🍃🌸🍃
مهدیگرایی افراطی
میراث #یهودیان_مخفی_مشهد
تذکر:
در این تحقیق، واقعه اللهداد و پدیده یهودیان جدیدالاسلام مشهد از منظر تأثیر آن بر تحولات پسین و امروزین ایران مورد بررسی قرار گرفته است.
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/10011
🔹خانه ملا مهدی ایستگاه ارتباطی مهمی بهشمار میرفت در منطقهای استراتژیک و در زمانی که سراسر منطقه در بحرانی بزرگ به میبرد.
دورانی است که سروان آرتور کانالی، افسر اطلاعاتی کمپانی هند شرقی بریتانیا، همو که بعدها امیر بخارا به دارش آویخت و جوزف ولف به جستجویش رفت، آن را «بازی بزرگ» [۱۷] نامید
این نام، از طریق رمان «کیم» [۱۸] اثر رودیارد کیپلینگ، «پیامبر امپریالیسم بریتانیا»، [۱۹] در تاریخ ماندگار شد.
🔹مسئله محوری در «بازی بزرگ» رقابت دو امپراتوری بریتانیا و روسیه بر سر استیلا بر آسیای میانه است.
🔹بهنوشته ملکم یاپ، در سالهای ۱۷۹۸- ۱۸۳۸ ایران نقش اصلی را در سیستم دفاعی کمپانی هند شرقی داشت و «به نظر می رسید اتحاد هند بریتانیا و ایران سدّی غیرقابل عبور در برابر هرگونه تهاجم محتمل [روسیه] به هند فراهم ساخته است.» [۲۰]
🔹در سپتامبر ۱۸۲۸، اندکی پیش از ورود ولف به مشهد، لرد النبورو در رأس هیئت نظارت بر امور هندوستان جای گرفت.
این همان نهادی است که بعدها به وزارت امور هندوستان [۲۱] بدل شد.
النبورو خواستار تحریک ایران به جنگ با روس ها بود ولی دوک ولینگتون، به تأثیر از نظرات دوست قدیمی اش سِر جان ملکم، وی را از این نظر منصرف کرد.
🔹به نظر ولینگتون، کمک بریتانیا باید به ایجاد ارتشی کوچک محدود میشد که تنها امنیت داخلی ایران را تأمین کند نه اینکه ایران توان تهاجم یا مقابله با تهاجم خارجی را بیابد.
نظرات ولینگتون – ملکم در کارپایه النبورو قرار گرفت.
او ایران را تشویق میکرد که تنها یک نیروی نظامی کوچک و منضبط برای تأمین امنیت داخلی تشکیل دهد نه بیشتر.
🔹النبورو حتی برای خرید سلاحهای کوچک به عباس میرزا پیشنهاد وام داد.
او به بنتینک، فرمانفرمای هندوستان، نوشت:
"خطر واقعی در اشغال ایران به دست روسیه نیست، در این است که روسیه چنان نفوذی در ایران بیابد که از منابع آن به سود خود بهره برد."
و به ولینگتون نوشت:
"روسیه میخواهد از ایران بهعنوان جای پایی برای تهاجم به هند استفاده کند." [۲۲]
🔹سِر جان مکدونالد، [۲۳] وزیر مختار بریتانیا در ایران در زمان جنگ دوّم ایران و روسیه، که از خویشان سببی سِر جان ملکم بود و با ملکم نظرات مشترک داشت، در نامه ۵ ژانویه ۱۸۳۰ عباس میرزا را «شیطانی بیوجدان» خواند که «اتکاء بر او احمقانه است.» [۲۴]
🔹سفر سال ۱۸۳۱م - ۱۲۰۹ش عباس میرزا، نایبالسلطنه، به خراسان رضایت بریتانیا از وضع ایران را به شدت متزلزل کرد.
سفر جوزف ولف به مشهد در این زمان بود.
به نوشته یاپ، سِر جان کمپبل، [۲۵] وزیر مختار بریتانیا در ایران، اطلاعاتی جسته و گریخته به دست آورد که احساس خطر را در او برانگیخت.
کمپبل به این نتیجه رسید که هدف واقعی سفر عباس میرزا به خراسان تصرف هرات است.
او در اواخر سال ۱۸۳۱ کوشید تا عباس میرزا و وزیرش، میرزا ابوالقاسم خان قائم مقام فراهانی، را از تصمیم شان منصرف کند ولی موفق نشد.
🔹دردآورتر برای بریتانیا این بود که اینک «قهرمان» قشون عباس میرزا نه افسران انگلیسی که یک «ماجراجوی» لهستانی به نام بوروسکی بود که اخیراً به اردوی ولیعهد پیوسته و به زعم انگلیسیها مأمور روس ها بود.
درباره این بوروسکی و رابطه عجیب او با ولف در آینده سخن خواهم گفت.
🔹در تابستان ۱۸۳۲ عباس میرزا حرکت خود به سوی هرات را از سر گرفت و کمپبل با اعزام دکتر جان مکنیل به اردوی او باز کوشید تا وی را منصرف کند.
مکنیل محتمل می دانست هرات به دست عباس میرزا فتح شود و به زودی نفوذ ایران تا قندهار امتداد یابد.
بدین سان، سیطره مشترک ایران و روسیه بر افغانستان تأمین می شد. [۲۶]
🔹حکومت هند بریتانیا تمهیدات متعدد برای مقابله با تهاجم ایران به شرق اندیشید. [۲۷]
سرانجام، در سال ۱۲۴۹ ق. عباس میرزا پسر خود، محمد میرزا (محمد شاه قاجار)، را به همراه میرزا ابوالقاسم خان قائممقام و پانزده هزار نیروی نظامی روانه هرات کرد.
معهذا، «بخت» یار کمپانی هند شرقی بریتانیا بود.
درست در این مقطع حساس از تاریخ ایران و منطقه، عباس میرزا به علت ورم کلیه به سختی بیمار شد و در شب ۹ جمادیالثانی ۱۲۴۹ ق./ ۲۴ اکتبر ۱۸۳۳ م. در مشهد درگذشت.
نایبالسلطنه فقید در این زمان تنها ۴۷ سال داشت.
او را در حرم امام رضا (ع) دفن کردند.
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/10108
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸🍃
#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا
🌷🇮🇷 #خداحافظ_سالار 🇮🇷🌷
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی
سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
◀️ قسمت ۱۴۰م؛
تماس که میگرفتیم من و بچه ها اصرار میکردیم
میخوایم به سوریه بیاییم
مثل گذشته میگفت"
"اگه لازم باشه میگم بیاین"
نسبتی معکوسی بین رفتن ما با شرایط سوریه بود.
او در بحرانیترین وضعیت از ما خواست به سوریه
برویم
حالا که حرم نسبتاً امن شده بود، چندان تمایلی به رفتن ما نداشت.
این رفتن یا نرفتن در نگاه حسین دلیلی عاشورایی داشت.
همان دلیلی که برای رئیس جمهور سوریه از بردن ما به دمشق بیان کرده بود:
«من شیعه و پیرو حسین بن علی هستم. امام حسین (ع) در سخت ترین شرایط خانوادهاش را به کربلا برد من هم در شرایط بحرانی دمشق خانوادهام را آوردم.»
ماه صفر و شنیدن روضههای حضرت زینب گویی با کاروان اسرای کربلا همراهم کرد
حتی فراتر از همراهی با کاروان
خودم را همرزم و همراه حسین به دفاع از حرم میدیدم
تماس که میگرفت احوال بچهها را میپرسید و من احوال حرم را
یک روز خانم حاج آقا سماوات از همدان زنگ زد و گفت:
"پروانه خانم! عروسی دخترم فاطمه است. شما دعوتید به حسین آقا هم زنگ زدم ایشون هم گفت سعی میکنم بیام"
راستش تعجب کردم چند ماه از رفتن حسین به دمشق میگذشت
بارها من و بچهها اصرار کردیم که «دلمون تنگ شده، بیا.»
و جواب شنیدیم که "سرم شلوغه نمیتونم بیام"
موعد عروسی رسید و ظهر همان روز حسین با یک پرواز از دمشق به تهران آمد
گفتم:
«باورم نمیشه اومده باشی.»
گفت:
«بچه های حاج آقا سماوات مثل بچههای خودم هستن. باید میاومدم.»
بچه ها از دیدن حسین به وجد آمده بودند
رفتن با او به عروسی این شادی را دو چندان میکرد
جالبتر اینکه عروسی دختر دکتر باب الحوایجی نیز همان شب بود
از تهران به همدان رفتیم
توی هر دو مراسم شرکت کردیم
رفقای حسین از دیدنش سیر نمیشدند
همه میدانستند که مدتی است به سوریه رفته
ولی کسی جز ما نمیدانست که او همین امروز از سوریه آمده است.
فقط دلمان خوش بود که حداقل یک هفته پیش ماست
اما خیلی زود این شادی نیمروزه تمام شد
همان شب حسین گفت: "بریم تهران!"
بچهها جا خوردند.
با تعجبی که چاشنی ناراحتی داشت پرسیدم:
«چرا این قدر زود؟!»
گفت:
«فردا با یه پرواز ترابری باید برگردم دمشق.»
غمی به مراتب سنگینتر و بیشتر از این شادی نیمروزه به دلم نشست
اما دم برنیاوردم مبادا بچهها غصه بخورند و به پدرشان اعتراض کنند
حتی برای اینکه زهر این غم را بگیرم برای حمایت از او گفتم:
«با این مشغلهای که شما داری یه روزم غنیمته.»
کسی حرفی نزد
بچهها هنوز گرم لحظات حضور بودند.
فردا صبح وقت بدرقه؛ دور از چشم بچهها گفتم:
"مثل یه خواب بود! کوتاه ولی شیرین! حیف زود تموم شد."
🔗 ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸🍃
🤲 #دست_توسل
🔴🔵 فضیلت صلوات از شامگاه پنجشنبه تا غروب روز جمعه
💐 از #امام_صادق علیهالسلام:
🔹 هنگامی که شام پنجشنبه و شبجمعه فرا میرسد، فرشتگانی از آسمان نازل میشوند که به همراه خود قلمهایی از طلا و کاغذهایی از نقره دارند.
آنها در طی این مدت تا غروب روز جمعه، هیچ عملی به جز صلوات بر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم را ثبت نمیکنند.
📚 من لا یحضره الفقیه،ج۱ ص۴۲۴
🔸🌺🔸--------------
@salonemotalee
دلتون ڪھ گرفت...
برید سراغِ رفقاۍ آسمونیتون ...💔
🔸🌺🔸--------------
@salonemotalee
🍃🌸🍃
هر جمعه با یک؛
#تحلیل_فیلم
این هفته؛
#وایکینگها
سریال وایکینگها و دین نوین جهانی
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/10017
◀️ قسمت ششم
🔶🔸تاییدهایی که از سوی فیلمساز در جای جای فیلم گنجانده شده است تا دین نوین جهانی را موجّه و مورد قبول نشان دهد
👈 ۱. عاقبت به خیری جنایتکاران تاریخ!
👈 ۲. نشان دادن خدایان اساطیری
👈 ۳. اباحهگری و ماکیاولیسم؛ توجیه با تقدیرگرایی!
🔹در جای جای سریال میبینیم که افراد برای نفع شخصی خود، دست به هر کاری میزنند:
«اِکبِرت» پادشاه وِسِکس، شخصی که آیینهای مشرکانهی روم باستان را علت پیشرفت و ترقّی آنان میداند، عهد خود را با وایکینگ ها حفط نمیکند و مردم آنان را قتلعام میکند
«رولو»، برادر رگنار با خیانت به او، با شاهزادهی فرانسوی ازدواج میکند و برای تصاحب مقام دوک، به مردم خودش خیانت میکند
«آیوار»، دیکتاتوری راه میاندازد و «ویتسرگ» ابتدا با آیوار، سپس با اوبه که دشمن آیوار است و بعد دوباره با آیوار متحد میشود
🔹بارها وایکینگ ها برای کسب مقبولیّت بین مردم انگلیس «تعمید» میشوند (رگنار، رولو و اوبه)، در حالیکه حقیقتاً به آیین خود باقی ماندهاند
اسقف «اِیموند» که جنگاوری صلیبی و غیور است، با زنان مختلفی ارتباط داشته و فقط زمانی که به کلیسا بیحرمتی میکند، مسیح را در خواب میبیند که او را از گناهان بر حذر میدارد!
همچنین زن دوم بیورن با اعمال شنیع جادوگری، رقیب خود را کنار زده و بهعنوان ملکه در پایان فیلم، به تخت مینشیند
🔹طُرفه آنکه «ایثلولف» پسرِ پادشاه اکبرت که شخصی مذهبی است و خود را با شلاق تنبیه میکند، از این دین افراطی (بخوانید دارای شریعت) دست برمیدارد و در ادامهی سریال در کنار روابط خارج از چارچوب خود، زن رسمیاش را به پدرش میدهد تا همسرش به آزادی مطلوب خود، برسد!
🔹😱 بهطور کلّی، هر کس هر کاری که دلش بخواهد میکند و در آخر هم اودین -خدا یا مسیح- خدا میآید و او را به بهشت خود میبرد!
البته در جای جای فیلم این فساد گسترده و جنایتهای کمنظیر، با «تقدیرگرایی» و اینکه مشیّت خدایان (چه مسیحی و چه نورس) اینچنین بوده، توجیه ایدئولوژیک میشود!
👈 ۴. پایان سریال با شکاکیّت
🔹در مواضع متعددی از فیلم، شاهد دعواهای کلامی-فلسفی بین شخصیتهای سریال هستیم.
آیوار به اسقف ایموند که او را به مسیحیت دعوت میکند، میگوید:
"من خودم اودین را دیدهام، چگونه دین تو را بپذیرم؟!"
همچنین رگنار و کینگ اکبرت در سکانسی، بر سر وجود خدا یا بهشت بحث میکنند و اکبرت با نگاهی کارکردگرایانه، خدا را باعث هدفدار شدن زندگی میداند، اما در بحث با رگنار بر سر بهشت، به توافق میرسد که بهشت ایدهای حوصله سر بر است!
🔹از این سنخ دیالوگها بسیار است
اما نکتهی مهم و اساسی، القاء «شکاکیت» در این سریال است
در پایان فیلم در سکانسی حسّاس، اوبه به فلوکی میگوید:
"آیا خدایان در این سرزمین جدید هم حضور دارند؟"
بیننده با شناختی که از فلوکی و تعصّب او نسبت به خدایان دارد، بهدنبال یک جواب محکم و قاطع است، اما فلوکی میگوید:
👌«من رو چه به این حرفها، من مثل کرمی میمونم که فقط برگ بالای سرم رو میبینم»!
👌این دیالوگ عصارهی تمام فیلم است
🔹در واقع سریال با رسمیّت بخشیدن به خدایان ادیان مختلف، در صدد القای همین «شکگرایی» به مخاطب است، که؛
"هر مکتبی حتی اسطورههای نورس نصیبی از واقعیت دارند و خیلی خودت را درگیر چنین مطالبی نکن، بلکه بهدنبال آن چیزی باش که دوست داری و دلت میخواهد! چرا که لذت این دنیا که در همین است و آخرتی هم اگر باشد، هر جنایتی هم که کرده باشی با وساطت خدای خودت، رستگار میشوی!"
🔹میبینیم که دقیقاً دو اصل مهم «دین نوین جهانی»،
یعنی «شکاکیت»
و «پلورالیزم» در این سریال با ظرافتهای عالمانه و هنرمندانه در جهت تبلیغ «هواپرستی»، مطرح شده است
همچنین «جبرگرایی» و «تقدیرگرایی» که بهترین توجیه برای اعمال شنیع افراد است، بهوضوح در این سریال به چشم میخورد
🔶🔸نتیجهگیری
🔹اگر در زمانهای نه چندان دور، کتابهای ضالّه که جز قشر نخبگانی خیلی طرفداری هم نداشت، مردم را به «پلورالیزم دینی» دعوت میکردند؛
امروز مخاطبین جهانی در یک سریال ۸۹ قسمتی در حدود ۸ سال، یک بحث فلسفیِ جدّی را در فراز و فرودهای جنگی و عشقی، میچشند و تجربه میکنند.
🔹بهنظر میرسد زرسالاران یهودی که رسانههای جهان را اداره میکنند، با عَلَم «دین نوین جهانی»، در واقع بهدنبال بیدین کردن مردم و ترویج «هواپرستی» هستند
زیرا تا وقتی که انسان خداوند را بر زندگی خود حاکم ببیند و رفتارهایش را طبق نظر او جلجلاله تنظیم کند، طعمهی خوبی برای مستکبران عالم نیست!
🔸🌺🔸------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ...
@salonemotalee
🍃🌸🍃
#داستان ۲
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت هفتادم؛
نمیخواستم به مادرش حرفی بزنم
میشنیدم رگبار گلوله هر لحظه به خانه نزدیکتر میشود
شالم را به سرم پیچیدم
برای او بهانه آوردم:
«شاید الان مصطفی بیاد بخوایم بریم حرم!»
به همین بهانه روسری بلندش را برایش آوردم تا اگر تکفیریها وارد خانه شدند حجابمان کامل باشد
دلم نمیخواست حتی سر بریدهام بیحجاب به دستشان بیفتد!
دیگر نه فقط قلبم که تمام بدنم از ترس میتپید و از همین راه دور تپش قلب مصطفی و ابوالفضل را حس میکردم
ناگهان کسی با لگد به در خانه زد و دنیا را برایم به آخر رساند.
فریادشان را از پشت در میشنیدم
تهدید میکردند که در را باز کنیم،
بدنم رعشه گرفته و راهی برای فرار نبود
زیر لب اشهدم را خواندم.
دست پیرزن را گرفتم
میکشیدم بلکه در اتاقی پنهان شویم
نانجیب امان نمیداد
دیگر نه با لگد بلکه در فلزی خانه را به گلوله بست و قفل را از جا کَند.
ما میان اتاق خشکمان زد
آنها وحشیانه به داخل خانه حمله کردند
فقط فرصت کردیم کنج اتاق به تن سرد دیوار پناه ببریم و تنها از ترس جیغ بزنیم.
چشمانم طوری سیاهی میرفت که نمیدیدم چند نفر هستند
فقط میدیدم مثل حیوان به سمتمان حمله میکنند که دیگر به مرگم راضی شدم.
مادر مصطفی بیاختیار ضجه میزد تا کسی نجاتمان دهد
این گریهها به گوش کسی نمیرسید
صدای تیراندازی از خانههای اطراف همه شنیده میشد و آتش به دامن همه مردم زینبیه افتاده بود.
دیگر روح از بدنم رفته بود،
تنم یخ کرده و انگار قلبم در سینه مصطفی میتپید که ترسم را حس کرد و دوباره زنگ زد.
نام و تصویر زیبایش را که روی گوشی دیدم، دلم برای گرمای آغوشش پرید و مقابل نگاه نجس آنها به گریه افتادم.
چند نفرشان دور خانه حلقه زدند
یکی با قدمهایی که در زمین فرو میرفت تا بالای سرم آمد،
برای گرفتن موبایل طوری به انگشتانم چنگ زد که دستم خراش افتاد.
یک لحظه به صفحه گوشی خیره ماند،
تلفن را وصل کرد
دل مصطفی برایم بالبال میزد
بیخبر از اینهمه گوش نامحرم به فدایم رفت:
«قربونت بشم زینب جان! ما اطراف حرم درگیر شدیم! ابوالفضل داره خودش رو میرسونه خونه!»
لحن گرم مصطفی دلم را طوری سوزاند که از داغ نبودنش تا مغز استخوانم آتش گرفت
با اشکهایم به ابوالفضل التماس میکردم دیگر به این خانه نیاید
نمیتوانستم سر او را مثل سیدحسن بریده ببینم.
مصطفی از سکوت این سمت خط ساکت شد
همین یک جمله کافی بود تا بفهمند مردان این خانه از #مدافعان_حرم هستند و به خونمان تشنهتر شوند.
گوشی را مقابلم گرفت و طوری با کف پوتنیش به صورتم کوبید که خون بینی و دهانم با هم روی چانهام پاشید.
از شدت درد ضجه زدم
نمیدانم این ضجه با جان مصطفی چه کرد که فقط نبض نفسهایش را میشنیدم و ندیده میدیدم به پای ضجهام جان میدهد…
گوشی را روی زمین پرت کرد
فقط دعا میکردم خاموش کرده باشد تا دیگر مصطفی نالههایم را نشنود.
نمیدانستم باز صورتم را شناختند یا همین صدای مصطفی برای مدرک جرممان کافی بود که بیامان سرم عربده میکشید
و بین هر عربده با لگد یا دسته اسلحه به سر و شانه من و این پیرزن میکوبید.
🔗 ادامه دارد ...
🔸🌺🔸------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ...
@salonemotalee
🍃🌸🍃
🤲 #دست_توسل
🔴🔵 فضیلت صلوات از شامگاه پنجشنبه تا غروب روز جمعه
💐 از #امام_صادق علیهالسلام:
🔹 هنگامی که شام پنجشنبه و شبجمعه فرا میرسد، فرشتگانی از آسمان نازل میشوند که به همراه خود قلمهایی از طلا و کاغذهایی از نقره دارند.
آنها در طی این مدت تا غروب روز جمعه، هیچ عملی به جز صلوات بر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم را ثبت نمیکنند.
📚 من لا یحضره الفقیه،ج۱ ص۴۲۴
🔸🌺🔸--------------
@salonemotalee
🌸🌸🌸🌸🌸🦋🦋🦋
اعمال وقت خوابیدن:
◀️ وضو گرفتن 👈 ثواب شب زنده داری دارد
◀️ خواندن سه مرتبه؛
يفْعَلُ اللّه ما يَشاءُ بِقُدْرَتِه، وَ يَحْكُمُ ما يُريدُ بِعِزَّتِه
👈 برابر با هزار رکعت نماز، به نقل از مولا علی علیهالسلام
◀️ سورهى تكاثر
👈 به نقل از امام صادق علیهالسلام؛ هرکس سوره تکاثر را قبل هنگام خوابیدن بخواند از عذاب قبر در امان باشد.
🌷✨بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيم✨🌷
ألْهَكُمُ التَّكَاثُرُ. حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ. كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ. ثُمَّ كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ. كَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ. لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ. ثُمَّ لَتَرَوُنَّهَا عَيْنَ الْيَقِينِ. ثُمَّ لَتُسْأَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ
◀️ سه مرتبه خواندن سوره #توحید (قل هو الله احد... ) 👈 برابر با ختم قرآن است.
◀️ صلوات برانبیاء و ملائکه سبب شفاعت خواهد شد (اللهم صل علی محمد و آل محمد و علی جمیع الانبیاء و المرسلین)
یک مرتبه
◀️ استغفار برای مومنین سبب خشنودی آنها از تو خواهد شد اللهم اغفرللمومنین والمومنات
یک مرتبه
◀️ ذکر (سبحان الله والحمدلله ولااله الاالله والله اکبر) 👈 ثواب حج و عمره را دارد
التـــــماس دعــــــــــا🤲
آیاحیف نیست هرشب از ثواب پر خیر وبرکتی به این عظیمی محروم باشیم؟؟
☘☘☘☘☘☘
🌙شب بخیر
لحظه هایتان منور به نور الهی
🔸🌺🔸--------------
@salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🇮🇷🌸🍃
🤲 اصل دعا؛ خاکساری در مقابل پروردگار
حضرت آیتالله خامنهای:
اینکه میبینید از قول پیغمبر صلیاللَّه علیه وآله نقل شده است که فرمود:
«الدّعاء مخ العباده؛ مغز عبادت دعاست»
به خاطر آن است که در دعا حالتی وجود دارد که عبارت است از وابستگىِ مطلق به پروردگار و خشوع در مقابل او.
اصل عبادت هم این است.
لذاست که در ادامه آیه شریفه «و قال ربّکم ادعونی استجب لکم» میفرماید:
«ان الّذین یستکبرون عن عبادتی سیدخلون جهنم داخرین.»
اصل دعا این است که انسان در مقابل خدای متعال، خود را از انانیّت دروغین بشری بیندازد.
اصل دعا، خاکساری پیش پروردگار است.
🔸🌺🔸--------------
@salonemotalee
🍃🌸🍃
#داستان ۲
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت هفتادویکم؛
نمیدانستم باز صورتم را شناختند یا همین صدای مصطفی برای مدرک جرممان کافی بود که بیامان سرم عربده میکشید
و بین هر عربده با لگد یا دسته اسلحه به سر و شانه من و این پیرزن میکوبید.
دندانهایم را روی هم فشار میدادم،
لبهایم را قفل هم کرده بودم تا دیگر نالهام از گلو بالا نیاید و عشقم بیش از این عذاب نکشد،
ولی لگد آخر را طوری به قفسه سینهام کوبید که دلم از حال رفت،
از ضرب لگدش کمرم در دیوار خرد شد و نالهام در همان سینه شکست.
با نگاه بیحالم دنبال مادر مصطفی میگشتم
دیدم یکی بازویش را گرفته و دنبال خودش میکشد.
پیرزن دیگر نالهای هم برایش نمانده بود
با نفس ضعیفی فقط خدا را صدا میزد.
کنج این خانه در گردابی از درد دست و پا میزدم که با دستان کثیفش ساعدم را کشید و بیرحمانه از جا بلندم کرد.
بدنم طوری سِر شده بود که فقط دنبالش کشیده میشدم و خدا را به همه ائمه (علیهم-السلام) قسم میدادم پای مصطفی و ابوالفضل را به این مسلخ نکشاند.
از فشار انگشتان درشتش دستم بیحس شده بود،
دعا میکردم زودتر خلاصم کند و پیش از آنکه ابوالفضل به خانه برسد، از اینجا بروند تا دیگر حنجر برادرم زیر خنجرشان نیفتد.
خیال میکردم میخواهند ما را از خانه بیرون ببرند
نمیدانستم برای زجرکش کردن زنان زینبیه وحشیگری را به نهایت رساندهاند
از راهپله باریک خانه، ما را مثل جنازهای بالا میکشیدند.
مادر مصطفی مقابلم روی پله زمین خورد
همچنان او را میکشیدند
با صورت و تمام بدنش روی هر پله کوبیده میشد و به گمانم دیگر جانی به تنش نبود که نفسی هم نمیزد.
ردّ خون از گوشه دهانم تا روی شال سپیدم جاری بود،
هنوز عطر دستان مصطفی روی صورتم مانده بود
نمیتوانستم تصور کنم از دیدن جنازهام چه زجری میکشد
این قطره اشک نه از درد و ترس که به عشق همسرم از گوشه چشمم چکید.
به بام خانه رسیده بودیم
تازه از آنجا دیدم زینبیه محشر شده است.
دود انفجار انتحاریِ دقایقی پیش هنوز در آسمان بالا میرفت و صدای تیراندازی و جیغ زنان از خانههای اطراف شنیده میشد.
چشمم روی آشوب کوچههای اطراف میچرخید
میدیدم حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) بین دود و آتش گرفتار شده
فریاد حیوان تکفیری گوشم را کر کرد.
مادر مصطفی را تا لب بام برده بود،
پیرزن تمام تنش میلرزید و او نعره میکشید تا بگوید مردان این خانه کجا هستند
میشنیدم او به جای جواب، اشهدش را میخواند
میدانستم نباید لب از لب باز کنم تا نفهمند ایرانیام
تنها با ضجههایم التماس میکردم او را رها کنند.
مقابل پایشان به زمین افتاده بودم،
با هر دو دستم به تن سنگ زمین چنگ انداخته و طوری جیغ میزدم که گلویم خراش افتاد و طعم خون را در دهانم حس میکردم.
از شدت گریه پلکهایم در هم فرو رفته بود
با همین چشمان کورم دیدم دو نفرشان شانههای مادر مصطفی را گرفتند و از لبه بام پرتش کردند
دیگر اختیار زبانم از دستم رفت و با همان نایی که به گلویم نمانده بوده، رو به گنبد ضجه زدم:
«#یا_زینب!»
با دستانم خودم را روی زمین تا لب بام کشاندم،
به دیوار چنگ انداختم تا کف کوچه را ببینم و پیش از آنکه پیکر غرق به خون مادر مصطفی را ببینم چند نفری طوری از پشت شانهام را کشیدند که حس کردم کتفم از جا کنده شد.
با همین یک کلمه، ایرانی و شیعه بودنم را با هم فهمیده بودند
نمیدانستند با این غنیمت قیمتی چه کنند که دورم لهله میزدند.
🔗 ادامه دارد ...
🔸🌺🔸------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ...
@salonemotalee