⏳#سه_دقیقه_درقیامت⌛️
🌺 قسمت بیست و سوم :
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/574
🖋 باغ بهشت
باغ بزرگ دیگری آنجا بود که متعلق به یکی از بستگان ما بود ... سرسبزی آن باغ مثال زدنی بود ... او به خاطر یک وقف بزرگ، صاحب این باغ شده بود.
همانطورکه به باغ خیره بودم، یکباره تمام باغ سوخت و تبدیل به خاکستر شد!...
بنده خدا با حسرت به اطرافش نگاه میکرد..
شگفتزده پرسیدم: چرا باغ شما سوخت؟!...
او گفت: پسرم ... همه اینها از بلایی است که پسرم بر سر من می آورد ... او نمی گذارد ثواب خیرات این زمین وقف شده به من برسد...
این بنده خدا با حسرت این جملات را تکرار می کرد ...
پرسیدم: حالا چه میشود؟ چه کار باید بکنید؟!
گفت: مدتی طول میکشد تا دوباره با ثواب خیرات، باغ من آباد شود، به شرطی که پسرم نابودش نکند ...
من در جریان ماجرای او و زمین وقفی و پسر ناخلفش بودم، برای همین بحث را ادامه ندادم ...
آنجا می توانستیم به هر کجا که میخواهیم سر بزنیم ... یعنی همین که اراده می کردیم، بدون لحظه ای درنگ به مقصد میرسیدیم!...
پسر عمه ام در دوران دفاع مقدس شهید شده بود ... دوست داشتم جایگاهش را ببینم ... بلافاصله وارد باغ بسیار زیبایی شدم ...
مشکلی که در بیان مطالب آنجاست، عدم وجود مشابه در این دنیا است... یعنی نمی دانیم زیباییهای آنجا را چگونه توصیف کنیم؟!
کسی که تاکنون شمال ایران و دریا و سرسبزی جنگلها را ندیده و هیچ تصویر و فیلمی از آن جا ندیده، هرچه برایش بگوییم، نمی تواند تصور درستی در ذهن خود ایجاد کند.
حکایت ما با بقیه مردم همینگونه است ... باید به گونهای بگویم که بتواند به ذهن نزدیک باشد.
وارد باغ بزرگی شدم که انتهای آن مشخص نبود ... از روی چمن هایی عبور می کردم که بسیار نرم و زیبا بودند ... بوی عطر گلهای مختلف مشام انسان را نوازش می داد ... درختان آنجا، همه نوع میوهای در خود داشتند، میوه هایی زیبا و درخشان ...
بر روی چمن ها دراز کشیدم ... مثل یک تخت نرم و راحت و شبیه پرقو بود ... بوی عطر همه جا را گرفته بود ... صدای پرندگان و شرشر آب رودخانه به گوش میرسید ... اصلا نمی شود آنجا را توصیف کرد ...
به بالای سرم نگاه کردم ... درختان میوه و یک درخت نخل پر از خرما دیدم ... با خودم گفتم: خرمای اینجا چه مزهای دارد؟
یکباره دیدم درخت نخل به سمت من خم شد ... دستم را بلند کردم و یکی از خرماها را چیدم و داخل دهان گذاشتم...
نمیتوانم شیرینی آن خرما را با چیزی در این دنیا مثال بزنم ... اینجا اگر چیزی خیلی شیرین باشد، باعث دلزدگی میشود ... اما نمیدانید آن خرما چقدر خوشمزه بود!
ازجا بلند شدم ... به سمت رودخانه رفتم ... در دنیا معمولا در کنار رودخانهها، زمین گل آلود است و باید مراقب باشیم تا پای ما کثیف نشود ... اما همین که به کنار رودخانه رسیدم، دیدم اطراف رودخانه مانند بلور زیباست... به آب نگاه کردم ... آنقدر زلال بود که تا انتهای رود مشخص بود ... دوست داشتم بپرم داخل آب ... اما با خودم گفتم بهتر است سریعتر بروم سمت قصر پسر عمه ...
آن طرف رود، یک قصر زیبای سفید و بزرگ نمایان بود ... نمیدانم چطور توصیف کنم ... با تمام قصر های دنیا متفاوت بود. تمام دیوارهای قصر نورانی بود ... می خواستم به دنبال پلی برای عبور از رودخانه باشم، اما متوجه شدم، می توانم از روی آب عبور کنم!
از روی آب گذشتم و مبهوت قصر زیبای پسر عمه ام شدم ... با او صحبت کردم، او گفت: ما اینجا، در همسایگی اهل بیت علیهم السلام هستیم ... ما می توانیم به ملاقات امامان برویم و این یکی از نعمتهای بزرگ بهشت برزخی است ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "
قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت هفتاد و پنجم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/577
فصل هفتم
قسم به سمّ اسبان (۳)
شب دوم، غروب راه افتادیم
از سمت دیگر
از زیر پل گذشتیم
یک گونه سنگری خالی ولی تازه دیدم
غیر عادی بود
به طرفش رفتم
آرام گونی را برداشتم
زیرش یک مین گوجهای بود
شانس آورده بودیم که وقت عبور از زیر پل دست یا پای خود را روی آن نگذاشته بودیم
راه را ادامه دادیم تا سینه کش یک تپه ماهور
لب رودخانه محمود، سمت چپ با سینه، کجکی دراز کشیده بود
تمام سینهاش به خاک نچسبیده بود
زیر نور مهتاب، رنگ کرم مین به چشمم آمد
گفتم زیرسینهات مین است
آرام از زمین جدا شد
این دو تله هشداری بود که دور و بر ما زیاد مینکاری شده
باید با دقت پا روی خاک میگذاشتیم و جلوتر میرفتیم
این مسیر هم جواب نداد
دوباره برگشتیم
چندشب بعد، دوباره پنج نفره راه افتادیم
جلوتر رفتیم تا به لب رودخانه رسیدیم
آن طرفتر سنگر عراقیها پیدا بود ولی نگهبان کنار سنگرها نبود
علی آقا رو کرد به نادر فتحی: "نادر! آن سنگر دوشکا را میبینی؟"
- "آری میبینم!؟"
- "رودخانه را رد شو. برو دستت را به گونی سنگر دوشکا بزن و برگرد"
مات و مبهوت و متحیر ماندهبودیم!!!
بیشتر از ما اسلامیان که انگار قبلاً در چند مورد، در مورد چند و چون کار شناسایی با علی آقا۷ بحث کرده بود
من و جمشید اصلیان "و جعلنا" میخواندیم
علی آقا بیخیال نگاه میکرد
اسلامیان کمی نگران
نادر هم بی هیچ سوال و حرف، آرام داخل آب رفت
عرض رودخانه حدود ۳۰ متر بود
عمق آن تا کمر و گاه تا سینهی نادر
دستها و سر او از آب بیرون ماند
زیر نور مهتاب آهسته آهسته از آب عبور کرد
همین که به لب سنگر دوشکا رسید سر و کله یک عراقی پیدا شد که کنار سنگر ایستاد
نادر پشت سنگر قایم شد
عراقی سرپا ادرار کرد و رفت
نادر سری به سمت ما چرخاند
دستش را به گونه سنگر زد تا علی آقا ببیند
و برگشت
آن شب علی آقا به ما گفت: "باید به این شیوه از آب رد بشوید و از میان سنگر ها و فاصله بین سنگر ها عبور کنید و بروید به خط دوم دشمن"
عبور از آب به این شکل، باورکردنی نبود
اما نادر یخ تردید را در وجودمان شکست
جان گرفتیم و از فردایش هر شب از رودخانه رد میشدیم
از کنار سنگرهای جلوی عراقی تا پاسگاه زالوآب که ۲۰۰ متر عقب تر از رودخانه بود، میرفتیم
هفته دوم، وقتی گزارش شناساییها را به علی آقا دادیم، گفت: "این که چیزی نیست! تیم مجاور شما تا جاده زرباطیه رفته است. شما هم باید تا خط سوم دشمن را شناسایی کنید."...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/588
🍃🌸🇮🇷🌸🍃
✳️ مشاوره و تربیت
🔶🔸#خطاهای_فرزندپروری
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/575
◀️ قسمت ششم (۲):
♦️ای بچهی تنبل!! (۲)♦️
🔸وقتی مدام کودک خود را «تنبل»، «بینظم»، «عصبی» و... خطاب میکنید. او را به بازی کردن در نقش همین عناوین هدایت کردهاید.
بعد از مدتی، با تعجب خواهید دید که، واقعا تنبل شده، واقعا از نظم بیزار شده و ....
برچسبهای مکرّر کارِ «تلقین» را انجام میدهد.
اگر کسی تفکری را به شما القا کند یا اینکه خودتان آن را ایجاد کنید، با مرور، تکرار و بهادادن به آن، به بخشی از شخصیتتان تبدیل میشود.
تلقینِ افرادی که به شما بسیار نزدیک هستند، تأثیر زیادی بر زندگیتان دارد و میتواند کارهایتان را تحت تأثیر قرار دهد.
وقتی تلقین منفی از سوی نزدیکان إعمال شود، به شدت روی انگیزههای انسان اثر میگذارد.
🌹پدر مادرهای عزیز!🌹
قویترین حلقه ارتباطی برای کودک، والدین او هستند و سنین خردسالی مناسبترین زمان برای ایجاد طرحوارههای ذهنی (فکرهای پایه و اساسی) در مورد خود، دیگران و دنیاست؛
پس با برچسبهای ناروا، تصوّر کودک از خودش و باور او نسبت به تواناییهایش را تخریب نکنید.
🔗 ادامه دارد ...
👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/586
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
⏳#سه_دقیقه_درقیامت⌛️
🌺 قسمت بیست و چهارم :
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/579
🖋 جانبازی در رکاب مولا
سال ۱۳۸۸ توفیق شد که در ماه رجب و ماه شعبان، زائر مکه و مدینه باشم ... ما مُحرم شدیم و وارد مسجد الحرام شدیم ... بعد از اتمام اعمال، به محل قرار کاروان آمدم ... روحانی کاروان به من گفت: سه تا از خواهران الان آمدند ... شما زحمت بکش و این سه نفر را برای طواف ببر ...
خسته بودم، اما قبول کردم ... سه تا از خانمهای جوان کاروان به سمت من آمدند ... تا نگاهم به آنها افتاد، سرم را پایین انداختم ...
یک حوله اضافه داشتم ... یک سر حوله را دست خودم گرفتم و سر دیگرش را در اختیار آنها قرار دادم ... گفتم: من در طی طواف نباید برگردم ... حرم الهی هم به خاطر ماه رجب شلوغ است ... شما سر این حوله را بگیرید و دنبال من بیایید.
یکی دو ساعت بعد، با خستگی فراوان به محل قرار کاروان برگشتم ... در کل این مدت، اصلا به آنها نگاه نکردم و حرفی نزدم ...
وظیفهای برای انجام طواف آنها نداشتم، اما فقط برای رضای خدا این کار را انجام دادم.
در روزهایی که در مکه مستقر بودیم، خیلی ها مرتب به بازار می رفتند و ... اما من به جای این گونه کارها، چندین بار برای طواف اقدام کردم ... ابتدا به نیت رهبر معظم انقلاب و سپس به نیابت شهدا، مشغول طواف شدم و از تمام فرصتها برای کسب معنویات استفاده کردم.
در آن لحظاتی که اعمال من محاسبه میشد، جوان پشت میز به این موارد اشاره کرد و گفت: به خاطر طواف خالصانه ای که همراه آن خانمها انجام دادی، ثواب حج واجب در نامه اعمالت ثبت شد!... بعد گفت: ثواب طواف هایی که به نیابت از دیگران انجام دادی، دو برابر در نامه اعمال خودت ثبت می شود ...
اوایل ماه شعبان بود که راهی مدینه شدیم ... یک روز صبح درحالی که مشغول زیارت بقیع بودم، متوجه شدم که مأمور وهابی دوربین یک پسر بچه، که می خواست ازبقیع عکس بگیرد را گرفته ... جلو رفتم و به سرعت دوربین را از دست او گرفتم و به پسر بچه تحویل دادم ...
بعد به انتهای قبرستان رفتم ... در حال خواندن زیارت عاشورا بودم که به مقابل قبر عثمان رسیدم ... همان مامور وهابی دنبال من آمد و چپ چپ به من نگاه می کرد ... یکباره دستم را گرفت و به فارسی و با صدای بلند گفت: چی میگی؟ داری لعن می کنی؟
گفتم: نخیر دستم را ول کن!
اما او داد می زد و با سر و صدا، بقیه مامورین را دور خودش جمع کرد ... یکدفعه به من نگاه کرد و حرف زشتی را به مولا امیرالمومنین علیه السلام زد.
من دیگر سکوت را جایز ندانستم ... یکباره کشیده محکمی به صورت او زدم ... بلافاصله چهار مامور به سر من ریختند و شروع به زدن کردند ... یکی از مامورین ضربه محکمی به کتف من زد که درد آن تا ماه ها مرا اذیت میکرد ...
چند نفر از زائرین جلو آمدند و مرا از زیر دست آنها خارج کردند ... من توانستم با کمک آنها فرار کنم.
در لحظات بررسی اعمال، ماجرای درگیری در قبرستان بقیع را به من نشان دادند و گفتند:
شما خالصانه و به عشق مولا علی علیه السلام با آن مأمور درگیر شدی و کتف شما آسیب دید ... برای همین ثواب جانبازی در رکاب مولا علی علیه السلام در نامه عمل شما ثبت شده است ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "
1_524469352.mp3
4.14M
#لالایی_فرشتهها
قسمت شصت و یکم
🌷خوشاخلاقی🌷
قرائت: سوره شمس
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/576
🍃🌸🇮🇷🌸🍃
✳️ مشاوره و تربیت
🔶🔸#خطاهای_فرزندپروری
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/582
◀️ قسمت هفتم:
♦️یکی به نعل یکی به میخ♦️
🔸وقتی کودکان بدانند از آنها چه توقعی دارید، خیلی خوب کارها را انجام میدهند.
هر چقدر رفتارهای شما سازگارانه و قابل پیشبینی باشد، احتمال انعطافپذیری کودک و سازگاری او با شما بیشتر خواهد شد.
✅ یکسان عمل کردن احتمال بروز مشکل بین والدین و کودک را کاهش میدهد.
وقتی حرفهای شما تناقض داشته باشد،
وقتی در یک مسئله خاص احساسات گوناگونی را بروز میدهید؛
کودک خود را سردرگم و حیران میکنید.
همینطور وقتی بین احساسات و تمایلات پدر و مادر تعارض وجود دارد (مثلا، پدر از چیزی ابراز خرسندی میکند و مادر از آن چیز عصبانی میشود و پرخاش میکند) کودک دچار دوگانگی شده، رفتار درست را یاد نمیگیرد، و احساساتش نیز تحت فشار قرار میگیرد.
❗️دوگانگی در تعامل والدین، یکی از عوامل بدخُلقی، پرخاشگری و ناسازگاری در کودکان است.
🔗 ادامه دارد ...
👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/589
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
⏳#سه_دقیقه_درقیامت⌛️
🌺 قسمت بیست و پنجم :
🖋 شهید و شهادت
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/583
در این سفر کوتاه به قیامت، نگاه من به شهید وشهادت تغییر کرد ... علت آن هم چند ماجرا بود:
یکی از معلمین و مربیان شهر ما، در مسجد محل تلاش فوق العادهای داشت که بچهها را جذب مسجد و هیئت کند ... او خالصانه فعالیت میکرد و در مسجدی شدن ما هم خیلی تاثیر داشت.
این مرد خدا، یکبار که با ماشین در حرکت بود، از چراغ قرمز عبور کرد و سانحه ای شدید رخ داد و ایشان مرحوم شد ...
من این بنده خدا را دیدم که در میان شهدا و هم درجه آنها بود!... ایشان به خاطر اعمال خوبی که در مسجد و محل داشت و رعایت دستورات دین، به مقام شهدا دست یافته بود ...
اما سوالی که در ذهن من بود، تصادف او ... و عدم رعایت قانون، و مرگش بود!
ایشان به من گفت: من در پشت فرمان ماشین سکته کردم و از دنیا رفتم و سپس با ماشین مقابل برخورد کردم ... هیچ چیزی ازصحنه تصادف دست من نبود...
در جایی دیگر یکی از دوستان پدرم که اوایل جنگ شهید شده بود و در گلزار شهدای شهرمان به خاک سپرده شده بود را دیدم ... اما او خیلی گرفتار بود و اصلاً در رتبه شهدا قرار نداشت!... تعجب کردم! ... تشییع او را به یاد داشتم که در تابوت شهدا بود و ... اما چرا؟!...
خودش گفت: من برای جهاد به جبهه نرفتم .... به دنبال کاسبی و خرید و فروش بودم ... برای خرید جنس، به مناطق مرزی رفتم ... آنجا بمباران شد ... بدن ما با شهدای رزمنده به شهر منتقل شد و فکر کردند من رزمنده ام و ...
اما مهم ترین مطلبی که از شهدا دیدم ... مربوط به یکی از همسایگان ما بود ...
خوب به یاد داشتم که در دوره دبستان، آخر شب وقتی از جلسه قرآن مسجد، به سمت منزل می آمدیم، از یک کوچه باریک و تاریک عبور می کردیم ...
از همان بچگی شیطنت داشتم ... با برخی از بچهها، زنگ خانه مردم را می زدیم و سریع فرار می کردیم! ...
یک شب، من دیرتر از بقیه دوستانم از مسجد راه افتادم ... وسط همان کوچه بودم که دیدم رفقای من که زودتر از کوچه رد شدند، یک چسب را به زنگ یک خانه چسبانده اند!... صدای زنگ قطع نمیشد ...
یکباره پسر صاحبخانه که از بسیجیان مسجد محل بود، بیرون آمد ... چسب را از روی زنگ جدا کرد و نگاهش به من افتاد ...
او شنیده بود که من قبلا از این کارها کرده ام، برای همین جلو آمد و مچ دستم را گرفت و گفت: باید به پدرت بگویم چه کار می کنی!
هر چه اصرار کردم که من نبودم؛ بی فایده بود ... او مرا مقابل منزلمان برد و پدرم را صدا زد ...
پدرم خیلی عصبانی شد و جلوی چشم همه، حسابی مرا کتک زد.
این جوان بسیجی که در اینجا قضاوت اشتباهی داشت، چند سال بعد و در روزهای پایانی دفاع مقدس به شهادت رسید.
این ماجرا و کتک خوردن به ناحق من، در نامه اعمالم نوشته شده بود ... به جوان پشت میز گفتم: چطور باید حقم را از آن شهید بگیرم؟... او در مورد من زود قضاوت کرد! ...
او گفت: لازم نیست که آن شهید به اینجا بیاید ... من اجازه دارم آنقدر از گناهان تو ببخشم تا از آن شهید راضی شوی ...
یکباره دیدم که صفحات نامه اعمال من ورق خورد!... گناهان هر صفحه پاک می شد و اعمال خوب آن می ماند!... خیلی خوشحال شدم ... ذوق زده بودم ... حدود یکی دوسال از گناهان اعمال من پاک شد.
جوان پشت میز گفت: راضی شدی؟
گفتم: بله، عالیه!
البته بعدا پشیمان شدم که چرا نگذاشتم تمام اعمال بدم را پاک کند؟! ... اما باز بد نبود.
همان لحظه آن شهید را دیدم ... سلام و روبوسی کرد ... خیلی از دیدنش خوشحال شدم ...
گفت: با اینکه لازم نبود، اما گفتم بیایم ازشما حلالیت بطلبم ... هر چند شما هم به خاطر کارهای گذشته در آن ماجرا بی تقصیر نبودی...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "
قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت هفتاد و ششم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/543
فصل هفتم
قسم به سمّ اسبان (۴)
جمشید اصلانی گفت: "به نظرم از این مسیر نمیشود به عمق رفت. باید به سمت چپ برویم. به سمت پاسگاه دراجی."
مقرمان از دشت مهران و مقابل پاسگاه زالوآب به شهر مهران انتقال یافت
این جابجایی برای نزدیکتر شدن به موضع سمت چپ یعنی پاسگاه دراجی عراق بود
در مهران، در خانهای محکم و دو طبقه مستقر شدیم
... عزم شناسایی کردیم
با یکی دیگر به نام صفری همراه شدیم
هنگام عبور، جمشید به نیروهای در خط گفت: "ما فردا ظهر برمیگردیم. ما را با عراقیها اشتباه نگیرید،"
آنها هم تعجب کردند؛ که مگر میشود سر ظهر از کنار عراقیها برگشت.
گفتند: "نروید! اسیر میشوید!"
راستش من هم مثل آنها در دلم تردید بود
اما قرار بود تسلیم باشم!
تسلیم محض!
دمغروب جمشید اذان داد
پشت سرش ایستادیم و نماز خواندیم
بعد از نماز با صوتی حزین روضه حضرت علی اکبر را خواند
سه نفر بودیم
ولی انگار یک لشکر در میان دشت نشسته و زیارت عاشورا میخواند
قبل از حرکت بلند شد
سوره والعادیات را خواند و ترجمه کرد
گویی ظهر عاشوراست
و او دارد رجز میخواند:
" قسم به سم اسبان هنگامی که به زمین میخورند قسم به ..."
جلو افتاد
رودخانه کنجانچم در مقابل ما سه شاخه میشد
هر شاخه با یک خشکی کوچک از دیگری ممتاز بود
جمشید داخل آب رفت
من هم پشت سر او تا سینه داخل آب شدم
میخواست شب را پشت عراقیها بخوابیم
و در روز، پشت سرشان را شناسایی کنیم و سر ظهر برگردیم
همه اینها خلاف سنت شناسایی بود
به هر زحمت از ۳ شاخه رودخانه رد شدیم
خبری از سنگرهای عراقی نبود
یاد عبور از رودخانه کارون در فتح خرمشهر افتادم
آنجا هم عراقیها احتمال عبور هیچ کسی را از آب نمیدادند
از سر و لباسمان آب میریخت و نسیم فروردین ماه نوازشمان میداد
منتظر بودیم به میدان مین بر بخوریم
اما برخلاف راهکار قبل، خبری از میدان مین نبود
تا نزدیک پاسگاه دراجی رفتیم
حتماً داخل پاسگاه عراقیها بودند اما قرار بود از آنجا هم عبور کنیم
چپ و راست پاسگاه، سنگرها شانه به شانهی هم پیدا بودند
اما تاریک و محو
جمشید آهسته گفت: "اینجا خط اول عراقیهاست. باید از اینجا رد شویم و قبل از روشن شد هوا پشت خط آنها باشیم."...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/592
🍃🌸🇮🇷🌸🍃
✳️ مشاوره و تربیت
🔶🔸#خطاهای_فرزندپروری
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/586
◀️ قسمت هشتم:
♦️دوباره دارید دعوا میکنید!!♦️
ممکنه بچهها در طول روز، کارهایی انجام دهند که والدین را ناراحت و عصبانی کند؛ اما آنها کارهای خوب، مناسب و مؤدبانه هم انجام میدهند.
🔸وقتی فقط به رفتارهای نادرست کودکان توجه شود اما انگارنهانگار که کارهای درست هم انجام میدهند، به چه شوقی کار خوب را ادامه دهند و از کار بد دست بکشند؟!
‼️گاهی آنها فقط نیاز به توجه تامّ والدین دارند، اما چون به بدیهایشان بیشتر توجه میشود، بیشتر بدی میکنند.
🔸شاید شما هم مشاهده کرده باشید؛
وقتی کودکان بسیار دوستانه مشغول بازی کردن هستند، هیچکس به خاطر آن، آنها را تحسین نمیکند؛ اما اگر وسط بازی بین بچهها دعوا شود، والدین عصبانی میشوند و سر آنها داد میزنند.
😱 چه اشتباه بزرگی است که به راحتی و بدون کوچکترین توجهی از کنار اعمال خوب کودکان عبور کنیم ولی در عوض اگر اشکالی در رفتار آنها رخ دهد، سیر تا پیازِ اشتباهاتشان را به رخشان بکشیم.
🌺 رفتار خوب به سانِ گُل میماند.
🌺 گُل نیاز به پرورش و نوازش دارد.
رفتارهای ساده ولی خوب کودکتان برای اینکه پرورش یابد و جزئی از شخصیت او گردد، نیاز به تحسین دارد.
✅ پدر و مادر عزیز!
لطفا بیش از پیش به کارهای خوب فرزندتان توجه کرده؛ آن رفتارها را تحسین کنید و خرسندی خودتان را بابت کارهای خوب به او نشان دهید.
🔗 ادامه دارد ...
👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/593
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
⏳#سه_دقیقه_درقیامت⌛️
🌺 قسمت بیست و ششم :
🖋 حق الناس
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/587
وقتی که مشغول به کارشدم، حساب سال داشتم ... یعنی همه ساله، اضافه درآمدهای خودم را مشخص میکردم و یک پنجم آن را به عنوان خمس پرداخت میکردم ...
با اینکه روحانیان خوبی در محل داشتیم، اما یکی از دوستان گفت: یک پیرمرد روحانی در محل ما هست ... بیا و خمس مالت را به ایشان بده و رسیدش را بگیر ...
در زمینه خمس خیلی احتیاط می کردم ... خیلی مراقب بودم که چیزی از قلم نیفتد ... من از اواسط دهه هفتاد، مقلد رهبر معظم انقلاب شدم ...
یادم هست آن سال، خمس من به بیست هزار تومان رسید ... وقتی خمس را پرداخت کردم، به آن پیرمرد تاکید کردم که رسید دفتر رهبری را برایم بیاورد ...
هفته بعد وقتی رسید خمس را آورد، با تعجب دیدم که رسید دفتر آیت الله ... است!
گفتم: این رسید چیه؟! اشتباه شده! من به شما تاکید کردم مقلد رهبری هستم ...
او هم گفت: فرقی ندارد!
با عصبانیت با او برخورد کردم و گفتم: باید رسید دفتر رهبری را برایم بیاورید ... من به شما تاکید کردم که مقلد رهبری هستم و می خواهم خمس من به دفتر ایشان برسد ...
هفته بعد یک رسید بدون مهر برایم آورد که نفهمیدم صحیح است یا نه!... از سال بعد هم خمسم را مستقیم به حساب اعلام شده توسط دفتر رهبری واریز میکردم.
یکی دو سال بعد، خبردار شدم پیرمرد روحانی از دنیا رفت ... بعدها متوجه شدم که این شخص خمس چند نفر دیگر را همینطور جابجا کرده!...
در آن وادی، یکباره همین پیرمرد را دیدم ... خیلی اوضاع آشفته ای داشت ...
در زمینه حق الناس به خیلی ها بدهکار و گرفتار بود ... بیشترین گرفتاری او به بحث خمس بر می گشت ... برخی آدم های عادی وضعیت بهتری از این شخص داشتند!...
پیرمرد پیش من آمد و تقاضا کرد حلالش کنم ... اما آنقدر اوضاع او مشکل داشت که با رضایت من چیزی تغییر نمی کرد ... من هم قبول نکردم ...
جوان پشت میز به من گفت: اینهایی که می بینی، این کسانی که از شما حلالیت میطلبند یا شما از آنها حلالیت می طلبی، کسانی هستند که از دنیا رفته اند .... حساب آنها که هنوز در دنیا هستند مانده، تا زمانی که آنها هم در برزخ وارد شوند ... حساب و کتاب شما با آنها که زنده اند، بعد از مرگشان انجام می شود ...
دوباره در زمینه حق الناس با من صحبت کرد و گفت: وای به حال افرادی که سال ها عبادت کرده اند اما حق الناس را مراعات نکردند ... این را هم بدان، اگر کسی در زمینه حق الناس به شما بدهکار بود و او را دردنیا ببخشید، ده برابر آن در نامه عمل ثبت میشود، اما اگر به برزخ کشیده شود، همان مقدار خواهد بود ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "
قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
1_524396784.mp3
8.53M
#لالایی_فرشتهها
قسمت شصت و دوم
🌷آرش کمانگیر🌷
قرائت: سوره تکاثر
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/584
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت هفتاد و هفتم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/588
فصل هفتم
قسم به سمّ اسبان (۵)
دانسته یا ندانسته متمایل به راست شد
جاییکه فاصله سنگرها با هم بیشتر بود و امکان عبور برای ما فراهمتر
از وسط دو سنگر عراقی عبور کردیم
عراقیها اکثراً خواب بودند
از پشت، نور فانوس داخل سنگرهایشان پیدا بود
از خط اول دور شدیم
داخل یک علفزار بلند ماندیم
تا صبح سه چهار ساعت مانده بود
آنجا خواب از کلهمان میپرید
اگر هم چرتی سراغمان میآمد پشه کورهها امانمان را بریده بودند و نمیگذاشتند بخوابیم
نزدیک صبح تیمم کردیم و نماز را نشسته لای علفها خواندیم
آفتاب که زد هاج و واج شدیم
باورکردنی نبود
تمام سنگرهایی که شب گذشته خاموش و بی صدا دیده بودیم، حالا از ازدحام عراقیها پر بودند
چشمم به هر طرف که میچرخید، چند عراقی میدید
از همانجا ارتفاعات کله قندی تا زالوآب به خوبی پیدا بود
عراقیها هم بیخیال و دور از چشم نامحرم داشتند والیبال بازی میکردند
هم هیجانزده شدیم و هم درمانده که اینجا چه کار خواهیم کرد
جمشید گفت: "شما لای علفها پنهان بمانید. من میروم و برمیگردم
از لای علفها به حالت سینهخیز چند متر دور شد و برگشت
گفت: "بمانید!"
دوباره به سمت راست رفت
این بار از چشم ما کاملاً پنهان شد
داشتیم نگران میشدیم که کمکم صدای خشخش آمدن او از لای علفها بلند شد
گفت: "پشت سر من سینه خیز بیاید"
نپرسیدیم "کجا؟"
تمام دست و زانو و آرنجمان زخمی بود
صدا از کسی در نمیآمد
فقط خشخش علفها بود که به جای هر سه نفرمان حرف میزد
جمشید آنقدر رفت که یکباره کله پا شد و افتاد
انگار میان یک چاه
با عجله نزدیک شدم
کف یک رودخانه خشک نشسته بود
من و صفری هم پریدیم کف رودخانه
آنجا آنقدر مناسب بود که چشم هیچ عراقیای از هیچ سنگری به ما نمیافتاد
قد راست کردم و پشت سر جمشید به راه افتادیم
هر چه جلوتر میرفتیم جسارتمان بیشتر میشد
جلوتر که رفتیم علایمی از حضور عراقیها دیدیم
سیم خاردارهای حلقوی و مینهایی که کانال را شکل جنگی داده بود
جلوتر از آنجا در سینه کانال سنگرهای عراقی که تیربار گرینوف داخل آن تعبیه شده بود بیهیچ نگهبانی در طول روز
تا شب نرسیده باید از همان جا برمیگشتیم
تقریباً یک کیلومتر در کف بستر خشک رودخانه به سمت خط دوم حرکت کرده بودیم که صدای ماشینهای عراقی از دور آمد
دزدکی سرمان را از لب کانال بالا آوردیم
پلها، جادهها و تعداد زیادی ماشین جلوی چشممان آمد
ماشین هایی که با خیال راحت به سمت پاسگاه دراجی و خط مقدم میرفتند
همان جا نشستم
شکل کانال و مشخصات آن و وضعیت جاده را روی کاغذ آوردم...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/597