شکر در سختی ها 14.mp3
12.44M
#شکر_در_سختی_ها14
تو می تونی همه ی زندگیتو رنگی کنی!
یه رنگ خوشگل و تَک؛
رنــگ خـــ❤️ــدا
اونوقت ساده ترین کارهات
مثل یه عبادت خالص؛
برات رشد و قدرت ایجاد میکنه
#استاد_شجاعی
#أَیْنَ_الطّالِبُ_بِدَمِ_الْمَقْتُولِ_بِکَرْبَلاءَ
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
سومین شرکت کننده در
#پویش_خانواده_قرآنی_خانه_های_نورانی
و
#پویش_سفره_افطاری
دختر گلم فاطمه میرویسی
#پویش_خانواده_قرآنی_خانه_های_نورانی
#پویش_سفره_افطاری
#بهشتی۳۴۴
#ماه_رمضان
#ضیافت
#ابوذر
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
چهارمین شرکت کننده در
#پویش_خانواده_قرآنی_خانه_های_نورانی
و
#پویش_سفره_افطاری
دختر گلم سوگل جعفری
#پویش_خانواده_قرآنی_خانه_های_نورانی
#پویش_سفره_افطاری
#بهشتی۳۴۴
#ماه_رمضان
#ضیافت
#ابوذر
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
پنجمین شرکت کننده در
#پویش_خانواده_قرآنی_خانه_های_نورانی
و
#پویش_سفره_افطاری
دختر گلم نازنین قاسمی
#پویش_خانواده_قرآنی_خانه_های_نورانی
#پویش_سفره_افطاری
#بهشتی۳۴۴
#ماه_رمضان
#ضیافت
#ابوذر
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
ششمین شرکت کننده در
#پویش_خانواده_قرآنی_خانه_های_نورانی
و
#پویش_سفره_افطاری
دختر گلم زینب دل افکار
#پویش_خانواده_قرآنی_خانه_های_نورانی
#پویش_سفره_افطاری
#بهشتی۳۴۴
#ماه_رمضان
#ضیافت
#ابوذر
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 #نه 🔥 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت شصت و هشتم» 🔺لطفاً جای خالی ر
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت شصت و نهم»
🔺وقتی تخممرغهای توی جیب ما از سبد شما بیرون میآید!
آجر به آجر و خشت به خشت دانشگاه بالا آمد و هم از نظر محتوا و هم از نظر عِدّه و عُدّه کاملتر و آماده بهرهبرداری شد. تا اینکه روز تأسیس دانشگاه فرا رسید و علاوه بر چند نفر از سران سیاسی کشور، سفیر ترکیه، نماینده اسرائیل و یک هیئت از اساتید بلندپایه مطالعات ژنتیک و مطالعات زنان در منطقه هم آمدند و در آیین افتتاح دانشگاه شرکت کردند.
تا قبلاز اینکه کسـی بخواهد بفهمد چه میشود و به گوش مردم و علما برسد، ما جذبمان هم کرده و برنامه آموزشیمان هم نوشته و حتّی کلاسها را هم تقسیم کرده بودیم.
این از دانشگاه!
تقریباً پساز گذشت حدود هفت ماه، باز هم شدم همان خانم دکتر جذّاب و با موقعیّت عالی که کلّی برنامه اجتماعی و سیاسی دارد و باید گام به گام قدم بردارد.
سه چهار هفته از تأسیس دانشگاه گذشت، تا اینکه قرار شد رأیگیری کنیم و زیر نظر سفارت ترکیه و اساتید میهمان بینالمللی، برای دانشگاه رئیس تعیین کنیم.
موقعیّت ریاست دانشگاه طوری بود که خیلی ویژه تعریف شده بود و اگر به کسـی میرسید، یک جورهایی اوّلین رئیس دانشگاه زن با مدرک و گرایش بینالمللی در افغانستان میشد که تحت لیسانس ترکیه و اسرائیل حمایت میشود.
خب طبیعی است که هرکسی برای این جایگاه تلاش کند و هر چه ته دیگ
وجودش دارد، بیرون بریزد؛ اعمّ از رزومه، تاریخ قبیله، توانمندیهای خاصّ فردی،
تألیفات و...
ما ده نفر بودیم، ده نفر هم کادر اجرایی بود، ده نفر هم اساتید بینالمللی، ده نفر هم رابط و ناظر از سفارت و وزارت علوم و...؛ یعنی جمعاً 40 نفر بودیم.
خب این چهل نفر هم الکی، از سر بیکاری و رابطه و پارتی که سر کار نیامده بودند. هر کدامشان یک عالمه قصّه و داستان پشتسرشان بود و آدمهای انتخاب شده و تربیت یافته دست ترکیه و اسرائیل بودند. حالا بماند که روش جذب و شکار هر کدام از ما با بقیّه فرق داشت، امّا خلاصه همهمان به نوعی رقیب سرسخت هم محسوب میشدیم و باید از یکدیگر عبور میکردیم.
تا اینکه بعداز دو سه روز رایزنی و بالا و پایین رفتن، فرمهای ویژه تعیین هیئت مدیره و ریاست دانشگاه آمد. با توجّه به شروطی که گذاشته شده بود و ردیفهایی که داشت، فقط شامل ما ده نفر میشد.
بقیّه خیلی راحت با این مسئله کنار آمدند و مثل بقیّه کشورهای جهان سوّم نبود که وقتی یک تیم و یا یک حزب به موقعیّتی میرسند، بقیّه تیمها و حزبها هم قسم میشوند که آنها را به زمین گرم بزنند؛ حتّی به قیمت له و نابود کردن همه ارزشها و اصالتها!
اما تیم ده نفر ما هم خیلی بود و باید یک نفر بهعنوان رئیس، یک نفر بهعنوان جانشین، یک نفر هم بهعنوان معاونت اجرایی و یک نفر دیگر هم بهعنوان دبیر تعیین بشود؛ یعنی جمعاً چهار نفر بهعنوان هیئت رئیسه دانشگاه تعیین میشدند.
اتّفاقاتی افتاد که مایلم بدانید!
قرار شد که بین ما ده نفر رأیگیری بشود.
روز رأیگیری، نماینده اسرائیل از سفارت ترکیه آمد. وقتی وارد جلسه شد، دو تا پاکت نامه از جیبش بیرون آورد و روی میز گذاشت.
همه چشمشان گرد شده است و میخواهند بدانند چه خبر است.
گفت: «رأیگیری کنین! برای این رأیگیری بیست دقیقه بیشتر فرصـت نـداریم. باید سـریعاً به چهار نفر برسـین و بازی رو تمومش کنیم. کلّی کار و بـدبختی دارین. شما توسّط رأیگیری، چهار نفر رو برای این پستها انتخاب کنین. از بین اون چهار نفر، (انگشتش را بهطرف آن دو تا کاغذی که با خودش از اسرائیل آورده بود دراز کرد و گفت) این دو نفر به ترتیب رئیس و جانشین خواهند شد!»
یک نفر فوراً گفت: «از کجا معلوم این دو نفری که اسمشون تو این دو پاکت هست، جزئی از چهار نفری باشن که توسّط ما انتخاب میشن؟!»
او خندید و گفت: «شما هنوز قاعده بسیاری از بازیها رو یاد نگرفتین! اسم این بازی بیست دقیقه.ای «جیب و سبد» هست و معمولاً طبق این بازی، تخممرغهای داخل جیب ما از سبد شما بیرون میاد! بگذریم، شروع کنین.»
#نه
ادامه👇
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
خب همه شروع به رأی دادن کردند. قرار شد چهار نفر اوّلی که بیشترین رأی را آوردند بهعنوان هسته چهار نفره انتخاب کنیم.
تا اینکه موقع شمارش آراء شد. اسم چهار نفر بیرون آمد.
وقتی مشخّص شد و بقیّه به آن چهار نفر تبریک گفتند، همه چشمها به آن دو تا پاکت دوخته شد.
او هم که دید همه چشمانشان به آن دو تا کاغذ دوخته شده است، خیلی ریلکس و معمولی دستش را دراز کرد و اوّلین پاکت را برداشت و خواند: «ماهدخت؛ جانشین دانشگاه!»
همه چشمها سراغ ماهدخت رفت. جوری بهش نگاه میکردیم که نزدیک بود بخوریمش و هلاکش کنیم!
نماینده اسرائیل از سفارت ترکیه سراغ پاکت بعدی رفت، قلبمان داشت توی حلقمان میآمد!
یکمرتبه بیهوا برداشت و خواند: «سمن! ریاست دانشگاه! تبریک میگم. شما شایسته بهترینها هستین!»
دیگر قضیّه از تعجّب و اینها رد بود؛ این قدر غیرمنتظره بود که نمیدانستم چه عکسالعملی به خرج بدهم.
من و ماهدخت! از کجا... تا اینجا که رئیس و جانشین دانشگاه!
بعداز آن انتخابات سوری، لیست نهایی و بیست دقیقه تعیین سرنوشت، سبد تخم مرغ و... رنگ خوشی و خنده از ته دل به خودم ندیدم!
برایتان میگویم...!
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 #نه 🔥 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت شصت و نهم» 🔺وقتی تخممرغهای
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت هفتادم»
🔺همون آقاهه... قد بلنده...!
همهچیز داشت بهصورت خاصّ و مثل یک پازل از پیش تعیین شده پیش
میرفت. اینقدر سریع اتّفاق میافتاد که من فقط حقّ انتخاب چیزهایی را داشتم که آنها برایم تعیین کرده بودند؛ یعنی حتّی نیازم را هم بعداز اینکه آن چیز را برایم فراهم میکردند میفهمیدم. مثلاً بعداز اینکه دانشگاه تأسیس شد و در روند تأسیس دانشگاه قرار گرفتم، فهمیدم چقدر به استاد دانشگاه شدن و پرستیژ قبلیام نیاز داشتم و یا بعداز اینکه آموزشهای خاص دیدم، فهمیدم که اصل و اساس زندگی یعنی چه و چطوری باید زندگی کرد.
قصّه رئیس دانشگاه شدنم هم که دیگر خیلی برایم جذّاب شده بود، فقط هیجان داشتم و تعجّب کرده بودم وگرنه اینکه بخواهم خیلی بعید بدانم و در خودم نبینم که عهدهدار مسئولیّت دانشگاه بشوم، نبود و میدانستم کسانی که پشتم هستند نمیگذارند که کم بیاورم.
داشتم به جایی میرسیدم که فکر میکردم دیگر نیازی نیست؛ حتّی «دعا» کرد. فقط کافی است «لابی» کرد و با لابی و وصل به قدرت، میشود همه راههایی که قرار است خدا در طول 50 سال آیا بهت بدهد و آیا ندهد، در کمتر از ده سال رفت و تصاحب کرد!
امّا وقت و فرصت فکر کردن به این چیزها را نداشتم. به قول ماهدخت، تلاش
میکردم رها زندگی کنم و در قید و بند افکاری که بخواهد حالم را بگیرد و وجدانم را گاز بگیرد نباشم.
با خودم میگفتم که نه خلاف شرع کردم و نه خلاف قانون! چرا باید بترسم و کم بیاورم؟ اجازه نمیدهم با افکار دختر جهان سوّمی بودنم، خودم را از ریاست یک دانشگاه معتبر بینالمللی به زمین گرم بکوبم و همهچیز را به فنا بدهم. نماز و روزهام که جایی نرفته و سر جایش است. پاکدامنی و احساس زنانگیام هم که مشکلی ندارد. پس چرا باید مثل دورانی که دختر یک آخوند و خواهر دو سه تا نظامی بودم فکر کنم و به خودم اجازه تجربه موقعیّتها و رازهای دنیای جدیدی را ندهم.
همه این افکار یک طرف، حرفهای ماهدخت که یک شب پیش هم خوابیده بودیم هم یک طرف! گفت: «تو خیلی قابل ستایشی! تو هم تو خونه پدریت و زندگی دخترونهت آدم موفّق و عزیزی بودی و هستی و هم تو زندگی علمی و جهانیت! من عاشق کسایی هستم که با محرومیّت خدمت میکنن! یه روز داداش و پدرشون رو به جبهه میفرستن و دختر و خواهر رزمنده و شهید میشن؛ و یه روز هم عهدهدار سکّان ریاست دانشگاه بینالمللی میشن و ترجیح میدن اسرائیل و ترکیه رو که باهاشون مدّتها دشمن بودن از نظر علمی به نفع ملّتشون بدوشن و به هموطناشون خدمت کنن!»
دیدم راست میگوید و حتّی کاری که من میکنم و علم و دانش آنها را به سرزمین خودم میآورم و آدم تربیت میکنم چه بسا از عضوگیری برای جبهه مقاومت ارزشمندتر باشد!
همه این افکار را داشتم و با آن کنار آمدم تا اینکه...
هفته اوّل ریاست و تثبیت قدرتم در دانشگاه که گذشت، قرار شد اعلام موجودیّت کنیم. خب روش اعلام موجودیّت در اینگونه فضاها فقط یک مسیر و راه مشخّص دارد: مصاحبه!
قرار شد که یک مصاحبه کامل و جامع، امّا تشریفاتی و از پیش تعیین شده در «روزنامه ما» و «روزنامه 8 صبح» انجام بدهم. سریع یک اتاق فکر تشکیل دادیم و قرار شد سؤالات را تهیّه، تنظیم و چک کنیم.
حدود ده ساعت دربارهاش فکر و تبادل نظر میکردیم. تا اینکه وسط بحثمان یک فکس آمد. ماهدخت سراغش رفت و دید که فکس از سفارت ترکیه آمده است. پساز عرض ادب و احترام نوشته بود که در لابهلای صحبتها، سؤالات آموزشی و...، این سه سؤال را هم بگنجانید و پاسخ مناسبش را اعلام کنید:
#نه
ادامه...👇
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
1. آینده زنان افغانستان را بدون آموزههای این دانشگاه چطور ارزیابی میکنید؟
2. اگر قرار باشد کشور و سفارتی را بهعنوان بزرگترین حامی خودتان معرّفی کنید چه کشوری را معرّفی میکنید؟
و امّا سوّمین سؤالشان که واقعاً در آن سؤال ماندیم و نتوانستیم به جمعبندی برسیم، قرار شد یکی دو شب دربارهاش فکر کنیم و بعداز اینکه جواب مناسبی برایش پیدا کردیم مصاحبه را برگزار کنیم این بود:
«نظرتان درباره جذب دانشجو از ایران و برقرار کردن مناسبات علمی با جامعه زنان برابرخواه ایران چیست؟!»
خلاصه ندانستیم واقعاً چه جوابی باید برایش پیدا کنیم. فرصت آن روز تمام شد و قرار شد به خانه برویم. ماهدخت گفت من قرار یک مصاحبه دارم و ماشین آمد دنبالش و رفت! درباره اینکه کجا و با چه کسی مصاحبه دارد چیزی نگفت.
تقریباً همه رفته بودند. سر شب بود و من داشتم کارهای کارتابلم را جمع و جور میکردم. مطمئنّم که درب پایین قفل بود و جز خودم کسی آنجا نبود.
نشسته بودم و یککم لباسم هم کم بود و در حال و هوای خودم بودم که در اتاقم به صدا در آمد!
اوّلش فکر کردم توهمّی شدم، امّا باز هم در اتاقم به صدا درآمد.
ترسیدم، فوراً لباسهایم را درست پوشیدم و خودم را جمع و جور کردم. با صدای لرزان و ترس زیاد گفتم: «کیه؟ کی اونجاست؟»
باز هم جوابی نشنیدم. دوباره در به صدا در آمد.
گفتم: «ماهدخت تویی؟ کیه؟ بفرمایید!»
تا اینکه خیلی آرام دستگیره در پایین رفت، من هم آب گلویم را قورت دادم. داشتم سکته میکردم. در باز شد، کسی را دیدم که نزدیک بود از دیدنش پس بیفتم!
وقتی در باز شد، همان آقا، همان مردی که یک چاقو وسط دستهایم گذاشت و توی آن قرنطینه از من بازجویی کرده بود، وارد شد. سلام کرد و قدمقدم بهطرف میزم آمد.
قدّ بلند، قیافه جدّی، چشمهای وحشی، عینک و ریش پر پشت...
گفت: «باید صحبت کنیم!»
به سمت مبل اشاره کردم و با ترس و وحشت گفتم: «بفرمایید!»
گفت: «فرصت ندارم، بعداً مفصّلتر خدمت میرسم. سِمت جدیدتون رو بهتون تبریک میگم. امیدوارم تصمیمات درست و به صلاح ملّتتون بگیرین.»
هنوز اعلام نشده بود، امّا خبر داشت! گفتم: «خواهش میکنم!»
دستش را پشت کمرش گذاشت، سرش پایین بود، در اتاقم قدم میزد و ادامه داد: «میشه بگین سؤالاتی که از سفارت ترکیه بهتون فکس شده چه چیزایی هست؟»
گفتم: «شما که خبر دارین!»
گفت: «لزومی داره تقاضامو تکرار کنم؟»
با دلهره گفتم: «نه، لازم نکرده! یکیش درباره آینده زنان افغانستانه.»
گفت: «یه لحظه! به نظرم آینده روشنی دارن؛ چون نسلی از مادران و همسران شهدا و زنان تحصیل کرده و متعهّد دیگه دارن پا به عرصه میزارن و دوران رو در دست میگیرن! خب بعدی!»
گفتم: «دوّمیش هم اینه که کدوم کشور بیشترین تلاش رو برای ما انجام داده؟»
گفت: «قطعاً ترکیه نیست! نباید از پوشش ترکیه استفاده کنین! جوابش یه کلمه است: اسرائیل! متوجّهین که؟!»
گفتم: «بعله، میفهمم! باید بگم اسرائیل؟»
گفت: «سوّمین سؤال!»
گفتم: «نظرمون درباره جذب دانشجو از ایران و برقرار کردن مناسبات علمی با جامعه زنان برابرخواه ایران؟»
گفت: «آهان، همینجا! خب! جواب خودتون چیه؟»
گفتم: «هنوز به جمعبندی نرسیدیم! قرار شده دربارهش فکر کنیم. نظر شما چیه؟»
گفت: «خب شما چرا از دوستای ایرانیتون، اسمشون چی بود؟ چرا از اونا کمک
نمیگیرین؟»
مثل برقگرفته ها گفتم: «جلوه و ژیلا و شیرین؟!»
گفت: «دقیقاً! پس دوست به درد چه موقعی میخوره؟ همین امشب باهاشون ارتباط بگیرین! راهنماییتون میکنن. ببینین راهکارشون چیه و به دردتون می-خوره یا نه؟ به نظرم بدم نیست.»
به فکر فرو رفتم و گفتم: «آره، دقیقاً خودشه! پیشنهاد خوبی بود.»
گفت: «به نظرم بدون هماهنگی با ماهدخت این کار رو بکنین، لزومی نداره بفهمه با اون سه تا خانوم ایرانی ارتباط گرفتین.»
سرم را تکان دادم و تأیید کردم.
شاید همه مکالمه ما به سه چهار دقیقه نکشید، امّا برای من معجونی بود از: ترس، راه نو ، نجات از بن بست!
خداحافظی کرد و رفت. موقع خداحافظی و مکالماتش چندان بهم نگاه نمیکرد. هر وقت هم نگاهم می¬کرد، خیلی جدّی، امّا خاص نگاه میکرد.
رفتش؛ همون آقاهه، قد بلنده، عینکی، سبزه و جدّیه!
وقتی جلوی او نشستهام، میشوم مور؛ وقتی نیست میشوم اژدها! وقتی با او هستم حس میکنم در خطّم، اما وقتی نیست از خودم خطرناکتر نیست!
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رهبر عزیز انقلاب میفرمان:
اگر دنیا میخواهی نماز شب بخون..
اگر آخرت میخواهی نماز شب بخون..
مخصوصا تو این ماه رمضان که سحرها همه بیدار میشن از این فرصت طلایی استفاده کنید.
آثاری داره که با زبان الکن امثال بنده قابل وصف نیست واقعا..
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
Eitaa.com/samenfanos110
میگن وقتی انسان دم سحر بیدار میشه برای خواندن نماز شب، خدای عزیز به ملائکش میگه بیاید تماشا کنید.. این بنده ی منه.. از خواب و استراحت شبش زده اومده با من حرف بزنه.. اون لحظه ست که دریای رحمت و برکت به سمت اون بنده ی متضرع در پیشگاه خدا سرازیر میشه..
رفقا واقعا حیفه..
مگه ما چقدر عمر داریم..
چشم بر هم بزنیم این دو روز فرصتی که در دنیا داریم تمومه..
حداکثر بهره رو ببریم..
عزیزانی که توفیق پیدا میکنن حقیر رو هم از دعای خیرشون محروم نکنند..
یا علی.. ✋