eitaa logo
سالن مطالعه
191 دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
2.6هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
1_465642013.mp3
3.72M
قسمت سی و پنجم قرائت قرآن : سوره واقعه (آیه۸۶تا۸۹) قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/484
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت پنجاهم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/485 فصل چهارم نبرد تا آزادی خرمشهر(۱۰) با نیروهای جدید گردان هیچ حرفی از گذشته و کارم در اطلاعات عملیات نگفتم. تسلیم قضا و مشیت الهی شدم. فقط گاهی پهلویم از درد تیر میکشید که می‌نشستم و گاهی هم خونابه به پیراهنم می‌زد. فرمانده مرا به عنوان یک تیر انداز ساده به گروهان دوم داد. کار ما از ۲۲ اردیبهشت تا ۸ روز فقط سازماندهی، آموزش در روز و شب، توجیه و هماهنگی بود. کم‌کم زخمم خوب‌تر شد. اگرچه تحرک قبل را نداشتم. گمنامی را یک امتحان درونی از خود می می‌دانستم. باید این بار در کمال گمنامی و بی‌نام و نشان، برای آزادی خرمشهر بجنگم. از طرح مانور خودمان و حتی تیپ هم مطلع بودم. می‌دانستم که ادامه عملیات از همان کانال گرمدشت است. سایر گردانها باید به موازات خط مرزی به سمت جاده آسفالته شلمچه بصره می‌رفتند. از این جاده بود که کار گردان مسلم بن عقیل آغاز می‌شد. ما باید دژ روی جاده را می‌شکستیم و مستقیم می‌رفتیم به سمت نهر خین تا بچسبیم به اروند رود. با این کار عراقی‌ها قیچی می‌شدند و همگی آنها در محاصره خرمشهر می‌ماندند. اگر طرح با موفقیت اجرا می‌شد، نتیجه‌اش تسخیر خرمشهر بود و اگر ما در هر کدام از این دو سه گام گیر می‌کردیم، شرایط به نفع دشمن معکوس می‌شد. به دلیل کمبود نیرو، گردان ما با گردان های تیپ ۲۱ حمزه از ارتش ادغام شد. در سازماندهی، از فرمانده تا پایین، یک ارتشی فرمانده می‌شد و یک سپاهی معاون یا برعکس. در این ده روز دشمن هم کاملاً دست ما را خوانده بود. به خوبی فرصت مستحکم کردن موانع را پیدا کرده بود. عصر روز ۳۰ اردیبهشت سوار کامیون‌ها از انرژی اتمی به سمت گرمدشت راه افتادیم. وقتی به گرمدشت رسیدیم، صحنه عوض شده بود. کانال گرمدشت و خاکریز دوجداره آن، یعنی همان نقطه‌ای که من مجروح شده بودم، به طور کامل به دست نیروهای ما افتاده بود و بچه‌ها به مرز رسیده بودند. نماز مغرب و عشا را خواندیم. شام سبکی خوردیم. دسته جمعی زیارت عاشورا خواندیم. آن شب غوغایی بود در آن دشت... عملیات توسط سایر گردان‌ها به سمت جاده شلمچه آغاز شده بود. گردان ما باید انتظار می کشید تا بچه‌ها رخنه ای در جاده شلمچه ایجاد کنند و این سرپلی بشود برای عبور گردان ما. شب از نیمه گذشته بود. صدای انفجار از دوردست ها می‌آمد. عده‌ای در آغوش هم اشک می‌ریختند و از هم قول شفاعت می‌گرفتند. عده‌ای در همان تاریکی با عجله وصیت‌نامه می‌نوشتند... شامگاه ۳۱ اردیبهشت سوار نفربرها شدیم... ◀️ ادامه دارد ... هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوش‌لفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
⏳سه دقیقه در قیامت⌛️ 🌺 قسمت اول: 🖋دیدار حضرت عزرائیل پسری بودم که در مسجد و پای منبرها بزرگ شدم ...در خانواده‌ای مذهبی رشد کردم و در پایگاه بسیج یکی از مساجد شهر فعالیت داشتم. در دوران مدرسه و سال‌های پایانی دفاع مقدس، شب و روز ما حضور در مسجد بود. سال‌های آخر دوران دفاع مقدس، با اصرار و التماس و دعا و ناله به درگاه خداوند، سرانجام توانستم برای مدتی کوتاه، حضور در جمع رزمندگان اسلام و فضای معنوی جبهه را تجربه کنم... راستی ... من در آن زمان در یکی از شهرستانهای کوچک استان اصفهان زندگی می کردم... دوران جبهه و جهاد برای من خیلی زود تمام شد و حسرت شهادت بر دل من ماند... اما از آن روز، تمام تلاش خود را در راه کسب معنویت انجام می دادم. می‌دانستم که شهدا، قبل از جهاد اصغر، در جهاد اکبر موفق بودند، لذا در نوجوانی تمام همت من این بود که گناه نکنم... وقتی به مسجد می‌رفتم، سرم پایین بود که یک وقت نگاهم با نامحرم برخورد نداشته باشد... یک شب با خدا خلوت کردم و خیلی گریه کردم... در همان حال و هوای هفده سالگی، از خدا خواستم تا من، آلوده به این دنیا و زشتی ها و گناهان نشوم... بعد با التماس از خدا خواستم که مرگ مرا زودتر برساند... گفتم: من نمی‌خواهم باطن آلوده داشته باشم... من می ترسم به روزمرگی دنیا مبتلا شوم و عاقبت خودم را تباه کنم. لذا به حضرت عزرائیل التماس می کردم که زودتر به سراغم بیاید! چند روز بعد، با دوستان مسجدی پیگیری کردیم تا یک کاروان مشهد برای اهالی محل و خانواده شهدا راه اندازی کنیم ... با سختی فراوان، کارهای این سفر را انجام دادم و قرار شد، قبل از ظهر پنجشنبه، کاروان ما حرکت کند... روز چهارشنبه، با خستگی زیاد از مسجد به خانه آمدم ... قبل از خواب، دوباره به یاد حضرت عزرائیل افتادم و شروع به دعا برای نزدیکی مرگ کردم... البته آن زمان سن من کم بود و فکر می‌کردم کار خوبی می کنم ... نمی دانستم که اهل بیت ما هیچگاه چنین دعایی نکرده اند... آنها دنیا را پلی برای رسیدن به مقامات عالیه در آخرت می دانستند... خسته بودم و سریع خوابم برد ... نیمه های شب بیدار شدم و نماز شب خواندم و خوابیدم. بلافاصله دیدم جوانی بسیار زیبا بالای سرم ایستاده ... از هیبت و زیبایی او از جا بلند شدم... باادب سلام کردم. ایشان فرمود: با من چه کار داری؟ چرا اینقدر طلب مرگ می کنی؟ هنوز نوبت شما نرسیده ... فهمیدم ایشان حضرت عزرائیل است. ترسیده بودم... اما با خودم گفتم: اگر ایشان اینقدر زیبا و دوست داشتنی است، پس چرا مردم از او می‌ترسند؟!... می خواستند بروند که با التماس جلو رفتم و خواهش کردم مرا ببرند ... التماس های من بی فایده بود. با اشاره حضرت عزرائیل برگشتم به سر جایم و گویی محکم به زمین خوردم! در همان عالم خواب ساعتم را نگاه کردم. راس ساعت ۱۲ ظهر بود. هوا هم روشن بود. موقع زمین خوردن، نیمه چپ بدن من به شدت درد گرفت... در همان لحظات از خواب پریدم... نیمه شب بود. می خواستم بلند شوم اما نیمه چپ بدن من شدیداً درد میکرد!! خواب از چشمانم رفت. این چه رویایی بود؟ واقعاً من حضرت عزرائیل را دیدم. ایشان چقدر زیبا بود! روز بعد، از صبح زود دنبال کار سفر مشهد بودم... همه سوار اتوبوس ها بودند... که متوجه شدم رفقای من، حکم سفر را از سپاه شهرستان نگرفته‌اند... سریع موتور پایگاه را روشن کردم و با سرعت به سمت سپاه رفتم... در مسیر برگشت، سر یک چهارراه، راننده پیکان بدون توجه به چراغ قرمز جلو آمد و به شدت از سمت چپ با من برخورد کرد... ◀️ ادامه دارد... با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار " سه دقیقه در قیامت " قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/492
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت پنجاه و یکم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/462 فصل چهارم نبرد تا آزادی خرمشهر(۱۱) چپیده بودیم توی هم، با اسلحه و مهمات و یک دل پر امید برای شکستن خط دشمن و رسیدن به خرمشهر. جای زخمم به دلیل فشار و تراکم بچه‌ها در نفربر می‌سوخت. چاره‌ای نبود. باید تحمل می‌کردم. رسیدیم به پشت خاکریز بلندی که جلوی آسفالت شلمچه به بصره بود. آنجا هم کارستانی بود دیدنی‌تر از حماسه درگیری با تانک‌ها در گرمدشت. چند گردان مسیر را به اندازه عبور دو سه گردان باز کرده بودند. عراقی‌ها در سمت راست مقاومت می‌کردند. در روبرو یعنی همان نهر و روستای "خین"، میان نخلستان‌ها پناه گرفته بودند. سریع از نفربرها ریختیم بیرون به اشاره بلدچی‌ها رفتیم به سمت کانون درگیری در جلوی جاده و سمت نخلستان‌ها. می‌توانستم همانجا حداقل ۲۸۰ تانک عراقی را بشمارم که در چپ و راست جاده تا نخلستان‌ها و تا نهر خین پراکنده بودند. ساعت ۱۰ صبح درگیری به اوج رسید. عده‌ای از بچه‌ها با تیر مستقیم تانک‌ها به شهادت رسیدند. باید مثل دو تجربه‌ی درگیری قبلی با تانک‌ها، خودمان را به آنها می‌چسباندیم. رفتیم نخلستان را دور زدیم و از پشت قاطی نخلها شدیم. تانک‌ها گیج و سردرگم بودند و ما از همین فرصت استفاده کردیم و با نارنجک افتادیم به جان‌شان. در این دو ساعت درگیری تعداد شهدا و مجروحان ما زیاد بود. دشت پر بود از شهید و مجروح و تانک‌های آتش گرفته عراقی. ارتشی‌ها جانانه می‌جنگیدند. مسئول گروهان ما هم یک ارتشی بود. با او رسیدیم به خاکریزی جلوی روستای خین. نیروها پشت خاکریز آرایش گرفتند و چند نفر شدیم برای پاکسازی رفتیم داخل روستا. مدرسه‌ای داشت سه کلاسه و خشتی که رنگ و بوی عراقی گرفته بود. این از شعارهایی که روی تابلوی سردر مدرسه نوشته شده بود و از و هم از نقشه‌هایی که روی دیوار مدرسه نصب شده بود معلوم بود. نقشه‌های عراقی که خوزستان را با نام‌های عراقی ضمیمه استان بصره کرده بودند. اسم خرمشهر را گذاشته بودند محمره سوسنگرد را خفاجیه آبادان را عبادان و اهواز را الأحواز آنقدر غرق نقشه شدم که مسئول گروهان سرم داد کشید: "مگر آمده‌ای اینجا درس بخوانی!؟" توجهی به حرفش نکردم اما از کلاس زدم بیرون. خمپاره‌ای سوتی کشید و روی دیوار خشتی مدرسه نشست. من صاف ایستادم. فرمانده گروهان دوباره عصبانی شد: "چرا نمی‌خوابی!؟" خواستم بگویم پهلویم زخمیست، حاضر جوابی کردم: "دوست ندارم بخوابم" بلند شد و یک سیلی روی صورتم خواباند. شاید احساس وظیفه می‌کرد اما به من خیلی برخورد. آن‌قدر صورتم داغ شد که یقه‌اش را گرفتم و گفتم: "اصلا به تو چه!؟" معاون گروهان میانجی شد و ما را جدا کرد. فرمانده گروهان که هنوز عصبی بود گفت: "تو که اینقدر ادعا داری بیفت جلو!" گفتم: "به خاطر همین کار اینجا آمده‌ام." جلو رفتم. اما راه نیفتاده بودیم که خمپاره‌ی دیگری آمد و انگار بین ما سه نفر منفجر شد... ◀️ ادامه دارد ... هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوش‌لفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
⏳سه دقیقه در قیامت ⌛️ 🌺 قسمت دوم: 🖋 تعبیر خواب قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/489 آنقدر حادثه شدید بود که من پرت شدم روی کاپوت و سقف ماشین و پشت پیکان روی زمین افتادم ... نیمه چپ بدنم به شدت درد می کرد ... راننده پیکان پیاده شد و بدنش مثل بید می لرزید... فکر کرد من حتما مرده ام... یک لحظه با خودم گفتم: پس جناب عزرائیل به سراغ ما هم آمد... آنقدر تصادف شدید بود که فکر کردم الان روح از بدنم خارج می‌شود... به ساعت مچی روی دستم نگاه کردم... ساعت دقیقا ۱۲ ظهر بود... نیمه چپ بدنم خیلی درد می‌کرد! یکباره یاد خواب دیشب افتادم ...با خودم گفتم: این تعبیر خواب دیشب من است ...من سالم می مانم ...حضرت عزرائیل گفت که وقت رفتنم نرسیده. زائران امام رضا(ع) منتظرند... باید سریع بروم... از جا بلند شدم. راننده پیکان گفت: شما سالمی؟ گفتم: بله. موتور را از جلوی پیکان بلند کردم و روشنش کردم... با اینکه خیلی درد داشتم، به سمت مسجد حرکت کردم ... راننده پیکان داد زد: آهای، مطمئنی سالمی؟ بعد با ماشین دنبال من آمد... او فکر می‌کرد هر لحظه ممکن است که من زمین بخورم. کاروان زائران مشهد حرکت کردند... درد آن تصادف و کوفتگی عضلات من تا دو هفته ادامه داشت ... بعد از آن فهمیدم که تا در دنیا فرصت هست باید برای رضای خدا کار انجام دهم و دیگر حرفی از مرگ نزنم... هر زمان صلاح باشد خودشان به سراغ ما خواهند آمد، اما همیشه دعا می کردم که مرگ ما با شهادت باشد. در آن ایام، تلاش بسیاری کردم تا مانند برخی رفقایم، وارد تشکیلات سپاه پاسداران شوم. اعتقاد داشتم که لباس سبز سپاه، همان لباس یاران آخرالزمانی امام غائب از نظر است. تلاش‌های من بعد از چند سال محقق شد و پس از گذراندن دوره‌های آموزشی، در اوایل دهه ۷۰ وارد مجموعه سپاه پاسداران شدم... این را هم باید اضافه کنم که من از نظر دوستان و همکارانم، یک شخصیت شوخ، ولی پرکار دارم... یعنی سعی می‌کنم کاری که به من واگذار شده را درست انجام دهم، اما همه رفقا می‌دانند که حسابی اهل شوخی و بگو بخند و سرکار گذاشتن هستم... رفقا می‌گفتند که هیچ کس از همنشینی با من خسته نمی شود... در مانور های عملیاتی و در اردوهای آموزشی، همیشه صدای خنده از چادر ما به گوش می‌رسید. مدتی بعد ازدواج کردم و مشغول فعالیت روزمره شدم... خلاصه اینکه روزگار ما مثل خیلی از مردم به روزمرگی دچار شد ... روزها محل کار بودم و معمولاً شبها با خانواده... برخی شب‌ها نیز در مسجد و یا هیئت محل حضور داشتیم ... حدود ۱۸ سال از حضور من در میان اعضای سپاه گذشت... یک روز اعلام شد که برای یک ماموریت جنگی آماده شوید ... ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت " قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/495
1_471059988.mp3
4.49M
قسمت چهل و سوم قرائت قرآن : سوره شرح قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/490
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت پنجاه و دوم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/485 فصل چهارم نبرد تا آزادی خرمشهر(۱۲) در و دیوار مدرسه به هم پیچید و موج انفجار شیشه کلاس را مثل تبر بر روی دست فرمانده گروهان کوبید. او به همراه معاونش به یک طرف پرتاب شدند. من هم به طرف دیگر. دیگر همدیگر را ندیدیم. خودم را رساندم به بچه‌ها پشت خاکریز جلوی روستا روز سوم خرداد بود. خبر رسید که بچه های اصفهان - دو تیپ امام حسین و نجف اشرف - از طرف پل نو وارد خرمشهر شده‌اند. اما عراقی‌ها هنوز در نهر خیرین مقاومت می‌کردند. یک کلاش برداشتم و به پاک سازی ادامه دادم. اما حمل همین اسلحه سبک هم برایم طاقت فرسا بود. زخم پهلویم دهن باز کرده بود. عفونت و چرک تاب و توانم را برده بود. به دلم برات شده بود خرمشهر را خواهم دید. همین امید و آرزو به من انرژی میداد. ظهر شد نمازم را خواندم. ساعتی بعد فرمانده گردان را دیدم. او هم مثل بقیه خسته بود ولی خوشحال و سرحال نشان می‌داد . لبخندی زد و گفت: "بچه‌ها وارد شهر شده‌اند اما ما باید این جا بمانیم تا یک عراقی هم فرصت فرار به سمت بصره را پیدا نکند." درد و زخم و عفونت را فراموش کردم. اما فرمانده گردان انگار می‌خواست چیزی بگوید؛ "بچه همدان هستی؟" می‌خواست خبری بدهد اما تردید داشت. بالاخره گفت: "حاج محمود شهبازی فرمانده سپاه شما بود؟" از این که فعل ماضی را به کار برد دلم ریخت. تند پرسیدم: "چه شده؟!: گفت: "نیم ساعت پیش شهید شد" شنیدن این خبر نمی‌توانست حلاوت آزادی خرمشهر را در ذائقه‌ام تلخ کند. برای حاج محمود، حبیب، وزوانی، قجه‌ای، آن فرمانده گروهان ارتشی و ده‌ها هزار شهید و مجروح این عملیات آزادی خرمشهر مساوی بود با رسیدن به مقصود. همین حاج محمود بود که همیشه در کلاس تفسیر قرآن و نهج البلاغه می‌گفت: "ما به تکلیفمان عمل می‌کنیم. چه بکشیم و چه کشته شویم، پیروزیم." و با آن صوت دلنشین‌اش این آیه را می خواند: "هل یتربصون بنا الا احدی الحسنیین." چهره حاج محمود مقابل چشمم بود که فرمانده گردان تکانم داد و با انگشت به خونابه و چرکی‌که از لباسم بیرون زده بود، اشاره کرد: "برادر خوش‌لفظ شما حالت خوب نیست. باید برای مداوا به اورژانس بروی " گفتم: "اما هنوز عراقی‌ها این گوشه و کنار هستند. فعلا اینجا می‌مانم." تا دو روز در محل نخلستان‌های نهر خین ماندم. خرمشهر به دست رزمندگان ما افتاده بود . خبر می‌رسید که با بستن راه شلمچه، تمامی عراقی‌ها در شهر یا کشته شده‌اند یا اسیر. تکلیف این محور که یک‌سره شد از فرمانده گردان خداحافظی کردم و راهی خرمشهر شدم... ◀️ ادامه دارد ... هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوش‌لفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
⏳سه دقیقه در قیامت⌛️ 🌺 قسمت سوم: قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/492 🖋 مجروح عملیات سال ۱۳۹۰ بود و مزدوران و تروریست‌های وابسته به آمریکا، در شمال غرب کشور و در حوالی پیرانشهر، مردم مظلوم منطقه را به خاک و خون کشیده بودند ... آنها چند ارتفاع مهم منطقه را تصرف کرده و از آنجا به خودروهای عبوری و نیروهای نظامی حمله می‌کردند ... هر بار که سپاه و نیروهای نظامی برای مقابله آماده می‌شدند، نیروهای این گروهک تروریستی به شمال عراق فرار می‌کردند... شهریور سال ۱۳۹۰ و به دنبال شهادت سردار جان‌نثاری و جمعی از پرسنل توپخانه سپاه، نیروهای ویژه سپاه به منطقه آمده و عملیات بزرگی را برای پاکسازی کل منطقه تدارک دیدند... عملیات به خوبی انجام شد و با شهادت چندتن از نیروهای پاسدار، ارتفاعات جاسوسان و کل منطقه مرزی از وجود عناصر گروهک تروریستی پژاک پاکسازی شد ... من در آن عملیات حضور داشتم. از اینکه پس از سال‌ها، یک نبرد نظامی واقعی را از نزدیک تجربه می‌کردم، حس خیلی خوبی داشتم... آرزوی شهادت نیز مانند دیگر رفقایم داشتم، اما با خودم می گفتم: ما کجا و شهادت؟! دیگر آن روحیات دوران جوانی و عشق به شهادت، در وجودم کمرنگ شده بود. در آخرین مراحل این عملیات، تروریست‌ها برای فرار از منطقه، از گازهای فسفری و اشک آور استفاده کردند تا ما نتوانیم آن ها را تعقیب کنیم. آلودگی محیط باعث سوزش چشمانم شده بود... دود اطراف ما را گرفت... رفقای من سریع از محل دور شدند، اما من نتوانستم... چشمان من به شدت می‌سوخت... سوزش چشمان من حالت عادی نداشت... چون بقیه نیروها سریع جلو رفتند اما من حتی نمی توانستم چشمم را باز نگه دارم! به سختی و با کمک یکی از رفقا به عقب برگشتم. پزشک واحد امداد، قطره ای را در چشمان من ریخت و گفت: تا یک ساعت دیگه خوب می شوی... ساعتی گذشت اما همین طور درد چشم مرا اذیت می کرد... به پزشک بیمارستان صحرایی و سپس بیمارستان داخل شهر مراجعه کردم... به وسیله آرامبخش توانستم استراحت کنم، اما کماکان درد چشم مرا اذیت می‌کرد ... چند ماه از آن ماجرا گذشت. عملیات موفق رزمندگان مدافع وطن، باعث شد که ارتفاعات شمال غربی به کلی پاکسازی شود... نیروها به واحدهای خود برگشتند اما من هنوز درگیر چشم هایم بودم... بیشتر، چشم چپ من اذیت می کرد. حدود سه سال با سختی روزگار گذراندم... در این مدت صدها بار به دکترهای مختلف مراجعه کردم اما جواب درستی نگرفتم... تا اینکه یک روز صبح، احساس کردم که انگار چشم چپ من از حدقه بیرون زده!... درست بود... در مقابل آینه که قرار گرفتم، دیدم چشم من از مکان خودش خارج شده!... حالت عجیبی بود و درد شدیدی داشت... ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار " سه دقیقه در قیامت "
1_473056053.mp3
6.06M
قسمت چهل و چهارم قرائت قرآن : سوره ضحی قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/493
سلام و عرض ادب در این کانال کتابها و داستانهایی با هدف معرفی سبک زندگی اسلامی ایرانی بصورت روزانه یک قسمت ارائه می‌شود. امیدواریم راهگشا باشد و تا آخر همراه‌مان باشید. قسمت اول داستان واقعی، درس‌آموز و پر از هیجان "بی تو هرگز": https://eitaa.com/salonemotalee/5 قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی: https://eitaa.com/salonemotalee/84 قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح" https://eitaa.com/salonemotalee/96 قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر "پایی که جا ماند": https://eitaa.com/salonemotalee/111 قسمت اول "دختر ست‌پوشی که سرباز حاج قاسم شد" https://eitaa.com/salonemotalee/218 قسمت اول "لالایی فرشته‌ها"؛ داستانهای قرآنی گویا برای بچه‌ها https://eitaa.com/salonemotalee/250 خاطرات علی خوش‌لفظ از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/308 داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384 هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار " سه دقیقه در قیامت " قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/489 آنچه والدین به خطا انجام می‌دهند و تاثیر بدی روی شخصیت کودکان دارد؛ در "خطاهای فرزندپروری" قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/554 ارتباط با مدیر کانال: Mehdi2506@
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت پنجاه و سوم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/494 فصل چهارم نبرد تا آزادی خرمشهر(۱۳) صاف سراغ مسجد جامع شهر را گرفتم. همان جایی که انگار قلب زمین می‌تپید. مسجد نیمه ویران از دور در قاب چشمانم نشست. دانه‌های اشک از گوشه چشمان خواب زده‌ام سرید. به یاد همه شهدا افتادم. وارد مسجد شدم. وضو گرفتم. داخل حیاط پر بود از هندوانه و آب یخ. چند جرعه آب و چند قاچ هندوانه سینه ام را خنک کرد. زیر سقف مسجد دو رکعت نماز خواندم. پنداری روی ابرها ایستاده‌ام. آنجا فاصله خود با شهدا را یک گام دیدم. یک گامی که من پای رفتنش را نداشتم. برگشتم و راهی اورژانس شدم. پرستار باور نمی‌کرد با این زخم کهنه ۱۲ روز کنار آمده باشم. پانسمان را عوض کردم و راهی دارخوین و انرژی اتمی شدم. در مقر تیپ اول چشمم به حاجی نیکو منظر و حاج علاالدین حبیبی افتاد. خیلی تحویلم گرفتند. یک دست لباس نو عراقی به من دادند. یک ماه بود که حمام نرفته بودم. تمام بدنم بو می‌داد. راه کارون را گرفتم، اما فقط توانستم سرم را با آب بشویم. در همان روز، با همان لباس‌های تازه عراقی، در محوطه قدم می‌زدم که حاجی نیکومنظر آمد و گفت: "این لباس ها مال خودمان است. اینها را بپوش." گفتم: "مگر اینها که پوشیده‌ام چه عیبی دارد؟" گفت: "حاج احمد گفته وسایل غنیمتی از عراقی‌ها، بیت‌المال است. باید همه را تحویل بدهیم." رفتم لباس‌ها را کندم. حاجی یک تویوتا به من داد. هنوز عشق رانندگی داشتم. بدون گواهینامه. گفت: "مواظب باش! با احتیاط برو با چند نیروی تدارکاتی از کانکس‌های گردان مسلم سلاح و کلاه و جیب خشاب و هرچه دم دست بود بیاور و تحویل بده. همه اینها را باید به تهران ببریم." برایم سوال شد که چرا تهران؟! اما نپرسیدم تا ۷ روز کارم شده بود تخلیه کانکسها. همه چیز در حال جابجایی بود. اما به کجا؟ معلوم بود.! خبرهایی بود. اما معلوم نبود چه خبری؟ خرمشهر که آزاد شده بود! سازماندهی نیروها برای عملیات بعدی هم که به این سرعت ممکن نبود. بالاخره طاقت نیاوردم. رفتم سراغ حاجی علاءالدین که با او صمیمی تر بودم. - چه خبر است؟ این سلاح‌ها را کجا می‌برند؟ - قرار است ببریم تهران. پادگان ولیعصر سپاه. - جبهه که اینجاست! تهران چرا!؟ - نه! یک جبهه‌ی دیگر باز شده. اسرائیل به جنوب لبنان حمله کرده. قرار است تیپ ما و یک تیپ از ارتش به جنوب لبنان برویم. - حاجی! زخم من خوب شده. روی من حساب کن. به حاجی نیکو منظر هم همین را بگو... ◀️ ادامه دارد ... هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوش‌لفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
⏳سه دقیقه در قیامت⌛️ 🌺 قسمت چهارم: قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/495 🖋 عمل جراحی همان روز به بیمارستان مراجعه کردم ... التماس می کردم که مرا عمل کنید. دیگر قابل تحمل نیست... کمیسیون پزشکی تشکیل شد ...عکس ها و آزمایش های متعدد از من گرفتند... در نهایت تیم پزشکی که متشکل از یک جراح مغز و یک جراح چشم و چند متخصص بود، اعلام کردند: یک غده نسبتاً بزرگ در پشت چشم تو ایجاد شده... فشار این غده باعث جلو آمدن چشم گردیده ... به علت چسبیدگی این غده به مغز، کار جداسازی آن بسیار سخت است ... بعد اعلام شد که اگر عمل صورت بگیرد، یا چشمان بیمار از بین می‌رود و یا مغز او آسیب جدی خواهد دید... کمیسیون پزشکی، خطر عمل جراحی را بالای ۶۰ درصد می‌دانست و موافق عمل نبود اما با اصرار من و با حضور یک جراح از تهران، کمیسیون بار دیگر تشکیل و تصمیم بر این شد که قسمتی از ابروی من را شکافته و با برداشتن استخوان بالای چشم، به سراغ غده در پشت چشم بروند... عمل جراحی من در اوایل اردیبهشت ماه ۱۳۹۴ در یکی از بیمارستانهای اصفهان انجام شد ... عملی که شش ساعت به طول انجامید... تیم پزشکی قبل از عمل، بار دیگر به من و همراهان اعلام کرد: به علت نزدیکی محل عمل به مغز و چشم، احتمال نابینایی و یا احتمال آسیب به مغز و مرگ وجود دارد ... برای همین احتمال موفقیت عمل، کمتر از ۵۰ درصد است و فقط با اصرار بیمار، عمل انجام می‌شود... با همه دوستان و آشنایان خداحافظی کردم... با همسرم که باردار بود و در این سال‌ها سختی های بسیار کشیده بود وداع کردم ... از همه حلالیت طلبیدم و با توکل به خدا راهی بیمارستانی در اصفهان شدم... وارد اتاق عمل شدم... حس خاصی داشتم... احساس می‌کردم که از این اتاق عمل دیگر بر نمی گردم... تیم پزشکی با دقت بسیاری کارش را شروع کرد... من در همان اول کار بیهوش شدم... عمل جراحی طولانی شد و برداشتن غده پشت چشم، با مشکل مواجه شد... پزشکان تلاش خود را مضاعف کردند... برداشتن غده همانطور که پیش‌بینی می‌شد با مشکل جدی همراه شد ... آنها کار را ادامه دادند و در آخرین مراحل عمل بود که یکباره همه چیز عوض شد... . ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "