🍃🌸🍃
#داستان ۲
#دمشق_شهرِ_عشق
قسمت شصتوپنجم؛
مصطفی از جا پرید
انگار میخواست فرار کند
داوطلب شد:
«منم میام!»…
از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهانکاری نداشت
با نمک لحنش پاسخ داد:
«داداش! من دارم میرم تو راحت حرفهاتو بزنی، تو کجا میخوای بیای؟!»
از صراحت شوخ ابوالفضل اینبار من هم به خنده افتادم
خنده بیصدایم مقاومت مصطفی را شکست
بیهیچ حرفی سر جایش نشست
میدیدم زیر پردهای از خنده، نگاهش میدرخشد و بهنرمی میلرزد.
مادرش به بهانه بدرقه ابوالفضل بهزحمت از جا بلند شد،
با هم از اتاق بیرون رفتند و دیگر برنگشت.
باران احساسش به حدی شدید بود که با چتر پلکم چشمانم را پوشاندم
ساده شروع کرد:
«شاید فکر کنید الان تو این وضعیت نباید این خواسته رو مطرح میکردم.»
از همان سحر حرم منتظر بودم حرفی بزند
امشب قسمت شده بود شرح عشقش را بشنوم
لحنش هم مثل دلش برایم لرزید:
«چند روز قبل با برادرتون صحبت کردم، گفتن همه چی به خودتون بستگی داره.»
نگاهش تشنه پاسخی به سمت چشمه چشمانم آمد
در برابر اینهمه احساسش کلمه کم آورده بودم
با آهنگ آرمشبخش صدایش، جانم را نوازش داد:
«همونجوری که این مدت بهم اعتماد کردید، میتونید تا آخر عمر بهم اعتماد کنید؟»
طعم عشقش به کام دلم بهقدری شیرین بود که در برابرش تنها پلکی زدم
از همین اشاره چشمم، پاسخش را گرفت
لبخندی شیرین لبهایش را ربود و ساکت سر به زیر انداخت.
در این شهر هیچکدام آشنایی نداشتیم
چند روز بعد تنها با حضور ابوالفضل و مادرش در دفتر رهبری در زینبیه عقد کردیم.
کنارم که نشست گرمای شانههایش را حس کردم
از صبح برای چندمین بار صدای تیراندازی در #زینبیه بلند شده بود
دستم را میان انگشتانش محکم گرفت و زیر گوشم اولین عاشقانهاش را خرج کرد:
«باورم نمیشه دستت رو گرفتم!»
از حرارت لمس احساسش، گرمای عشقش در تمام رگهایم دوید
نگاهم را با ناز به سمت چشمانش کشیدم
ناگهان ضربهای شیشههای اتاق را در هم شکست.
مصطفی با هر دو دستش سر و صورتم را پوشاند و شانههایم را طوری کشید که هر دو با هم روی زمین افتادیم.
بدنمان بین پایههای صندلی و میز شیشهای سفره عقد مانده بود،
تمام تنم میان دستانش از ترس میلرزید
همچنان رگبار گلوله به در و دیوار اتاق و چهارچوب پنجره میخورد.
ابوالفضل خودش را از اتاق کناری رساند
فریاد وحشتزدهاش را میشنیدم:
«از بیرون، ساختمون رو به گلوله بستن!»
مصطفی دستانش را روی سر و کمرم سپر کرده بود تا بلند نشوم و مضطرب صدایم میکرد:
«زینب! حالت خوبه؟»
زبانم به سقف دهانم چسبید
میخواست بدنم را روی زمین بکشد که دستان ابوالفضل به کمک آمد.
خمیده وارد اتاق شده بود
شانههایم را گرفت و با یک تکان از بین صندلی تا در اتاق کشید.
مصطفی به سرعت خودش را از اتاق بیرون کشید
رگبار گلوله از پنجرههای بدون شیشه همچنان دیوار مقابل را میکوبید
جیغم در گلو خفه شد.
مادر مصطفی کنار کارکنان دفتر رهبری گوشه یکی از اتاقها پناه گرفته بود،
ابوالفضل در پناه بازوانش مرا تا آنجا برد و او مادرانه در آغوشم کشید.
مصطفی پوشیده در پیراهن سفید و کت و شلوار نوک مدادی دامادیاش هراسان دنبال اسلحهای میگشت
چند نفر از کارکنان دفتر فقط کلت کمری داشتند
ابوالفضل فریاد کشید:
«این بیشرفها دارن با مسلسل و دوشکا میزنن، ما با کلت چیکار میخوایم بکنیم؟»
🔗 ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📣 ماه دعا
🔸 رهبر انقلاب:
ماه رمضان ماه دعاست.
دعاها را فراموش نکنید.
دعاهای وارد شده در ماه رمضان، یکی از آن نعم و فرصتهایی است که باید مغتنم بشمرید.
این دعای ابیحمزه،
این دعای افتتاح،
این دعای جوشن
و بقیهی ادعیهای که در روزها و شبها و سحرها و بقیهی ساعات و اوقات مخصوص در ماه رمضان وارد شده است؛
واقعاً از نعمتهای بزرگ الهی است.
⭐️ #بهار_معنویت
🔸🌺🔸--------------
@salonemotalee