eitaa logo
سالن مطالعه
192 دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
2.6هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح ✒قسمت سی‌ و ششم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/243 نفس‌هام به شماره افتاده بود. به سختی روی پاهام ایستاده بودم... رعشه‌ای عصبی تمام بدنم رو گرفته بود. البته حق داشتم هر فرد دیگه‌ای هم جای من بود همینطور می‌شد... یعنی دنیا اینقدر کوچیکه که آقا پسر روبه روی من دقیقا کسی باشه که با تیشرت مشکی و شلوار پلنگی و موهای بورش خونه‌ی خانم مائده دیدم!! آخ خدایا! چرا من ... !؟ چرا من... !؟ با همان حال خرابم، بعد از سلام و احوالپرسی مختصر با فاطمه خانم به سرعت رفتم داخل آشپزخونه... حالم شبیه آدمی بود که نه راه پس داشت نه پیش! کاش به مامانم می‌گفتم اصلا راهشون نمی‌داد داخل! نه نمی‌شد. شاید خانوادش خبر ندارن که با چه افرادی در ارتباطه! دستهام را روی سرم گذاشته بودم و مستاصل نشسته بودم. انبوهی از فکرهای وحشتناک از ذهنم عبور می‌کرد... خانواده‌ها حسابی با هم گرم گرفته‌بودن و مشغول صحبت... یکدفعه صدای مامانم منو به خودم آورد! دخترم پاشو بریم پیش مهمونها، فاطمه خانم گفت: اگر اجازه بدین دختر و پسر باهم صحبت کنند تا ببینم خدا چی می‌خواد... گفتم مامان من جوابم نه! نمی‌خواهم صحبت کنم. با دست زد به صورتش گفت: مامان شما که هنوز باهاش صحبت نکردی؟ چرا نه! گفتم مامان من نمیام صحبت کنم اصلا از قیافش خوشم نیومد... لبش رو گزید و گفت: مامان اذیت نکن! باشه اصلا می‌گیم نه! بیا برو دو دقیقه بشین با حسام صحبت کن؛ آبرومون نره دخترم، بلند شو مامان بلند شو... ناچار بلند شدم. حالم بد بود! خیلی بد. ولی چیزی نمی‌تونستم بگم! همراه مامانم رفتیم پیش مهمونا نشستم لحظات به کندی می‌گذشت... به شدت تپش قلب گرفته بودم... چند دقیقه‌ای که گذشت فاطمه خانم نگاهی به من کرد. دوباره به بابام و مامانم گفت: اگر اجازه بدید این دو تا جووون برن با هم صحبتی بکنن ... بابام نگاهی بهم کرد و گفت: آره بابا! برید اتاق کناری حرفهاتون رو بزنید تا ببینیم چی خیره... آب دهنم را به سختی فرو دادم چادر را طوری که روسری یاسیم دیده نشه محکم گرفتم و رفتم داخل اتاق ... همینطور ایستاده بود. سرش پایین، نگاهش خیره به گل‌های قالی‌... سلام کرد... آروم نشستم روی صندلی، صدام می‌لرزید نه از خجالت که از ترس! با همون حالت گفتم: بفر...بفرمایید بشینید... نشست هنوز سرش پایین بود، کت و شلوار مشکی با پیراهن آبی آسمونی پوشیده بود و چقدر هم بهش میومد ولی حیف... لحظاتی به سکوت گذشت. سرش را آورد بالا بدون اینکه نگاه به چهره‌ام کنه، گفت: بفرمایید شما شروع کنید... من که جوابم نه بود، همون اول برای اینکه مطمئن بشم خیلی جدی ولی با لرزش صدا گفتم: شما دیروز رفته بودید خونه‌ی یکی ازدوستاتون برای عیادت! از شدت تعجب سرش را بالا آورد و یک لحظه نگاهش به نگاهم گره خورد سریع جهت چشم ها‌ش را عوض کرد و گفت: شما از کجا می‌دونید؟ بریده بریده گفتم: برای ... برای مصاحبه از خانم مائده اونجا بودم. انگار خیالش راحت شده باشه، لبخندی روی لبش نشست و گفت: عجب دنیای کوچیکی! بعد ادامه داد چقدر خوبه با خانم مائده آشنا هستید... تمام نفسم را توی سینه‌ام جمع کردم وگفتم:ظاهراً شما بهتر از من می‌شناسیدشون؟! گفت: بله من از مجاهدتهاشون توی سوریه ایشون را می‌شناسنم. البته به جز من خیلی از برادرها ایشون را می‌شناسند... توی اون لحظات دلم می‌خواست زمین دهن باز می‌کرد یا منو می‌بلعید یا این پسره ذی شعور رو که اینجوری داشت تعریف خانم مائده رو می‌کرد... ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/252 مدیر کانال: @Mehdi2506
🌷سلام و عرض ادب خدمت همراهان گرامی🌷 ✅ به خواست خدای سبحان، انشاالله از امشب حدود ساعت ۲۲ برنامه‌ای مخصوص کودکان عزیزمان با عنوان "لالایی فرشته‌ها" تقدیم کوچولوهای دلبندمون می‌شه. ✅این برنامه رو از کانال "مرکز مشاوره حوزه‌های علمیه" برداشت کرده و تقدیم می‌کنیم. ✅ هر شب داستان قرآنی کوتاهی با صدای "عمو قصه‌گو - آقای کریم‌نیا" ◀️ "سالن مطالعه محله زینبیه" ترویج سبک زندگی اسلامی ایرانی. ◀️ همراهمان باشید و اگر صلاح می‌دانید دیگران رو هم دعوت کنید.
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت شصت و نهم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/245 ✒حامد نگهبانِ کمپ، علی‌ شاه آوریده را داخل گونی کرده بود و می‌زد. برای اینکه دیگران درس عبرت بگیرند و عمل او را مرتکب نشوند، جرمش را اعلام کرد. علی‌شاه در جمع اسرا گفته بود: صدام حرامزداه است! دو روز قبل، حامد این بلا را سر یکی از بچه‌های ارومیه آورده بود. اسیر ارومیه‌ای با استفاده از سیم برق، چای درست کرده بود. بچه‌ها یک طرف سیم را لخت کرده، به یک تکه آهن وصل می‌کردند، سر سیمی را که آهن به آن وصل بود، داخل قوطی آب قرار می‌دادند، آب جوش می‌آمد و چای درست می‌کردند. در فصل تابستان از بس هوا گرم بود، تعدادی از اسرا لیوان حلبی خود را پر از آب می‌کردند، مقابل تابش خورشید قرار می‌دادند. چنان آب گرم می‌شد که وقتی بچه‌ها چای داخل لیوان می‌ریختند، چای رنگ می‌گرفت و قابل خوردن بود. جرم علی‌شاه سنگین‌تر از اسیر ارومیه‌ای بود. ظهر امروز بعد از ناهار عراقی‌ها به خاطر این کار علی‌شاه آب را قطع کردند. همه تشنه بودند و هیچ‌ کس نمی‌توانست دستشویی برود. ظرف‌های غذا کثیف مانده بود. بچه‌ها به علت نبود آب، چربی ظروف غذا را با تفاله‌های چای که ته سطل چای باقی مانده بود، پاک کردند. غروب، شام را در ظرف‌هایی گرفتیم که با تفاله‌ی چای پاک شده بود. امروز بعد از ظهر،تشنگی کلافه‌ام کرده بود. هوا گرم‌تر از روزهای قبل بود. این روزها به خاطر بیماری گال مجبور بودیم ساعت‌ها جلوی آفتاب بنشینیم. تشنگی امانم را بریده بود. تمام بدنم عرق کرده بود. پمادی که به خودمان می‌ مالیدیم، بدبو و چرب بود. بعضی‌ها در راهرو بازداشتگاه زیر سایه‌بان بی حال و بی‌رمق افتاده بودند. پارچه‌ی سفیدی داشتم که روی سرم می‌انداختم تا گرما کمتر اذیتم کند. از سامی خواستم پارچه‌ام را خیس کند. نگهبان‌هایی مثل سامی و قاسم که می‌خواستند برای افراد سالمند و مجروح آب بیاورند، ولید و رافع مانع‌شان می‌شدند. حاج حسین شکری و محمد کاظم بابایی کنارم بودند. به حاج حسین گفتم: یه کاری می‌کنم؛ خدا رو چه دیدی شاید بهمون آب دادن! حاج حسین گفت: ببینم چه می‌کنی! همان جایی که نشسته بودم، با ته عصایم شروع کردم به کوبیدن زمین. هرکس مرا می‌دید فکر می‌کرد دارم زمین را می‌کَنم. لاستیک ته عصایم از بین رفته بود. نمی‌دانستم چقدر این کارم کارساز بود. با کوبیدن عصایم به زمین خاکی کمپ، توجه سعد جلب شد. او در حالی که آدامس می‌جوید، آمد، منصور ،اسیر عرب‌زبان خوزستانی را صدا زد و گفت: ها! ناصر، استخباراتی چه‌کار می‌کنی؟ گفتم: سیدی! تشنه‌ام. گفت: چرا زمین رو می‌کَنی؟ گفتم: شما که به ما آب نمی‌دید، می‌خوام چاه بزنم آب بخورم! سعد خنده‌اش گرفت. شوخی بدی نبود. او آدم با جنبه و انعطاف‌پذیری بود. احساس کردم ناراحت نشد. محمدکاظم می‌گفت، خوشش آمد. سعد به حبوش، نگهبان جدیدالورود دستور داد به مجروحین آب بدهند. ولید، حامد و رافع از این دستور سعد ناراحت شدند. وقتی به اتفاق حاج حسین و محمدکاظم آب می‌خوردیم، قیافه‌ی ولید عصبانی‌تر از بقیه به نظر می‌رسید. ◀️ ادامه دارد . . . با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از کتاب بی‌نظیر پایی که جا ماند قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/256 مسئول کانال: @Mehdi2506
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح ✒قسمت سی‌ و هفتم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/246 با تردید و ترس پرسیدم: شما چکار می‌کنید یعنی شغلتون چیه؟ یه دستمال از جعبه‌ی دستمال کاغذی برداشت و عرق پیشونیش رو پاک کرد و گفت: بخوام مختصر بگم من با همسر خانوم مائده و داداششون همکارم... گفتم: همکار! خوب همکار در چه کاری؟ سرش را آورد بالا مستقیم توی چشمام نگاه کرد... نفسم بالا نمی‌اومد. ایندفعه من جهت چشمهام را عوض کردم... از نوع نگاهش دلم می‌خواست بشینم زار زار گریه کنم. خدایا من چقدر بدبختم خواستگارمن کیه! خواستگار فرزانه کیه! خدایا می‌دونم که هیچ کارت بی حکمت نیست ولی من ظرفیت چنین چیزهایی رو ندارم... دستی به محاسنش کشید و گفت: من راجع به شغلم باید مفصل باهاتون صحبت کنم چون شرایط خاص کاری دارم و می‌دونم هر دختری حاضر نیست این جور سختی‌ها رو تحمل کنه... بعد با یک حالت خاصی که صداش هم می لرزید ادامه داد با توجه به صحبتهای مامانم از روحیات شما احساس می‌کنم لطف خدا شامل حالم می‌شه؛ اگر شما توی زندگی همراهم باشید..‌. ترجیح دادم دیگه حرف نزنیم ... فشارم افتاده بود، دستهام مثل یک تیکه یخ منجمد چسبیده بودن به چادرم ... خیلی خودم را کنترل کردم ولی چند قطره اشک‌ که دیگه سد احساسات من نمی تونست جلوشون را بگیره از گوشه‌ی چشمم سرازیر شد روی گونه‌هام... سکوت کردم..‌. سکوتم که طولانی شد. گفت: شما چیزی نمی‌خواید بگید؟ باتوجه به حرف مامان مستقیم نگفتم نه! هر چند که دلم می‌خواست صراحتا با به چالش کشیدن عقایدش نابودش کنم که بره و دیگه هیچ وقت این اطراف پیداش نشه... ولی به خاطر مامانم چاره‌ای نبود. گفتم: من باید بیشتر فکر کنم و بعد از روی صندلی بلند شدم... با کمی تعجب پرسید: نمی‌خواید ملاک هاتون رو بگید یا شرایط من را بدونید؟! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: اگر به نتیجه رسیدم جلسه‌ی دیگه‌ای راجع به بقیه‌ی موارد هم صحبت می‌کنیم ... توی دلم گفتم: البته دیگه تو خواب اگر من رو ببینی... ناچار بلند شد و گفت: باشه چشم! پس منتظرم... لبخند مصنوعی زدم و رفتیم پیش خانواده‌ها... تا نشستیم فاطمه خانم گفت: چقدر زود حرف‌هاتون تموم شد. خوب حالا دخترم نظرت چیه؟ خیلی سخته همه‌ی نگاهها به سمتت باشه و منتظر باشند ببینن چی می‌خوای بگی ... سعی کردم لرزش دستم رو با محکم گرفتن چادرم مهار کنم با همون لبخند مصنوعی و صدای لرزان گفتم: توکل بر خدا بعد هم سرم رو انداختم پایین ... مامانم به دادم رسید و گفت: فاطمه خانم هر چی خیره... بعد هم خیلی حرفه‌ای بحث رو برد زمان خواستگاری خودشون و آداب و رسوم‌های آن زمان... تمام این مدت من هم در سکوت محض نشسته بودم و شنونده‌ی از هر دری سخنی در جلسه‌ی خواستگاری بودم، مثل بقیه با ظاهری آروم ولی دلی آشوب... او هم ساکت نشسته بود با همان جذبه‌ی خاصش! انگشت‌های دستش مدام بهم گره می‌خورد و باز می‌شد. انگار درونش متلاطم بود نمی دونم شاید احساس کرده بود که جوابم منفیه... ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/258 مدیر کانال: @Mehdi2506
🇮🇷 دختر ست‌پوشی که سرباز حاج قاسم شد 🇮🇷 قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/244 ✒ قسمت هشتم در فضای مجازی داخلی و غیرداخلی، گروه‌های فروش لباس و مانتو و... فراوان است، اما اغلب آنها، فروشگاه مجازی هستند. یعنی اجناس وارداتی را در معرض فروش می‌گذارند. اما گروهی که تولیدی باشد، خیلی کم است. در پیام‌رسان ایتا تقریباً اطمینان دارم که فقط ما، تولیدکننده هستیم. حتی در پیام‌رسان‌های دیگر هم که بعضی گروه‌های معدود حالت تولیدی دارند، برای دوخت مانتو سراغ پارچه‌هایی می‌روند که به‌لحاظ هزینه‌ها برایشان صرفه اقتصادی داشته‌باشد. اما ما واقعاً اصل را بر انتخاب بهترین و باکیفیت‌ترین پارچه‌های ایرانی گذاشته‌ایم که مشتری از خریدش پشیمان نشود. اما مهم‌ترین وجه تمایز کار ما با دیگران، دوخت مزونی مانتوهاست. ما علاوه‌بر دوخت به‌اصطلاح انبوه مدل‌های پرفروش در سایزهای مختلف،‌ یک شیوه ابتکاری هم در پیش گرفته‌ایم و آن، دوخت مزونی در فضای مجازی است. یعنی درست مثل مزون‌ها، اندازه‌های مشتری را از طریق نشانی https://eitaa.com/joinchat/1580531746c460db13af1 در پیام‌رسان ایتا دریافت می‌کنیم و همان مدلی که مدنظرش است را ظرف یک هفته تا 10 روز می‌دوزیم و در هر نقطه ایران که باشد، برایش می‌فرستیم. ارسالمان رایگان است و تازه، مرجوعی هم داریم. این، دستور اسلام است. ما وقتی کالایی را می‌فروشیم، یا به کیفیت آن اعتقاد داریم یا نداریم. اگر معتقدیم محصولمان باکیفیت است که دیگر دلیلی ندارد از مرجوع شدنش ناراحت باشیم چون حتماً برایش مشتری پیدا می‌شود. اما اگر کالایمان را باکیفیت نمی‌دانیم و آن را به مشتری می‌دهیم،‌ این دیگر معنایش تقلب است... ما با اینکه در دوخت مزونی مانتوها، داریم به‌طور خاص و مشخص برای همان مشتری کار تولید می‌کنیم. یعنی طبق اندازه‌های او پارچه را برش می‌زنیم و دقیقاً طبق مدل درخواستی او کار دوخت را انجام می‌دیم، اما باز هم اگر بعد از دریافت مانتو بگوید آن را نپسندیده، مانتو را از او پس می‌گیریم. فقط این بار خودش باید هزینه پست را بدهد. تصور نکنید ما دغدغه مالی نداریم و به همین دلیل گزینه مرجوعی را قرار داده‌ایم. اتفاقاً دغدغه مالی هم کم نداریم؛‌ کلی چک داریم، حتی هنوز داریم قسط وام ازدواج‌مان را می‌دهیم و... اما از اصولی که به آن اعتقاد داریم، کوتاه نمی‌آییم.» ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد: https://eitaa.com/salonemotalee/259 مسئول کانال: @Mehdi2506
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت هفتادم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/251 ✒دیروز اربعین امام‌حسین (ع) بود. عراقی‌ها به خاطر سینه‌زنی روز قبل، شیر فلکه‌های توالت‌ها را درآورده بودند. از تشنگی نا نداشتیم. بعضی‌ها از توالت که بیرون می‌آمدند، با جیب پیراهن‌های زرد رنگ‌شان، خودشان را تمیز کرده بودند. پیراهن‌های زرد رنگ اسارت دو جیب پایین داشت که از رو دوخته شده بود. کار بچه‌ها به جایی رسیده بود که جیب پیراهن‌هایشان حکم دستمال کاغذی یک‌بار مصرف را داشت. فکری به ذهنم زد. هر دو ستون پایین عصایم دارای محفظه‌ای بود به طول شصت سانت. هر یک از این ستون‌ها یک درپوش فلزی داشت. درپوش‌ها به راحتی باز می‌شد. نوشته‌ها و نام تعداد زیادی از اسرای ملحق را در آن محفظه نگهداری می‌کردم. هیچ وقت اتفاق نیفتاد عراقی‌ها روپوش‌های عصایم را باز کنند و داخل ستون‌هایش را وارسی کنند. به ذهن‌شان هم خطور نمی‌کرد. عصایم چهار روپوش فلزی روی پیچ‌های پایین ستونش داشت که میله‌ی پایین عصا را به خود عصا وصل می‌کرد. هر درپوش دو سوراخ مربعی شکل داشت که انگار کارخانه‌ی سازنده آن سوراخ‌ها را برای شیر فلکه ساخته بود. امروز برای اولین بار وقتی نگهبان‌ها شیر فلکه‌ی داخل توالت‌ها را درآوردند، پیچ‌های عصا را درآوردم و با یکی از درپوش‌ها، شیر آب را باز کردم. از خوشحالی داشتم بال در می‌آوردم. خوشحال بودم عصایم خیلی‌ها را از تشنگی نجات می‌داد. عصایی که بارها به جای کابل بر بدن اسرا فرود می‌آمد؛ این‌دفعه باعث رفع عطش خیلی‌ها شد! هوا گرم بود. سلوان داشت انگور می‌خورد. نمی‌توانستم نگاهش نکنم. وقتی انگور می‌خورد، دهانم آب می‌افتاد. دلم می‌خواست جای سلوان بودم و آن خوشه‌ی انگور مال من بود. احساس کردم باید میوه‌های بهشتی خیلی لذیذ و خوشمزه باشند! ◀️ ادامه دارد . . . قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/260 مسئول کانال: @Mehdi2506
سلام و عرض ادب در این کانال کتابها و داستانهایی با هدف معرفی سبک زندگی اسلامی ایرانی بصورت روزانه یک قسمت ارائه می‌شود. امیدواریم راهگشا باشد و تا آخر همراهیمان کنید. قسمت اول داستان واقعی، درس‌آموز و پر از هیجان "بی تو هرگز": https://eitaa.com/salonemotalee/5 قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی: https://eitaa.com/salonemotalee/84 قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح" https://eitaa.com/salonemotalee/96 قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر "پایی که جا ماند": https://eitaa.com/salonemotalee/111 قسمت اول "دختر ست‌پوشی که سرباز حاج قاسم شد" https://eitaa.com/salonemotalee/218 قسمت اول "لالایی فرشته‌ها"؛ داستانهای قرآنی گویا برای بچه‌ها https://eitaa.com/salonemotalee/250 خاطرات علی خوش‌لفظ از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/308 ارتباط با مدیر کانال: @Mehdi2506
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح ✒قسمت سی‌ و هشتم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/252 بعد از رفتن مهمونها اینقدر حالم بد بود که خانوادم ترجیح دادن بعداً راجع به خواستگاری صحبت کنن. رفتم داخل اتاق خودم، دلم گرفته بود و آروم و قرار نداشتم... مدام رفتارهای خودم رو بررسی می‌کردم که کجا پا کج گذاشتم که اینطوری شد... از اون آدم‌هایی هم که برای هر چیزی طلبکار خدا میشن نبودم... می‌دونستم هیچی بی حکمت نیست یا تنبیهه و باید متوجه خطام می‌شدم یا امتحانه و با صبر ارتقا می‌گرفتم و رشد می‌کردم... دلم آرامش می‌خواست، سجادم رو باز کردم رفتم سجده و اینقدر اشک ریختم و گریه کردم که وقتی از سجده بلند شدم سجادم خیس شده بود... فردا صبح با آقای جلالی هماهنگ کردم زودتر برم خونه‌ی خانوم مائده تا سریع تر مصاحبه رو تموم کنم و ببینم واقعا شوهر این خانم چکاره است؟ آخر این ماجرا به کجا می‌رسه! فرزانه که مرخصی بود. تنهایی به سمت خونه خانم مائده راه افتادم هنوز تاثیرات حال بد دیشبم در چهره‌ام نمایان بود رسیدم خونه خانم مائده زنگ را که زدم ایندفعه به جای خانم مائده، صدای آقا رسول اومد؛ بفرمایید! کیه؟ کمی هول شدم و جا خوردم. خیلی جدی گفتم: از خبر گزاری مزاحم میشم با خانم مائده کار داشتم گفت: بله بله! بفرمایید بالا، و در باز شد... کمی ترسیدم که چرا خانم مائده خودش آیفون را جواب نداد، دو دل شدم برم داخل یا نه! به خودم گفتم آدم عاقل ریسک نمی‌کنه! دوباره آیفون رو زدم دوباره رسول برداشت. کمی با استرس گفتم: می‌شه لطف کنید، بگید خانم مائده بیان دم در؟ گفت: چرا؟ خوب تشریف بیارید بالا! گفتم: ممنون می‌شم، بگید بیان پایین کارشون دارم... گفت: باشه پس کمی صبر کنید... چند دقیقه‌ای ایستادم. ترجیح دادم صبر کنم و تحلیل‌های فرزانه را نداشته باشم که استرس بیشتری بگیرم! بعد از چند دقیقه خانم مائده اومد دم در و گفتن چیزی شده چرا تشریف نیا‌وردید بالا؟ گفتم ببخشید اومدید پایین خواستم خیالم راحت بشه شما هستید! البته جسارت نباشه ولی خوب دنیاست دیگه با آدم‌های عجیب غریب. بهتر دیدم احتیاط کنم... لبخندی روی لبش نقش بست و گفت: آفرین خانم! واقعا کار درستی کردید حالا بفرمایید بالا. سر پا نایستید... نشستم روی صندلی و منتظر خانم مائده بودم، بعد از چند لحظه اومد نشست و گفت: دوستتون چرا نیومدن؟ گفتم: کاری براشون پیش اومد. دیگه من تنها اومدم که مصاحبه تموم بشه اگه خدا بخواد... گفت: جواب سوال دوستتون اون دفعه موند... سری تکون دادم و گفتم: بله از همون جا شروع کنید دفعه‌ی قبل طوری صحبت کردید که انگار همسرتون خیلی مهربونه و منطقی بوده. ولی گفتید که اذیتتون می‌کرد. چطوری اینها با هم جمع می‌شه! نگاهی کرد و گفت: راستش هم مهربون بود هم منطقی ولی واقعا بعضی وقتها اذیتم می‌کرد حتی از همون اول ازدواجم که درست نمی‌شناختمش اینجوری بود! هر فردی ممکنه یه چیز خاصی اذیتش کنه. یکی ممکنه حرف بد بشنوه، یکی ممکنه از کتک خوردن اذیت بشه، یکی دیگه ممکنه از دروغ گفتن اذیت بشه و هر کسی با هر روحیاتی، نوع اذیت شدن آدم ها با هم فرق می کنه! درسته؟ با چشمهام حرف‌هاش رو تایید کردم. ادامه داد: ولی چیزی که من رو زجر می‌ده و واقعا اذیت می‌شم اینه که طرف نه تنها که هیچ کاری نکنه و به روم نیاره حتی بدتر در عوض کار بدم خوبی کنه، یعنی شرمندم کنه! و این یکی از ویژگی‌های بارز همسرم بود اصلا یادم نمیاد دعوام کرده باشه حتی وقتی خیلی غر می‌زدم یا کم صبری می‌کردم ... من دوست ندارم شرمنده بشم ولی همسرم بارها در مقابل جر و بحث‌های من نه تنها چیزی نمی‌گفت که رأفت به خرج می‌داد و این خیلی برای من سخت بود... البته صبوری‌هاش بی تأثیر نبود و خیلی به من کمک کرد تا معنی جهاد و مبارزه رو بهتر بفهمم... وقتی رفتیم سوریه پسر دومم هم به دنیا اومده بود و این ویژگی همسرم توی سوریه خیلی به دادم رسید خصوصا اینکه بیشتر وقتها نبود و من با بچه‌ها تنها بودم... گفتم: ببخشید ولی من گیج شدم همسر شما کارش چی بود؟ اصلا شما برای چی رفتید سوریه؟! ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/262 مدیر کانال: @Mehdi2506
🇮🇷 دختر ست‌پوشی که سرباز حاج قاسم شد 🇮🇷 قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/253 قسمت نهم؛ یکی دیگر از آسیب‌های کرونا به کار ما این بود که خیاط‌ها دیگر حاضر نشدند بیایند در آن کارگاه کوچک در انباری خانه ما کار کنند. حق هم داشتند. تنها راه چاره برای ادامه کار، دادن سفارش‌ها به خیاط‌هایی بود که قبول می‌کردند در خانه‌هایشان کار کنند. ۳ خیاط را به‌همین‌ترتیب جذب کردیم. درواقع،‌ خدا ما را سر را همدیگر قرار داد. وقتی به منزل یکی از آنها رفتم،‌ واقعاً منقلب شدم. او خیاط حرفه‌ای بود اما هیچ سرمایه و پشتوانه‌ای نداشت و با تعطیلی کارگاه‌های خیاطی به‌دلیل کرونا، همان آب‌باریکه‌ای که برای امرار معاش داشت هم قطع شده‌بود. اما وقتی پیشنهاد کار دادم، قبول نکرد! گفت: "نمی‌توانم." با تعجب گفتم: چرا؟! گفت: "چرخ ندارم." گفتم: "تهیه کن." گفت: "امکانش نیست." یاد چرخ‌های نویی افتادم که در انباری خانه‌مان افتاده ‌بود و داشت خاک می‌خورد. گفتم: خب خودم برایت می‌آورم. وقتی چرخ صنعتی و سردوز را برایش بردم، از شدت خوشحالی، شروع به گریه کرد. خلاصه همکاری‌مان شروع شد. ما پارچه‌ها و تمام وسایل موردنیاز را به خانه خیاط‌ها می‌بریم و آنها هم در فضای خانه،‌ سفارش‌های مشتریان را آماده می‌کنند. هر دو طرف هم از این همکاری راضی هستیم. خیاط‌ها می‌گویند: "شاید دستمزدمان خیلی بالا نباشد اما برکتش خیلی زیاد است."» یکی از دغدغه‌های همیشگی من این است که چرا بعضی‌ها با وجود داشتن توانایی جسمی و مهارت، حاضر به کار کردن نیستند؟ دستمزد و حقوق کم را بهانه می‌کنند و کار قبول نمی‌کنند. یعنی حاضر می‌شوند بیکار بمانند و هیچ درآمدی نداشته‌باشند و هزار جور مشکل در زندگی‌شان به وجود بیاید. خب، تمام استادکاران و مدیران و افراد دارای حقوق‌های بالا هم با حقوق کم شروع کرده‌اند و به‌مرور پیشرفت کرده‌اند. این خانم‌ها شرایط را درک کردند و با همکاری‌شان کار را پیش بردند. به‌این‌ترتیب هم به خودشان کمک کردند، هم به ما و هم به اقتصاد و فرهنگ مملکت. ◀️ ادامه دارد ... قسمت اول "دختر ست‌پوشی که سرباز حاج قاسم شد" https://eitaa.com/salonemotalee/218 مسئول کانال: @Mehdi2506
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت هفتاد و یکم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/256 ✒از تكرار نوارهاي ترانه فارسي به ستوه آمده بوديم. از روزي كه ما را به ملحق آورده بودند، عراقي‌ها هر روز از ساعت نه صبح تا دوازده ظهر و عصرها از ساعت چهار تا شش عصر كه وارد بازداشتگاه‌ها مي‌شديم، از بلندگوهاي كمپ ترانه‌هاي خانم افسر شهيدي، داريوش اقبالي و... را پخش مي‌شد. بلندگوهاي بوقي را بالاي كمپ لابه‌لاي سيم خاردار كار گذاشته بودند. از بس اين نوارها هر روز تكرار شده بود شعرهايش را حفظ بوديم. انتخاب ترانه‌هاي خانم شهيدي و داريوش حساب شده بود. مضمون همه‌ي شعرها درباره‌ي غربت و دوري از وطن بود. بعضي‌ها نمي‌دانستند چرا عراقي‌ها از بين آن همه ترانه‌هاي متنوع و شاد فقط اين دو نوار را انتخاب كرده‌اند. برايم روشن بود، از روي عمد انتخاب شده‌اند. از مدت‌ها قبل بزرگ‌ترهاي كمپ از جمله حسن بهشتي پور، اصغر اسكندري، حاج حسين شكري وجعفر دولتي مقدم به عراقي‌ها اعتراض كرده بودند. هر چند بيشتر اسرايي كه گوشه‌گير و منزوي بودند، از اين ترانه‌ها استقبال مي‌كردند. پخش اين ترانه‌هاي غم آلود وحسرت آور بعضي از اسرا را راضي مي‌كرد. در اين باره بچه‌ها با ستوان حميد كه آدم منطقي بود، صحبت كرده بودند. قبلاً با سعد صحبت كرده بودم، بي‌فايده بود. هفته قبل سعد در جوابم گفت: من يه آدمي‌ام كه از آرامش و سكوت بيش‌تر خوشم مياد، دست من نيست! سعد بارها گفته بود: من از خدامه تو اين كمپ سكوت و آرامش حاكم باشه! من كه نمي‌فهمم خوانندگان ايراني چي مي‌خونن؛ شفيق عاصم افسر بخش توجيه سياسي مي‌گه اين نوارها رو بزار، من هم مي‌ذارم! سعد راست مي‌گفت. او تشويقم مي‌كرد قضيه را به مسئولين اردوگاه بگويم. چون خودش ذي نفع بود براي اين كار تشويقم مي‌كرد. بچه‌ها گفته بودند از چه دري وارد صحبت شوم. به ستوان حميد گفتم: - سيدي! اردوگاه مثل خونه‌ي ماست. روح بچه‌ها رو ، اين ترانه‌ها خسته كرده، الان يك سال ميشه كه اين دو تا نوار با اعصاب ما بازي مي‌كنن، شعراش رو اگه بتونن براتون ترجمه كنن اون وقت مي‌فهميدين من چي ميگم. - چه نوارهايي براتون بزاريم؟ به نام استاد بنان و شجريان بسنده كردم. خود فاضل مترجم هم نام تعدادي از خوانندگان فارسي خارج نشين را براي ستوان حميد گفت. ستوان كه مي‌دانست آرزوي قلبي‌مان بود از بلندگوي كمپ، راديو ايران پخش شود، با شوخي وطعنه گفت: راديو ايران چي؟ - اونوقت هيچ وقت اجازه نمي‌ديد، اما بخش فارسي و راديو بغداد بهتر از اين ترانه‌هاست. - راديو صوت الجماهير عراقي چي؟ - هرچي غير از اين ترانه‌ها! ◀️ ادامه دارد . . . از قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر "پایی که جا ماند": https://eitaa.com/salonemotalee/111 مسئول کانال: @Mehdi2506