#معرفی_بازی ۱۶
✅ دوز
📌یک مربع یا مستطیل روی کاغذ یا زمین بکشید.
📌از وسط هر کدام از اضلاع آن خطی را به سمت مقابل رسم کنید.
📌در محل تلاقی چهار ضلع مربع و دو خطی که کشیده نه نقطه تشکیل شده است.
📌حالا هر کدام از بازیکنان سه مهره با شکل یا رنگ متفاوت برمیدارند.
📌مهرهها را میتوان از میان حبوبات انتخاب کرد؛
🔸مثلا یکی از دو بازیکن، لوبیا قرمز و دیگری لوبیا سفید بردارد.
📌به صورت نوبتی هرکدام از بازیکنان باید مهرهای را در یکی از آن نه نقطه بگذارد. اگر کسی توانست سه مهره خودش را به صورت پشت سر هم ردیف کند، برنده است؛ اما اگر پس از گذاشتن سه مهره این کار انجام نشد، با جا به جا کردن مهرهها این کار را انجام میدهند.
📌در جابه جا کردن مهرهها این دو قانون باید مراعات شود:
1⃣ هرمهره باید روی خط حرکت کند؛ یعنی نمیتوان مهرهای را در یک حرکت از نقطهای در گوشه سمت چپ پایین به نقطهای در گوشه سمت راست برد.
2⃣ دو مهره روی یک نقطه نمیتوانند قرار بگیرند.
📍شکل پیشرفته تر دوزباسه مربع یا مستطیل تو در تو و خطهایی در میان اضلاع و زوایای آن. انجام میشود.
📍تعداد مهره ها در این شیوه، سه تاست.
📍در این شکل از بازی دوز هم باید دو طرف تلاش کنند که سه مهره خود را پشت سرهم بچینند.
🔹تفاوت این بازی با نوع قبلی این است که وقتی یکی از دو نفرسه مهره را پشت سر هم چید و به اصطلاح یک دوز تشکیل داد، نفر دوم باید یکی از مهرههایش را کنار بگذارد.
🔹علاوه بر این، شخصی که دوز درست کرده، پس از کنار رفتن یک مهره از مهرههای نفر مقابل، باز هم به عنوان جایزه یک حرکت دیگر انجام میدهد. اگر همه مهرهها چیده شد، جایزه از بازی حذف میشود.
🔹اگر مهرهای در دست نفر دوم نبود، نفراول یکی از مهره های نفر دوم را به انتخاب خودش از روی صفحه برمیدارد.
در این صورت دیگر جایزهای برای کسی که دوز درست کرده نیست. نفر اول باید به گونه ای مهره نفر مقابل را بردارد که امکان درست کردن دوز برای خودش زیاد و برای نفر مقابل کم شود.
📍وقتی تعداد مهرههای یکی از دو نفر به سه رسید، میتواند به جای حرکت کردن روی خطها از نقطهای که در آن است، به هر نقطه ای که میخواهد برود؛ البته در صورتی که مهرهای در آن نقطه نباشد. این بازی تا وقتی ادامه پیدا میکند که تعداد مهرههای یکی از دو نفر به دو عدد برسد که در این صورت او بازنده است.
➕این بازی قدرت فکر کردن و تمرکز برای تصمیم گیری را بالا می برد.
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🔥تنها میان داعش🔥
#تنها_میان_داعش
◀️ قسمت سیام
💠 شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه #وحشت کنم.
در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمردهاش به شوق زنده ماندن یوسف گل انداخته و من میترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این معجزه به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد :«نرجس دعا کن بچهام از دستم نره!»
💠 به چشمان زیبایش نگاه میکردم، دلم میخواست مانعش شوم، اما زبانم نمیچرخید و او بیخبر از خطری که تهدیدشان میکرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :«عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم.»
و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :«اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!»
💠 رزمندهای با عجله بیماران را به داخل هلیکوپتر میفرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او میخواست حسرت آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکمتر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلیکوپتر کشید و رو به من خبر داد :«باطری رو گذاشتم تو کمد!»
قلب نگاهم از رفتنشان میتپید و میدانستم ماندنشان هم یوسف را میکُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت.
💠 هلیکوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزانمان را بر فراز جهنم داعش به این هلیکوپتر سپرده و میترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پارههای تنمان باشیم که یکی از فرماندهان شهر رو به همه صدا رساند :«به خدا توکل کنید! عملیات آزادی آمرلی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد امیرالمؤمنین (علیهالسلام) آزادی آمرلی نزدیکه!»
شاید هم میخواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمانمان کمتر دنبال هلیکوپتر بدود.
💠 من فقط زیر لب صاحبالزمان (علیهالسلام) را صدا میزدم که گلولهای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظهای که هلیکوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاریهای برادرم را به خدا سپردم.
دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدمهایم را به سمت خانه میکشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی میرفتم و باز سرم را میچرخاندم مبادا انفجار و سقوطی رخ داده باشد.
💠 در خلوت مسیر خانه، حرفهای فرمانده در سرم میچرخید و به زخم دلم نمک میپاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست محاصره در حالیکه از حیدرم بیخبر بودم، عین حسرت بود.
به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد.
💠 نمیدانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش اسیر عدنان یا شهید است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بیاختیار به سمت کمد رفتم.
در کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس #عروس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم.
💠 حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس انتظاری که روزی بهاریترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بیاختیار به سمت باطری رفت.
در تمام لحظاتی که موبایل را روشن میکردم، دستانم از تصور صدای حیدر میلرزید و چشمانم بیاراده میبارید.
💠 انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست #دعا شده بود تا معجزهای شود و اینهمه خوشخیالی تا مغز استخوانم را میسوزاند.
کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن #امام_مجتبی (علیهالسلام) شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کَند!
💠 تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با #رؤیای شنیدن صدای حیدر نفسهایم میتپید.
فقط بوق آزاد میخورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان #امید پر کشید و تماس بیهیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد.
💠 پی در پی شماره میگرفتم، با هر بوق آزاد، میمُردم و زنده میشدم و باورم نمیشد شرّ عدنان از سر حیدر کم شده و #عشقم رها شده باشد.
دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه #خدا زار میزدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی میلرزید...
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee