#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا
🌷🇮🇷 #خداحافظ_سالار 🇮🇷🌷
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی
سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
◀️ قسمت سی و هفتم؛
جهاننما رستورانی روباز در منطقه پولدارنشین همدان بود که به غیر از شام، سوروسات ساز و آواز هم در آن برپا بود.
شام را خوردیم و قبل از اینکه نوازندهها و خوانندهها شروع کنند به ساززدن و خواندن، به خانه برگشتیم.
آقام قبل از رفتن برای اینکه ما بدانیم خمس چیست، جمعمان کرد و به مامان گفت:
«خمس سالانه رو پیش آقای آخوند ملاعلى حساب کردم. نذار به این بچهها بد بگذره تا من با حسین برم و برگردم.»
آره درست شنیده بودم.
آقام میخواست ایندفعه پسرعمهام، حسین را همراه خود به خرمشهر ببرد.
حالا دیگر هردومان بزرگتر شده بودیم،
حسین هربار که من را میدید سرش را پایین میانداخت و زود رد میشد.
من هم تا سال دیگر به سن تکلیف میرسیدم و همین که عمه بهم میگفت: «عروس خودمی» سرخ میشدم و لپهایم گل میانداخت.
حالا حسین، به من مثل یک دختربچه بازیگوش نگاه نمیکرد.
برایش نامحرم بودم.
وقتی میخواست وارد خانه شود، پشت در چوبی میایستاد. در دوتا گلون داشت، یک گلون مردانه و یک گلون زنانه.
گلون در مردانه را سه بار با فاصله میزد تا من و ایران سرمان را بپوشانیم
بعد با مکث وارد میشد.
جلوی دالان تاریکه که ورودی خانه بود، ياالله میگفت و داخل میشد.
بیشتر اوقات چند تا نان سنگک برشته خشخاشی هم دستش بود.
کجکی میایستاد،
مثل آقام؛ هرچه میخرید، نصف میکرد.
وقتی به سرویس میرفت، جای خالیاش را با همه حجب و حیایی که بینمان بود، احساس میکردم.
کلاس دوم راحتتر از قبل میگذشت.
ایران کلاس ششم را میخواند و سال بعد به دبیرستان میرفت،
از طرفی برایش خواستگار میآمد.
مامانم امروز و فردا میکرد. تا پدر بعد از چند ماه از خرمشهر آمد.
دست آقام سنگک تازه و روی دوش حسین، جعبه میوه بود.
تا رسید مامانم از خواستگاری ایران گفت و من از داخل «تنوی» گوش میکردم.
آقام میگفت:
«ایران ۱۳ سالشه، حالا زوده.»
و من یواشکی اخبار را برای ایران میبردم.
هنوز سال به پایان نرسیده بود که آقام با ازدواج ایران موافقت کرد.
او به خانه بخت رفت و من خیلی گریه کردم.
زمستان سرد و یخبندان همدان فرا رسیده بود و برف و کولاک بیداد میکرد.
آقام يخ حوض را میشکست وضو میگرفت.
پس از نماز دور کرسی مینشستیم و با لذت تمام، شام میخوردیم.
وقت خوابیدن، مادرم یک کاسه آب، کنار کرسی میگذاشت که هر کس بیدار شد و تشنه بود، بخورد.
زیر کرسی داغ بود و بیرون کرسی سرد.
صبح که بیدار میشدیم آب داخل کاسه، یخ زده بود.
بیشتر روزها، آفتاب را نمیدیدیم.
برف تقریبا هر روز میبارید و حسین پارو روی دوش میانداخت و از داخل مهتابی روی پشت بام میرفت و یک تنه، تمام برفها را توی کوچه میریخت.
برای برگشتن از همان پشت بام، روی برفهای توی کوچه که تا سینه دیوار بالا آمده بودند، بود.
تا اینجای قصه، زندگی مشترک با خانواده عمه را میدانستم.
اما از ماجرای مهاجرت آنان از آبادان به همدان بیخبر بودم.
تا اینکه در یک شب سرد زمستانی، دور کرسی نشستیم.
منقل زیر کرسی، گرما نداشت.
با همه اشتیاقی که برای شنیدن ماجرای زندگی عمه و بچههاش، داشتم، دست و پاهام سرد بود.
ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#غرب_همچنان_وحشی ۵۱
#توحش_مدرن
بزرگترین فاجعه صنعتی تاریخ در هند بوسیله آمریکا
🔸🌺🔸--------------
@salonemotalee
#غرب_همچنان_وحشی ۵۲
#توحش_مدرن
✳️ بزرگترین فاجعهی صنعتی تاریخ
⭕️ به مناسبت سالروز وقوع فاجعهی بوپال
🔹اجساد زیادی در خیابانها انباشته شده است؛ همه حیوانات مردهاند! مثل اینکه جنگی رخ داده باشد؛ بیش از ۳۰۰۰ نفر در همان ساعات ابتدایی کشته شدهاند! ظرفیت بیمارستانها تکمیل شده و انبوه جسدها با هم سوزانده میشود.
🔸مردم محلی به حال آنهایی که مردهاند، غبطه میخورند چون کسانیکه زنده ماندهاند با مرگی آهسته و پر درد روبهرو خواهند شد. چه اتفاقی افتاده بود؟
🔹تأسیسِ کارخانهی آفتکشِ اتحادیهی کاربید در نزدیکی شهر #بوپال هند کار خود را کرده بود. در ساعات اولیهی ۳ دسامبر ۱۹۸۴، گاز متیل ایزوسیانات از این کارخانه نشت کرد و بیش از ۵۰۰.۰۰۰ نفر از ساکنان شهر را در معرض ۴۵ تن گاز بسیار سمی قرار داد. «وارن ادرسون» مدیرعامل آمریکاییِ کارخانه در همان ساعاتِ ابتداییِ فاجعه، از #هند فرار کرد و به آمریکا بازگشت.
🔸در اوایل دهه ۱۹۸۰ تقاضا برای آفتکشها کاهش یافت و مقدار زیادی سمِ بسیار خطرناکِ متیل ایزوسیانات در کاخانه انبار شد. پیش از این بارها نشت جزئی مواد سمی از این کارخانه رخ داده بود اما مسئولان کارخانه اقدامی نکرده بودند. بروز فاجعه در کارخانه بوپال بسیار قابل انتظار بود.
🔹نشت سم باعث مرگ ۷۰۰۰ نفر در عرض چند روز شد. باد گاز را به سمت محلههای فقیرنشین و شلوغ شهر میبرد و افراد زیادی را پیاپی به کام مرگ میفرستاد. تا امروز بیش از ۲۵.۰۰۰ نفر بر اثر این فاجعه از بین رفتهاند. آنهایی که زنده ماندهاند دچار نارساییهای ریه، قلب و چشم شدهاند. زنان بارداری که در معرض این گاز بودند، کودکانی ناقص و بیمار به دنیا آوردند.
🔸شرکت یونیون کاربید یک شرکت چند ملیتی آمریکایی بود که تلاش میکرد از عواقب بزرگترین فاجعهی صنعتیِ تاریخ، شانه خالی کند. دولت آمریکا رسما از تحویل دادنِ وارن ادرسون (مدیرعامل کارخانه) به دادگاه جنایی بوپال خودداری کرد.
🔹دولت هند خواستار بیش از ۳ میلیارد دلار خسارت شد اما دادگاه عالیِ هند در سال ۱۹۸۹ حکم به پرداخت فقط ۴۷۰ میلیون دلار به بازماندگان داد و به هر بازمانده فقط ۵۰۰ دلار پرداخت شد.
🔺مواد شیمیاییِ رها شده در کارخانه همچنان به نشت و آلودگیِ آبهای زیرزمینی ادامه میدهد و این تراژدی تلخ را تکرار میکند.
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#غرب_همچنان_وحشی ۵۳
#توحش_مدرن
✳️ مداخلات و جنگهای نظامی ایالات متحده... و این فقط نوک کوه یخ است! دفعه بعد که در مورد حاکمیت بر جهان سخنرانی میکنند، این را به خاطر داشته باشید.
🔸🌺🔸--------------
@salonemotalee
6.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#چی_بودیم_چی_شدیم؟!! ( ۲ )
❌🎥 وضعیت اسف بار مردم ایران در دوران پهلوی از زبان #هویدا👆
🔸🌺🔸--------------
@salonemotalee
قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران
📖 #متن_قانون_اساسی
🇮🇷 #جمهوری_اسلامی_ایران
🔷 قسمت اول؛
🔹فصل اول- اصول كلی
🔸اصل اول
حكومت ایران، جمهوری اسلامی است كه ملت ایران، بر اساس اعتقاد دیرینهاش به حكومت حق و عدل قرآن، در پی انقلاب اسلامی پیروزمند خود به رهبری مرجع عالیقدر تقلید حضرت آیت الله العظمی امام خمینی، در همه پرسی دهم و یازدهم فروردینماه یكهزار و سیصد و پنجاه و هشت هجری شمسی برابر با اول و دوم جمادی الاولی سال یكهزار و سیصد و نود و نه هجری قمری با اكثریت ۹۸.۲٪ كلیه كسانی كه حق رأی داشتند، به آن رأی مثبت داد.
🔸اصل دوم
جمهوری اسلامی، نظامی است بر پایه ایمان به:
۱- خدای یكتا (لا اله الا الله) و اختصاص حاكمیت و تشریع به او و لزوم تسلیم در برابر امر او؛
۲- وحی الهی و نقش بنیادی آن در بیان قوانین؛
۳- معاد و نقش سازنده آن در سیر تكاملی انسان به سوی خدا؛
۴- عدل خدا در خلقت و تشریع؛
۵- امامت و رهبری مستمر و نقش اساسی آن در تداوم انقلاب اسلام؛
۶- كرامت و ارزش والای انسان و آزادی توأم با مسئولیت او در برابر خدا،
كه از راه:
الف - اجتهاد مستمر فقهای جامع الشرایط بر اساس كتاب و سنت معصومین سلام الله علیهم اجمعین؛
ب - استفاده از علوم و فنون و تجارب پیشرفته بشری و تلاش در پیشبرد آنها؛
ج - نفی هرگونه ستمگری و ستم كشی و سلطه گری و سلطه پذیری،
قسط و عدل و استقلال سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی و همبستگی ملی را تأمین میكند.
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد: https://eitaa.com/salonemotalee/5784
🔸🌺🔸--------------
@salonemotalee
📙 #داستان
🔅#سرزمین_زیبای_من
قسمت چهارم؛
فردا صبح که خبر ورود من به مدرسه پخش شده بود، یه عده از والدین برای اعتراض به مدرسه آمدند.
اما به خاطر قانون نتوانستند مرا از مدرسه بیرون کنند.
از آنجا بود که فشارها چند برابر شد.
آنها قصد داشتند کاری کنند تا با پای خودم بروم.
پدر هر روز چندساعت قبل از طلوع خورشید مرا تا مدرسه همراهی میکرد و شبها بعد از تمام شدن کارش به دنبالم میآمد.
بنابراین من بعد از تمام شدن مدرسه ساعتها در حیاط مینشستم و مشقهایم را مینوشتم تا پدرم از راه برسد.
آخر هرسال دفترها، برگهها و کتابهای بچههای بزرگتر را از توی سطل زباله درمیآوردم و یا حتی پاکتهای بیسکوییت یا هر چیزی را که میشد رویش نوشت جمع میکردم تا پدر مجبور نباشد تمام پس اندازش را خرج درس من بکند.
سرسختی، تلاش و نمراتم کمکم همه را تحت تاثیر قرار داد.
علی رغم اینکه هنوز خیلیها از من خوششان نمیآمد اما رفتار، هوش و استعدادم اهرم برتری من محسوب میشد.
بچه ها کم کم دو گروه میشدند.
عدهای با همان شیوه و رفتار قدیم با من برخورد میکردند و تقریبا چند باری در هفته از دست آنها کتک میخوردم.
اما بقیه رفتار بهتری با من داشتند.
گاهی با من حرف میزدند و اگر سوالی در درسها داشتند، میپرسیدند.
قدرت بدنی من از بقیه بیشتر بود و تقریبا در مسابقات ورزشی همیشه اول میشدم.
مربی ورزش تنها کسی بود که هوایم را داشت و همین باعث درگیریها و حسادتهای بیشتری میشد...
به هر طریقی که بود زمان به سرعت سپری میشد.
خودم به تنهایی میرفتم و برمیگشتم.
همیشه مراقب رفتارم بودم و سعی میکردم با سفیدها قاطی نشوم
اما دیگر بزرگ شده بودم و بیتوجهی کار سختی بود، علی الخصوص که سارا (همکلاسی سفید پوست من)واقعا دختر مهربانی بود!
آن روز علوم آزمایشگاهی داشتیم و من مثل همیشه تنها در گوشهای نشسته بودم.
به محض اینکه سارا وارد آزمایشگاه شد سریع چند نفر برایش جا باز کردند.
همه میدانستند پدرش آدم سرشناس و ثروتمندی است و علاوه براین؛ تقریبا همه پسرهای دبیرستان برای او سرودست میشکستند.
بیتوجه به همه، او یک راست به طرف من آمد و با لبخند زیبایی گفت:
"کوین! میتونم کنار تو بشینم؟"
برای چند لحظه نفسم بند آمد!
اصلا فکرش را هم نمیکردم
زیباترین دختر مدرسه به من توجه کند!
سریع به خود آمدم.
زیرچشمی نگاهم در کلاس چرخید.
میتوانستم حس کنم یه عده از بچهها در ذهنشان نقشه قتل مرا میکشند.
صورتم را چرخاندم به سمت سارا و میخواستم بگویم: "نه!"
اما دوباره که چشمم بهش خورد، زبانم بیاختیار گفت: "بله! حتما!!"
ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee