eitaa logo
سالن مطالعه
193 دنبال‌کننده
10هزار عکس
2.6هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
6.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 | لباس معروفی که کفن شد 🔶 دوست نداشت چیزی از همراهش باشه 🔰 مجموعه کلیپ‌های برش‌هایی پرجاذبه و زیبا از زندگانی ان شاءالله هر شب تا سالروز شهادت ایشان منتشر می‌شود. 💠 اندیشکده راهبردی 🆔 @soada_ir https://eitaa.com/salonemotalee
11.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
| قسمت ششم 🔹ماریه میگه تعداد آدم بدها انقدر زیاد شده که همه دشت رو پر کرده، ولی قاسم که برادرزاده آقای امام حسین می‌شه بهش گفته ما تا وقتی عمو عباس رو داریم نباید از هیچ چیزی بترسیم. https://eitaa.com/salonemotalee
6.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 | کارت 🔶 اقدام جالب محسن وقتی به عروسی دعوت می‌شد 🔰 مجموعه کلیپ‌های برش‌هایی پرجاذبه و زیبا از زندگانی ان شاءالله هر شب تا سالروز شهادت ایشان منتشر می‌شود. 💠 اندیشکده راهبردی 🆔 @soada_ir https://eitaa.com/salonemotalee
9.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
| قسمت هفتم 🔹ماریه این بار نوشته آدم‌بدها آب فرات رو روی اون‌ها بستند، بابای ماریه بهش گفته اون‌ها می‌خوان آقای امام حسین رو اذیت کنند،‌برای همین هم پیش رقیه کوچولو رفته تا دلداریش بده و بهش بگه کنارشه! https://eitaa.com/salonemotalee
6.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 | عشق به شهادت 🔶 ما شهید می‌شیم و تو تنها می‌مونی محسن 🔰 مجموعه کلیپ‌های برش‌هایی پرجاذبه و زیبا از زندگانی ان شاءالله هر شب تا سالروز شهادت ایشان منتشر می‌شود. 💠 اندیشکده راهبردی 🆔 @soada_ir https://eitaa.com/salonemotalee
هدایت شده از Alireza
*عراقی .... عراقی* شب عملیات بدر، بعد از عبور از آبراه های هور، فکر می کردم سنگر کمین دشمن پاکسازی شده است؛ غافل از این که عراقی ها از آن سنگر، حرکات ما را تحت نظر داشتند. ناگهان از پشت سر، قایق ما را زیر آتش رگبار قرار دادند. دو نفر شهید شدند، یک نفر زخمی شد و یک نفر سالم ماند. به سمت راست سینه ام، دو گلوله اصابت کرده. ریه هایم سوراخ شد و تیر از پشت کمرم بیرون آمد. موتور قایق از کارافتاد، و قایقمان حدود ۲۰ متر از مسیر اصلی منحرف شد و رفت داخل نیزارها. دو نفری را که زنده بودند، با اصرار، به آب انداختم تا برگردند. چفیه ام را محکم دور کمرم بستم و کنار دو شهید، دراز کشیدم. ساعت ۱۱/۵ شب بود. فرکانس بی سیم ها را کم کردم و چیزهایی را که می توانستم، داخل آب انداختم. تا صبح در آن قایق، مکالمات را با صدای کم گوش می دادم و ذکر می گفتم. هر وقت قایق تکان می خورد، قایق را زیر آتش رگبار قرار می دادند. من هم فقط به خدا و اهل بیت (علیهم السلام) توسل می کردم. نفس از جای تیرها وارد ریه ام می شد و از همان جا خارج می شد. خیلی درد می کشیدم. نماز صبح را خوابیده نیت کردم و خواندم. صبح، متوجه نزدیک شدن عراقی ها به قایق شدم. بی سیم ها را خاموش کردم و مثل آن دو شهید، کف قایق دراز کشیدم. عراقی ها وارد قایق شدند و جیره غذایی و دوربین را برداشتند و قایقمان را بردند طرف سنگر کمین و رفتند. یک ساعت بعد، چند نفر دیگر آمدند و شروع کردند به خالی کردن جیب هایمان. نوبت به من که رسید، یکی از آن ها، دستش را داخل جیب بادگیرم کرد. داخل جیب یک جانماز، تیغ موکت بری، عطر و قرآن کوچکی بود. از ضربان قلبم و گرمی بدنم، فهمید که زنده ام. داد زد: «احیا...احیا...». همه آمدند و شروع کردند به سیلی زدن. امّا من به رویم نیاوردم. با اسلحه چندین رگبار بالای سرم زدند. اما از بس، شب گذشته این صداها را شنیده بودم، برایم معمولی بود. دیدند هیچ راهی ندارند؛ یک کلاه کاسک را پر از آب کردند و ریختند روی من. آب به شدت وارد ریه هایم شد و ناخودآگاه چشم هایم را باز کردم. دست و پایم را گرفتند و پرتابم کردند روی سنگر کمین. دست هایم را بستند و با صورت روی زمین انداختند. شکنجه های سختی دادند و اطلاعات میخواستند اما من می گفتم که یک کارگر ساده ام و چیزی نمی دانم. (در حالی که فرمانده یکی از تیپ های عملیاتی لشکر بودم و تمام اطلاعات پیش من بود). دوبار مرا با ریه تیرخورده داخل آب انداختند. ریه ام پر از آب شد. وقتی مرا از آب بیرون کشیدند، تنفس برایم مشکل بود. وقتی دست و پا می زدم، خون و آب از ریه هایم خارج می شد. مرا روی زمین می انداختند و با پا به کمرم می زدند و وقتی آب و خون از ریه هایم بیرون می زد، تفریح می کردند و لذت می بردند. ظهر، خواستم نماز بخوانم، اما نگذاشتند.خوابیده نماز خواندم. متوجه شدم که می خواهند وسایلشان را جمع کنند و بروند. زخمی هایشان را بردند و کشته هایشان را گذاشتند و مرا هم در همان حال رها کردند. با زحمت دست هایم را باز کردم و جلیقه ای پوشیدم تا داخل آب بروم و در نیزارها مخفی شوم. وارد آب که شدم، دوباره ریه هایم پر از آب شد و مجبور شدم خودم را از آب بیرون بکشم. رو به قبله دراز کشیدم و متوسل شدم به امام زمان (عج). در حال اشک ریختن و توسل بودم که ناگهان متوجه صدای قایق های خودمان شدم. نیروهای یکی از گردان های لشکر قم بودند. یکی از آن ها مرا شناخت و گفت: «عراقی... عراقی...». همه گلنگدن ها را کشیدند و آماده تیراندازی شدند. همان بنده خدا دوباره گفت: «بابا عراقی که نیست، عراقی خودمان است»! لباس هایم را درآوردند و چفیه تمیزی به کمرم بستند. چند لحظه بعد، عراقی هایی که مرا شکنجه می کردند، دستگیر کردند و آوردند. آن ها افتادند به دست و پای من و التماس می کردند که نجاتشان دهم... . از آن جا بیهوش شدم و بعد از انتقال به بیمارستان شهیددستغیب شیراز، به هوش آمدم. بالای تخت من کاغذی زده بودند؛ روی آن نوشته بود: عراقی. خانم پرستاری وارد اتاق شد و تا به تخت من رسید، کشیده محکمی زد توی گوشم و بعد از کلی بد و بیراه، گفت: عراقی قاتل! با بی رمقی گفتم: من عراقی نیستم. فامیلی ام عراقی است... . راوی: سردارعبدالله عراقی 🌷 *شهدا در قهقهه مستانه اشان عندربهم یرزقونند.**
قسمت اول؛ میرشکاری زمانی که به اسارت عراقی‌ها درآمد به‌شدت مجروح بود و روزهای سختی را در اردوگاه‌های عراق پشت سر گذاشت. این زن آزاده از رنج اسرای ایرانی می‌گوید که شاید در مطبوعات ما چندان به آنها پرداخته نشده است؛ سربازان گمنامی که اگر امثال میرشکاری روایتگر روزهای سخت آنها نباشند، هیچ‌گاه کسی نمی‌داند در پشت خط مقدم چه گذشته است. روایت میرشکاری از حضور زنان در جبهه و داستان‌های پشت خط را در این مصاحبه بخوانید: ❓خودتان را معرفی کنید و بگویید شروع جنگ چندساله بودید؟ 🎤من در یک خانواده مذهبی در شهر بستان به دنیا آمدم. پدرم یک روحانی بود که داروخانه و عطاری داشت و در واقع نخستین داروخانه شهر متعلق به پدرم بود. البته پدر، متولی مسجد جامع شهرمان نیز بود. خودمان یک حسینیه نیز در خانه داشتیم که از زمان پدربزرگم و حتی قبل از انقلاب برپا بود و همیشه مراسم‌های مذهبی در این حسینیه برگزار می‌شد. من تقریبا ۲۰ سال داشتم و ۳ ماه قبل از شروع جنگ ازدواج کرده بود. همسرم ابتدا فرهنگی بود، اما به‌خاطر نیاز انقلاب نوپای کشورمان وارد سپاه شد و فرمانده سپاه دشت‌آزادگان بود؛ بنابراین هم به‌خاطر شغل همسرم و هم خانواده‌ای که در آن بزرگ شده بودم و نیز زندگی در شهر مرزی بستان، جنگ خیلی زود وارد زندگی‌مان شد و من بیشتر درگیر شدم. این توفیقی اجباری بود که نصیب من شد.   ❓برای حضور در جنگ آموزش خاصی دیده بودید؛ مثلا کار با اسلحه را می‌دانستید؟ 🎤بله تقریبا. در زمان عقد همسرم یک دوره آموزش‌های نظامی به من داد و حتی خواهرزاده ۷ ساله‌ام قبل از من، این آموزش‌ها را فراگرفت. وقتی همسرم در خانه نبود، بچه خواهرم آموزش‌های نظامی را به من یاد می‌داد. ❓یعنی قادر بودید که اسلحه به‌دست بگیرید و تیراندازی کنید؟ 🎤باز و بسته کردن سلاح‌هایی چون کلاشنیکف، ژ۳ و کلت‌های کمری ازجمله دوره‌هایی بود که من آموزش دیدم؛ طرز کار با آنها و تیراندازی را هم یاد گرفتم. من همه اینها را یاد گرفته بودم؛ چراکه امام‌خمینی (ره) هم گفته بودند یک ارتش ۲۰ میلیونی باید تشکیل شود؛ بنابراین ما که مقلد امام (ره) و رهبرمان بودیم، تلاش کردیم مانند دیگران این دوره را یاد بگیریم. ❓چطور متوجه شدید که جنگ آغاز شده است؟ 🎤ما صدای گلوله‌های جنگ و خمپاره‌ها را از مرز شنیدیم. من از بالای پشت‌بام نگاه می‌کردم. می‌دیدم که آمبولانس‌ها همگی از آن طرف مرز به سمت شهر پشت سرهم حرکت می‌کنند. شهر ما بیمارستان نداشت و فقط یک بهداری داشت که پزشکان آن هم بیشتر هندی بودند و بیشتر بیماران از بهداری به شهر سوسنگرد منتقل می‌شدند. ❓سوسنگرد چقدر با شهر شما (بستان) فاصله داشت؟ 🎤۲۵ کیلومتری می‌شد. ما در آن زمان یک ستاد پشتیبانی در حسینیه پدرم ایجاد کردیم و در آن حسینیه به همسرم و دوستانشان که به خط مقدم می‌رفتند، کمک می‌کردیم. ❓چه کارهایی برای رزمندگان انجام می‌دادید؟ 🎤لباس‌های خونی آنها را می‌شستیم. چون رزمندگان مجروحان را کول می‌کردند، اکثرا لباس‌هایشان خونی بود. چون حالم از دیدن خون به‌هم می‌خورد و تحمل نداشتم، چشمانم را می‌بستم و به دور از چشم مادرم در حمام را می‌بستم و لباس‌های خونی رزمندگان را می‌شستم. من این کار را به‌خاطر انقلاب، سرزمین و علاقه‌ای که به همسر و هموطنانم داشتم انجام می‌دادم. آن زمان رزمندگان لباس اضافه زیادی نداشتند و ما مجبور بودیم خیلی سریع آنها را تمیز کنیم تا استفاده کنند. ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- @salonemotalee
قسمت دوم؛ ❓چند روز طول کشید که شهر بستان نیز مستقیم وارد جنگ شد؟ 🎤دقیق به‌خاطر ندارم، اما بیشتر از ۵ روز نگذشته بود که خمپاره‌های دشمن به شهر بستان برخورد می‌کرد. یادم هست که یکی از همین خمپاره‌ها به خانه همسایه ما برخورد کرد و در آن حادثه عروس آن خانواده شهید شد. کم‌کم اهالی بستان از شهر خارج شدند. برخی به شهر دیگری می‌رفتند و عده‌ای هم به روستاهای اطراف پناه می‌بردند. ❓چرا از بستان خارج نشدید؟ 🎤پدرم با این قضیه مخالف بود و می‌گفت ما مردم و ارتش را در کنار خود داریم چرا باید شهر را خالی کنیم. کمیته و سپاه در کنار ارتش دشمن را مجبور به عقب‌نشینی می‌کنند، من نمی‌توانم بروم و باید اینجا بمانم و در حسینیه اذان بگوییم و به رزمندگان کمک کنم. اما برادرم دیگر طاقت نیاورد و به پدرم گفت اگر نروید خودم را با همین تفنگی که در دست دارم می‌کشم. عراقی‌ها کم‌کم دارند وارد شهر می‌شوند و باید هرچه سریع‌تر اینجا را ترک کنید. دقیقا چند روز قبل از اسارتم بود که همسرم همراه برادرم آمده بودند که ما را بفرستند خارج از شهر. صبح زود بود. پدرم چون ۷۰ سال موذن مسجد بود، گفت: "بگذارید اذان بگویم و بعد از نماز صبح می‌رویم." وسایل صبحانه را جمع نکرده راه افتادیم و برادرم ما را به سوسنگرد برد. همسرم خودش اهل سوسنگرد بود و خانواده‌اش آنجا زندگی می‌کردند. به من گفت: "برو اگر زنده ماندم من هم می‌آیم." روزهای خیلی سختی بود؛ برق، آب و تلفن همگی قطع شده بودند و ما دیگر هیچ خبری از آنها نداشتیم؛ مگر اینکه خودشان می‌آمدند. ❓چند روز در سوسنگرد ماندید؟ 🎤تقریبا ۷ مهر بود که جنگ به سوسنگرد هم کشیده شد و شهر را محاصره کردند. خانواده من از آنجا به اهواز رفته بودند، اما من هنوز آنجا بودم. وقتی شهر توسط عراقی‌ها محاصره شد، همسرم ‌دنبالم آمد و گفت: "دیگر صلاح نیست اینجا بمانی و باید تو هم بروی اهواز." با یک ماشین جیپ سپاه که پر از مهمات بود دنبالم آمد که مرا به اهواز ببرد. من سمت صندلی شاگرد نشسته بودم و پاهایم را بالا جمع کرده بودم؛ چون زیر پاهایم پر از نارنجک بود. همسرم یک اسلحه به من داد و گفت: "نترس تو دیگر دوره آموزشی کار با اسلحه را گذرانده‌ای و یاد گرفته‌ای. شهر خالی است و هر آن ممکن است منافقان یا عراقی‌ها سر راه‌مان را بگیرند و تو باید اگر لازم شد، تیراندازی کنی. مراقب اطراف باش و از پنجره فضای بیرون را دید بزن." شاید من هیچ وقت فکرش را نمی‌کردم که روزی از اسلحه برای کشتن آدم استفاده کنم. همسرم می‌گفت: "ما هیچ مهمات و نیروی زیادی نداریم وقتی تو را به مقصد رساندم باید این ماشین و مهمات را به نیروها برسانم." من تفنگ را محکم بغل کرده بودم. یک چادر مشکی با مقنعه بلند و مانتوی بلند بر تن داشتم. اکثر ما زنان با همین لباس‌ها هم شب‌ها می‌خوابیدیم؛ چرا که هر آن امکان داشت که عراقی‌ها حمله کنند و ما مجبور باشیم به سرعت خانه را ترک کنیم یا حتی احتمال کشته شدن و مجروح شدن ما به‌خاطر خمپاره‌های عراقی زیاد بود. ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- @salonemotalee