شکر در سختی ها 13.mp3
13.98M
#شکر_در_سختی_ها13
هر وقت قلبت مشغول شد،
هر وقت ناآرام و دلواپس شدی،
هر وقت نگران و مضطرب شدی،
تُـ⭕️ـرمز کن!
ببین چیزی که آرامشتو گرفته،
قرار بود تا کجا هَمـــرات بیاد؟
#استاد_شجاعی
#أَیْنَ_الطّالِبُ_بِدَمِ_الْمَقْتُولِ_بِکَرْبَلاءَ
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
#سیاستهای_خانومی
❌"با شوهرت لج نکن؛ رگ خوابشو پیدا کن...!"😉
🍃 هوشمندی یه خانم به پیدا کردن این رگ خواب در همسرش وخانوادهی همسرشه!😇
👈 بهترین راه ورود به قلب آقایونی که توی فرهنگ ما بزرگ شدن، ارتباطی صمیمانه با خونوادشون هست. 🙄
👈 خانمهای عزیز؛ شما با شکایتهای وقت و بیوقت از مادر شوهرتون پیش همسرتون، اصلا از مهر مادری کم نمیکنید!😐
👈 مگه وقتی که همسرتون از مادر خودتون بیاد شکایت کنه از مهر مادرتون کم میشه براتون؟!!!🤨
✅ با اینکار اون چیزی که از دست میدید ارج و منزلت خودتون در نگاه همسرتون هست. فقط همین😕
#خانواده_دینی
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
#هنر_زندگی_کردن
✅ یک تکنیک مهم برای کم کردن فاصله عاطفی زوجین.
🍂هر شب به مدت ده دقیقه در خلوت خود با همسرتان درددل کنید، بطور مثال روزهای زوج آقا صحبت کند و خانم گوش کند و در روزهای فرد بالعکس.
در این زمان فرد گوینده می تواند در مورد #دلخوریها، نگرانیها، بیم ها و امید و آرزوهای های خود با طرف مقابل صحبت کند، در طی این مدت همسر فرد بایستی شنونده خوبی باشد و فقط گوش کند؛ بدون اینکه پاسخ، دفاع یا توجیهی برای صحبتهای فرد مقابل بیاورد و این نقش در شبهای متوالی جابه جا می شود.
🍂#اگر_زوجین در زندگی مشترک برای این فاصله ها کاری نکنند و با هم حرف نزنند، کدورت و دلخوری مثل یک زنگار دور قلب آنها را خواهد گرفت و روزی خواهد رسید که قلب ما برای همسرمان نمی تپد و ما بایستی مراقب آن روز باشیم.
#خانواده_دینی
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 #نه 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت شانزدهم 💥 🔺طبقه آخر... سل
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 قسمت هفدهم 💥
🔺مثل بزرگتر یک جماعت و قوم بزرگ!
با شنیدن کلمات «ایرانی» و «ایران» از آن روز به بعد دیگر چندان احساس تنهایی نمیکردم. همیشه همین طور بودم. با شنیدن این دو کلمه یاد مقاومت، سر نترس داشتن، ایستادگی جلوی همه و این چیزها میافتادم. هر چند دیگر این روزها مقاومت و مذاکره، کرنش و نترس بودن و... نمیدانم چیست، فقط میدانم کمی فرق کرده است و باید برایش افسوس خورد و نگرانش بود.
ولش کن، بیخیال! به ما چه!
خیلی دلم میخواست دم در سلّول آن دو تا پیرمرد بروم و سرک بکشم، حدّاقل اسمشان را بپرسم یا حتّی ببینم قیافه آنها چطور است، امّا نمیشد؛ چند تا گوریل گنده مسلّح بین ما و آن سلّولها ایستاده و منتظر بودند که ما دست از پا خطا کنیم و دوباره ما را بزنند.
تمام حواسم پیش آن سلّول بود. دیگر یادم رفته بود که ماهدختی هم هست، لیلما هم هست، هایده هم ناخوش است؛ کاملاً همهچیز را فراموش کرده بودم. دائم برمیگشتم و از لابهلای مأموران مسلّح از دور به در آن سلّول نگاه میکردم. از بس تابلو بودم، یک نفر از آنها متوجّه دقّت و نگاه من شد و با باتوم سراغم آمد، فکر کرد نقشهای دارم. خرج اینکه دلش خنک و خیالش هم راحت بشود که منظوری از آن نگاهها نداشتم، ده بیست تا باتوم و توسری بود که با کمال میل پرداخت کردم!
امّا باز هم مثل مجنون شده بودم که سر کوچه خانه لیلی از دست پسرهای غیرتی محلّه لـیلی کتک میخورد، امّا چشـم از در خـانه لیلی هم برنمیداشت و متوجّه سـوز و درد کتکها نبود.
با اینکه دیگر در آن مدّت، کتک خورم ملس شده بود، امّا از بس آن لعنتی با اعتقاد و دقّت مرا کتک زد بیحال کنار هایده افتادم؛ لیلما هم که آشولاش بود؛ ماهدخت هم که خیلی وقت نبود از چنگ عزرائیل فرار کرده بود.
مثل سه چهار تکّه استخوان کنار هم افتاده بودیم. چشمم روی هم رفت، نمیدانم غش بود یا خواب..، امّا رفتم... تا تهش هم رفتم! اینقدر غرق در خواب بودم که فقط متوجّه شدم سه چهار نفر دارند پاهای سه چهار نفرمان را روی زمین میکشند و میبرند تا در یکی از همان سلّولها بیندازند.
مرتّب خواب جلیل و ماهر را میدیدم، عجب شخصیّتهای جذّابی داشتند! آن دو نفر واقعاً جذّابیّت داشتند. مخصوصا این که مردانگی و صلابت خاصی در آنها وجود داشت.
وسط همان خواب شنیدم که یک نفر صدایم کرد. دو تا پلکم به زور، کمی از هم فاصله گرفت، ماهدخت بود. گفت: «سمن! سمن تورو خدا پاشو، یه سورپرایز برات دارم!»
به زور توانستم بگویم: «چیه؟ ولم کن ماهدخت! دارم میمیرم از درد و خستگی!»
گفت: «منم مثل تو هم درد دارم و هم خستم، امّا نمیذاره بخوابم!»
با تعجّب گفتم: «چی میگی؟ کی نمیذاره بخوابی؟»
گفت: «دقّت کن یهکم! میشنوی؟ داره میخونه!»
دیگر چشمانم را کامل باز کردم. دقّت کردم ببینم چه صدایی میآید. خوب گوش دادم. داشت میخواند: «صِرَاطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ... غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ... وَلَا الضَّالِّينَ... بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ... إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ... وَرَأَيْتَ النَّاسَ يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اللَّهِ أَفْوَاجًا...»
#نه
ادامه... 👇
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
از لابهلای دیوار صدا میآمد. به سرفه افتاد. ادامه داد و گفت: «فِي دِينِ اللَّهِ أَفْوَاجًا... فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَاسْتَغْفِرْهُ إِنَّهُ كَانَ تَوَّابًا»
از بس همهجا سـاکت بـود و هـمه در سلّولهـایـشان افـتاده بـودند، صـدای نمازی که میشنیدیم، دقیقتر و واضحتر بود.
صدای شکسته و غمگین و دلنشینی بود. با خودم گفتم چه کسی است که دارد وسط زندان بینشان و بیآدرس یک مشت یهودی وحشـی از نصر و فتح و اینکه مردم دسته به دسته وارد دین الهی میشوند و نهایتش پیروزی است، حرف می.زند؟!
از سر جایم به زور بلند شدم و سرم را به دیوار چسباندم. ماهدخت هم سرش را به دیوار چسبانده بود و مثل خودم کیف میکرد!
صدای یک مرد بود. مثل اینکه یک نفر را اینقدر زده باشند که دیگر دلش برای کسی که او را میزند بسوزد، طعنه و خستگی عجیبی در صدایش بود.
مخصوصاً وقتی در قنوتش گفت: «اللَّهُمَّ لا تَجْعَلِ الدُّنْيَا أَكْبَرَ هَمِّنَا (خدایا مبادا دنیا بزرگترین همّوغم ما بشود) وَ لا تُسَلِّطْ عَلَيْنَا مَنْ لا يَرْحَمُنَا (کسانی که اهل رحم و مهربانی به ما نباشند، بر ما مسلّط نکن!) اللّهُمَّ انْصُر جُیُوشَ المُسْلِمِینَ (خدایا سپاهیان اسلام را حفظ کن!) وَ اخْذُلِ الْمُنافِقِینَ وَ الْکَافِرینَ (و منافقین و کافران را نابود و خوار کن) و... اللّهُمَّ احْفَظْ قَائِدَنا وَ ارْحَم شُهَدائَنا وَ امَواتَنَا ... (خدایا رهبرمان را حفظ کن و شهدا و امواتمان را بیامرز!) و...»
اصلاً از ذکر قنوت آدمها میشود به جهانبینی آنها پی برد و اینکه چه دغدغههایی دارند و چقدر قیمت و ارزش دارند. آن مرد مثل یک لیدر، مثل بزرگتر یک جماعت و قوم بزرگ نماز می¬خواند و میشد فهمید که سوز صدایش و انتخاب دعاهایش به سادگی نیست.
از ماهدخت پرسیدم: «کیه این؟ سلّول بغلیمون کیا هستن؟ میشناسیش؟»
گفت: «نه، نمیشناسمش! اما بذار یه نگاه بندازم ببینم کجاییم!»
با هم بلند شدیم و دم در سلّولمان رفتیم؛ چون افراد دیگری هم در آن سلّول کوچک بودند، یواشکی از روی همهشان پا برداشتیم و خودمان را به در سلّول رساندیم. نگاهی به بیرون انداختیم، همهجا سـاکـت بود، هـمه خـواب بودند، فقط صدای نمازشب آن بنده خدا میآمد.
یک نگاه کردیم، اصلاً باورم نمیشد! صدای قلبم را میشنیدم، خیلی هیجانانگیز بود! اینقدر که دوست نداشتم آن لحظات تمام شود. ما دقیقاً کنار سلّول آن دو تا پیرمرد ایرانی بودیم... این صدای نافله و مناجات یکی از همان دو نفر بود.
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour