eitaa logo
سالن مطالعه
191 دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
2.6هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷❣شهدا عاشق‌ترند❣🌷 ✒قسمت سی‌ام قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/458 - آفرین به تو... معلوم نیست به شما جوونا چی یاد می‌دن که عقل تو کله‌هاتون نیست! - شب بخیر...! من رفتم بخوابم. اونشب رو تا صبح نخوابیدم، تا صبح هزار جور فکر تو ذهنم میومد. یه بار خودم رو با لباس عروس کنار سید تصور می‌کردم، اما اگه نشه چی؟! یه بار خودم رو با لباس عروس کنار احسان تصور می‌کردم، داشتم دیوونه می‌شدم... ازخدا یه راه نجات می‌خواستم... خدایا! خب حالا که من اومدم سمتت، تو هم کمکم کن دیگه... فرداش رفتم دفتر بسیج... یه جلسه هماهنگی تو دفتر آاقا سید بود، آخر جلسه بود. من رفته بودم توی حال خودم و نفهمیده بودم که زهرا پرسید: - ریحانه جان چیزی شده؟! - نه چیزی نیست... سمانه که از خواستگاری دیشب خبر داشت سریع جواب داد چرا...! دیشب برا خانم خواستگار اومده و الان هوله یکم!! -زهرا: ااااا... مبارکه گلم.. . به سلامتی! تا سمانه این رو گفت دیدم اقا سید سرش رو اول با تعجب بالا آورد ولی سریع خودش رو با گوشیش مشغول کرد. بعد چند بار هم گوشی رو گرفت پیش گوشش و گفت: - لا اله الا الله... انتن نمیده... و سریع به این بهونه بیرون رفت. دلیل این حرکتش رو نمی‌فهمیدیم. با سمانه رفتیم بیرون و آقا سید هم بیرون داشت با گوشیش حرف می‌زد، تا ما رو دید که بیرون اومدیم سریع دوباره رفت داخل دفتر. من همش تو این فکر بودم که موضوع رو یه جوری باید به آقا سید حالی کنم، باید یه جوری حالیش کنم که دوستش دارم. ولی نه... من دخترم و غرورم نمی‌ذاره، ای کاش پسر بودم... اصلا ای کاش اون روز دفتر بسیج نمی‌رفتم برای ثبت نام مشهد! ای کاش از اتوبوس جا نمی‌موندم، ای کاش... ای کاش... ولی دیگه برای گفتن این ای کاش ها دیره. ... ◀️ ادامه دارد داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت چهل و یکم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/459 فصل چهارم نبرد تا آزادی خرمشهر(۱) قرار بود سه گردان از ما، ادغامی با یک گردان ارتش برسند روی جاده آسفالت؛ هدف هایشان را بزنند و جاده را تثبیت کند. گردان ما و گردان عمار هم بعد از اتمام اتمام کار مقر زین‌القوس خودشان را به جاده برسانند. اگر این پنج گردان موفق می‌شدند سمت راست جاده را تأمین کنند و شش گردان دیگر در محور محرم به کمک تیپ دو از لشکر ۲۱ حمزه ارتش، چب ما را تأمین می‌کردند، تازه این کار تمام ماجرا نبود باید با دو محور دیگر از چپ و راست روی جاده با هم الحاق می‌کردیم. اما عملاً این اتفاق نیفتاد. محور محرم باتلاقی بود و از طرفی عراقی‌ها جانانه مقاومت می‌کردند و کوتاه نمی‌آمدند. عصر روز دوم بود و تانک‌های عراقی از جناحین آمدند. از جلو و از پشت سر بچه ها را دور زدند. شهبازی دستور داد گردان ما و عمار برای کمک به بقیه گردان‌ها به سمت جاده برویم. اگر با فشار عراقی‌ها، جاده را رها می‌کردیم فاتحه کل عملیات خوانده می‌شد و آنها ما را نه فقط تا پشت جاده که تا ۲۰ کیلومتر عقب‌تر می‌راندند و همه را می‌ریختند توی کارون. حبیب با آن آرامش همیشگی، اینجا لحنی متفاوت داشت و به شهبازی با بی‌سیم می‌گفت: "حاجی عاشورا مفهوم است" شهبازی هم که خودش همان نزدیکی بود، فقط می‌گفت: "مقاومت... مقاومت". ما زیر حجم شدید آتش سنگر و جان‌پناهی نداشتیم. پشت دژ، لب جاده بودیم و سنگرهای آن به سمت عراقی ها بود. سر را که بالا می‌آوردیم چند تیر تانک می‌نشست سینه دژ. اگر کسی می‌خواست آرپی‌جی بزند، به موشک دوم نمی‌رسید. در آن هیاهوی آتش و انفجار گلوله کالیبر سبکی به پای حبیب خورد. احساس همه این بود که با عقب رفتن او گردان مسلم هم از دور خارج می‌شود. یکی از بسیج ها داد کشید: "یکی بیاید فرمانده را ببرد عقب". حبیب به او گفت: "من تا آخر با شما هستم." حبیب به حدود ۴۰ دستگاه تانک اشاره کرد که از دو طرف برای دور زدن ما می‌آمدند. الحاق این تانک ها به هم، حلقه محاصره گازانبری را کامل می کرد. عراقی‌ها به شکل پیاده از روبرو به جاده رسیده بودند و با تانک‌ها از چپ و راست و پشت سر ما را می‌زدند. یکی از بچه‌های سپاه تهران، با لباس سبز سپاهی رفت سینه دژ، در حالی که مثل باران دور و بر او خمپاره و توپ می‌ریخت، فریاد زد: "برادرها! شما را به جان امام عزیزمان قسم می‌دهم به این کافران امان ندهید. اینجا مرز اسلام و کفر است." ◀️ ادامه دارد ... هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوش‌لفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
1_453962616.mp3
6.69M
قسمت بیست و نهم قرائت قرآن : سوره واقعه (آیه ۵۱ تا ۵۹) قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/466
🌷❣شهدا عاشق‌ترند❣🌷 ✒قسمت سی و یکم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/461 ... امروز اخرین روز امتحانهای این ترمه، زهرا بهم گفت بعد امتحان برم، آقا سید کارم داره. - منو کار داره؟! - اره گفته که بعد امتحان بری دفترش - مطمئنی؟! - آره بابا... خودم شنیدم بعد امتحان تو راه دفتر بودم، که احسان جلو اومد!!! - ریحانه خانم! - بازم شما؟! - آخه من هنوز جوابم رو نگرفتم؟! - اگه دیشب جلوی پدر و مادرتون چیزی نگفتم فقط به خاطر این بود احترام‌تون رو نگه دارم و گر نه جواب من واضحه! لطفا این رو به خانواده‌تون هم بگید. - میتونم دلیل‌تون رو بدونم؟ - خیلی وقت‌ها آدم باید دنبال دلش باشه تا دنبال دلیلش - این حرف اخرتونه؟! -حرف اول و آخرم بود و هست... به سمت دفتر سید حرکت کردم و آروم در زدم. رفتم توی دفتر و دیدم تنها نشسته و پشت کامپیوترش مشغول تایپ یه چیزیه. من رو که دید سریع بلند شد و ازم خواست رو یکی از صندلیهای اطاق بشینم و خودش باز مشغول تایپش شد. فهمیدم الکی داره کیبردش رو فشار میده و هی پاک می‌کنه. - ببخشید! گفته بودید بیام؛ کارم دارید؟ - بله بله (همچنان سرش پایین و توی کیبرد بود ) - خوب، مثل اینکه الان مشغولید. من برم یه وقت دیگه بیام؟ - نه نه... بفرمایید الان میگم خدمتتون!. راستیتش!!! چه جوری بگم؟! لا اله الا الله... می‌خواستم بگم که... - چی؟! - اینکه... - سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم تا حرفش رو بزنه - اینکه... اخه چه جوری بگم؟!... لا اله الا الله... خیلی سخته برام. - اگه می‌خواید یه وقت دیگه مزاحم بشم؟؟ - نه...اینکه... خواهرم... راستیتش گفتن این حرف برام خیلی سخته.، شاید اصلا درست نباشه حرفم. ولی، حسم میگه که باید بگم... ◀️ ادامه دارد... داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت چهل و دوم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/462 فصل چهارم نبرد تا آزادی خرمشهر(۲) رجزخوانی او روح تازه‌ای به کالبد بی‌تحرک بچه‌ها داد . دو نفر نشستند پشت یک دوشکای غنیمتی عراقی و به سمت نفرات پیاده‌ای که از جلو می‌آمدند شلیک کردند . دقت کردم. دیدم هر دو پایشان را با فانسقه به پایه دوشکا بسته‌اند. باقر، فرمانده گروهان‌شان از آنها پرسید: "چرا این کار را کرده‌اید؟" گفتند: "نمی‌خواهیم برگردیم." روحانی خوش‌سیمایی هم در گردان داشتیم. که صورت دلنشین قرآنش همیشه در گوشمان بود. او هم آنجا کاری کرد کارستان. از لب دژ عبور کرد و رفت سینه به سینه تانک‌ها شد. و افتاد میانشان اولی را با آرپی‌جی زد. تانک بغل دستی، او را به کالیبر بست. افتاد و ما دیدیم که تانک عراقی چطور سر او را زیر شنی خود له کرد. روز از نیمه گذشت. تا آن ساعت اجساد حدود ۸۰ نفر از بچه‌های گردان ما دور و برمان بود. روی پیکرشان خمپاره و توپ فرود می‌آمد ولی کاری از ما بر نمی‌آمد. باید غروب می‌شد. اما آیا این رویا به واقعیت بدل می شد؟ نه فقط ساعت، که حتی دقیقه و ثانیه ها نیز کند می‌گذشت. خورشید هم انگار خیال غروب کردن نداشت. زمین هم از گرما و تف حرارت خورشید می‌سوخت و هم از آتش بی‌وقفه عراقیها. بیشتر بچه‌ها نماز را به هر شکلی که ممکن بود در حین نبرد، با پوتین، بی وضو یا حتی بی تیمم، رو به قبله یا به هر سمت دیگر خواندند. صدای انفجارها و رگبارهای متوالی حکایت از درگیری شدیدتر در سایر محورها داشت. زمین از شدت انفجارها زیر پای‌مان می‌لرزید. ما نمی‌دانستیم زلزله جنگ روی جاده دارد اتفاق می‌افتد یعنی مقاومت گردان سلمان فارسی به فرماندهی حسین قجه‌ای. همان صحابی محکم و بی‌تزلزل حاج احمد متوسلیان که روی جاده تک‌تک نیروهایش را از دست داد. تانک‌ها روی آسفالت آمدند و مجروحان و شهدای گردان او را به آسفالت چسباندند. او از آخرین نفراتی بود که روی جاده می‌جنگید و تیر قناسه عراقی دقیق وسط پیشانی‌اش نشست. او روی جاده افتاد، اما جاده سقوط نکرد. تانکها از مقاومت بچه ها خسته شدند. جنگ در روی جاده به پایان رسید. جنگ عاشورایی روی جاده در روز دوم عملیات بیت المقدس آغاز راهی بود که باید به خرمشهر ختم میشد. چگونه؟ دستور شهبازی به حبیب تا حدی دورنمای فردا را روشن کرد: "برگردید عقب سریع سازماندهی کنید نیروهای کمکی از تهران آمده‌اند گردان شما باید به سمت کانال گرمدشت ادامه عملیات بدهد باقی نیروها می‌مانند روی جاده" ◀️ ادامه دارد ... هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوش‌لفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
1_455602377.mp3
12.19M
قسمت سی‌‌ام (نیکی به مادر قسمت ۱) قرائت قرآن : سوره واقعه (آیه۵۹ تا ۶۴) قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/469
🌷❣شهدا عاشق‌ترند❣🌷 ✒قسمت سی و دوم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/464 منتظر موندم امتحان‌هاتون تموم بشه و بعد بگم که خدای نکرده ناراحتی و چیزی پیش نیاد، اجازه هست رو راست حرفمو بزنم؟! - بفرمایید - راستیتش، من... من... من از علاقه شما به خودم از طریقی خبر دار شدم، و باید بگم متاسفانه این اتوبان دو طرفه هست تا شنیدم تو دلم غوغا شد ولی به روی خودم نیاوردم. چیزی نگفتم و فقط سرم رو پایین انداختم... - ولی به این دلیل می‌گم متاسفانه،چون بد موقعی دیدم‌تون... بد موقعی شناختم‌تون... بد موقعی... بازم هیچی نگفتم و سرم پایین بود - باید بگم من غیر از شما تو زندگیم یه عشق دیگه دارم و به اون هم خیلی وفادارم و شما یه جورایی عشق دوم منید، درست زمانی که همه چی داشت برای وصل من و عشقم جور می‌شد، سر و کله شما تو زندگیم پیدا شد! و همیشه می‌ترسیدم بودن‌تون یه جورایی من رو از اون دلسرد کنه... من از بچگی عاشقشم، خواهش می‌کنم نزارید به عشقم، که الان شرایط جور شده که دارم بهش می‌رسم، .نرسم...! دیگه تحمل نکردم، می‌دونستم داره زهرا رو می‌گه. اشک تو چشمام حلقه زد. به زور صدام‌ رو صاف کردم و گفتم : - خواهشا دیگه هیچی نگید... هیچی - اجازه بدید بیشتر توضیح بدم - هیچی نگید... بلند شدم و به سرعت سمت بیرون رفتم و وقتی رسیدم حیاط صدای گریه‌هام بلند بلند شد. تمام بدنم می‌لرزید، احساس می‌کردم وزن سرم دو برابر شده بود، پاهام رمق دویدن نداشتن، توی راه، زهرا من رو دید و پرسید: ریحانه چی شده؟! ولی هیچی نگفتم بهش وفقط رفتم. تو دلم فقط بهشون فحش می‌دادم... با گریه رفتم خونه رو تختم نشستم گریه‌ام بند نمیومد. گریه از سادگی خودم، گریه از اینکه گول ظاهرش رو خوردم، پسره زشت و بد ترکیب... صاف صاف نگاه کرد تو صورتم و گفت عشق دوممی! منو بگو که فک میکردم، این خدا حالیشه... اصلا حرف مینا راست بود، اینا فقط می‌خوان ازدواج کنن که به گناه نیوفتن...! ولی... اما این با همه فرق داشت. زبونم اینها رو می‌گفت، ولی دلم داشت خاطرات مشهد و این مدت بسیج رو مرور می‌کرد و گریه می‌کردم...گریه می‌کردم. چرا اینقدر احمق بودم؟ یعنی می‌دونست دوستش دارم و بازیم می‌داد...؟ ◀️ ادامه دارد... ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت چهل و سوم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/465 فصل چهارم نبرد تا آزادی خرمشهر(۳) برگشتیم انرژی اتمی. شب خوابیدیم و صبح فردا حبیب با پای لنگان با کمک باقر سیلواری شروع به سازماندهی مجدد گردان کرد. جای خالی حدود ۱۲۰ شهید و مجروح با نیروهای تازه نفس پر شد. حبیب اهل سخنرانی نبود ولی با اصرار شهبازی ناچار شد برای کل نیروهایش صحبت کند: "برادران! می‌دانید که ما در مرحله اول تا جاده رفتیم و این یعنی گرفتن یک سر پل بزرگ برای ادامه عملیات... حاج احمد و دیگر مسئولان از عملکرد ما راضی بودند. حتماً خدای متعال هم راضی است... بروید و آماده بشید. زمان حرکت را به مسئولان گروهان‌ها خواهم گفت." صحبت حبیب تمام شد. من رفتم پیشش: "آقا حبیب! ما کجا را باید برای ادامه عملیات شناسایی کنیم؟" حبیب نمک‌خنده‌ای کرد و زد پشت شانه‌ام و گفت: "در این مرحله خبری از شناسایی نیست. حسن باقری به حاج احمد و حاج محمود گفته که باید با اتکا به عکس‌های هوایی از جاده رد بشویم و برویم به سمت دژ سراسری که عراقی‌ها در مرز عمود بر جاده آسفالت ایجاد کرده‌اند." زخم پای مجروح او دلیل و حجت راهم بود. من عاشق او شده بودم پس باید مثل او صبور می‌ماندم. چشمم به چشمهای سرخ او افتاد حیا و شرم مثل باران افکارم را شست. گفتم: "آقا حبیب! چرا چشم‌هایت این‌قدر سرخ شده." گفت: "باید از پشه کوره‌ها پرسید که شب و روز ما را یکی کرده اند." باقر سیلواری صمیمی‌تر و نزدیک‌تر از من به حبیب بود و قبلاً به من گفته بود که این آقا حبیب عجیب چشمه‌های اشکی دارد. این صلابت روز او حاصل گریه‌های نماز شب است. عصر روز ۱۵ اردیبهشت ماه ستون خودروها پر از نیرو به صف شدند. بیشترشان کمپرسی بودند. طرح مانور مرحله دوم این گونه بود که گردان ما و عمار یاسر از سمت راست جاده به سمت کانال گرمدشت حمله می‌کردیم. دم غروب بود و مداح‌ها دم گرفتن: "سوی دیار عاشقان سوی دیار عاشقان رو به خدا می‌رویم رو به خدا می‌رویم بهر ولایت عشق او به کربلا میرویم" به جاده آسفالت رسیدیم و پیاده شدیم. توپخانه دشمن با آتش به ما خیرمقدم گفت برخلاف دو سه روز قبل خبری از تانک‌ها در اطراف جاده نبود افتادیم در دشت به ستون حرکت کردیم چهار گردان دو ساعت زودتر از ما رفته بودند راه آنها برای رسیدن به مرز طولانی تر بود اما این بار سهم ما در افتادن در کانون آتش بر خلاف مرحله اول بیشتر از آنها بود چهار کیلومتر راه رفتیم که باز رعد و برق شد. آنگونه صاعقه می‌زد که صدای انفجارها در دوردست را در خود گم می‌کرد یک دفعه باران گرفت ... ◀️ ادامه دارد ... هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوش‌لفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
1_456797313.mp3
8.76M
قسمت سی‌ و یکم (نیکی به مادر قسمت ۲) قرائت قرآن : سوره واقعه (آیه ۶۴ تا ۶۹) قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/475
🌷❣شهدا عاشق‌ترند❣🌷 ✒قسمت سی و سوم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/467 یه مدت از خونه بیرون نرفتم... حتی چادرم رو می‌دیدم یاد حرفاش می‌افتادم درباره چادر... درباره اینکه با چادر باوقارترم. خواستم چادرم رو بردارم، ولی نه... اصلا مگه من به خاطر اون چادری شدم که کنار بذارم؟؟ من به خاطر خدام چادری شدم. به خاطر اینکه پیش خدا قشنگ باشم نه پیش مردم... حالا اگه به خاطر لج با اون چادرم رو بذارم کنار، جواب خدام رو چی بدم؟! ولی، ولی خدایا این رسمش بود...؟ من رو عاشق کنی و بکشونی سمت خودت و وقتی دیدی خدایی شدم ولم کنی؟! خدایا رسمش نبود... من که داشتم یه گوشه زندگیم رو می‌کردم، منو چیکار به بسیج؟! اصلا چرا کاری کردی ببینمش؟! اصلا چرا اون اطلاعیه مشهد رو دیدم؟! چرا از اتوبوس جا موندم که باهاش هم‌سفر بشم ؟! با ما دیگه چرا ... ولی خیلی سخت بود، من اصلا نمی‌تونم فراموشش کنم. هرجا میرم، هرکاری میکنم، هم‌اش یاد اونم... یاد لا اله الا الله گفتن‌هاش، یاد حرف‌هاش، یاد اون گریه‌ی توی سجده نمازش... میخوام فراموشش کنم ولی، هیچی... ... یه مدت از تابستون گذشت و من از بچه‌های دانشگاه دیگه خبری نداشتم، حتی جواب سمانه رو هم نمی‌دادم. شماره همه‌شون رو بلاک کرده بودم، چون هر کدوم از بچه‌های بسیج من رو یاد اون پسره می انداختند. ... تا اینکه یه روز دیدم از یه شماره ناشناس برام پیام اومد... - سلام... ریحانه! جان حتما بیا دفتر بسیج کارت دارم...حتما بیا... (زهرا ) گوشی رو پرت کردم یه گوشه و برا خودم نذاشتم. فردا صبح دوباره یه پیامک دیگه اومد: - ریحانه حتما بیا... ماجرا مرگ و زندگیه...! اگه نیای به خدا می‌سپارمت‌. نمی‌دونستم برم یا نه... مرگ و زندگی؟؟؟! چی شده یعنی؟! آخه برم چی بگم؟! برم که باز داغ دلم تازه بشه؟!... ولی اخه من که کاری نکردم که بترسم ازش، کسی که باید شرمنده بشه اون فرمانده‌ی زشت‌شونه نه من... اصلا برم که چی؟! باز داغ دلم تازه بشه ؟! نمی‌دونم... ادامه دارد... ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🌷❣شهدا عاشق‌ترند❣🌷 ✒قسمت سی و چهارم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/470 ... دلم رو راضی کردم برم سمت دانشگاه. راستیتش خیلی نگران شده بودم، تو این چند مدت اصلا نتونسته بودم فراموشش کنم. کم کم آماده شدم که برم سمت دفتر، توی مسیر صد بار حرف‌های اون روز رو مرور کردم... صدبار مرور کردم که اگه زهرا چیزی پرسید، چی جواب بدم، آخه من که چیزی نگفته بودم. اصلا نمی‌فهمیدم چه‌جوری دارم می‌رم. انگار اختیارم دست خودم نبود و پاهام خودشون راه می‌رفتن. وقتی وارد دفتر شدم دیدم فقط زهرا نشسته. تا من رو دید، سریع اومد جلو ... دیدم چشم‌هاش قرمزه به خاطر گریه کردن. حدس زدم قضیه رو فهمیده باشه و از دست سید ناراحت شده . به روی خودم نیاوردم و سلام گفتم، یهو پرید منو بغل گرفت و شروع کرد به گریه کردن - چی شده زهرا؟! - ریحانه ... ریحانه... - چی شده؟؟ - کجایی تو دختر؟! - چی شده مگه حالا؟! - سید... - آقا سید! چی؟! اتفاقی براشون افتاده؟! - سید قبل رفتنش خیلی منتظرت موند که باز تو رو ببینه و بقیه حرف‌هاش رو بهت بزنه، ولی نشد... همش ناراحت بود به خاطر تو، عذاب وجدان داشت. می‌گفتم که بهت زنگ بزنه، ولی دلش راضی نمی‌شد، می‌گفت شاید دیگه فراموشش کرده باشی و نخوای دوباره مزاحمت بشه... - الان مگه نیستن؟! - این نامه رو بخون...محمد مهدی قبل اینکه بره این رو نوشت و داد که بدم بهت... می‌خواست حلالش کنی. - کجا رفتن مگه؟؟ ... ◀️ ادامه دارد... ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت چهل و چهارم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/468 فصل چهارم نبرد تا آزادی خرمشهر(۴) چه بارانی!! تمام ابرهای سیاه هرچه داشتند یک‌باره خالی کردند. زیر پای ما که تا قبل از باران، سفت و سخت بود، نرم نرم شد. آنقدر که تبدیل به گل و شل شد یک تکه خیس آب بودیم. عده‌ای کفش‌ کتانی داشتند و همان لحظات اول کفش‌هایشان از پاها جدا شد و چسبید داخل گل و پا برهنه شدند! عده‌ای هم برای اینکه از شر پوتین و آب داخل آن خلاص شوند و به بی‌کفش‌ها روحیه بدهند، پوتین‌ها را از پا کندند بندها را گره زدند و انداختند روی کوله‌پشتی‌های‌شان! دیدن این صحنه در تاریکی، زیر باران و نزدیک عراقی‌ها من را به وجد آورده بود . حتماً خبرهایی بود! از نوع آن الطافی که در مرحله اول با نزول باران حاصل شده بود! همین طور که نشسته بودیم زیر باران به حبیب نزدیک تر شدم.گفتم: "کجا هستیم؟" گفت: "درست آمده‌ایم. تا حالا که خدا کمک کرده است." گفتم: "اینجا که خبری از عراقی‌ها نیست!؟" حبیب، در همان تاریکی، در حالی که باران از سر و رویش می‌ریخت، خندید و گفت: "آنها را دور زده‌ایم! پشت سر ما نزدیک صد تانک عراقی هست!!!" از دور تصویر محو ده‌ها تانک را دیدم. پراکنده بودند و ما ناباورانه از مسیری حرکت کرده بودیم که نه آنها ما را دیدند و نه ما آنها را!!! در این فکر بودم که حتماً باید برگردیم و از عقب با تانک‌ها درگیر شویم. اما شهبازی به حبیب گفته بود؛ هدف گردان مسلم، رسیدن به کانال گرمدشت است. همین که خواستیم راه بیفتیم، شهبازی دوباره با حبیب تماس گرفت؛ - سلمان۵... سلمان - سلمان۵... سلمان - به گوشم حاجی جان! امر بفرما! - برگرد برو سر وقت خرچنگ‌ها! - ولی قرار بود برویم گرمدشت!!! - وضعیت تغییر کرده. ابوذر و مقداد شروع کرده‌اند. اگر آفتاب بزند، خرچنگها برمی‌گردند به سمت گرمدشت و از پشت قیچی می‌شوید. حبیب همانجا نشست. مسئولان گروهان‌ها را جمع کرد. گفت: "برمی‌گردیم به سمت تانک‌های پشت سرمان." تعداد کمی از بچه ها در دشت گم شده بودند. با همان تعداد موجود، تا نزدیک‌ترین جایی که می‌شد، رفتیم. حبیب گفته بود: "اول با ارپی‌جی و بعد با نارنجک، بیفتید به جان تانکها." اولین موشک‌ها به سمت آنها روانه شد و حدود ۳۰ دستگاه آتش گرفت! شعاع آتش‌شان دشت را روشن کرد. آنها فرصت فرار نداشتند. اگر هم داشتند تا خرخره توی گل، گیر کرده بودند. هدفی ایده‌آل و ساکن برای بسیجی‌ها که از سر و کول‌شان بالا بروند و نارنجک بیاندازند داخل برجک‌شان... ◀️ ادامه دارد ... هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوش‌لفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308