eitaa logo
سالن مطالعه
210 دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
3.7هزار ویدیو
1.2هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 تاریخ فرهنگی "قبیله لعنت" قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/3008 ✳️ قسمت چهارم 📖 نقشه‌ی حرکت حضرت ابراهیم (ع) حضرت ابراهیم (ع) از آن پس، خود با روش‌های مختلف، به دعوت مردم پرداخت و با صورت‌های مختلف بت‌پرستی رایج به مبارزه پرداخت. 🔹 واقعه‌ی شکستن بت‌های بتخانه در روزی که ساکنان، شهر را تخلیه کرده بودند و شکسته شدن ادّعای ربوبیّت نمرود، پس از محاجّه‌ی دندان‌شکن ابراهیم (ع) به صدور حکم او برای درافکندن حضرت ابراهیم (ع) به آتش سوزان انجامید؛ در حالی‌که به فرموده‌ی خداوند، آتش بر حضرت، گلستان شد. «قُلْنَا یا نَارُ کونِی بَرْداً وَ سَلاماً عَلَی إِبْرَاهِیمَ وَ أَرَادُوا بِهِ کیداً فَجَعَلْنَاهُمُ الأَخْسَرِینَ (۵) گفتیم ای آتش! بر ابراهیم خنک و سلامت باش، می‌خواستند برای ابراهیم مکری بیندیشند؛ ولی ما زیانکارشان گردانیدیم.» 🔹 قهرمان توحید پس از سال‌ها مجاهدت در «بابل»، به اصرار نمرودیان تصمیم به هجرت گرفت و به قصد ابلاغ پیام خداوند، راهی سرزمین «فلسطین» شد. نمرود اعلام کرد: ابراهیم را گرچه اموالش همراه او باشد، از این سرزمین بیرون کنید، زیرا اگر او اینجا بماند، دین شما (بت‌پرستان) را فاسد می‌کند. (۶) 🔹 ابراهیم (ع) از راه حرّان وارد شامات شده، از آنجا به‌سوی منطقه‌ی فلسطین حرکت می‌کند. (۷) در همین‌باره، «تورات» می‌گوید: حضرت ابراهیم (ع) در ۷۵ سالگی به امر خداوند، از شهر حرّان عازم «کنعان» شد. وی همسر خود ساره و برادرزاده‌اش حضرت لوط (ع) و چند نفر از مردم «حرّان» را برداشت و همگی به کنعان رفتند و در آنجا، روی کوهی در شرق بیت‌ایل خیمه زدند. حضرت ابراهیم (ع) پس از چندی در «حَبرون» (الخلیل) ساکن شد و تا آخر عمر در آنجا بود. (۸) 🔹 کنعان، موطن مهاجران «حرّان» و «بابل» شد و از همین زمان، برای همیشه از انزوا خارج گردید و مجال ورود به تاریخ و حتّی ادبیات یافت. در تمدّن‌های باستانی، ما به دو نام آشنا برخورد می‌کنیم که یکی «فنیقیه» و دیگری «کنعان» است. این دو نام هر چند به مردم یک سرزمین اطلاق می‌شده است؛ ولی در تقسیم‌بندی‌های جغرافیایی به دو ناحیه نسبت داده شده است… در یونانی «فینیکس» (۹) به‌معنای ارغوانی است و «فنیقیه» (فنیسین) به منطقه‌ای در سواحل شرق مدیترانه گفته می‌شده است که بنادر «تیروس»، «صیدون»، «برتیوس» (بیروت)، «بیبلوس» (جبل)، «آکو»، «آشیب‌تریپولی» و «اوگاریت» را شامل می‌گردیده است (تقریباً لبنان کنونی). مردم این منطقه را سرخ‌رو وصف کرده‌اند و گروهی معتقدند نام فنیقی از این جهت انتخاب شده است؛ ولی برخی دیگر معتقدند، نام ارغوانی از شال‌های معروف ارغوان کسب گردیده که در این منطقه تهیه می‌کرده‌اند و در ادبیات قدیم بسیار شهرت داشته است. اتفاقاً کنعان نیز خود به معنی ارغوانی است. (۱۰) 🔹 بزودی از تنه‌ی درخت وجودی حضرت ابراهیم (ع) دو شاخه‌ی سترگ سر برآورد. دو سلسله‌ی بزرگ نبوّت، یکی کوتاه و دیگری بلند. میراث پیامبری حضرت ابراهیم (ع) به دو شاخه، یکی کوتاه به‌نام حضرت اسحاق (ع) و دیگری بلند، به‌نام فرزند دیگر ایشان، حضرت اسماعیل (ع) تقسیم شده است. به گفته‌ی تورات، خداوند بارها به حضرت ابراهیم (ع) وعده‌ی نسل فراوان داده بود. کنیز آن حضرت به‌نام هاجر، پسری را به‌دنیا آورد که اسماعیل (یعنی خدا می‌شنود) نامیده شد. پس از چهارده سال، ساره فرزندی به‌دنیا آورد که او را اسحاق (یعنی می‌خندد) نامیدند. (۱۱) 🔹 ابراهیم (ع) در شهر «الخلیل فلسطین» از دنیا رفت. (۱۲) شاخه‌ی کوتاه نبوّت حضرت ابراهیم (بنی‌اسرائیل) از مسیر حضرت اسحاق امتداد یافت. از این پیامبر گرامی، دو فرزند به دنیا آمد. آن‌که نخست دیده به جهان گشود، عیسو نامیده شد. این کلمه در لغت، به‌معنی پُرمو است. به‌گفته‌ی تورات، این کودک در هنگام تولّد موهای بسیار بر تن داشت. توأم دیگر، یعقوب (یعنی تعقیب‌کننده) خوانده شد؛ زیرا هنگام تولّد، کودک قبلی را تعقیب کرد و پس از او به دنیا آمد. (۱۳) 🔹 حضرت یعقوب (ع) پس از اسحاق، میراث‌بر نبوّت پدر (اسحاق) شد و از وی دوازده پسر حاصل آمد. نام دیگر یعقوب، اسرائیل است. تورات اسرائیل را کشتی‌گیرنده و کسی که بر خدا پیروز است، معنا کرده است؛ (۱۴) اما حقیقت آن است که اسرائیل در لغت سریانی و عبرانی به‌معنای بنده‌ی خدا است. (۱۵) 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی 📚@salonemotalee
: 🔥تنها میان داعش🔥 ◀️ قسمت‌سی و چهارم 💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، سر بریده حیدر را می‌دیدم دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین می‌کشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد می‌کرد: «برو اون پشت! زود باش!» دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار نارنجک از دستم رفته و نمی‌فهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمی‌توانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد: «برو پشت اون بشکه‌ها! نمی‌خوام تو رو با این بی‌پدرها تقسیم کنم!» 💠 قدم‌هایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار می‌لرزید، همهمه‌ای را از بیرون خانه می‌شنیدم و از حرف تقسیم غنائم می‌فهمیدم داعشی‌ها به خانه نزدیک می‌شوند و عدنان این دختر زیبای شیعه را تنها برای خود می‌خواهد. نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمی‌داد گلنگدن را کشید نعره زد: «میری یا بزنم؟» دیوار کنار سرم را با گلوله‌ای کوبید از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه تهدیدم می‌کرد تا پنهان شوم. 💠 کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار می‌کردم بدن لرزانم را روی زمین می‌کشیدم تا پشت بشکه‌ها رسیدم هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم. ساکم هنوز کنار دیوار مانده می‌ترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین می‌شد، فقط این نارنجک می‌توانست نجاتم دهد. 💠 با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفس‌های وحشتزده‌ام را نشنوند شنیدم عدنان ناله زد: «از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!» صدایی غریبه می‌آمد که با زبانی مضطرب خبر داد: «دارن می‌رسن، باید عقب بکشیم!» انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند از میان بشکه‌ها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی خنجری دستش بود. عدنان اسلحه‌اش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش می‌کرد تا او را هم با خود ببرند. 💠 یعنی ارتش و نیروهای مردمی به‌قدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط می‌خواست جان جهنمی‌اش را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم تنها به بهای نجابتم از خدا می‌خواستم نجاتم دهد. در دلم دامن حضرت_زهرا (سلام‌الله‌علیها) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس می‌لرزیدم دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباتمه زد. 💠 عدنان مثل حیوانی زوزه می‌کشید، ذلیلانه دست و پا می‌زد من از ترس در حال جان کندن بودم دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس می‌تپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگ‌هایم نبود. موی عدنان در چنگ هم‌پیاله‌اش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و داعشی‌ها دیگر کاری در این خانه نداشتند رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند. 💠 حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بی‌سر عدنان تنها بودم چشمانم از وحشت خشک‌شان زده و حس می‌کردم بشکه‌ها از تکان‌های بدنم به لرزه افتاده‌اند. رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به دوزخ رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را می‌زد. جرأت نمی‌کردم از پشت این بشکه‌ها بیرون بیایم دیگر وحشت عدنان به دلم نبود از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم ضجه‌ام سقف این سیاهچال را شکافت. 💠 دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر می‌زد و پس از هشتاد روز فراق دیگر از چشمانم به جای اشک، خون می‌بارید. می‌دانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمی‌ترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند با داغ اینهمه عزیز دیگر زندگی برایم ارزش نداشت. موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا می‌فهمیدم نزدیک ظهر شده می‌ترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر شیطانی داعشی شوم. 💠 پشت بشکه‌ها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد می‌شد و عطش عشقش با اشکم فروکش نمی‌کرد هر لحظه تشنه‌تر می‌شدم. شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و این‌ها باید قسمت حیدرم می‌شد در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت و فقط از درد دلتنگی زار می‌زدم... ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee