🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت نود و دوم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/329
✒نگهبان سکوت کرد و مانده بود چه بگوید. همیشه حسن بهشتیپور به ما تأکید میکرد، هر وقت عراقیها ازتون پرسیدند چرا اومدید جبهه، قضیهی گلبولهای سفید رو مطرح کنید. این صحبت بهشتیپور مرا یاد محمود آقاسی و شوخیهای بچههای تخریب در عملیات کربلای ۵ میانداخت. در المیمونه مقر سپاه چهارم عراق از صحبتهای محمود آقاسی استفاده کردم. وقتی نگهبانی که رافع نام داشت به صحبتها و بحثهایش ادامه داد، گفتم: من و بسیجیهای امثال من رو، عدنان خیرالله وزیر دفاع شما خوب میشناخت! جملهی عدنان خیرالله را برایش تکرار کردم: عدنان بعد از شکست حصر آبادان، در جمع نظامیان عراقی گفته بود: اگر ما نیروهایی مثل بسیجیهای ایرانی داشتیم جهان را تسخیر میکردیم!
این جملهی عدنان خیرالله را بارها و بارها از محمود آقاسی جانشین فرماندهی تخریب تیپ ۴۸ فتح در کردستان، قبل از این که برای عملیات نصر ۴ به عنوان تخریبچی گردانهای رزمی به گردانها اعزام شویم، شنیده بودم.
عصر قبل از اینکه سوت آمار به صدا درآید، از پشت سیمخاردار توپی سولهی سه، کریم را دیدم. او را که دیدم ظلمها و خیانت هایش برایم تداعی شد. خداوند، کریم را ذلیل کرده بود. او بعد از آن همه خوش خدمتیهایش به عراقیها، تاریخ مصرفش تمام شده بود. سال قبل که بچهها از دست او به ستوه آمده بودند، هنگام بازدید یکی از افسران عالیرتبه، از کریم شکایت کردند. افسر عراقی که آدم تأثیرگذار و منطقی بود، برای خواست اسرا ارزش قائل شد و دستور داد کریم از مسئولیت خلع و به جای دیگری تبعید شود. سروان خلیل علی رغم میل باطنیاش دستور مافوقش را اجرا کرد. امروز عصر شاهد بدبختی و ذلت او بودم. با وجود توهینها و خیانتهایش که از او دیده بودم، وقتی او را در محوطهی سوله پشت سیمهای خاردار تنها در حال قدم زدن دیدم، دلم برایش سوخت.
خیلی تنها و منزوی شده بود. او را صدا زدم و گفتم: کریم! من که تو رو بخشیدم، ولی بیا و به خاطر کارهای بدی که کردی، توبه کن و از بچههایی که بهشون ظلم کردی حلالیت بطلب! کریم خجالت میکشید نگاهم کند. جوابم را نداد. بچههای سولهی ۳ میگفتند: کریم از اعمال گذشتهاش پشیمان بود و اظهار ندامت کرد.¹
[۱] سالها بعد یک روز در خیابان نادری اهواز او را دیدم. صدایش زدم. ایستاد. مرا که دید تعجب کرد. ناراحت بود که در فهرست قرمز قرار گرفته؛ از دیدنم خوشحال نشد، وقتی بهش گفتم: کریم! چند پاکت سیگار برات بخرم، بدش آمد. بدون خداحافظی از من جدا شد و دیگر هیچوقت او را ندیدم.
◀️ ادامه دارد . . .
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/335
مسئول کانال: Mehdi2506@
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت نود و سوم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/331
✒فرق یک زندانی عادی با یک اسیر جنگی در این است که زندانی معمولی میزان و مدت محکومیت خود را میداند، اما اسیر جنگی نه. به قول غلامرضا کریمی ما مثل یک بیمار سرطانی هستیم که پایان مرگ خود را نمیدانیم.
عراقیها گفته بودند ساعت ۹ صبح قرار است تلوزیون عراق خبر مهمی را اعلام کند. اهمیت ندادم. به بچهها گفتم: حتماً خبر مهمشان بعد از کویت تصرف عربستان است! بچهها جلو تلوزیون جمع شدند. خبر که اعلام شد، خشکم زد. هاج و واج بچهها را نگاه میکردم. این بار واقعاَ فکر میکردم خواب میبینم.
در زندگیام دو حادثهی باورنکردنی برایم پیش آمده بود؛ یکی اسیر شدنم، دیگری این خبر. عباس بهنام در حالی که میخندید و اشک میریخت، گفت: سید! بالاخره آزاد شدیم!
تصورم این بود که چند سال دیگر را مهمان عراق هستیم.
خبرنگار تلوزیون در حال قرائت نامه صدام، خطاب به آقای هاشمیرفسنجانی بود. وقتی بند چهار نامه، تبادل اسرای جنگی از تلوزیون قرائت شد، بچهها سر از پا نمیشناختند. بغض بچهها ترکید و کمتر کسی بود که اشک شوق نریزد. گویا تولدی دوباره بود. خوشحالترین خبر دوران عمرم را میشنیدم. خبری که آرزوی شنیدنش را داشتم. بعضی نگهبانها خوشحال بودند، اما بعضیشان نه. بچهها نماز شکر به جا آوردند. خود عراقیها هم شوکه بودند.
رژیم بعث عراق به خواستههای به حقمان تن داده بود. صدام در سپتامبر سال ۱۹۸۰ (۱۳۵۹) یادداشتی برای دولت ایران نوشت که قرارداد ۱۹۷۵ (۱۳۵۴) الجزایر از نظر بغداد معتبر نیست. او در ۲۶ شهریور ۱۳۵۹ عهدنامهی مرزی و حسن همجواری ۱۹۷۵ الجزایر را در پارلمان عراق در مقابل نمایندگان مجلس، خبرنگاران و رسانههای خبری با غرور و مستی پاره کرد و گفت این قرارداد را به رسمیت نمیشناسد! او میخواست نظام اسلامی را سرنگون کند، ژاندارم منطقه شود و رهبری جهان عرب را بعد از جمال عبدالناصر در سر میپروراند.
رهبری حضرت امام خمینی (ره)، وحدت و هوشیاری مردم، حضور به موقع مردم در صحنههای مختلف دفاع از کشور، خون شهدا، مجاهدت رزمندگان، ایثار جانبازان و صبر و استقامت آزادگان، خواب راحت را از چشمان صدام و اربابانش ربود و صدام را مجبور به پذیرش خواستههای به حق ایران کرد.
آخرهای شب، تعدادی از بچهها برای گرفتن انتقام سراغ جاسوسها و منافقان رفتند. بچهها قصد کشتن بعضیهاشان را داشتند. تعدادی از آنها جرمشان سنگین بود و جای ترحم و گذشتی نگذاشته بودند. با میانجیگری بزرگترهای اردوگاه بچهها کوتاه آمدند.
◀️ ادامه دارد . . .
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/337
مسئول کانال: Mehdi2506@
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت ششم؛
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/330
فصل اول
کوچه باغهای محله شترگلو (۴)
... شلاق میان هوا میچرخید و به جان و تن ما می نشست. فضای تاریک اتاق مجالی بود که من پشت یک صندوق میوه قایم شوم. صندوقی که پر بود از برگهای خشک شده زردآلو. و حالا هم کتک میخوردم هم برگه زردآلو.
حاجی جان اگر چه بهتر از بقیه به شیطنت های من واقف بود، نازم را میکشید و به من اعتماد میکرد.
یک شب منزل ما مهمانی بود و من باید وسیلهای را از باغ او به خانه میآوردم. مادربزرگم گفت: جمشید جان با احتیاط به باغ برو و وسیله را بردار و بیاور.
گفتم: چشم
از خانه ما در محله شترگلو تا باغ حدوداً ۴ کیلومتر بود و باید تمام مسیر را پیاده میرفتم و برمیگشتم.
از تاریکی شب و دوری راه نمیترسیدم ولی نگران همان اراذل اوباش بودم که باغ های خلوت پاتوق شان بود.
از قضا مسیر زیادی از راه را نرفته بودم که خودم را در حلقه محاصره ۵ نفر از آنها که هر کدام شان ده پانزده سال از من بزرگتر بودند دیدم.
یکی از آنها کارد داشت و عربده میکشید و فحش میداد.
جلوتر که آمد، دستم را داخل جیبم بردم.
می ترسیدم؛ اما جسارت هم داشتم و این دو یعنی ترس و جسارت با هم قاطی شد و دستم به پنجهبوکس رفت.
قدش خیلی بلندتر از من بود. پریدم و با پنجهبوکس ضربهای محکم وسط صورتش زدم.
جای معطلی نبود. اگر می ماندم تکهتکهام میکردند.
مثل تیری که از چلهی کمان رها شود دویدم و از چشمان آن گرگهای طماع دور شدم.
مادرم مرا در میدان روستای مراد بیک پیش یک بستنی فروش گذاشت که کار کنم بی جیره و مواجب؛ فقط با سهم هر روز یک بستنی.
اسم این اوستا هم آقا غلام بود. اسمش هیبت نام غلام لبشکری را داشت ولی اخلاقش مثل او نبود.
ملایمت او به من جسارت میداد که دور چشمش در یخچال را باز کنم و با کاردک به جان بستنی ها بیفتم. گاهی هم که میدانستم استاد غلام حالا حالاها آفتابی نمی شود، داخل یخچال میپریدم و آنقدر میخوردم که از دل درد میمردم.
تابستان تمام شد و من باز به مدرسه رفتم حالا کلاس دوم شده بودم.
با شروع سال تحصیلی چشمم به یک بوتهی هندوانه بود که فراش مدرسه گوشه حیاط لب خانهاش کاشته بود.
شاید هفته اول بود که به داد آن هندوانه رسیده هم رسیدم.
همان سال گفتند که فرح دیبا همسر شاه به همدان آمده و قرار است آپارتمانهای روبروی محله ما در کمال آباد را افتتاح کند.
باز رگ شیطنتم جنبید.
رفتم و دیدم خیابان را بستهاند و کارگران شهرداری آب و جارو میکنند و آن طرفتر گوش تا گوش صندلی چیدهاند.
هنوز مراسم شروع نشده بود، چون عده ای داشتند روی میزها میوه و شیرینی میچیدند آهسته آهسته رفتم زیر یک میز که رویش با رومیزی بلندی تزیین شده بود نشستم. دقایقی بعد کسی انگار داشت میوه و مشروب روی میز میچید.
بوی میوه ها را میشناختم. آرام گوشهی رومیزی را کشیدم که یک دفعه سیبهای سرخ و پرتقال ها از بالا ریختند کف خیابان.
سیبها میغلطیدند و چشم من دنبالشان بود و چشم کارگران دنبال من که آن زیر بودم.
با یک عده مامور کراواتی آمدند که اسلحه داشتند. مأموران مرا زیر مشت و لگد گرفتند.
آن روز اولین بار بود که اسلحه واقعی میدیدم ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید با هر روز یک قسمت از داستان زندگی قهرمان ملی همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/343
🖋سالن مطالعه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت نود و چهارم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/335
✒پنج شنبه بیست وپنجم مرداد 1369- تکریت- اردوگاه16
عطیه که آدم نرمالی نبود از اینکه اسرای دو کشور آزاد می شدند خوشحال نبود. عطیه به بچه ها گفت:«خیلی خوشحال نباشید تا پاتون واردخاک کشورتون نشده خوشحالی نکنید. هرلحظه امکان داره صدام پشیمون بشه، تو عراق بمونید و مهمان کابل های ما باشید!»
هرچند عطیه دیگر مثل قبل نمی توانست از روی خشونت برخورد کند، اما جلوی مکنونات قلبی اش را هم نمیگرفت. اگر ازاد می شدیم بازار عطیه کساد میشد.
عطیه گفت: «شما مفقود الاثرها مشمول این نامه صدام نمی شید!» برای اینکه لج او را در آورده باشم، گفتم: «من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم/انکه اورد مرا بازبرد در وطنم! خودتان ما رو آوردید اینجا، خودتون هم برامون میگردانید. » ناراحت شد، اما کاری به کارم نداشت.
به سید محمد شفاعت منش گفت: «خوشحالی که داری میری ایران؟» سید گفت:«ما سی ،چهل هزار اسیر ایرانی حاضریم در عراق بمونیم ،تا حق سی، چهل میلیون ایرانی در جنگی که شما شروع کردید، ثابت بشه !»
عطیه که از سابقه حاضر جوابی های سید محمد اطلاع داشت، بعد از چند فحش و ناسزا گفت: «اینا معلولاشونه، سالم هاشون دیگه چه جونورایی اند!»
به عطیه گفتم: «بالا خره زمستان رفت و روسیاهی به زغال ماند. مامیریم ایران ولی با کوله باری از خاطرات تلخ! چی می شد ما با خاطرات خوبی عراق رو ترک می کردیم و همیشه به نیکی از تون یاد می کردیم .»
امروز سروان عباس ،فرمانده جدید اردوگاه، به نگهبان ها رسما دستور داد کابل ها را دور بیندازند. نگهبانها حق نداشتند از کابل و باتوم استفاده کنند. عراقی ها نمیخواستند وقتی اسرای ایرانی به کشورشان بر میگردند، جای کابل و باتوم روی بدنشان باشد. و دوربین خبرنگاران روی بدن کبودشان متمرکز شود.
بعد از ظهر، سلوان سراغم امد واز من عذر خواهی کرد.دلش میخواست بداند آیا واقعا از ته قلب او را بخشیدهام یا نه؟ بهش گفتم : «سلوان! تو که این همه برات مهمه بدونی آیا اسیری مثل من از ته قلب تو را بخشیده یا نه ، چرا خوبی نکردی ؟!»
سلوان عذاب وجدان میکشید. از بچه ها حلالیت طلبید. من که از ته قلب سلوان را بخشیدم، اما ولید را نه. با اینکه بارها از او کتک خورده بودم. چندبار کمکم کرده بود. مخصوصا زمانی که خورش روی عکس صدام در صفحه اول روزنامه ریخته بودم ، به ماجدگفته بود کاری به کارم نداشته باشد. ماجد با غرور و نخوت به محمد کاظم بابایی که کنارم ایستاده بود،گفت:«من شما رو اذیت کردم، دست خودم نبود. اینجا ما وظیفهمون رو انجام میدادیم.»
محمد کاظم به ماجد گفت: «اشکالی نداره، نیش عقرب نه ازسرکین است/اقتضای طبیعتش این است.»
برخوردهای عطیه که یادم میآمد خندهام میگرفت. بارها پیش میآمد عطیه صدایم میزد و میگفت :« ها ناصر استخباراتی، من ازتو خیلی بدم میاد، انت حرس خمینی!»
میگفتم:«حالا باید چه کار کنم؟» پوتینش را جلوی دهانم میآورد و می گفت:«کفش منو گاز بگیر!» مدت ها قبل وقتی زیاد خیرهاش شدم، بهم گفت :«چیه؟» گفتم: «هیچی با یه من عسل هم نمیشه خوردت!»
عطیه واقعا قاطی داشت. بچه ها از انحراف چشم او خاطرات تلخی دارند. بارها کاردستمان داده بود. به شخص دیگری نگاه میکرد، اسیر دیگری را صدا می زد!
به همین خاطر، چون عطیه هنگام صدا زدن به فرد مورد نظر خود نگاه نمیکرد، همیشه شخص دیگری که نگاهش متوجه او بود در مقابلش حاضر می شد. عطیه به جان ان اسیر بیچاره میافتاد، کتکش میزد و میگفت: «تورو که صدا نزدم!» یا بر عکس شخصی را که صدا کرده بود هم کتک میزد .به او می گفت: «قشمار! چرا صدات زدم نیامدی؟»
◀️ ادامه دارد . . .
از قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
مسئول کانال: @mehdi2506
🌺🌺پایی که جاماند🌺🌺
🇮🇷 قسمت نود و پنجم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/337
✒شنبه بیست وهفتم مرداد ۱۳۶۰ - تکریت - اردوگاه ۱۶
امروز دهمین سالگرد حادثه " ده بزرگ" است. روز قبل اولین گروه از اسرای ایرانی به ایران برگشتند. هر سال ۲۷ مرداد ماه برای من روز تلخی است. ده سال قبل ،حادثه ده بزرگ رخ داد. حادثه ای که برای من جانگداز بود. هرسال در این روز خاطرات آن حادثه عذابم می دهد .گویا قرار بود امسال دراین روز کمتر به آن حادثه فکر کنم .لطف خدا را دراین روز شاهد بودم .خدا می خواست امسال با نامه ای که صدام نوشت و ازادی اسرای جنگی رسما اعلام شد، مرا خوشحال کند و اواخر مرداد ماه که برای من بدترین روز زندگی ام بود، بهترین روز زندگی ام باشد. خدا میخواست یک روزقبل از سالگرد ان حادثه تلخ، اولین گروه از اسرای ایرانی آزاد شوند وبه ایران برگردند تا من خوشحال شوم وبه این روز فکر نکنم ،یا کمتر فکر کنم .
راستش هیچ خبری به جز ازادی ،کام تلخ مرا از اواخر مرداد شیرین نمی کرد. من این لطف خدا را با تمام وجود لمس کردم .از بس خوشحال بودم سعی کردم به حادثه ده بزرگ فکر نکنم.از اینکه از زندان تکریت و از شر ولید خلاص می شدم ،خوشحال بودم.
دوشنبه بیست و نهم مرداد ۱۳۶۹ -تکریت-اردوگاه ۱۶
سروان عباس فرمانده اردوگاه به اتفاق افسر مسئول دایره توجیه سیاسی وارد اردوگاه شدند. دستورداد اسرا در محوطه اردوگاه جمع شوند. اسرا که جمع شدند شروع به سخنرانی کرد. صحبت هایش حساب شده بود. نمیدانم با چه رویی بعضی حرف ها را می زد. فرمانده اردوگاه از اسرا خواست ازآنچه در اردوگاه های عراق گذشته ، در ایران چیزی نگوییم.
او گفت: «کام خانواده هایتان رابا بیان خاطرات اسارت تلخ نکنید، به جای اینکه به فامیل ها دوستانتون بگید در اردوگاه ها چه گذشت، ازدواج کنید، به فکر تشکیل زندگی باشید ،خوش باشید بالا خره هرچه بود، گذشت. گذشته را باید فراموش کرد وبه تاریخ سپرد. خاطرات جنگ خوبش هم بد است. خاطرات جنگ تلخ است، زندگی را هم تلخ می کند!»
سروان عباس صحبت هایش رابا ذکر این جمله خاتمه داد: «تمام خاطرات تلخ دوران زندان را همین جا دفن کنید و بر گردید کشورتون!»
این کار برای من سخت تر از بقیه بود. تا امروز کدها و رمز های خاطرات فراموش نشدنی اسارت را ثبت کردهبودم. دوست داشتم دفترچه روز نوشت خاطراتم را برای یادگاری داشته باشم تاراحت تر بتوانم خاطراتم را برای دیگران تعریف کنم.
بعد از او افسر بعثی بخش توجیه سیاسی اردوگاه گفت: «ما با هم برادریم ، این جنگ را نا خواسته آمریکاییها بر ما تحمیل کردند، ما تاوان زیادی دادیم !»
سه شنبه سی ام مرداد ۱۳۶۹
تکریت -اردوگاه ۱۶
کاریکاتور یکی از اسرا باعث شد با وجود دستور سروان عباس، عراقی ها از کابل استفاده کنند. بعد از اینکه صدام طی نامه ای به آقای هاشمی رفسنجانی قرداد ۱۹۷۵ الجزایر را به رسمیت شناخته بود یک کاریکاتور، فضای سوله را به سمت خشونت و کابل برد. علی سعادتی گفت : «کاریکاتور کار مسعود شفاعت است.» کاریکاتور روی کاغذ پاکت سیمان کشیده شده بود. مسعود، لج نگهبان ها را در آورد. عراقی ها حق داشتند عصبانی شوند. سمت چپ کاریکاتور ، صدام در حالی که به توپ دوربرد تکیه داده بود و سران کشورهای آمریکا، شوروی و بعضی از کشورهای عربی مثل ملک فهد، حسنی مبارک و حسین اردنی، پشت سرش ایستاده بودند، قرداد ۱۹۷۵ الجزایر را پاره کرده بود .پایین کاریکاتور صدام ، نوشته شده بود: سال ۱۳۵۹ -قرداد ۱۹۷۵ الجزایر را قبول ندارم، خوزستان وشط العرب را ظرف سه روز از ایران خواهم گرفت .در طراحی سمت راست کاریکاتور اقای هاشمی رفسنجانی روی مبلی لم داده بود، دستش را جلو آورده بود ، صدام درحالی که قرداد ۱۹۷۵ الجزایر دستش بود، دست آقای رفسنجانی را می بوسید.
◀️ادامه دارد.....
از قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
مسئول کانال: @Mehdi2506
وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت هفتم؛
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/336
فصل اول
کوچه باغهای محله شترگلو (۵)
همهی قوم و خویش به مادرم گفتند که دوای درد این طفل بیقرار تو، رفتن به جلسات قرآن است.
مرا به جلسات آقای مسکین فرستادند.
جلسه هفتهای دو بار بود و مسافت منزل ما تا محل جلسه بسیار زیاد. اما شوق آشنایی با قرآن و احکام دین به ویژه نماز، من و بقیه هم سن و سالهایم را به جلسات کشاند.
در این جلسات با همان گروه بازیگوش باغ و محله همراه بودیم. با هم میخواندیم و با هم تمرین می کردیم.
یادم نمیرود که مادرم به من یاد داده بود که این آیه را زیاد تکرار کنم: "ربنا آتنا فی الدنیا حسنه و فی الآخره حسنه و فنا عذاب النار".
اتفاقاً روزی در جلسه، مربی از بچهها خواست اگر کسی آیه یا سوره جدیدی را حفظ کرده بخواند.
من بلند شدم و این آیه را اشتباه، پس و پیش خواندم و همه خندیدند.
من از خجالت آب شدم و همان جا جلسه را رها کردم.
وقتی با گریه به خانه میآمدم یک کیف جیبی پر از پول پیدا کردم با چشم های اشکی کیف را به مادرم دادم که به معتمد محلمان بدهد و گفتم دیگر به جلسه نمیروم.
مادرم گفت: جمشید جان از جلسه قرآن دلسرد نشو اگر تو امروز این کیف پر از پول را به صاحبش برمیگردانی، تاثیر همان جلسات قرآن و نماز است.
کلاس چهارم نوع بازی و سرگرمی من متفاوت شده بود. دوچرخه سواری، فوتبال و الک دولک، جای پرسه در باغات را گرفته بود.
درسم خیلی خوب نبود اما معلمان مثل گذشته از من شاکی بودند. تنها خطای من در ان سال، آن روز بود که یکی از معلمان مدرسه به من فحش داد و خواست پشت بندش لگدی هم بزند که خیلی تیز و فرز جاخالی دادم و زمین خورد. بچه ها خندیدند و من باز از مدرسه فرار کردم.
کلاس پنجم پایم به نماز و مسجد باز شد خیلی مراقب بودم که خطایی از من سر نزند به درسم فکر می کردم و به جلسه قرآن و گاهی به بازی فوتبال.
اما از بد حادثه، اتفاق و ماجرا سراغم میآمد و مرا باز به حاشیه میبرد.
یکی از این اتفاق های پیش بینی نشده، این بود که روزی تیم فوتبال محله رو به رو برای مسابقه آمدند آنها یک توپ تازه فوتبال به همراه داشتند.
سر نیمه که شد سه نفر از بچههای محل ما در گوشی به هم گفتند که توپ میهمان را بدزدند و بفروشند و از فروش آن سهمی هم به من بدهند.
توپ را دزدیدند بعد از بازی تیم میهمان در به در دنبال توپشان بودند. رفتم به اصل ماجرا و توطئه هم تیمیها را به آنها گفتم.
توپ به آنها برگشت، اما ماجرا به اینجا ختم نشد. فردا صبح زنگ خانه ما خورد.
همین که در را باز کردم سه هم تیمی خود را دیدم که دزدیشان را لو داده بودم.
دونفر پریدند و دستانم را از چپ و راست گرفتند و نفر سوم یا همان دزد اصلی و طراح توطئه با یک پنجه بوکس به وسط پیشانیم کوبید.
به ثانیه ای خون فوران کرد. دماغم از چند جا شکست.
مردم رسیدند و قبل از اطلاع به خانواده راهی بیمارستان شد.
همان شب پدرم به همدان رسید و چون فکر میکرد سهم من در این دعوا کمتر از طرف مقابل نیست به آزادی ضارب رضایت داد. اما اگر چه من پنجهبوکس را کنار گذاشته بودم، کینه او برای تلافی در دلم ماند.
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید با خاطرات قهرمان ملی همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/349
🖋سالن مطالعه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت نود و ششم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/335
✒قبل از ظهر مجروحین را در حیاط اردوگاه جمع کردند. نگهبانها گفتند: قرار است معلولین را زودتر از بقیه آزاد کنند. خوشحال بودم. از دوستانم خداحافظی کردم. قبل از این که سوار اتوبوس شوم، برای آخرین بار به محوطهی اردوگاه خیره شدم. تمام خاطراتم در مقابلم مجسم میشد. با این که سختی های زیادی کشیده بودم، تعلق خاصی به اردوگاه و کمپ ملحق داشتم. دلم گرفته بود. به در و دیوار و زمین خاکیاش عادت کرده بودم. میدانستم از اسرا که جدا شوم دیگر خیلی از آنها را نخواهم دید.
عراقیها میخواستند اسرای مجروح را از دیگر اسرای سالم جدا کنند تا در افکار عمومی کمتر زیر سؤال بروند. نمیخواستند رسانههای خبری جهان تصویر اسرای قطع عضو را در اردوگاه های مخفی تکریت در کنار اسرای سالم پخش کنند. از مدتها قبل نام و نامخانوادگی بیش از چهارصد اسیر را در لولهی عصایم جاسازی کرده بودم. اسرایی که قرار بود به محض آزادی مشخصاتشان را تحویل سازمان هلال احمر ایران بدهم، زودتر از من آزاد شدند.
اتوبوسها از پادگان صلاحالدین خارج شدند، بهترین لحظات زندگیام را سپری میکردم. تعدادی از نگهبانها از بچهها حلالیت طلبیدند. سامی، علی جارالله و دکتر مؤید هنگام خداحافظی با اشک بدرقهمان کردند. یکی از بهترین گلدوزیهایم را برای یادگاری به دکتر مؤید دادم. در بین نگهبانها ولید سعی نکرد و نخواست آزار و اذیتهایش را از دل من در آورد.
اتوبوس دژبانی پادگان صلاحالدین را پشت سر گذاشت. از تکریت که خارج شدم به دوسال قبل فکر میکردم، وقتی از همین جاده ما را به اردوگاه میآوردند. گنبد و بارگاه امامان شیعه حضرت امام علیالنقی (ع) و امام حسنعسکری(ع) را که دیدم اشکم درآمد.
نزدیک غروب اتوبوس حامل مجروحین وارد بیمارستان ۱۷ تموز شد. ما را به سالن بزرگی در گوشهای از بیمارستان انتقال دادند. وارد سالن که شدم، معلولین و مجروحین دیگر اردوگاههای تکریت آنجا بودند. گرسنه و تشنه بودیم. برخورد نگهبانهای بیمارستان بد نبود. آسایشگاه تلویزیون داشت. تا دیروقت بچهها بیدار بودند. آخرهای شب جعفر دولتی مقدم متن سخنرانیاش را تنظیم میکرد. جعفر گفت: آزاد که شدم قبل از خطبههای نماز جمعه زابل برای مردم شهرم سخنرانی میکنم! جعفر که روح حماسی و لطیفی داشت، گفت: به مردم زابل خواهم گفت: در شلمچه چه شد... خواهم گفت روح قاسم میرحسینی از بچههای زاهدان راضیه، خواهم گفت: ایران بی خمینی برای ما زندان است. ای کاش امام بود و ما بر میگشتیم!
امشب تصمیم گرفتم به محض این که آزاد شدم به یکی از مساجد شهرم بروم و از آن چه در اردوگاههای مخفی عراق گذشته بود، برای مردم حرف بزنم.
فردا صبح افسر عراقی که درجهی سروانی داشت وارد آسایشگاه شد. بعد از این که مشخصات فردیمان را نوشت، گفت: امروز و فردا صلیب سرخیها میآن این جا، شما حق ندارید بگید ما در تکریت با اسرای سالم زندگی میکردیم.
گفتم: بگیم کجا زندگی میکردیم؟ گفت: بگید ما تو همین بیمارستان زندگی میکردیم!
محمدکاظم بابایی گفت: سیدی! پایههای ستون ساختمان دروغ خیلی شلِ، زود فرو میریزه! چند روز بعد تعدادی از نظامیان عراقی که در جنگ کویت مجروح شده بودند را به بیمارستان ۱۷ تموز آوردند. گویا جوانان کویتی در قالب گروههای مقاومت با عراقیها به جنگ خیابانی پرداخته بودند. عصر در روزنامهی الثوره نقشهی جدیدی که کویت به عنوان استان نوزدهم ضمیمهی خاک عراق شده بود را دیدم. به شعبان نگهبان بخش گفتم: جوانان کویتی این نقشهها رو دیدن که مقاومت میکنن و با شما میجنگن.
در بین نگهبانهای بیمارستان، انور علاوی با ما رفیق شده بود. دوست داشت ایران بیاید. آدرس دو، سه نفرمان را نوشت. اهل کوت بود. میگفت پسر عمویم خلبان است، بارها و بارها اهواز و دزفول را بمباران کرده بود. آن طور که میگفت پسر عمویش در یک سانحهی رانندگی خانم و پسر ش را از دست داده بود. قضیهی تصادف پسرعموی خلبانش به سال ۱۹۶۸ یعنی سال ۱۳۶۵ بر میگشت. میگفت بعد از آن تصادف پسر عمویم سمیر میگوید: این تصادف انتقام خدا بود؛ خودش اقرار میکرد که من خون بیگناهان زیادی از غیر نظامیان خوزستانی را به زمین ریختهام.
شب جلوی تلوزیون عراق جمع شده بودیم و تبادل اسرای دو کشور را تماشا میکردیم. عراقیها از تلوزیون آسایشگاه ما استفاده میکردند، مثل کمپ ملحق. وقتی تلوزیون اسرای عراقی را نشان داد، عراقیها را خوشحال نمیدیدم. آنها نتوانستند مکنونات قبلیشان را از ما پنهان کنند. یکیشان گفت: ایرانیها از اسرای عراقی مشتی آخوند پرورش دادند!
◀️ ادامه دارد . . .
از قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
مسئول کانال: Mehdi2506@
🔴 پایـی که جا مانـد 🔴
🇮🇷 قسمت نود و هفتم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/344
✒صدام از اسرای عراقی به بمبهای اتم تعبیر کرده بود. اسرای عراقی همه پیراهن سفید آخوندی پوشیده بودند و بعضاً دکمهی آخر پیراهنشان را بسته بودند. نگهبانهای بیمارستان از این شکل لباس پوشیدنشان ناراحت بودند. میدانستند ایرانیها به اسرای عراقی رسیدگی کردهاند و برایشان کم نگذاشتهاند.
بیست ودو روز از تبادل اسرای دو کشور سپری میشد. روزانه قریب به هزار اسیر جنگی از هر کشور آزاد میشدند.
حوصله مان سر رفته بود. برای آزادی لحظه شماری میکردیم. سیزده روز قبل که ما را از تکریت آوردند، گفتند قرار است فردای همان روز آزاد شویم. صبح فردا، قبل از ورود نمایندگان صلیبسرخ، نظامیان اردوگاه ۱۳ رمادیه تهدیدمان کردند از زندگی نابسامان اردوگاه و سرنوشت کسانی که در اردوگاهها جان دادهاند، حرفی نزنیم. آنها گفتند: نمایندگان صلیب سرخ که رفتند، ما هستیم و شما، اگه حرف بزنید، نمیذاریم بروید ایران.
بازرسان با دیدن اسرای قطع عضو تعجب کردند! اردوگاه رمادیه ۱۳ محل نگهداری اسرایی بود که در جزیرهی مجنون اسیر شده بودند. دیوارهای رنگ و رو رفتهی اردوگاه پر از نوشتههای کج و معوج و اسامی و تاریخ های اسارت و شهرستان محل سکونت افراد بود. شب به دور از چشم نگهبانها شروع به نوشتن نامهای به آقای کورنیلیو سومارو - رئیس سازمان صلیبسرخ جهانی - کردم. میخواستم با این کار صدای مظلومیت اسرای مفقودالاثر را به گوششان رسانده باشم.
امروز سهشنبه اعضای صلیب سرخ برای تکمیل اطلاعاتشان به اردوگاه آمدند. یکی از مجروحین سراغشان رفت و نامهای داد. بازرسان که رفتند، نگهبانها سراغش آمدند و با لگد به جانش افتادند. میخواستند بدانند در نامه چه نوشته است. هر چه کتکش زدند چیزی نگفت. وقتی دژبانها رفتند حقیقت را به ما گفت: عراقیها حسین پیراینده بچهی سراب را در روزهایی که اسرای دو کشور مبادله میشدند، هدف گلوله قرار داده و شهید کردند. این اتفاق در اردوگاه ۱۸ بعقوبه رخ داد. میگفت: شهید پیراینده خوشحال بود که اسرای ایران و عراق آزاد میشوند، آن طور که او میگفت: شهید پیراینده نذر کرده بود، آزاد که شد از شهرستان سراب تا مشهد مقدس را پیاده به زیارت آقا علیبنموسالرضا (ع) برود!!
امروز صبح ، افسر عراقی که درجه سروانی داشت، وارد آسایشگاه شد. بعداز اینکه مشخصات فردی مان را نوشت، گفت: «امروز و فردا صلیب سرخی ها میان اینجا ،شما حق ندارید بگید ما در تکریت با اسرای سالم زندگی می کردیم .»
گفتم :«بگیم کجا زندگی می کردیم ؟» بگید ماتو همین بیمارستان زندگی می کردیم! محمد کاظم بابایی گفت :«سیدی! پایه های ستون ساختمان دروغ خیلی شل،زودفرو می ریزه!»
پنج شنبه هشتم شهریور 1369
رمادیه-بیمارستان17 تموز
امروز، تعدادی از نظامیان عراقی که در جنگ کویت مجروح شده بودند را به بیمارستان 17 تموز آوردند. گویا جوانان کویتی در قالب گروه های مقاومت با عراقی ها به جنگ خیا بانی پرداخته بودند. نگهبان بخش ما که شعبان نام داشت می گفت که این ها در منطقه جابریه کویت مجروح شده اند. عصر ،در روزنامه الثوره، نقشه جدیدی که کویت به عنوان استان نوزدهم ضمیمه خاک عراق شده بود را دیدم .در این نقشه کویت استان نوزدهم بود ،اما بخش های شمالی کویت شامل وربه وبوبیان به استان بصره ملحق شده بود.
به شعبان ،نگهبان بخش گفتم : «جوانان کویتی این نقشه ها رو دیدن که گروه های مقاومت تشکیل دادن و با شما می جنگن.»
شنبه دهم شهریور 1369
رمادیه -بیمارستان17 تموز
برای آزادی لحظه شماری می کنم. ساعتها و روز ها خیلی دیر میگذرد. سخت تر از روز هایی که خبری از آزادی نبود . اما عراقیها برای آزادیمان امروز و فردا می کنند.
روزانه حدود هزار اسیر از دو کشور آزاد می شوند.
قبل از ظهر، یکی از اسرای عراقی که گویا ده، دوازده روز قبل، از ایران آزاد شده بود آمد ه بود بیمارستان ،به زبان فارسی مسلط بود. در ادای بعضی کلمات مشکل داشت. نامش امجد بود. متوسط و صورت سبزه ای داشت. از قیافه اش پیدا بود در ایران به او خوش گذشته است. کت وشلوار سرمهای رنگی که ایرانی ها هنگام تبادل اسرا به او داده بودند، تنش بود. گویا قبل از اسارت در این بیمارستان کار میکرد. آمده بود سری بزند به محل کار قبلیاش. واردبیمارستان که شد همکارانش به او گفتند؛ تعدادی از اسرای معلول ایرانی اینجا هستند. سراغمان آمد. وقتی گفت در ایران اسیر بودم، احساس کردم بوی ایران میدهد.
◀️ادامه دارد....
قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
🌺🌺پایی که جاماند🌺🌺
🇮🇷 قسمت نود و هشتم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/345
✒از او پرسیدم : «شما را در ایران اذیت میکردن ؟»
گفت: «چرا این سئوال رو میپرسی؟»
گفتم :«منظوری دارم از این سئوال.»
گفت: «خدا میدونه ایران برای ما اسرای عراقی بهتر از عراق بود وخیلی از اسرا پناهنده شدند و در ایران ماندند. اگر بحث دلتنگی و دوری این سال ها نبود ایران میماندم .
بهش گفتم : «تو رو خدا این حرفا روبه این عراقی ها و این نگهبان ها بگو.اینا همیشه میگن شما اسرای مارا فلان کردید و تو ایران خورد و خوراک اسرای ما علف است.»
شبها، از تلویزیون عراق تبادل اسرا را تماشا میکردیم. ایرانی ها به اسرای عراقی کت و شلوار و پیراهنهای شیک داده بودند و عراقیها به اسرای ایرانی لباسهای نظامی آستین کوتاه خاکی که در انبار هایشان خاک میخورد!
دوشنبه دوازدهم شهریور 1369
رمادیه-بیمارستان17 تموز
قبل از ظهر، مجروحان دیگر اردوگاهها را آوردند. بین آن ها لطیف دهقان را دیدم. خیلی خوشحال شدم .به طرفش رفتم. بغلش کردم و به تلافی دو سالی که ندیده بودمش زیاد بوسیدمش. باور نمیکردم اورا ببینم. نصیحتهای دلسوزانهاش را در بیمارستان الرشید فراموش نکرده بودم. لطیف جملهای از صدام را برایم ترجمه کرد: «نحن مستعدون للحرب مع ایران، العراق مستعد الدفاع لحاکمیته ولشرف العراق؛
مااماده جنگ با ایران هستیم، عراق اماده هر نوع جنگی برای دفاع از حاکمیت و شرف خود است.»
این جمله. صفحه اول روزنامه القادسیه بود. روزنامه مربوط به سالها قبل بود. عراقی ها برای جلوگیری از نور خورشید، روزنامه را به شیشه پنجره چسبانده بودند. جمله صدام را یاداشت کردم .جمله مربوط به آوریل سال ۱۹۸۰ (۱۳۶۹) بود.
یاد جملهای افتادم که روی دیوار پادگان سپاه چهارم عراق در المیمونه نوشته شده بود:
«من یقاتل بشرف یستحق المجد؛ کسی که برای شرف می جنگد، مجد و عظمت سزاوار اوست.» وقتی لطیف این جمله رابه فارسی برایم ترجمه کرد، گفتم: «لطیف! ما که داریم ازاد میشیم، به این عراقیها بگو مگه کی به شرف و حاکمیت شما تجاوز کرده که صدام اینو گفته؟!»
گفت:
سید! مثل بیمارستان الرشید بغداد برامون شر چاق نکن و ماجراجویی نکن. نه به اون آهنگران خوندنت که کار دست من داد، نه به این ماجراجوییات. ول کن تو رو خدا، این چند روز مونده به ازادی درد سر درست نکن .بذار آزاد بشیم و از شرشون خلاص شیم!
از امجد پرسیدم: « اسرای آزاد شده عراقی رو چه کارشون می کنن؟ گفت: «خدا میدونه!» بعد ادامه داد: «افسر استخبارات گفت؛ اگر خانوادههاشون پیشتون اومدند و سراغ این اسرا رو گرفتند، شما اظهار بیاطلاعی کنید!»
بعدها شنیدم صدام گفته من با اسرای عراقی که در ایران مصاحبه کردهاند و با آبروی عراق در برابر مجوسهای ایرانی بازی کردهاند، حسابها دارم !
گفتم : «از اینکه واقعیت رو به مصاحبهگر ایرانی گفته بودند، پشیمان نبودند؟! نگفتند ای کاش هیچی نمیگفتیم تا حالا میرفتیم خونهمون و گرفتار استخبارات نمیشدیم؟!» مکثی کرد، آهی از ته دل کشید و گفت : «این چندسالی که ایران بودیم، خیلی چیزها برامون روشن شد. اسیرهای ما پشیمون نبودند که حقیقت رو گفتند. بعضی وقتها آدم رو برای گفتن حقیقت میکشند، زندان میکنند، کتک میزنند، تو عراق که این جوریه. این چیزها تو تاریخ عراق زیاده!»
امجد ادامه داد: « روزی که اسیر شدیم، دو نظامی بعثی که مجروح شده بودند وخون زیادی ازشان رفته بود، اجازه ندادند بهشان خون تزریق کنند. می گفتند: ما بمیریم اجازه نمیدهیم خون مجوس ها به بدنمان تزریق شود. یکی از همان بعثیها را در اردوگاه حشمتیه دیدم. بهم گفت: امجد ایرانیها ان طوری که تو عراق تبلیغ میکردن نیستن. خیلی آدمهای خوبیاند.»
انگار که با یک اسیر ایرانی حرف می زدم. قسممان داد چند روزی که در عراق هستیم از آنچه برایمان گفته، مخصوصا به پرسنل بیمارستان که بعضی از آنها همکارانش بودند، حرفی نزنیم. امجد ایرانیها را آدمهای باصداقت و راز نگهداری میدانست. به ما اعتماد کرده بود. او گفت: «چون ایرانی هستید این حرف ها را بهتون گفتم اگه عراقی بودید، بهتون اعتماد نمیکردم!»
◀️ادامه دارد.....
از قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
مسئول کانال: @mehdi2506
🌺🌺پایی که جاماند🌺🌺
🇮🇷 قسمت نود و نهم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/347
آن طور که میگفت گویا در قرنطینه استخبارات، ماموران دنبال اسرایی میگشتند که سال ۱۳۶۲ در تظاهرات سراسری اسرای عراقی درخیابانهای تهران، علیه صدام شعار داده بودند.
عراقیها از روی فیلم تظاهرات آن روز، عده ای از اسرای عراقی را شناسایی و به استخبارت برده بودند. امجد گفت: «وارد عراق که شدیم، افسر ان عراقی گفتند بعضی از شماها در ایران با ابروی عراق و رئیس القائد صدام بازی کردید. بعثیها سراغ اسرای عراقی که ان سال ها درنماز جمعه تهران شرکت می کردند، نیز رفته بودند.»
حرف که میزد، نمیتوانست جلوی گریهاش را بگیرد. وقتی از وضعیت اسرای عراقی در ایران از او پرسیدم، گفت: «شما بوی ایران می دهید، دلم برای ایران تنگ میشه. الان که عراق هستم قدر ایران رو بهتر میدونم!»
اعضای صلیب سرخ درمورد وضعیت ما از عراقیها سئوال کردند و افسران عراقی جواب های بی سروته میدادند. افسران و نگهبان ها لحظهای بازرسان را رها نمیکردند. مواظب بودند حرفی خلاف میل و مصالح عراق نزنیم. دنبال فرصتی بودم تا نامهای به رئیس سازمان صلیب سرخ درباره آنچه در این مدت بر ما گذشته بود بنویسم. امید داشتم مفید واقع شود وروزی به عنوان یک سند از یک اسیر قطع عضو ایرانی در صلیب سرخ جهانی ثبت شود.
یکشنبه هیجدهم شهریور ۱۳۶۹
رمادیه - اردوگاه ۱۳
اردوگاه رمادیه ۱۳ ، محل نگهداری اسرایی بود که درجزیره مجنون به اسارت در آمده بودند. دیوارهای رنگ و رو رفته اردوگاه، پر از نوشتههای کج و معوج و اسامی و تاریخهای اسارت و شهرستان محل سکونت افراد بود. دوستان و همرزمانم که در پد خندق اسیر شده بودند، آنجا بودند. اردوگاه مرتبی بود. زیر نظرصلیب سرخ جهانی اداره میشد. بچه ها شانس آوردند، که صلیب سرخ انها را ثبت نام کرده بودند. نام تعدادی از دوستان و همشهریهایم را روی دیوار آسایشگاهها خواندم. زمان چه زود گذشت. انگار حماسه پد خندق همین دیروز بود!
شب از یکی از نگهبانها خودکار و کاغذ خواستم. ساعتی بعد سراغم آمد و خودکار و چند برگ کاغذ در اختیارم گذاشت. میخواستم به رئیس سازمان صلیب سرخ نامه بنویسم. به یکی از بچه ها که به زبان انگلیسی مسلط بود، گفتم.
دوشنبه نوزدهم شهریور ۱۳۶۹
رمادیه - اردوگاه ۱۳
غروب روز قبل که ماموران سازمان صلیب سرخ به اردوگاه آمدند، از یکشان پرسیدم: «رئیس سازمان صلیب سر خ جهانی کیه؟» او که سوئدی بود، گفت: "مستر کورنیلیو سومارو" شب، با کمک محمد کاظم بابایی و لطیف دهقان به دور از چشم نگهبانها شروع به نوشتن نامهای به اقای کورنیلیو سومارو کردم. می خواستم با این کار صدای مظلومیت اسرای مفقودالاثر را به گوششان رسانده باشم.
◀️ ادامه دارد...
قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت هشتم؛
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/343
فصل اول
کوچه باغهای محله شترگلو (۶)
... در سال ۱۳۵۷ تمام شهر ها آبستن یک حادثه تاریخی بزرگ به نام انقلاب بود. اتفاق بزرگی که امثال من برای تحقق آن از هر اقدامی فروگذار نمیکردیم.
در آن سالها در مدرسه هم معلم زن داشتیم و هم معلم مرد. با خانم معلمهای بیحجاب میانه خوبی نداشتم و به هر بهانهای اذیتشان میکردم. اما برای خانمهای محجبه احترام خاصی قائل بودم.
مردها نیز با همان شلوارهای پاچه گشاد و کراواتهای پهن و درازشان به دو طیف موافق و مخالف انقلاب تقسیم میشدند.
معلمهای ضد انقلاب بیشتر با کنایه مخالفت خود را با بروز انقلاب ابراز میکردند.
من و عده ای از دانش آموزان که سرمان برای به تعطیلی کشاندن مدرسه و به خیابان رفتن، درد میکرد، زنگ تفریح از دور میایستادیم و با تیروکمان پنجرهها و شیشههای کلاس و حتی دفتر را نشانه میگرفتیم.
مدرسه گاه و بی گاه تعطیل می شد اما من در هر وضعیتی خود را به خیل مردمی میرساندم که فریاد "یا مرگ یا خمینی" آنان هر کوی و برزنی را پر کرده بود.
وقتی به انبوه جمعیت می پیوستم انگار خود را پیدا میکردم، خود واقعیام را.
رحلت روحانی و فقیه یگانه شهر همدان "آیت الله آخوند ملاعلی معصومی" و تشییع ایشان مرحله جدیدی از حرکت مردم برای تحقق انقلاب بود که به تیراندازی رژیم شاه و درگیری خیابانی منجر شد.
آن روز ضرب اولین باتومهای پاسبانها را در حوالی امامزاده عبدالله نوش جان کردم و به تلافی آن به جان کیوسکهای تلفن و پارکومترها افتادم.
با کمک مردم مثل درخت آنها را تکان میدادیم و از بیخ میکندیم.
یادم نمیرود بانک سپه خیابان شورین را همان روز آتش زدیم. ساختمان دو طبقه بانک یک پارچه آتش شده بود و گرما و حرارت لاستیکهایی که جلوی بانک روشن کرده بودیم سوزش چشمهایمان را که از گازهای اشک آور میسوخت التیام می داد. در این ماجرا پسر خالهام حمید صلواتی همراهم من بود.
کار که به اینجا رسید نظامیان وابسته به حکومت شاه با تفنگ ژ۳ مردم را به گلوله بستند.
صدای سنگین و گوشخراش ژ۳ تمام خیابان را گرفته بود که سربها را به سینه میدوخت. پیر و جوان، زن و مرد هم آماج رگبار مأمورانی بودند که از فراز "کاخ دایی قاسم" به مردم تیراندازی میکردند.
من یاد گرفته بودم که وقتی وزوز تیرها به سمتم میآمد پشت دیوار یا درخت قایم میشدم رگبار که قطع میشد میپریدم وسط خیابان و شعار میدادم "قسم به خون شهدا شاه تو را میکشیم".
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید با هر روز یک قسمت از داستان زندگی قهرمان ملی همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/351
🖋سالن مطالعه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🌺🌺پایی که جاماند🌺🌺
🇮🇷 قسمت صدم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/348
✒سه شنبه بیستم شهریور ۱۳۶۹
رمادیه - اردوگاه ۱۳
امروز، اعضای صلیب سرخ برای تکمیل اطلاعاتشان به اردوگاه آمدند. یکی از مجروحان سراغشان رفت نامهای به یکی از انها داد. بازرسان که رفتند، نگهبانها سراغش آمدند و با لگد به جانش افتادند. دژبانها میخواستند بدانند در نامهاش چه نوشته است. اسیر مجروح که حسن نام داشت از بچههای اردوگاه ۱۸ بعقوبه بود. هر چه کتکش زدند چیزی نگفت. وقتی دژبانها رفتند، حقیقت را به ما گفت به او گفتم: «نباید جلوی عراقیها به صلیب سرخیها نامه میدادی» گفت: راهی نداشتم؛ موضوع مهم بود. باید قضیه را برایشان مینوشتم. حسن که بچه باغیرتی بود. قضیه را برایمان گفت: عراقیها حسین پیراینده بچه سر اب را در روزهایی که اسرای دو کشور مبادله میشدند، هدف گلوله قرار داده و شهید کردند. این اتفاق در اردوگاه ۱۸ بعقوبه رخ داد. میگفت که شهید پیراینده خوشحال بود که اسرای ایران و عراق ازاد میشوند، آنطور که او میگفت شهید پیراینده نذر کرده بو د، آزاد که شد از شهرستان سراب تا مشهد مقدس را پیاده به زیارت آقا علی بن موسیالرضا برود.
مجروح دیگری که از اردوگاه ۱۷ تکریت آمده بود، قضیه محمود امجدیان را نوشته بود و منتظر فرصتی بود تا نامهاش را به یکی از اعضای صلیب سرخ جهانی بدهد. محمود امجدیان کرد کرمانشاه بود. اواخر تیر ماه ۶۹ در اردوگاه به شهادت رسیده بود. اردوگاه ۱۷ در فاصله سیصد متری اردوگاه ما بود. حاج آقا ابوترابی شاهد شهادت مظلومانه محمود بود.
چهارشنبه بیست ویکم شهریور ۱۳۶۹
رمادیه- اردوگاه ۱۳
یکی از نگهبانها که آدم خوش اخلاقی است، گفت: «این چند روز هر چه اسیر وارد عراق می شود، در خرمشهر اسیر شده اند.»
نگهبان که آدم با جنبه و با اطلاعاتی است، گفت: «شما ایرانیها در عملیات فتح خرمشهر به اندازه همه دوران جنگ از ما اسیر گرفتید؛ هفده هزار نفر امار کمی نیست!»
به حرفهایش که فکر میکنم، به عظمت و بزرگی عملیات بیت المقدس بیشتر پی میبرم.
او گفت: «می دونید چرا این همه عراقی به اسارت شما در اومدند؟»
بعد ادامه داد: «عراقی ها به خوبی میدانستند اگه مقاومت کنند کشته میشوند، عقب نشینی کنند، تیرباران می شوند، پس تنها راهی که زنده بمانند همان اسارت است!»
او وقتی دید عراقیها اطرافش نیستند، ادای فرماندهان عراقی را در آورد و گفت: «فرماندهان عراقی تو عملیاتها فقط بلد بودند تو سنگرهاشون بنشینند و بگویند: اذهبو الی الامام، قاوموا، لاترجعوا...، برویدجلو، مقاومت کنید. عقب نشینی نکنید، نتیجهاش شد هفده هزار اسیر تو عملیات خرمشهر!»
او گفت: «این جنگ، خیلی ازفرماندهان ارشد عراق را به جوخه اعدام سپرد!» نگهبان عراقی از اعدام شدن سرتیب ستاد، شوکت احمد عطا فرمانده سپاه هفتم عراق به خاطر عقب نشینی از فاو در عملیات والفجر هشت و سرتیب ستاد، ضیا توفیق ابراهیم، فرمانده سپاه دوم عراق به خاطر باز پسگیری مهران توسط ایرانی ها در سال ۱۳۶۵ و... برایمان صحبت کرد.
در بین فرماندهان لشکرهای ما سه نفر را میشناخت، قاسم سلیمانی، مرتضی قربانی واحمد کاظمی. میگفت بیشتر نظامیان عراقی نام این سه فرمانده لشکر را میدانند و از آنها میترسند. وقتی حرفهایش تمام شد، پرسید: «تو هشت سال جنگ، خمینی چند فرمانده لشکر شما رو تیر باران کرد؟»
خندهام گرفت. حق داشت فرماندهان دو کشور را این گونه مقایسه کند. اطلاعاتی از این طرف خاکریز نداشت. از روحیه جهادی و اطاعتپذیری بچههای سپاه، بسیج و ارتش چیزی نمیدانست. وقتی از تفاوت بین فرماندهان ایران و عراق برایش گفتیم، تعجب میکرد.
حرفهایمان را که بادقت گوش داد، گفت: «شمادروغ میگید. اگه راست میگید، پس چرا اینهمه فرماندهان شما تو جنگ کشته شدن!» با توضیحاتی به اوگفتم: «فرماندهان ما همهشون تو خط شهید شدند!»
یعنی میخوای بگی وقتی ما مهران و خرمشهر رو از شما گرفتیم، خمینی هیچ فرمانده لشکری رو اعدام نکرد؟
گفتم: مگه عراقه؟ تو ایران هر کس تا پای جان میجنگید! ولی تو عراق، قضیه فرق میکرد، اینجا خیلیها اعدام شدن. بالاخره باید یه تفاوتی بین ما و شما باشه.
◀️ادامه دارد.....
از قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
مسئول کانال: Mehdi2506@