9.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 چه شد که بنسلمان به فکر بازسازی سفارت آتشگرفتهاش در ایران افتاد؟
🔸🌺🔸--------------
@salonemotalee
35.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سوخت از درد جدایی دل به امید وصال
مرهم داغدل امیدوار من کجاست
🔸🌺🔸--------------
@salonemotalee
📷دعای مشترک شهید باکری و شهید سلیمانی: خدایا مرا پاکیزه بپذیر.
🔸🌺🔸--------------
@salonemotalee
🔆 خاطره رهبر انقلاب از دیدار با شهید آقامهدی باکری در مشهد
🔻 حضرت آیتالله خامنهای: آذربایجان غربی ایستاد در مقابل همهی حوادث، و واقعاً مبارزه کرد. و جوانهای مؤمن خوب داشت:
🔹مرحوم شهید آقامهدی باکری را من از قبل از انقلاب میشناختم، ایشان دانشجوی دانشگاه تبریز بود، با یکی از دوستان ما که ایشان هم دانشجوی دانشگاه تبریز بود آمدند مشهد؛ اتّفاقاً تابستان بود و من در یکی از همین ییلاقات اطراف مشهد بودم؛ آمدند آنجا و دیدم این جوان را. اهل کار بودند، اهل مبارزه بودند، فهیم بودند؛ مسائل کشور را، موقعیّت کشور را میفهمیدند. لذا بهمجرّداینکه انقلاب شد و حوادث بعد از انقلاب پدید آمد، اینها صحنه را حفظ کردند؛ یعنی حضور کامل در صحنه پیدا کردند. این بیداری اینها را نشان میدهد. ۱۳۹۶/۷/۳۰
💻 Farsi.Khamenei.ir
🔸🌺🔸--------------
@salonemotalee
15.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 روایت حضرت آیتالله خامنهای از ساعات قبل از شهادت #شهید_باکری و مکالمه بیسیم او با #شهید_کاظمی
✅ صوت آخرین مکالمه بیسیم #شهید_باکری و #شهید_کاظمی
🔸🌺🔸--------------
@salonemotalee
🍃🌸🍃
#داستان ۲
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت پنجاهوششم؛
ابوالفضل با خداحافظی سادهای از اتاق بیرون رفت
من هنوز تشنه چشمانش بودم
دنبالش دویدم.
روی ایوان تا کفشش را میپوشید، با بیقراری پرسیدم:
«چرا باید بریم؟»
قامتش راست شد،
با نگاهش روی صورتم گشت
اینبار شیطنتی در کار نبود
رک و راست پاسخ داد:
«زینب جان! شرایط اونجوری که من فکر میکردم نشد. مجبور شدم تو این خونه تنهات بذارم، ولی حالا…»
که صدای مصطفی خلوتمان را به هم زد:
«شما اگه میخواید خواهرتون رو ببرید، ما مزاحمتون نمیشیم.»
به سمت مصطفی چرخیدم،
چشمانش سرد و ساکت به چهره ابوالفضل ماند
از سرخی صورتش حرارت احساسش پیدا بود.
ابوالفضل قدمی را که به سمت پلههای ایوان رفته بود به طرف او برگشت و با دلخوری پرسید:
«یعنی دیگه نمیخوای کمکم کنی؟!»
مصطفی لحظهای نگاهش به سمت چشمان منتظرم کشیده شد
در همان یک لحظه دیدم ترس رفتنم دلش را زیر و رو کرده
صدایش پیش برادرم شکست:
«وقتی خواهرتون رو ببرید زینبیه پیش خودتون، دیگه به من نیازی ندارید!»
انگار دست ابوالفضل را رد میکرد تا پای دل مرا پیش بکشد بلکه حرفی از آمدنش بزنم
ابوالفضل دستش را خوانده بود
رو به من دستور داد:
«زینب جان یه لحظه برو تو اتاق!»
لحنش به حدی محکم بود که خماری خیالم از چشمان مصطفی پرید
ساکت به اتاق برگشتم.
مادر مصطفی هنوز در حیرت حرف ابوالفضل مانده و هیچ حسی حریف مهربانیاش نمیشد
رو به من خواهش کرد:
«دخترم به برادرت بگو افطار بمونه!»
مات رفتار ابوالفضل دور خودم میچرخیدم که مصطفی وارد شد.
انگار در تمام این اتاق فقط چشمان مرا میدید
تنها نگاهم میکرد و با همین نگاه، چشمانم از نفس افتاد
یک جمله از دهان دلش پرید:
«من پا پس نکشیدم، تا هر جا لازم باشه باهاتون میام!»
کلماتش مبهم بود
خودش میدانست آتش عشقم چطور به دامن دلش افتاده
شبنم شرم روی پیشانیاش نم زد
پاسخ تعجب مادرش را با همان صدای گرفته داد:
«انشاءالله هر وقت برادرشون گفتن میریم زینبیه.»
پیش از آنکه زینبیه به آرامش برسد، فتنه سوریه طوری به هم پیچید که انبار باروت داریا یک شبه منفجر شد.
ارتش آزاد هنوز وارد شهر نشده؛ تکفیریهایی که از قبل در داریا لانه کرده بودند، با اسلحه به جان مردم افتادند…
مصطفی در حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بود و صدای تیراندازی از تمام شهر شنیده میشد.
ابوالفضل مرتب تماس میگرفت هر چه سریعتر از داریا خارج شویم،
اما خیابانهای داریا همه میدان جنگ شده و مردم به حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) پناه میبردند.
مسیر خانه تا حرم طولانی بود و مصطفی میترسید تا برسد دیر شده باشد
سیدحسن را دنبال ما فرستاد.
صورت خندان و مهربان این جوان شیعه، از وحشت هجوم تکفیریها به شهر، دیگر نمیخندید
التماسمان میکرد زودتر آماده حرکت شویم.
خیابانهای داریا را به سرعت میپیمود
هر لحظه باید به مصطفی حساب پس میداد چقدر تا حرم مانده و تماس آخر را نیمه رها کرد ...
در پیچ خیابان، سه نفر مسلّح راهمان را بستند.
✳️ ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
Haj-Mehdi-Samavati-www.Ziaossalehin.ir-Monajat.shabaneieh-128.mp3
22.27M
🔶 صوت مناجات شعبانیه با صدای حاج مهدی سماواتی
🔸🌺🔸--------------
@salonemotalee