📙 #داستان
🔅#سرزمین_زیبای_من
قسمت سی و سوم؛
وسایلم را جمع کردم و از اتاق بیرون زدم.
آن شادی فقط برای بچههای نیجریه نبود.
کل خوابگاه غرق شادی شده بود.
دیگر واقعا نمیتوانستم آنها را درک کنم.
اول فکر میکردم خوی بردگی سیاهپوستها از بردگی جسمی به بردگی فکری تغییر کرده است، اما سفیدپوستها هم همانطور بودند...
حتی هادی، سر از پا نمیشناخت.
به حدی خوشحال بود که خنده از روی لبهاش نمیرفت.
مدام زیر لب با خودش زمزمه میکرد.
آن شب هیچکس نخوابید.
همه به حمام رفتند
مرتبتربن لباسهایشان را پوشیدند.
هادی هم همینطور.
ساعت ۳ صبح بود.
لباس شیری رنگ و شلوار کتانی پوشید.
روی شانههایش چفیه انداخت
یک پیشانی بند قرمز هم بست.
من روی تختم دراز کشیده بودم و به او نگاه میکردم.
آنقدر از رفتارها متعجب بودم که کمکم داشتم به یک علامت تعجب زنده تبدیل میشدم.
هم میخواستم بروم و همه چیز را از نزدیک ببینم و هم از زمان حضور من در ایران زمان زیادی نگذشته بود و اصلا زبان بلد نبودم.
پتو را روی سرم کشیدم.
اما نمیتوانستم بخوابم.
فکرها و سوالها رهایم نمیکرد.
چرا انقدر ملاقات با رهبر ایران برای همه آنها خوشآیند است؟!
دیگه نتوانستم طاقت بیاورم.
سریع از جا بلند شدم و لباسهایم را عوض کردم و خودم را به آنها رساندم.
ساعت حدود ۶ صبح بود.
پشت درهای شبستان منتظر بودیم.
به شدت خوابم میآمد
برعکس آنها که از شدت اشتیاق خواب از سرشان پریده بود.
بالاخره درها باز شد.
ازدحام وحشتناکی بود.
وسط ازدحام متوجه هادی شدم که به سمتم میآمد.
کنارم ایستاد و خیلی با احتیاط سعی میکرد مراقبم باشد تا کسی به من برخورد نکند.
نمیتوانستم رفتارش را درک کنم اما حقیقتا خوشحال شدم.
بعد از این همه سال هنوز دستم حساس بود و با کوچکترین ضربهای حسابی درد میگرفت.
ساعت ۸ بالاخره موفق شدیم وارد شبستان بشویم.
خسته و کلافه بودم.
بچهها اما!!!؟
لحظهای آرام و قرار نداشتند.
مدام شعر میخواندند و شعار میدادند.
حدود ساعت ۱۰ آقای خامنهای وارد شد.
جمعیت از جا کنده شد.
همه به پهنای صورت اشک میریختند و شعار میدادند.
از حرفهایشان هیچ نمیفهمیدم.فقط به هادی نگاه میکردم.
کمکم فضا آرامتر شد.
به حدی کنجکاو شده بودم که قدرت کنترلش را نداشتم.
با تمام وجود میخواستم که یک نفر شعارها و حرفهای بچهها را برایم ترجمه کند...
با تعجب از بچهها پرسیدم:
"چی میگفتید؟!"
معنی شعارهاتون چی بود؟
اما هیچکدام از بچهها انگلیسی بلد نبودند.
ناگهان هادی به کنارم آمد و گفت:
"این همه لشکر آمده
به عشق رهبر آمده،
صلعلیمحمد،
عطر خمینی آمد،
خونی که در رگ ماست
هدیه به رهبر ماست."
جملات و شعارهایی را که میشنیدم، باور نمیکردم.
آنها دروغگو نبودند،
غرق در حیرت؛ چشم از هادی برداشتم و به رهبر ایران نگاه کردم.
با خودم گفتم:
"چرا اونها میخوان جانشون رو برای تو فدا کنند؟!!!
هیچکدام ایرانی نیستند،!
تو با آنها چکار کردی که اینطور به خاطرت اشک میریزند؟!!!
چنان غرق در شوک و حیرت بودم که همه چیز را فراموش کردم.
حتی مشکلم با هادی را هم فراموش کردم.
هادی، تمام مدت سخنرانی، حرفها را خیلی آرام کنار گوشم ترجمه میکرد ...
... و من دقیق گوش میکردم.
ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#لطیفه_نکته ۲۷۷
"خدا شانس بده" چیست!؟🤔
عبارتی که بعضی برای بیان حسادت خود نسبت به شخصی که به موقعیت خوبی دست یافته استفاده میکنند!!!😂
🤣🤣🤣
به نام خداوند قادر
سلام
امام صادق علیه السلام:
إنَّ الْمُؤْمِنَ يَغْبِطُ وَ لا يَحْسُدُ وَ الْمُنافِقُ يَحْسُدُ وَ لايَغْبِطُ
وسائل الشیعه، ج۱۵، ص۳۶۷
مومن غبطه میخورد، ولی حسادت نمیورزد،
منافق حسادت میکند، اما غبطه نمیخورد.
┅═══🍃✼🍃═══┅
غبطه یعنی آرزوی داشتن آنچه دیگران دارند و رسیدن به مقام آنها،
اما حسد یعنی آرزوی نابودی نعمت دیگران.
در غبطه خود را بالا میبریم و در حسد دیگران را پایین میکشیم.
در غبطه خود را هم قد بزرگان میکنیم و در حسد بزرگان را هم قد خویش
🔸🌺🔸-------------
"سالن مطالعه"، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
KayhanNews759797104121494855169508.pdf
8.95M
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
امروز؛ شنبه
۱۷ دی ۱۴۰۱
۱۴ جمادیالثانی ۱۴۴۴
۷ ژانویه ۲۰۲۳
تمام صفحات #روزنامه_کیهان
پیدیاف روزنامههای ایران، وطن امروز، شرق و اعتماد در "سالن مطالعه"
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee