eitaa logo
سالن مطالعه
192 دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
2.6هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
KayhanNews75979710412149525369207.pdf
10.78M
بسم الله الرحمن الرحیم تمام صفحات امروز چهارشنبه ۱۵ تیر ۱‌۴۰۱ -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📖 فرنگیس 🖋قسمت ۹۵م دایی که نزدیکم رسید، روی زمین نشست به طرفش دویدم. دستش را تکان داد و گفت: «چیزی نیست، فرنگیس. سرم زخم‌ برداشته.» خون از روی صورت، روی لباسش می‌چکید. دستم را به صورتش می‌کشیدم و گریه می‌کردم. سهیلا از دیدن آن منظره وحشت کرده بود و جیغ می‌کشید. دایی بلند شد. بالاسر یکی‌یکی گوسفندهایش می‌رفت و به سرش می‌زد. گریه‌کنان به طرفش رفتم و گفتم: «خالو، به سرت نزن. نزن خالو.» با ناراحتی گفت: «ببین چه بر سرم آمده ببین ، بدبخت شدم. خانه‌ خراب شدم. این همه راه آن‌ها را آوردم تا اینجا...» طوری کنار جنازۀ گوسفندهایش راه می‌رفت و گریه می‌کرد که انگار عزیزترین عزیزانش هستند. شیون می‌کرد و بر سرش می‌زد. دستش را گرفتم و او را روی سنگی نشاندم. با خودش حرف می‌زد و گریه می‌کرد. ناله‌کنان گفت: «با پای خودم آوردمشان قتلگاه. با دست خودم کشتمشان.» گوشۀ پیراهنم را پاره کردم و با عجله و در حالی که دستم می‌لرزید، سرش را بستم. مدام می‌گفتم: «خالو، گریه نکن. تو که نمی‌خواستی این‌طور بشود. همین‌جا بمان. زخمی ‌شده‌ای، باید بروی بیمارستان... خالو، دردت به جانم، درد و غم‌هایت به جانم، گوسفندها که از مردم عزیزتر نیستند. نگاه کن ببین چند نفر افتاده‌اند؟» انگار تازه داشت می‌فهمید اطرافش چه خبر است. این ‌ور و آن ‌ور را نگاه می‌کرد. یک عده از مردم روی زمین افتاده بودند. جاده سوراخ سوراخ شده بود. خون آدم‌هایی که روی جاده افتاده بودند، روی آسفالت راه گرفته بود. چند نفرشان تکه تکه شده بودند. دست کناری، پا کناری... بقیه داشتند کمک می‌کردند و آن‌ها را کنار جاده می‌بردند. با دایی تا پای کوه رفتیم. ماشین‌های نظامی‌ داشتند زخمی‌ها را جمع می‌کردند. با اینکه سهیلا روی کولم بود، شروع کردم به کمک به سربازها و مردمی‌ که نمی‌توانستند تکان بخورند. دایی دستش به سرش بود و از حال رفت. سربازها با تویوتا رسیده بودند و زخمی‌ها را می‌بردند. لباسم از خون زخمی‌ها سرخ شده بود. از لباسم خون می‌چکید یکی از سربازهایی که برای کمک آمده بود، وقتی سر و وضعم را دید، به طرفم آمد و پرسید: «خواهرم، زخمی ‌شدی؟» سرم را تکان دادم و گفتم: «نه، زخمی ‌نیستم. حالم خوب است.» سرباز رو به سرباز دیگر کرد و گفت: «فکر کنم موج انفجار گرفته. هنوز نمی‌داند زخمی ‌است!» دستم را تکان دادم و گفتم: «برادر، حالم خوب است. این خون‌های روی لباسم مال زخمی‌هاست. موج مرا نگرفته.» ماشین‌های ارتشی ایستاده بودند تا مردمی که مانده بودند، سوار شوند. به من گفتند سوار شوم. سوار ماشین شدم، سهیلا را بغل کردم و به صندلی تکیه دادم. پشت ماشین پر از زخمی‌ها و آدم‌هایی ‌بود که جان سالم به در برده بودند. دایی ایستاد به گوسفندهای زنده‌اش برسد. ماشین که حرکت کرد، کسانی که توی ماشین بودند، شروع کردند به حرف زدن و ماجراهایی را که دیده بودند، تعریف کردن. چشم‌هایم را بستم. صداهاشان مثل توپ توی سرم صدا می‌داد. یاد حرف‌های دو تا سرباز افتادم که می‌گفتند من موجی شده ام گوشم وزوز می‌کرد و سرم گیج می‌ رفت. انگار آنچه را دیده بودم، نمی‌توانستم باور کنم. ماشین ‌می‌رفت و من در فکر و خیال خودم بودم که راننده گفت: «خواهر، باید پیاده شوی.» ماشین به کفراور رسیده بود. پیاده که شدم، کمی ‌فکر کردم کجا هستم و چه ‌کار باید می‌کردم. با خودم گفتم به خانۀ فامیلمان نوخاص پرورش بروم. باید خودم را جمع و جور می‌کردم. سر تا پا خاکی و خونی بودم. تمام بدنم درد می‌کرد سهیلا توی بغلم بی‌حال بود. خانوادۀ زن‌برادرم در کفراور بودند. به خانۀ آن‌ها رفتم. وقتی رسیدم، شیون و واویلا برپا شد. مرتب می‌پرسیدند فرنگیس، چه کسی مرده؟ چه اتفاقی افتاده؟ زخمی‌ شده‌ای؟ چه بلایی بر سرت آمده؟ آنجا بود که بغض گلویم ترکید. بچه را بغل خواهرزن برادرم دادم و به دشت زدم. گریه می‌کردم و «رو، رو» می‌گفتم و می‌نالیدم. نزدیک شب، هنوز هوا کاملاً تاریک نشده بود که صدای هواپیماها بلند شد. سهیلا را بغل کردم و بی‌اختیار رو به کوه دویدم. هواپیماها به آنجا هم آمده بودند. مردم فریاد می‌زدند و بچه‌ها جیغ می‌کشیدند. همه در حال دویدن بودند. صدای ضدهوایی‌ها هم بلند شد. اطراف دهات، روی کوه‌ها ضدهوایی بود. کوه و دشت از آتش ضدهوایی روشن شده بود. از هر طرف، گلوله‌های ضد‌هوایی بالا می‌رفت. دست روی گوش سهیلا گذاشتم و نگاه کردم. هواپیمای دشمن توی آسمان چرخی زد و یک‌دفعه دود از آن بلند شد. همه از خوشحالی فریاد زدند. نگاه کردم. معلوم بود گلولۀ ضدهوایی به آن خورده است. صدای الله‌اکبر توی روستا پیچید. با خوشحالی صلوات فرستادم. ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
(۳۴) مقاله چهاردهم 🖋قسمت سوم حتی تاریخچه خود سایت «بنیاد بیل و ملیندا گیتس» نیز از سال ۱۹۹۷ عقب‌تر نمی‌رود، و آغاز کار را «متأثر شدن خانواده گیتس از مقاله‌ای درباره سلامت مردم فقیر دنیا» معرفی می‌کند؛‌ در حالی که تاریخچه سایت راکفلر از ورود رسمی گیتس‌ها به این برنامه لااقل از ۱۹۹۴ پرده بر‌می‌دارد. این تضاد بین روایت‌ها، به‌وضوح نشان می‌دهد برنامه مشارکت گیتس از مدتی قبل از ۱۹۹۴ آغاز شده بود. سایت بنیاد راکفلر آغاز به‌فعالیت این بنیاد را ۱۹۹۴ می‌داند و درباره تشکیل یک سازمان نوین با همراهی بیل گیتس در «بلاجیو»ی ایتالیا در سال ۱۹۹۹ می‌نویسد: «بنیاد بیل و ملیندا گیتس در سال ۱۹۹۴ شکل گرفت و یکی از نخستین اهداف آن، تمرکز بر تلاش‌های جهانی ایمن‌سازی بود. تبلیغات درباره بنیاد جدید و برنامه‌های تأمین مالی آن، توجه بیشتر و فرصت‌های جدید مالی را به ارمغان آورد. نشست بانک جهانی در بلاجیو در سال ۱۹۹۹ شامل کارمندان ارشد راکفلر، بنیاد گیتس، سازمان جهانی بهداشت، بانک جهانی و یونیسف بود. شرکت‌کنندگان نتیجه گرفتند که نیاز به جایگزینی CVI با یک سازمان جدیدتر و با ارتباط نزدیک‌تر به پایه‌گذاران آن وجود دارد. از این ایده، اتحاد جهانی واکسن و ایمن‌سازی (GAVI) در سال ۲۰۰۰ شکل گرفت.» (۱۰) با وجود این‌که راکفلرها گرداننده اصلی زمینی بودند که خانواده گیتس را در عرصه واکسیناسیون و غذا وارد کرد، در سایت «گاوی»، از میان سازمان‌های شرکت‌کننده در آن کنفرانس در ایتالیا، فقط از راکفلرها اثری نیست! در حالی که سایت بنیاد راکفلر خود را یکی از اسپانسرهای متعهد GAVI می‌داند؛ و این سازمان را بخشی از ابتکارات عملیاتی در دست اقدام بنیاد راکفلر می‌شمرد که در این زمینه‌ها باید فعال باشد: ۱. کمک‌های مالی برای تحقیقات جدید واکسن ۲. مطالعه در زمینه روش‌های توزیع واکسن ۳. روش‌های تثبیت و پایدارسازی ۴. ارتقاء سطح همکاری‌ها از طریق جلسات مشاوره و جذب مشارکت عمومی / خصوصی. (۱۱) به نوشته‌ی سایت بنیاد راکفلر، برای رسیدن به این اهداف، GAVI یک استراتژی چهار بخشی ایجاد کرد که شامل موارد زیر است: ۱. سرعت بخشیدن به استفاده از واکسن‌های نامطلوب و جدید. ۲. تقویت سیستم‌های بهداشتی که واکسن را ارائه می‌دهند. ۳. افزایش بودجه برای واکسیناسیون و ایجاد چنین برنامه‌هایی پایدار است. ۴. بازار؛ طوری‌که واکسن‌ها در سطح جهان، برای فقرا مقرون به‌صرفه و مناسب باشد. (۱۲) و در نهایت سایت بنیاد راکفلر این برنامه‌ها را در ادامه برنامه‌های خود می‌داند که از ابتدای قرن بیستم آغاز شده بود، و در ادامه متودولوژی و روش اجرای بدیع برنامه را نیز – با ارجاع به برنامه‌های سابق خود – بیان می‌کند؛ این سایت می‌نویسد: «به دنبال مدل بنیاد راکفلر که در اوایل قرن بیستم با «کمپین‌های کرم قلابی» شروع شد، GAVI نیاز به همکاری کامل دولت‌هایی دارد که تصمیم به شرکت در این برنامه دارند. تعهد شامل ایجاد کمیته‌هایی می‌شود که بتوانند کار سازمان‌های غیردولتی و همچنین دولت و نمایندگی‌های سازمان ملل و تولیدکنندگان واکسن محلی را هماهنگ کنند.» (۱۳) در ادامه‌ی پرونده به برنامه مشترک راهبردی دیگری از بیل گیتس و بنیاد راکفلر در موضوع کشاورزی و غذا خواهیم پرداخت. ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
صفحه ۵۶ قرآن کریم
۱۳۸ *به نام خدای خالق امام باقر* *با سلام و ادب و تسلیت شهادت جانسوز مولا امام باقر علیه السلام محضر مبارکتان* *امام باقر علیه السلام فرمودند* *همه جنبندگان زمین، حتی ماهیان دریا، بر جوینده دانش درود می‌فرستند.* *إِنَّ جَمِيعَ دَوَابِّ الْأَرْضِ لَتُصَلِّي عَلَى طَالِبِ الْعِلْمِ حَتَّى الْحِيتَانُ فِي الْبَحْرِ.* *بصائر الدرجات، ج۱ ص۴* *خداوند متعال از میان مومنین کسانی که علم دارند را درجات افزونی داده نسبت به دیگران و می فرماید: یَرفَعُ اللهُ الذینَ آمَنُوا مِنکُم وَ الذینَ أوتُوا العِلمَ دَرَجَاتٍ علم و تقوا دو بالی هستند که انسان می تواند با آنها تا بیکران پرواز کند. ارزش هر انسان با میزان علم و تقوا و با چگونگی به کارگیری علم و دانش معین می شود. علم و دانش، آگاهی و معرفت او را به جایی می رسانند که حتی فرشتگان هم بدان دست نمی یابند. هر چه دانایی انسان بیشتر شود، نقش رهبری او در زندگی پر رنگ تر می شود. بسیار اتفاق افتاده که با دیدن شخصی و یا صحبت کردن کسی، به دانش وی پی برده اید. این مسئله بیانگر این نکته است که هر دانشی که انسان فرا می گیرد در رفتار او نمود پیدا می کند و از کردار بسیاری از افراد می توان به میزان علم آنها پی برد. در ارزش علم همین بس که خداوند متعال در سوره زمر ایه ۱۱ می فرماید: «قُل هَل یستَوی الذَّینَ یعلَمُونَ و الذین لا یعلَمُونَ …؛بگو آیا کسانی که می دانند با کسانی که نمی دانند برابر هستند؟…» این استفهام انکاری است یعنی هرگز برابر نیستند. یادگیری و کسب علم همزاد بشر است؛ خداوند نیز به این نکته در قرآن اشاره فرموده آنجا که می فرماید: «و عَلَّمَ ادَمَ الاَسماءَ کُلَّها…؛ و یاد داد به آدم همه نام ها را …» عزیزان فرزندان خویش را بر علم و دانش و ملکه تقوا تشویق کنید و در این زمینه هر چه می توانید آنان را جهت دهید و برای این مسیر هزینه کنید* -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
KayhanNews75979710412149525469208.pdf
9.77M
بسم الله الرحمن الرحیم تمام صفحات امروز پنجشنبه ۱۶ تیر ۱‌۴۰۱ -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📖 فرنگیس 🖋قسمت ۹۶م هواپیما رو به زمین می‌آمد و این طرف و آن طرف می‌رفت. مردم همه نگاه می‌کردند ببینند هواپیما کجا زمین می‌خورد. هواپیما پایین و پایین‌تر آمد و کنار روستا زمین خورد. صدای برخورد هواپیما با زمین، تمام روستا را لرزاند. انگار زمین‌لرزه آمده بود. همۀ مردم روستا شروع کردند به دویدن به سمتی که هواپیما زمین خورده بود. فریاد زدم: «ایهاالناس نروید!» سعی داشتم جلوی مردم را بگیرم. از ابراهیم و رحیم شنیده بودم که هر وقت هواپیما زمین می‌خورد، نباید دور و برش جمع شد؛ چون ممکن بود بمب عمل نکرده داشته باشد. اما مردم به حرفم گوش نمی‌دادند. توی دلم دعا می‌کردم اتفاقی نیفتد. روی تخته‌سنگی نشستم و از دور جماعت را تماشا کردم. سهیلا به اندازۀ کافی ترسیده بود. دیگر نمی‌خواستم جلوتر بروم مردم وقتی برگشتند، می‌گفتند هواپیما تکه تکه شده. خانوادۀ فامیلمان با خنده و خوشحالی می‌گفتند: «فرنگیس، هواپیماها اینجا هم دنبالت آمده بودند!» صبح روز بعد، به فامیلمان گفتم می‌خواهم به ماهیدشت برگردم. چند نفر از خانوادۀ زن‌برادرم با من آمدند و گفتند: «ما هم با تو می‌آییم.» سهیلا را بغل زدم و به سمت ماهیدشت به راه افتادم. دلم می‌خواست زودتر به ماهیدشت برسم و شوهرم و رحمان را ببینم توی جاده به سمت اسلام‌آباد که خواستیم حرکت کنیم، نیروهای خودی را دیدم. پرسیدم: «برادر، چه خبر؟» وقتی که گفتند راه بسته شده، انگار درهای دنیا را به روی قلبم بستند. یکی از پاسدارها گفت: «منافقین از راه سرپل‌ذهاب و کرند تا چهارزبر رفته‌اند.» خانوادۀ فامیلمان با تعجب و ناراحتی به من نگاه کردند. با عجله پرسیدم: «پس اسلام‌آباد چی؟» پاسدار سری تکان داد و گفت: «اسلام‌آباد هم دست آن‌هاست.» انگار کمرم شکست. این چه مصیبتی بود؟ با گریه گفتم: «پسرم توی ماهیدشت است.» زنِ فامیل زیر بغلم را گرفت و گفت: «بلند شو، نگران نباش. خدا بزرگ است.» اما نمی‌توانستم بلند شوم. تمام جاده پر از ماشین‌های نظامی ‌بود. نیروهای ما و نیروهای عراقی و منافقین با هم قاطی شده بودند. منافقین از کنار سرپل‌ذهاب گذشته بودند و به اسلام‌آباد رسیده بودند. من مانده بودم این طرف، شوهرم آن طرف. دیگر راهی نبود که به اسلام‌آباد و ماهیدشت برسم. فکر اینکه دیگر رحمان را نبینم، دیوانه‌ام می‌کرد. روی زمین نشستم و گریه کردم. به کفراور برگشتیم. خانوادۀ زن‌برادرم دوباره مرا به خانۀ خودشان بردند. شب توی کفراور ماندم. تا صبح خواب به چشمم نیامد. فکر‌های مختلف داشت دیوانه‌ام می‌کرد. با خودم می‌گفتم: «نکند تا آخر عمرم رحمان و علیمردان را نبینم؟ نکند توی درگیری کشته شوند؟ وقتی عراقی‌ها و منافقین به علیمردان و رحمان برسند، چه ‌کار می‌کنند؟» صبح که از خواب بلند شدم، گفتم بروم شیان، پیش پدر و مادرم. بی‌قرار شده بودم. حداقل می‌رفتم پیش خانواده‌ام تا کمی‌ آرام شوم. خداحافظی کردم و راه افتادم. روی جاده، منتظر ماشین بودم که مرا تا نزدیکی شیان ببرد. یک‌دفعه ماشینی جلویم ایستاد. خوب که نگاه کردم، فامیلمان ابراهیم نوربخش را شناختم. انگار دنیا را به من دادند. مردِ فامیل، دستش را جلوی دهانش گرفت و با تعجب گفت: «خدا خانه‌ات را آبادکند. فرنگیس، این تویی؟ تک و تنها اینجا چه کار می کنی؟» قبل از اینکه جوابی بدهم، در ماشینش را باز کرد و گفت: «سوار شو... سوار شو ببینم کجا می‌روی!» پیکان مدل بالایی داشت. وقتی سوار شدم، احساس آرامش کردم. گفتم: «آمده بودم که به خانه بروم، اما عراق ما را توی داربادام بمباران کرد. تمام گلۀ دایی‌ام نابود شد. دایی‌ام زخمی ‌شد...» گفت: «فرنگیس، چقدر به هم ریخته‌ای؟ پس شوهرت کجاست؟ پسرت؟» وقتی این حرف را زد، اشک از چشمم سرازیر شد وگفتم دور مانده ام از آنها... ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
اخیراً در حوزه‌ی نشر، کتبی منتشر شده است که با توجه به سوابق نویسنده‌ی کتاب، می‌بایست بیشتر به آن توجه شود، مقولاتی که مؤلف یا موضوع آن درباره‌ی شیطان‌پرستی است. فردی به‌نام سحر دولتشاهی مترجم کتبی است که شخصیت محوری در این ترجمه‌ها، به‌عنوان یکی از چهره‌های منفور و مطرح در حوزه‌ی رفتارهای شیطان‌پرستی است. اما آخرین کار ترجمه‌ای که از دولتشاهی به بازار آمده، بسیار قابل توجه است؛ چرا که یک نام به‌شدّت جنجالی و چالش‌برانگیز در غرب (البته نه‌چندان شناخته‌شده در داخل کشور) روی آن خودنمایی می‌کند: پیش از این کتابی با عنوان «عبور از دیوارها» از توسط دولتشاهی ترجمه شده بود که توسط نشر اورکا به چاپ رسید و در سال ۱۴۰۰ برای چندمین بار تجدید چاپ شد (البته تیراژ پایین کتاب‌ها را باید در نظر داشت). اما تازه‌ترین ترجمه‌ی دولتشاهی مربوط به امسال است که: «شیوه : دستور کارهای لازم برای شروع دوباره زندگی» نام دارد و توسط نشر نظر به چاپ رسیده است. اما کیست؟ چهره‌ی پیشروی سبک هنری موسوم به «پرفورمنس آرت» (Performance art) [۱]، «مارینا آبراموویچ» (Marina Abramović)، متولد ۱۹۴۶ از تباری یهودی در شهر بلگراد یوگسلاوی سابق به دنیا آمد. زن یهودی‌تبار ۷۶ ساله، متولد شهر بلگراد (پایتخت یوگوسلاوی سابق)، به‌عنوان «ملکه پرفورمنس» یا به تعبیر خودش، «مادربزرگ پرفورمنس» شناخته می‌شود. او که به مدد وجوه عجیب و اصطلاحاً گروتسک (Grotesque) [۲] اجراهای خود و همچنین مداومت حضور در صحنه و البته پشتیبانی و حمایت بی‌وقفه‌ی رسانه‌های جریان اصلی، شهرت یگانه‌ای در بین آرتیست‌های «کانسپچوآل آرت» (Conceptual art) [۳] و «پرفورمنس» دارد، وجوه و ابعاد جدیدی را وارد این حوزه کرد که وجوهی تاریک، خوفناک و سیاه هستند. مشخصه‌ی بارز او، ابداع شاخه‌ای در پرفورمنس به نام «هنر تحمل» است. این سبک، مبتنی بر ایجاد انواع درد و اِعمال انواع خشونت بر بدن است. به‌علاوه، او در واقع مبدع اصلی حرکات پیچیده و عجیب بدنی پرفورمر در اجراست که همراه با زجر و درد در اجراکننده و ایجاد احساسات آنی و شدید چون خشم، نفرت و هراس است. یکی از دلایل شهرت آبراموویچ، به‌کارگیری خون، جسد و اجزاء بدن در به‌اصطلاح آثار هنری خود است. منتقدانش می‌گویند، او از خون واقعی و اجزاء واقعی بدن انسان استفاده می‌کند و «جادوی سیاه» را به‌صراحت وارد پرفورمنس کرده و بیشتر آثاری که مستقیماً ساخته یا در پشت‌پرده در ساخت آن‌ها نقش ایفاء کرده، در واقع «مناسک» (ریچوآل) جادوی سیاه بوده است. آبراموویچ نام این اقدامات تهوع‌آور خود روی صحنه را «پختن روح» (spirit cooking) گذاشته است و نخستین بار، در سال ۱۹۹۷ بود که پرفورمنس او با این نام منتشر شد که بسیار حیرت‌آور بود. او در آن ویدئو، با خونی که ادعا می‌شد خون خوک است، روی دیوار دستورالعمل‌های کثیف مناسک جادوی سیاه را می‌نوشت و در طول ویدئو، بارها ظرفی حاوی خون و امحاء و احشاء یک موجود زنده را روی چیزی که شبیه کودکی مومیایی شده در کنج دیوار بود، می‌پاشید. شواهد و مدارک درباره‌ی مشغولیت درازمدت و ریشه‌دار او با جادوی سیاه و مناسک شیطانی، آن اندازه زیاد بود که او مجبور شد در سال ۲۰۲۰، تلویحاً اعتراف کند که از این ابزارهای سیاه در کار و زندگی خود استفاده می‌کند اما «شیطان‌پرست» نیست. آبراموویچ «استاد» (mentor) بسیاری از ابرستارگان موسیقی همچون لیدی گاگا (Lady Gaga)، بیانسه (Beyoncé) و جِی زی (Jay-Z) بوده است؛ به عبارت دیگر، طبق گزارش‌های منتشر شده، بسیاری از ستارگان زن امروز دنیای موسیقی، چند سال قبل‌تر، یک دوره‌ی کارآموزی را نزد آبراموویچ گذرانده‌اند که طبق گفته‌های او در یک مصاحبه جنجالی، شامل تمرین‌ها و ریاضت‌های عجیب همچون حضور چند شب به صورت برهنه در جنگل و عذاب‌های بدنی برای افزایش تحمل درد می‌شود! او اسم این روش‌ها را، «متد آبراموویچ» (Abramovic Method) گذاشته و مبنای آن دریافت «انرژی» از منبعی نامعلوم است. البته اهل فن می‌دانند که این چیزی جز نام دیگری برای ارتباط گرفتن با ارواح شریر و اجنه یا به‌اصطلاح فارسی «موکل» گرفتن نیست. ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee