلند شد
تکانهای انفجار مجبورمان کرد تا خانه بدویم...
ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
یاد معلمانی بخیر
که فضای درس و مشق را
به کنار توپ و تانک بردند
تا سرمشق جهاد را بطور عملی
به شاگردانشان املا کنند ...
🔸🌺🔸--------------
@salonemotalee
✍ #خاطرات_شهدا
مقنعه
حمید به این چیزها خیلی حساس بود.
یه روز به من گفت:
"فاطمه! این چیه که زنها میپوشند؟"
گفتم:
"مقنعه را میگی؟!"
گفت:
"نمیدونم اسمش چیه!؟ فقط میدونم هر چی که هست؛ برای تو که بچه بغل میگیری و روسری و چادر سرت میکنی بهتر از روسریه.
دوست دارم یکی از همینها بخری سرت کنی راحتتر باشی"
گفتم:
"من راحت باشم یا تو خیالت راحت باشه؟!"
خندید و گفت:
"هر دوش ..."
از همان روز من مقنعه پوشیدم و دیگر هرگز از خودم جدایش نکردم.
تا یادش باشم؛ تا یادم نرود او کی بوده، کجا رفته، چطور رفته، و به کجا رسیده .
🌷 همسر #شهید_حمید_باکری🌷
🔸🌺🔸--------------
@salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
📹 کلیپ | #حاج_قاسم سلیمانی:
شاید تنها جایی که این جمله امام به طور کامل محقق شده بود و تحقق پیدا کرده بود؛ صحنهی جنگ بود که امام فرمودند ...
🔸🌺🔸--------------
@salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 او را یکی از معجزات انقلاب مینامند، شهید حسن باقری
🔸🌺🔸--------------
@salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 من سقای بچههای بسیجیام، نابغه جنگ شهيد حسن باقری
🔸🌺🔸--------------
@salonemotalee
#داستان ۲
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت شانزدهم؛
سمیه محکم در آغوشم کشید
زیر گوشم آیتالکرسی خواند،
شوهرش ما را از زیر قرآن رد کرد
نگاه مصطفی هنوز روی صورت سعد سنگینی میکرد
سعد ترجیح داد صندلی عقب ماشین پیش من بنشیند…
از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی با همان لحن محکم شروع کرد:
«ببخشید زود بیدارتون کردم، اکثر راههای منتهی به شهر داره بسته میشه، باید تا هوا روشن نشده بزنیم بیرون!»
از طنین ترسناک کلماتش دوباره جام وحشت در جانم پیمانه شد
سعد انگار نمیشنید مصطفی چه میگوید
در حال و هوای خودش زیر گوشم زمزمه کرد:
«نازنین! هر کاری کردم بهم اعتماد کن!»
مات چشمانش شدم
میدیدم دوباره از نگاهش شرارت میبارد
مصطفی از آیینه نگاهی به سعد کرد
با صدایی گرفته ادامه داد:
«دیشب از بیمارستان یه بسته آنتیبیوتیک گرفتم که تا تهران همراهتون باشه.»
همزمان از جیب پیراهن کِرِم رنگش یک بسته کپسول درآورد و به سمت عقب گرفت.
سعد با اکراه بسته را از دستش کشید
اما او همچنان نگران ما بود
برادرانه توضیح داد:
«اگه بتونیم از شهر خارج بشیم، یک ساعت دیگه میرسیم دمشق. تلفنی چک کردم. برای بعد از ظهر پرواز تهران جا داره.»
شاید هنوز نقش اشکهایم به دلش مانده بود
میخواست خیالم را تخت کند
لحنش مهربانتر شد:
«من تو فرودگاه میمونم تا شما سوار هواپیما بشید، به امید خدا همه چیز به خیر میگذره!»
زیر نگاه سرد و ساکت سعد، پوزخندی پیدا بود
میخواست در این لحظات آخر برای دردهای مانده بر دلم مرهمی باشد
با لحنی دلنشین ادامه داد:
«خواهرم، ما هم مثل شوهرت سُنی هستیم. ظلمی که تو این شهر به شما شد، ربطی به اهل سنت نداشت! این وهابیها حتی ما سُنیها رو هم قبول ندارن…»
سعد دوست نداشت مصطفی با من همکلام شود
با دستش سرم را روی شانهاش نشاند
میان حرف مصطفی زهر پاشید:
«زنم سرش درد میکنه، میخواد بخوابه!»
از آیینه دیدم قلب نگاهش شکست ...
مرا نجات داده بود،
چشم بر جرم سعد بسته بود،
میخواست ما را تا لحظه آخر همراهی کند
و با اینهمه محبت،
سعد از صدایش تنفر میبارید.
مصطفی ساکت شد و سعد روی پلکهایم دست کشید تا چشمانم را ببندم
از حرارت انگشتانش حس خوشی نداشتم که دوباره دلم لرزید.
چشمانم بسته و هول خروج از شهر به دلم مانده بود
با صدایی آهسته پرسیدم:
«الان کجاییم، سعد!؟»
دستم را میان هر دو دستش گرفت
با مهربانی پاسخ داد:
«توی جادهایم عزیزم، تو بخواب. رسیدیم دمشق بیدارت میکنم!»
خسته بودم،
دلم میخواست بخوابم
چشمانم روی نرمی شانهاش گرم میشد که حس کردم کنارم به خودش میپیچد.
تا سرم را بلند کردم، روی قفسه سینه مچاله شد و میدیدم با انگشتانش صندلی ماشین را چنگ میزند
دلواپس حالش؛ صدایش زدم.
ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/7905
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
خطبه ۵۲.mp3
4.46M
#شرح_نهجالبلاغه
شرح و تفسیر خطبه ۵۲ نهجالبلاغه
درخدمت حجةالاسلام
#استاد_احمد_غلامعلی
یکشنبهها
مسجد حضرت زینب علیهاالسلام/شهرک شهید زینالدین
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee