#معرفی_بازی ۴۲
#تربیت_فرزند
🔰 عنوان: موش بدو، گربه میاد
🎯 هدف: سرعت عمل و تقویت حس همکاری
🔸رده سنی: ۷ تا ۱۶ سال
🔹 تعداد بازیکنان: حداقل ۱۶ نفر و یک نفر اوستا
🍃 روش بازی: ابتدا بازیکنان از میان خود یک نفر را به عنوان اوستا انتخاب می کنند. اوستا قبل از اینکه بازی را شروع کند، بازیکنان را به گروه های چهار نفره تقسیم می کند. بعد به هر گروه میگوید که سه نفرشان دست های همدیگر را بگیرند و سه گوش درست کند و نفر چهارم هم وسط سه گوش بایستد.
🍃بازیکنان به جز یک نفر به صورت چهار مثلث که وسط هر کدام یک نفر ایستاده است و به اصطلاح موش است در می آیند. بازیکن اضافی هم که به اصطلاح گربه است کمی دورتر می ایستد اوستا با یک ضربه دست و گفتن جمله موش بدو گربه میاد شروع بازی را اعلام میکند.
🍃در این موقع بچه هایی که وسط مثلث ها ایستادهاند ایستاده اند باید جاهای خود را با همدیگر عوض کنند. این کار را باید طوری انجام بدهند که بازیکن نقش گربه فرصت نکنند جای یکی از آنها را بگیرد. بازیکنی که گربه بتواند جایش را بگیرد باید گربه شود بازی به همین شکل ادامه پیدا میکند.
این بازی بیشتر در مهد کودک و مدارس و تجمعات فامیلی قابل اجرا است
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🌺#تربیت_فرزند
🔹برای پیشگیری از #استرس با کودکتان بیشتر #بازی کنید و سعی کنید در این بازی ها علاوه بر تخلیه انرژی جسمانی کودک، شادی و شوق به زندگی را در او تقویت کنید.
✍🏽: در این مورد استفاده از بازیهای گروهی استفاده کنید تا با تحکیم ارتباط خانوادگی، محیطی شاداب برای همه افراد خانواده ایجاد کند.
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
recording-20221030-180847.mp3
زمان:
حجم:
5.97M
◀️ #شرح_نهجالبلاغه
🌺 به مناسبت میلاد سیدالکریم؛ عبدالعظیم حسنی
📖 بیان و تفسیر روایتی به نقل از ایشان از امام علی علیهالسلام
چرا خیلی از ما با اینکه آدمهای خوبی هستیم، در جذب مردم و بخصوص نوجوانان و جوانان موفق نیستیم!؟
درخدمت حجةالاسلام #استاد_احمد_غلامعلی
یکشنبه ۸ آبان
مسجد حضرت زینب علیهاالسلام/شهرک شهید زینالدین
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#تحلیل_تاریخی
#دشمن_شناسی
✡🔥#تبار_انحراف🔥✡
#پژوهشی_در_دشمنشناسی_تاریخی ۸
🖋 مقالهی سوم؛
#اسلام_و_تروریسم_تاریخی_یهود
قسمت سوم:
🔹تاریخنگاران علل سپردن محمد صلیاللهعلیهوآله به دایه را اینگونه برشمردهاند:
۱- مادر محمد صلیاللهعلیهوآله شیر نداشت و باید کودک را به دایهای میسپردند؛
۲- آب و هوای مکه بد بود و کودکان را طاقت زندگی در آن نبود؛
۳- رسم عرب بر آن بود که کودکان را به دایه میسپردند تا بیرون از شهر بزرگشان کند.
🔹هر سه دلیل به آسانی نقدپذیر است:
یک. روشن است که اگر آمنه شیر نداشت، باید دایهای از اهل مکه برای طفل وی میگرفتند تا نزد خود رشدشان دهد؛ نه دایهای از دوردست؛
دو. آب و هوای مکه چه مدت نامناسب بوده است؟ آیا این بدی آب و هوا، پنج سال به طول انجامیده است؟ در این باره، شاهدی از تاریخ نمیتوان یافت. افزون بر آن، در صورت بدی آب و هوای مکه، مکیان یا دست کم کودکان آنان، همه، به سرزمینی دیگر کوچیده بودند که چنین چیزی رخ نداده است؛
سه. اگر رسم اهل مکه، سپردن کودک به دایه بود، چگونه است که دیگر عربها کودکان خویش را به دایه نسپردهاند. حتی آنان که همعصر حضرت محمد بودند یا پس از ایشان به دنیا آمدهاند، به دایه سپرده نشدهاند؟
🔹بنابر نقل تاریخ، مدتی مادر حمزه به محمد صلیاللهعلیهوآله شیر داد؛ چرا حمزه را که دو ماه بزرگتر از محمد صلیاللهعلیهوآله بود، به دایه نسپردهاند؟
افزون بر اینها، نوازد، تنها دو سال شیر میخورد؛ چرا محمد صلیاللهعلیهوآله را پنج سال نزد حلیمه فرستادند؟
مادر موسی علیهالسلام با اینکه چند فرزند دیگر نیز داشت، در زمان اندکی که از فرزندش دور شد، از شدت غم و غصه، قصد داشت جریان را افشا کند؛ پس چرا آمنه پنج سال دوری فرزند را تحمل کرده است؟
در این ماجرا، شان مادر پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله آشکار میشود که برای حفظ حیات نبی، از تمام خواهشهای مادری خویش چشم فرو بسته و به عبدالمطلب اعتراض نکرده است.
🔹چنان که گفتیم رفت و آمد غریبهها در مکه عادی بود و به آسانی میتوانستند افراد را در این شهر ترور کنند.
از این رو، تنها راه پیش روی عبدالمطلب، این بود که حضرت را پنهان سازد.
🔹اما چرا عبدالمطلب، محمد صلیاللهعلیهوآله را پس از پنج سال به مکه بازگرداند؟
در تاریخ، دلایلی برای بازگرداندن پیامبر صلیاللهعلیهوآله نقل کردهاند.
در حدیثی که «شق صدر» نام گرفته، آمده است:
"هنگامیکه حضرت محمد صلیاللهعلیهوآله نزد حلیمه بود، با فرزندان وی به چوبانی میرفت. روزی کسی آمد و سینه محمد صلیاللهعلیهوآله را پاره کرد و لختهای خون از آن بیرون آورد و گفت: این نصیب شیطان از توست. سپس محل را در طشتی از طلا با آب زمزم شست و رفت. کودکان حلیمه نزد مادر دویدند و فریاد زدند: محمد کشته شد، محمد کشته شد، (۲۴) پس از آن، حلیمه او را نزد جدّش بازگرداند و به او گفت: نمیتوانم از فرزندت نگهداری کنم؛ او جن زده شده است. ( ۲۵) عبدالمطلب نیز او را تحویل گرفت."
🔹واقعیت آن است که این حدیث را جعل کردهاند تا خط اصلی داستان گم شود. در واقع، علت بازگرداندن حضرت به مکه، آن بود که ایشان را شناسایی کرده بودند و میخواستند او را با خود ببرند.
نقلهای دیگر، این مطلب را تایید میکنند. (۲۶)
آن منطقه، دیگر امن نبود.
بنابراین، حلیمه دیگر توان پاسداری از محمد صلیاللهعلیهوآله را نداشت.
اگر یهودیان از حضرت موسی علیهالسلام نام شیردهنده (حلیمه) پیامبر آخرالزمان را نیز پرسیده بودند، در هفته اول، او را مییافتند.
تنها به دلیل ضعف اطلاعات یهود در این زمینه، یافتن محمد صلیاللهعلیهوآله پنج سال طول کشید.
🔹به هر حال، از آن پس، عبدالمطلب، خود محافظ محمد صلیاللهعلیهوآله شد.
خداوند متعال بر رسولش، منت مینهد و میفرماید:
«ألم یجدک یتیما فاوی (۲۷) آیا تو را یتیم یافت و پناهت داد».
اگر در مورد این یتیم و دشمن پیچیدهای که داشته است، دقت شود، به معنای آیه پی میبریم.
ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/4620
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#دشمن_شناسی
#صهیونیسم_در_کلام_رهبری (۸)
ادّعاهای دروغ شیطان اکبر را افشا کنیم.
شیطان اکبر آمریکا است؛
اینها ادّعاهای دروغی دارند،
این ادّعاها باید افشا بشود. ...
مبارزهی با تروریسم؛
ادّعای مبارزهی با تروریسم میکنند.
اوّلاً خودشان از دولت تروریستی صهیونیستها دفاع میکنند.
دولت صهیونیست در فلسطین اشغالی یک دولت تروریست است،
خودش هم میگوید؛
یعنی خود اسرائیلیها انکار نمیکنند که با ترور کارهایشان را پیش میبرند.
این را میگویند،
گاهی در مواردی صریحاً اظهار هم میکنند،
ولی حامی این دولت در این منطقه، در درجهی اوّل آمریکا است.
بنابراین، از این [دولت تروریست] حمایت میکنند.
دولتهایی هم که امروز به آمریکا کمک میکنند در منطقهی خود ما، اینها دارند خیانت میکنند؛
این را همه توجّه داشته باشند؛
این یک خیانت صریح است که کسی با دشمنی مثل صهیونیستها بسازد،
[ولی] با برادران مسلمان خودش ستیزهگری کند،
مثل کاری که امروز سعودیها دارند میکنند.
این کار قطعاً خیانت به امّت اسلامی و دنیای اسلامی است
۱۳۹۶/۱۰/۲۶
بیانات در دیدار شرکتکنندگان در کنفرانس اتحادیه بین المجالس سازمان همکاری اسلامی
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا
🌷🇮🇷 #خداحافظ_سالار 🇮🇷🌷
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی
سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
◀️ قسمت نهم
حسین مست عقاید پاک خودش، همه مان را تحت تأثیر قرار داد. سارا پرسید: «با این شرایط چرا ما باید بریم لبنان؟ بذارید بمونیم و کمکتون کنیم!» حسین بوسهای از سر مهر پدری به پیشانی سارا زد و گفت:
«اسلحه شما حنجره و قلم شماست. شما اومدین که حقیقت رو ببینید و سفیر این مردم ستمدیده باشید.
من فکر میکنم ارزش این کار از دفاع از حرم کمتر نباشه.»
شور و حرارت حسین وقتی داشت به این سؤال جواب میداد، به طور قابل ملاحظهای کمکم فروکش کرد، اما هرچه از آن شور کم میشد به لحن پدرانهاش اضافه میشد:
«ببین دخترم! این تکفیریها رو دشمنای اسلام و انقلاب برای این درست کردن تا دو تا کار اساسی رو انجام بدن و به یه هدف خیلی مهم برای خودشون برسن، اولین کار این بود که چهره اسلام رو توی دنیا زشت و خشن نشون بدن و کار بعدیشون هم هدر دادن نیرو و توان جهان اسلام توی یه درگیری داخلی بود تا بتونن امنیت خودشون علی الخصوص صهیونیستها رو تأمین کنن.»
سه نفرمان مثل شاگرد، به تحلیل حسین از لایههای پنهان جنگ در سوریه گوش میدادیم که صدای در زدن آمد.
حسین رفت و در را باز کرد،
ابوحاتم بود،
غذا آورده بود.
گفتم:
«غذا برای چه بود؟ یک چیزی درست می کردیم، این تنها کاریه که الآن از ما برمیاد.»
جوان برخلاف دفعات قبل که از حرف زدن فرار میکرد، این بار با اشتیاق خواست حرفی بزند، کلمه اول را کامل نگفته بود که به نظرم پشیمان شد اما دیگر راهی جز ادامه صحبت نداشت: «حاج آقا روزه هستن، تا حالا هم افطار نکردن!»
با تعجب رو کردم به حسین و پرسیدم:
«روزهای؟ پس چرا نمیگی؟ میدونی چقدر از اذان گذشته؟ زخم معده میگیریها!»
حسين خودش را زد به بیخیالی و گفت:
«چه اهمیتی داره! حالا این غذا رو که ابوحاتم آورده، بیارید بخوریم تا از دهن نیفتاده!»
بعدش هم لبخند معنی داری زد و ادامه داد:
«اگه زود بیارید زخم معده هم نمیگیریم!»
چیزی نگفتم،
رفتم و از توی وسایل دوتا چفیه بزرگ عربی را آوردم تا به جای سفره از آنها استفاده کنیم.
دخترها هم بدون معطلی دنبالم راه افتادند.
درکشان میکردم، دوری چهارماهه شان از پدر باعث شده بود که مترصد فرصتی باشند تا کاری برای او بکنند و حالا که قضیه روزه بودن و افطار نکردنش رافهمیده بودند، انگار بهانه خوبی دستشان آمده بود.
برای اینکه مجال ابراز احساسات را بهشان داده باشم، اشاره ای به ظرف مواد غذایی کردم و گفتم:
"چندتا انار یزدی توی خوراکیهایی که از ایران آوردیم هست، برید اونا رو دون کنید.»
خودم هم رفتم تا با آن دو چفیه عربی، دو تا سفره جدا پهن کنم که دیدم ابوحاتم دارد با حسین خداحافظی می کند،
به حسین گفتم:
«تعارفشون کن بمونن، زحمت غذا رو هم که خودشون کشیدن!»
جواب داد:
«گفتم بهش، قبول نمیکنه. میخواد بره پیش زن و بچهش.»
از شنیدن این پاسخ لحظهای خوشحال شدم، خوشحالی ای که بلافاصله تبدیل شد به خجالتی عمیق.
اولش با خودم فکر کردم بالاخره بعد از این همه جدایی، فرصتی پیش میآید تا باز هم همه دور یک سفره، کنار هم بنشینیم اما خوشحالیام طولی نکشید.
صدای بسته شدن در که آمد و ابوحاتم رفت، مثل اینکه تمام خاطرات امروز از جلوی چشمم گذشته باشد، دیدم که چقدر ابوحاتم به ما خدمت کرده بود، نگاهی به ظرف غذا انداختم، برای لحظهای تلخی خجالت تمام وجودم را فرا گرفت. دور سفره که نشستیم انگار حسین هم غصهای توی سینهاش داشت و علی رغم آنکه سعی می کرد تا خودش را خوشحال جلوه بدهد اما دستش به غذا نمیرفت.
چند لقمهای از سر بی میلی خورد و کنار کشید.
برای اینکه کمکش کرده باشم و نگذارم بچهها از غصهاش خبردار شوند، سر صحبت را با او باز کردم و پرسیدم:
«چرا این قدر پیر شدی؟!»
حسین آدم تو داری بود اما توی همین چند ساعت به نظرم آمد که خیلی ساکتتر و رازآلودتراز گذشته شده. آن قدر که حتی به سؤالی همین قدر ساده هم پاسخ درست و درمانی نداد.
هیچ انگار نمیخواست سفره دلش را باز کند. چشمان خسته و خواب زدهاش را مالید و به شوخی گفت:
«از دوری شما.»
خودم را آماده کرده بودم تا از سؤالم گفت وگوی مفصلی با حسین بسازم اما پاسخ او تمام برنامه ریزیهایم را به هم زد، انتظار چنین جواب کوتاه و سرهم شدهای را نداشتم.
دیگر دل ودماغ ادامه بحث برایم باقی نمانده بود، از طرفی هم اگر ادامه نمیدادم واقعا فضا خیلی سنگین میشد.
اما هرچه سعی کردم حرفی بزنم، نتوانستم.
توی دلم از حسین گلایه داشتم که چرا فکر بچهها را نمی کند؟
چرا همه اش توی خودش است؟
توی همین فکرها بودم که سارا با کاسهای انار وارد اتاق شد،
کاسه را جلوی حسین گذاشت و گفت:
ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
2.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#دشمن_شناسی
#غرب_همچنان_وحشی (۳۲)
✳️ تفاوت بدهی آمریکا و بدهی کشورهای آفریقایی در چیست؟
🎙مایکل هادسون، اقتصاددان آمریکایی:
🔹آمریکا هرگز بدهیهای خود را پرداخت نخواهد کرد؛ چون بدهیهایش به پول خودش است و ما به سادگی میتوانیم آن را چاپ کنیم!
🔸بدهی آفریقا اما به واحد پولش نیست بلکه به دلار آمریکا است. برای بهدست آوردن دلار هم باید غذای مورد نیاز خود را تولید نکند و مستقل شدن را کنار بگذارد تا مورد تحریم و ترور اقتصادی قرار نگیرد!
🔹اصل زیربنای #بانک_جهانی این است که هیچ کشوری نباید غذای خود را در آفریقا تولید کند و جهان سوم فقط باید محصولات خاص به منظور صادرات تولید کنند؛ مثل کاکائو و دیگر محصولات خام استوایی تا با مازاد تولید، قیمت این محصولات کاهش یابد.
🔸#بدهی_خارجی به دلار به این معنی است که آنها باید به نوعی چیزی را بفروشند که ایالات متحده میخواهد نه آنچه آنها میخواهند! غلات مورد نیاز خود را هم باید از ایالات متحده و اروپا بخرند! به طور کلی نباید کاری انجام دهند که ایالات متحده دوست ندارد!
🔺من فکر میکنم شرورترین سازمانهای جهان امروز بانک جهانی و #صندوق_بینالمللی_پول هستند.
🔸🌺🔸--------------
@salonemotalee
7.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 حدود یک ماه از حادثه ورزشگاه اندونزی میگذرد
بیش از سیصد کشته و زخمی
من تا الان صبر کردم ببیینم ایا روی این حادثه کار رسانه ای خاصی می شود
اما دریغ از ذره ای پردازش
چرا؟
چون اینجا ایران نیست و ۲۶۰ شبکه ماهواره ای علیه او فعالیت نمی کنند تا این فاجعه انسانی را ضریب دهند
نه شمعی روشن شد
نه جریمه ای
نه تهدیدی
نه ترندی
هیچ!
این یک نمونه بزرگ از خبط جبهه مقابل ماست و البته سوژه ای برای سواد رسانه!
و حالا هم ۱۵۰ کشته در کره جنوبی
انگار اینها از دید رسانه های مقابل ما آدم نیستند!
👤 رنجبر
🔸🌺🔸--------------
@salonemotalee
7.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نه زنان، نه کودکان و نه ایران کوچکترین اهمیتی برای غربیها ندارد!
🔹 ریچارد مدهرست تحلیلگر انگلیسی:اگر فکر میکنید که غربیها نگران حقوق زنان ایرانی هستند، احمق هستید
🔹 غربیها از سال ۱۹۷۹ به دنبال خلاص شدن از دست ایران هستند چون قبل از آن آمریکایی ها و انگلیسی ها منابع ایران را غارت می کردند!
🔸🌺🔸--------------
@salonemotalee
🇮🇷 #مزد_خون 🇮🇷
#بر_اساس_واقعیت
📖 قسمت نوزدهم
... اصلا اگه خانمت همراهی چیزی میخواد بگو هماهنگ کنم خانم بچه ها بیان پیشش...
بدون اینکه مجال بده ابراز لطف میکرد...
و من مجبور شدم ماجرای وضعیت خانمم رو شرح بدم البته دست روی دلم گذاشتم و چیزی از اینکه لنگ پولم نگفتم ....
یه کسی تو دلم میگفت: بهش بگو، این رو خدا سر راهت قرار داده...
اما یادآوری حرفهای مهدی بهم میگفت نگو... اگه صبر کنی خدا مسیر رو بهت نشون میده.
ممکنه به مو برسه ولی نمیذاره پاره بشه!!!
خیلی این کشمکش درونی برام سخت بود خیلی...
رسیدیم به محلی که شیخ منصور جلسه داشت...
شبیه دفتر علما بود...
چند نفری که داخل بودن..
سه و چهار نفرشون وجههی مذهبی داشتن، دو، سه نفرشون هم روحانی بودن...
حس کنجکاویم همه جا را بررسی میکرد...
یه آقایی که جوان هم بود و عبا و عمامهی شیکی هم داشت پشت یه میز نشسته بود توجهم رو جلب کرد ...
مشغول صحبت با دو نفر دیگه که خیلی خوش وجهه و چهرهشون نور بالا میزدن بود ...
ما سرپا ایستاده بودیم و شیخ منصور با رفقاش حال و احوال میکرد، ولی من حواسم به اون آقا بود، یکدفعه رفت سمت گاو صندوقی که کنار میزش بود و درش رو باز کرد...
از دیدن این همه پول و دلار خیلی جا خوردم!!!
جالبتر اینکه مبلغ زیادی پول داد به همون دو نفری که باهاش داشتند صحبت میکردند، اونها هم خوشحال و با کلی اصرار که این مبلغ زیاده با نصفش مشکل ما حل میشه! اما اون آقا هم در نهایت گفت:
"بقیه اش شیرینی ما برای قدم نورسیده به شما!!!"
در حدی متعجب بودم که شیخ منصور متوجه حالت من شد و گفت:
"شیخ مرتضی! این بنده خدا گیره، هر جا رفته به در بسته خورده! خیلی اسیرش نشو ..."
داشتم با خودم فکر میکردم. گیره!!!؟
بعد چندین برابر بیشتر بهش دادن!
چقدر دمشون گرم ...
با یک چهارم این پول مشکل من هم حل میشد...
درگیر این تناقضات بودم که شیخ منصور گفت: "مرتضی! یه چیزی میگم نه نگو!!! میخوام شیرینی عروسیت و بابا شدنت رو یک جا بدم! اگه بگی نه حسابی ناراحت میشم! بالاخره رفیق باید به فکر رفیقش باشه یا نه! ما همین روزها به درد هم میخوریم!!! میدونم الان اینقدر دغدغه سلامتی خانمت رو داری، بذار حداقل فکرت درگیر مباحث مالی نباشه رفیق..."
به لکنت کلام رسیده بودم!
فرض کنید با موقعیتی که من داشتم این بهترین فرصت بود!
اما توی ذهنِ خراب شدهام این ابیات نغزززز شیخ مهدی دست از سرم بر نمیداشت:
ای گل گمان مکن به شب جشن میروی
شاید به خاک مردهای ارزانیات کنند
یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطهای بترس که شیطانیات کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانهای است که قربانیات کنند
توی چند دقیقه باید تصمیم میگرفتم ...
وضعیت فاطمه خوب نبود....
اصلا چرا من این قضیه رو اینجوری میدیدم!
چه بسا دیدن شیخ منصور یک مسیر جدیدی توی زندگی من بود که خدا سر راهم قرار داده بود!
اومدم دل رو بزنم به دریا و به شیخ منصور بگم که گوشیم زنگ خورد...
نگاهم به شماره افتاد.
تعجب کردم!!!
من که نیم ساعت بیشتر نیست با فاطمه صحبت کردم!!!!
چرا دوباره زنگ زده؟!
سریع گوشی رو وصل کردم...
گفتم: "الو... جانم..."
صدای یه خانم دیگه از پشت گوشی چنان غافلگیرم کرد که انگار یه پارچ آب یخ ریخته باشند روی سرم!!!
گفت:
"سلام من همسایهی طبقهی بالاتون هستم، نگران نشید! ولی خانمتون کمی حالش بد شد بردنش بیمارستان، گفتم در جریانتون بذارم!!!
با حالتی شبیه انسانهای موج گرفته، تنها چیزی که پرسیدم؛ کدوم بیمارستان بود!
شیخ منصور که متوجه شد یه قضیهای پیش اومده تا اومدم خداحافظی کنم و برم، دستم رو گرفت و گفت: بیا خودم میرسونمت...
وقت فکر کردن نداشتم...
به سرعت راه افتادیم...
ادامه دارد...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee