eitaa logo
سالن مطالعه
194 دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
📰 دکه روزنامه‌ - شنبه ۵ شهریور ۱۴۰۱
۱۴ ✅ بازی با کاغذ 🔻 کاغذ های دور ریختنی و روزنامه باطله، یکی از ابزار های مناسب برای بازی است. 🔸 بچه ها در همان ماه های اول که دستشان قدرت گرفتن چیزی را پیدا می کند، از مچاله کردن کاغذ ها لذت می برند. ⚜ پاره کردن کاغذ هم بازی جذابی برای کودکان است. اگر شما هم با او همراه شوید و در حین پاره کردن کاغذ ها سر و صدا کنید، بچه بسیار خوشحال تر می‌شود. 🔹 کاغذ های مچاله شده را شبیه به توپ کنید. یک قابلمه را در فاصله ای مناسب گذاشته و سعی کنید کاغذ های مچاله شده را در داخل آن بیندازید. این بازی را با جوراب های گلوله شده هم می شود انجام داد. موسیقی کاغذ مچاله و پاره کردن کاغذ برای کودک یک آهنگ طبیعی لذت بخش و بی نظیر است. ♦️ شکل های بسیاری را با کاغذ می شود درست کرد که در اصطلاح به این کار «اریگامی» گفته می شود. -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
به مناسبت روز کارمند یادی کنیم از کارمند نمونه اسپانیایی 😂 آقای خواکین گارسیا، خواکین؛ کارمند دولت اسپانیا یه روز تصمیم میگیره نره سرکار. می‌بینه بهش خوش می‌گذره دیگه کلا نمیره ولی هیچکس نمی‌فهمه که نیستش! ۶ سال تمام حقوق کامل می‌گیره بدون اینکه بیاد سر کار وقتی می‌فهمن نیستش که می‌خواستن بخاطر ۲۰ سال کار وفادارنه بهش جایزه بدن! 😁😝😱
🏴 به مناسبت ۲۸ محرم سالروز رحلت صحابی "منافق‌شناس" قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/2854 ◀️ قسمت دوم هنگامی که سپاه اسلام از جنگ تبوک بر می‌گشت، گروهی از منافقان، طرح ترور پیامبر را ریختند. جبرئیل توطئه آنان را به پیامبر خبر داد. منافقین هنگامی که می‌خواستند قصد خود را عملی سازند و پیامبر را در درّه بیاندازند، پیامبر به حذیفه فرمود: "به صورت مرکب‌های آنان بزن" حذیفه بر صورت‌های آنها کوبید و به عقب راند. به این صورت نقشه آنان خنثی شد و نتوانستند کاری انجام دهند. بعد از این واقعه، پیامبر به حذیفه فرمود: "آیا آنان را شناختی؟" حذیفه جواب داد: "خیر" پیامبر اسامی آنان را به او گفت. پس از این قضیه، حذیفه به عنوان راز دار پیامبر و منافق شناس معروف شد. اگر کسی اسامی منافقان را از او می‌پرسید، جواب نمی‌داد. اگر کسی فوت می‌کرد و ایمان و نفاقش معلوم نبود و حذیفه بر پیکرش نماز نمی‌خواند، خلیفه وقت جرأت نمی‌کرد، نماز بخواند. منافقین پس از غدیر توطئه قتل پیامبر (صلی الله علیه و آله) را چیدند و می‌خواستند در بازگشت از غدیر خم در گردنه (ارشا)، شتر حضرت را بترسانند تا حضرت به دره سقوط کند و به قتل برسد، که جبرئیل حضرت را از حیله آنها با خبر نمود. پیامبر (صلی الله علیه و آله) آن منافقین را به حذیفه معرفی نمود و حذیفه همه را به خاطر سپرد. به همین دلیل بود که غاصبین خلافت بعد از آن واقعه از حذیفه می‌ترسیدند که مبادا آنان را به مردم معرفی کند، لذا حذیفه بر نماز هر کس حاضر نمی‌شد دیگران می‌فهمیدند که میت منافق بوده است. وی منافقین را می‌شناخت، یعنی به اذن خداوند متعال قدرتی یافته بود که می‌توانست منافقین را تشخیص دهد. 🔹پیشگویی از آینده حذیفه همچون اصحاب خاص امام علی"علیه السلام" (مانند سلمان، عمار، مقداد، ابوذر، رشید هجری و ...) گاهی از آینده خبر می‌داد، که با گذشت زمان به وقوع می‌پیوست. دو مورد از پیشگویی‌های وی عبارت است از: الف. هنگامی که امام علی (علیه السلام) به خلافت رسید، حذیفه در مسجد مدائن برای مردم سخنرانی کرد و پس از سخنرانی به پسرانش (صفوان و سعد) گفت: "او (امام) را همراهی کنید، برای او جنگهای زیادی رخ خواهد داد و عده ای از مردم در آن هلاک خواهند شد. بکوشید در رکاب او شهید شوید. به خدا قسم او بر حق و مخالفش بر باطل است. صفوان و سعد به سخن پدر گوش داده و در جنگ صفین شرکت کردند و به شهادت رسیدند. ب. حبّه عرنی می گوید: حذیفه یک سال قبل از قتل عثمان به من گفت: "گویا می‌بینم مادرتان، "حمیرا" بر شتری سوار شده و شما دُم و پاهای آن را گرفته‌اید. آن روز قبیله ازد او را همراهی خواهند کرد. خدا آنان را به آتش دوزخ مبتلا کند، نیز بنی‌ضبّه انصار و یاران آنها خواهند بود. خدا پاهایشان را قطع کند." حبّه عرنی نقل می کند، روز جنگ جمل حضور داشتم. به علّت دفاع یاران عایشه توسط سپر، منادی امام علی (علیه السلام) گفت: پاهایشان را قطع کنید. در این هنگام به یاد سخن حذیفه افتادم که دعایش مستجاب شد و در عمرم روزی را ندیدم که مثل آن روز پاهای فراوان قطع شود. 🔹ادب حذیفه روزی پیامبرخدا (صلی الله علیه و آله) با حذیفه ملاقات کرد و دستش را دراز کرد تا با حذیفه مصافحه کند. حذیفه دستش را کشید. رسول الله (صلی الله علیه و آله) فرمود: "ای حذیفه دستم را به سوی تو دراز می‌کنم و تو دستت را می‌کشی؟" حذیفه در جواب گفت: "من دوست دارم ولی چه کنم که جنب هستم." پیامبر فرمود: "أَ مَا تَعْلَمُ أَنَّ الْمُسْلِمَینِ إِذَا الْتَقَیا فَتَصَافَحَا تَحَاتَّتْ ذُنُوبُهُمَا کمَا یتَحَاتُّ وَرَقُ الشَّجَرِ آیا نمی‌دانی وقتی دو مسلمان ملاقات و مصافحه کنند، همانگونه که برگ درخت می‌ریزد، گناهان آن دو می‌ریزد." ◀️ حذیفه از دیدگاه امام علی (علیه السلام) امام باقر (علیه السلام) در باره فضیلت حذیفه، از پدرانش از امام علی (علیه السلام) نقل می‌کندکه فرمود: "ضاقت الأرض بسبعة، بهم تُرزَقون و بهم تُنصَرون و بهم تُمطَرون، منهم سلمان الفارسی و المقداد و أبو ذر و عمار و حذیفة (رحمهم الله)و کان علی (علیه السلام) یقول و أنا إمامهم، و هم الذین صلّوا علی فاطمة (علیها السلام) زمین برای هفت نفر کوچک و تنگ است، به وسیله آنها روزی داده می شوید و نصرت الهی شامل حال شما می گردد. باران به برکت آنان بر شما می‌ریزد، از آن جمله‌اند: سلمان، مقداد، ابوذر، عمار و حذیفه، من پیشوای آنها هستم و آنان کسانی هستند که بر فاطمه (علیها السلام) نماز گزاردند." 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/2908 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🔥تنها میان داعش🔥 ◀️ قسمت بیست و هشتم 💠 گریه یوسف را از پشت سر می‌شنیدم و می‌دیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشک‌هایش مقاومت می‌کند که مستقیم نگاهش کردم و بی‌پرده پرسیدم :«چی شده؟» از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد :«بچه‌ها عباس رو بردن درمانگاه...» گاهی تنها خوش‌خیالی می‌تواند نفسِ رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :«دیدم دستش زخمی شده!» 💠 و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :«الان که برگشت یه راکت خورد تو خاکریز.» از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زن‌عمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم. 💠 دیگر نمی‌شنیدم رزمنده از حال عباس چه می‌گوید و زن‌عمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه می‌دویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدم‌هایم رمقی مانده بود نه به قلبم. دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس می‌کردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم. 💠 تخت‌های حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. به‌قدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر خونی به رگ‌هایش نمانده است. چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده می‌شد و بالای سرش از نفس افتادم. 💠 دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمی‌زد. رگ‌هایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، علقمه عباس من شده است. زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این جراحت به چشمم نمی‌آمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود. 💠 سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی به‌قدری خون روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد. شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت چکیدن نداشت که آنچه می‌دیدم باور نگاهم نمی‌شد. 💠 دلم می‌خواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع می‌کردم و زیر لب التماسش می‌کردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند. با همین چشم‌های به خون نشسته، ساعتی پیش نگران جان ما نارنجک را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود. 💠 با هر دو دستم به صورتش دست می‌کشیدم و نمی‌خواستم کسی صدایم را بشنود که نفس نفس می‌زدم :«عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!» دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن صبوری‌ام را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :«عباس می‌دونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، اسیرش کردن، الان نمیدونم زنده‌اس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم می‌خواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن، اما انقدر خسته بودی خجالت می‌کشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق می‌کنم!» 💠 دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره مظلومش برای کشتن دل من کافی بود. حیایم اجازه نمی‌داد نغمه ناله‌هایم را نامحرم بشنود که صورتم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار می‌دادم و بی‌صدا ضجه می‌زدم. 💠 بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث می‌شد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم دوباره در آغوشش جا شده‌ام که ناله مردی سرم را بلند کرد. عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی قلب دست روی سینه گرفته و قدم‌هایش را دنبال خودش می‌کشید. پایین پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر ناله‌ای برایش نمانده بود که با نفس‌هایی بریده نجوا می‌کرد. 💠 نمی‌شنیدم چه می‌گوید اما می‌دیدم با هر کلمه رنگ زندگی از صورتش می‌پَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد. پیکر پاره‌ پاره عباس، عمو که از درد به خودش می‌پیچید و درمانگاهی که جز پایداری پرستارانش وسیله‌ای برای مداوا نداشت. 💠 بیش از دو ماه درد غیرت و مراقبت از ناموس در برابر داعش و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود. هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی می‌خواستند احیایش کنند، پَرپَر می‌زدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت درد کشیدن جان داد... ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee